اشعار مناسبتی
هنوز فرصت آن هست تا که خون ریزید هنوز مانده مجالی ،همه به پا خیزید
بدل کنید به ویرانه خاک ایران را تمام مرز وطن را به فتنه آمیزید
در انتظار چه هستید ؟ باز فرصت هست دوباره لشگر خود را به کین برانگیزید
گمان کنم کسی از غیب داده دستوری که از محاکمه ی فتنه گر بپرهیزید
مگر نه اینکه همه یار جبهه ی سبزید به پا شوید و به مردی دوباره بستیزید
دوباره عطر دل انگیز پسته می آید دوباره با لب خندان ز جای بر خیزید
نشانه های ظهورش عجیب پر رنگ است به روی عدل و عدالت نشانی از سنگ است
****
چقدر ناصح و دل رحم و مهربان شده اند برای خیل منافق چو سایه بان شده اند
چقدر عاطفه دارند، دوستان قضا چه آشکار براشان ید امان شده اند
دوباره منبر و بزم نصیحت و گل سرخ به جای کار قضاوت چو واعظان شده اند
نداده باغ قضاشان عدیده میوه عدل گمان کنم که دگر چون صنوبران شده اند
هزار پرسش بی پاسخ است در اذهان مباد اینکه بفهمیم اسیر نان شده اند
منافقان نهراسید، محتسب خواب است در این زمانه عدالت عجیب نایاب است
*****
جماعتی که زهر فتنه گر حیا بکنند چه سان شود که وظیفه ، به حق ادا بکنند؟
که این بود فقط از اختیار اهل قضا گرسنگان بروند و فقط دعا بکنند
به کوری نظر بی بصیرت مردم سزد که عامل این فتنه را رها بکنند
همیشه کار همین مردم عوامی بود دمی به نام عدالت سر و صدا بکنند
گرسنگان که ندارند قدرت تشخیص شکر خورند اگر صحبت قضا بکنند
مصیبتا که ره فتنه پرتقالی شد نگاه اهل قضاوت به دار قالی شد
رخصت
جنگ نرم(باورکنید)
جنگ نرم قلدران را درجهان باورکنید
این کمینِ ناکسان با صد کمان باور کنید
چنگ ودندانِ نهانِ دشمنِ دیروزِ ما
می فشارد درگلومان استخوان باورکنید
درد دلهای «علی» را بَعدِ قرنی بشنوید
می کند اسرارحق ایشان بیان باورکنید
اَینَ عمّار، اَینَ عمّارِ ولیِّ این زمان
یادگارو یادِ یارِ مهربان باورکنید
با شما هستم خواص ویاورانِ انقلاب
دشمنِ دانا زند زخمِ زبان باور کنید
رؤیتِ ماهِ صیام وروزه خواری تابه کی
سرزده ازمأذنه بانگِ اذان باورکنید
این سکوتِ سردِ معنی دارِخود رابشکنید
ازنگفتنها وگفتنهایِ آن باورکنید
مصلحت اندیشیِ بی موردوخاکستری،
می دهدصدها نشان ازبی نشان باورکنید
با دوپهلو گفتن وپاشیدنِ گردوغبار
تارگردد دیده ی پیروجوان باورکنید
خطِّ مشیِ وحدتِ روحِ خدا، یادآورید
رحمتِ حق گشته درایران روان،باورکنید
«یانکی»ازهرسوبراتان کف زند اُف برشما
درخفا بازی کند صدها پلان باورکنید
ای سرانِ فتنه اکنون مشتِ دشمن واشده
می رسد فریادمان تا آسمان باورکنید
خوابهای توطئه،همچون، سقیفه، دیده اند
غافلانِ با، فلانِ ابنِ فلان باورکنید
ازخرشیطان فرود آئید ومولائی شوید
چهره ی ابلیس دون باشدعیان باورکنید
چشمِ فتنه کورخواهد شد اگربا رهبری
پی نمائیم این شتر با ساربان، باور کنید
شرمتان بادا،اگراین بار علی تنها شود
می رود قرآن سَرِ نی هرزمان باورکنید
گرنماید گوشه ی چشمی «ولی»،سرمی دهم
می کنم جان را فدایش بی گمان باورکنید
فاش گفتم حالیا این عقده های درگلو
گربُرَندم سرهمین نامردمان باورکنید
در تنورم افکنندَارناکسانِ خیره سر
بند بندم می شود آتش فشان باورکنید
http://nagoftanihayedel.blogfa.com
استفاده از اشعار ومطالب باذکرصلوات ودرج منبع بلامانع است.
اور کن
ديگر نه پايي دارم كه پا به پاي بودنت بدوم،
نه نگاهي كه در انتظارت بمانم.
واژه ها را هم پيدا نمي كنم.
اين دستها هم، ديگر از سرما يخ زده است!
كمي دورتر از حضور خيال من و تو، پچ پچ ها را مي شنوي؟!
مي گويند اگر نباشي بغضم سبك مي شود.
آنوقت تنها من مي مانم و من.
آنوقت ديگر نه فرياد مي كنم نه سكوت.
آنوقت ديگر پاهايم آبله نمي زند از اين همه دويدن پي ات.
مي گويند اگر نباشي به هيچ كجاي من و اين دنيا بر نمي خورد.
آنوقت فقط من مي مانم و اين همه شعر كه مي دانم در انتظار نگاهم هستند.
آنوقت فقط من مي مانم و اين همه دلتنگي هايي كه بيقرار ِبودنم مي شوند.
آنوقت فقط من مي مانم و اين همه نگاه كه مي دانم براي فردايشان دستهايم را مي خواهند.
مي گويند اگر نباشي، خنده با نگاهم آشتي مي كند!
مي گويند اگر نباشي، دوباره به ياد مي آورم بهار كي از راه مي رسد!
مي گويند اگر نباشي،...
نگاه از من پنهان نكن!
آنها مي گويند.
اما من...
هنوز هم همه فصلها را تنها پهار مي بينم،
هنوز هم دلم هواي باران دارد و دلتنگي هاي شبانه.
هنوز هم در پي عطر ياس هستم و هق هق نبودنت.
هنوز هم دستهايت را مي خواهم.
و هنوز هم... د... و... س... ت... ت... د... ا... ر... م.
در شب کوچک من , افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها , همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن , هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و تست
ای سرا پایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
ولبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
بیکرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
غریب
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
بهانه
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر
بقا
ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما باید دوست بداریم
کودکی ها
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
دل خوش
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
سهراب سپهری..
تنها ، و روي ساحل،
مردي به راه مي گذرد.
نزديك پاي او
دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خاطر را پر رنگ مي كند.
انگار
هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟
و مرد مي رود به ره خويش.
و باد سرگران
هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان...
امواج ، بي امان،
از راه ميرسند
لبريز از غرور تهاجم.
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.
دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و ...
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟
در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟
شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.