داستان های کودکانه
يکي بود يکي نبود. پري کوچکي بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگي ميکرد. پري کوچولوي قصه ما، هنوز بال نداشت. براي همين، نميتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتي که مادرش براي گردش به هفت آسمان پرواز ميکرد، پري کوچولو توي خانه ميماند، گاهي هم دلش براي مادرش تنگ ميشد و گريه ميکرد. اشکهايش ستاره ميشد و روي ابرها ميچکيد. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستارهها را ميديد و زود به خانه برميگشت.
مادر پري کوچولو گاه گاهي هم به زمين ميآمد (پريهاي آسمان گاهي به زمين ميآيند و کارهايي ميکنند که ما نميدانيم!)
يک بار که مادر پري کوچولو ميخواست به زمين بيايد، پري کوچولو دامن نقرهاي او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!»
مادر پري کوچولو فکري کرد و گفت: «صبر کن!» بعد يک تکه ابر پنيهاي از آسمان کند؛ آن را با بالهايش تاب داد. ابر پنبهاي، يک نخ سفيد خيلي بلند شد. مادر پري کوچولو، يک سر نخ را به پاي دخترش بست؛ سر ديگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پايين آمد.
اما وقتي به زمين رسيد، يک اتفاق بد افتاد، نخ پنبهاي به چيزي گير کرد و پاره شد. شايد به شاخه يک درخت، شايد به شاخ يک گاو، شايد هم به دندان يک گراز! خلاصه پري کوچولوي قصه ما، يکدفعه فهميد که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روي زمين که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گريهاش گرفت و اشکهايش روي زمين چکيد و توي خاک فرو رفت.
پري کوچولو فهميد که گريه کردن بيفايده است. از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوي چي؟ سر نخ!
کدام نخ؟ همان نخي که به بال مادرش بسته شده بود! اين طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به يک نخ سفيد افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسيد به خاله پيرزني که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفيد، لباس ميبافت. پري کوچولو آهي کشيد و از غصه گريه کرد. اشکهايش روي زمين چکيد و توي خاک فرو رفت، خاله پيرزن او را ديد و پرسيد: «چي شده؟ تو کي هستي؟ چرا گريه ميکني دخترم؟»
پري کوچولو گفت: «من پري هستم. مادرم را گم کردهام. اما شما که مادر من نيستيد!» خاله پيرزن آهي کشيد و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نيستم! مادر هيچکس ديگر هم نيستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببينم، تو بچه من ميشوي؟»
پري کوچولو ديد که چارهاي ندارد. براي همين قبول کرد و گفت: «بله بچهات ميشوم!» و دخترخاله پيرزن شد.
خاله پيرزن لباسي را که ميبافت، تمام کرد. آن را به تن پري کوچولو پوشاند. بعد هم او را روي زانوهايش نشاند و موهايش را شانه زد. يکدفعه ديد که از موهاي دخترک، طلا و نقره ميريزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه.
پري کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقرههايم را چه کار کردي؟»
خاله پيرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ يک مشت آشغال بود که ريختم يک گوشه.» (خاله پيرزن نميدانست که هرگز نميشود به پريها دروغ گفت.)
پري کوچولو فوري گفت: «مادر من هيچوقت دروغ نميگفت. من نميخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پيرزن بيرون رفت. اين طرف را گشت، آن طرف را گشت تا يک سرنخ ديگر پيدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسيد به يک گربه، گربه داشت با يک گلوله کامواي سفيد بازي ميکرد. پري کوچولو آهي کشيد و گريه کرد. اشکهايش روي زمين چکيد و توي خاک فرو رفت.
گربه سرش را بلند کرد و او را ديد. پرسيد: «آهاي ميو ... تو کي هستي؟ اينجا چه کار داري؟»
پري کوچولو گفت: «من پري هستم. مادرم را گم کردهام.»
گربه گفت: «خوب، اگر بخواهي من مادرت ميشوم!»
پري کوچولو ديد که چارهاي ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پري کوچولو بازي کرد. بعد هم او را ليس زد و نازش کرد. دم پشمالويش را هم روز او کشيد تا سردش نشود. (کسي چه ميداند، شايد پري کوچولوهاي آسماني به اندازه يک بند انگشت باشند!) اما يک مرتبه، چشم مامان گربه پري کوچولو به يک موش چاق و چله افتاد. از جا پريد و رفت و آقا موشه را گرفت و يک لقمه چپ کرد.
پري کوچولو، اين را که ديد، گفت: «مادر من هيچوقت کسي را اذيت نميکرد. من نميخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. اين طرف را گشت. آن طرف را گشت. هيچ سرنخي پيدا نکرد. خسته شد و از يک درخت بلند، بالا رفت. روي بلندترين شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش براي مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران باريد. اما پري کوچولو همان بالا زير باران ماند.
(شايد پريها زير باران خيس نميشوند!)
باران تمام شد و آفتاب تابيد. آن وقت يک رنگين کمان قشنگ درست شد. پري کوچولو داشت به رنگين کمان نگاه ميکرد که يکدفعه چيز عجيبي ديد. پري کوچولويي، هم قد خودش، رنگين کمان را گرفته بود و از آن بالا ميرفت. پري کوچولويي، هم قد خودش، رنگين کمان را گرفته بود و از آن بالا ميرفت. پري کوچولوي قصه ما با خوشحالي داد زد: «سلام دوست من! کجا ميروي؟»
پري کوچولوي دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پيش مادرم بر ميگردم.»
پري کوچولوي اول با تعجب پرسيد: «با رنگين کمان؟»
پري کوچولوي دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان ميرسد، بار دوم است که اين پايين گم شدهام. دفعه قبل هم با رنگين کمان بالا رفتم.»
پري کوچولوي اول خوشحال شد. از روي شاخه درخت جستي زد و به طرف رنگين کمان پريد. آن را گرفت و بالا رفت.
هر دو پري کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسيدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پري کوچولوها به بغل مادرهايشان پريدند و از خوشحالي گريه کردند. اشکهايشان ستاره شد و به ابرها چسبيد. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستارههاي زمين، هنوز در دل خاک پنهان بودند!
ينجا فروشگاه اسباب بازي بچه هاست ؟
عروسك مو طلائي: اي كاش من را يك دختر مهربان بخرد و هر روز موهايم را شانه كند و شبها برايم لالائي بخواند .
خرس پشمالو: اي كاش يك بچة شيطان من را بخرد و آنقدر كثيفم كنه كه مادرش هر شب من را در ماشين لباسشوئي بياندازد .
ماشين پليس سياه: من دوست دارم يك پسر مرا بخرد و من برايش با صداي بلند آژير بكشم .
ماشين باري كوچك: من دلم مي خواهد مال يك پسر كوچولو باشم كه توي باربرم اسباب بازي بريزد و من را راه ببرد .
تفنگ آب پاشي: من دوست دارم به تمام بچه هاي جيغ جيغو آب بپاشم .
توپ قلقلي: من دلم مي خواهد آنقدر قل بخورم تا به آخر دنيا برسم !
اينها همة درد و دل هاي اسباب بازيها نيست فقط يه گوشه از اونه ، مگه نه ؟
|
||||||||
|
پاتریک هیچ وقت تکلالیف مدرسه اش را انجام نمیداد.چون به نظر او انجام دادن
تکلیف کار خسته کنننده ای بود.او می گفت بجای انجام دادن تکلیف می توان بازی کرد.اما آموزگار میگفت:باید تکلیف هایت را انجام بدهی تا درسهایت را یاد بگیری.
یک روز وقتی گربه پاتریک با عروسک او بازی میکرد اتفاق جالبی افتاد.گربه, عروسک را به حیاط پرتاب کرد.ناگهان عروسک به مرد کوچکی تبدیل شد.مرد کوچک بلیز پشمی سفیدی به تن داشت.کلاهی مثل کلاه جادوگرها به سر و شلوار کوتاه سیاه رنگ گشادی به پا داشت.
مرد کوچک دست به سینه روبروی پاتریک ایستادو گفت:مرا از دست این گربه شیطان نجات بده.من هم قول میدهم هر آرزویی داشته باشی برآورده کنم.پاتریک چیزی را که میدید باور نمیکرد.اما فهمید که مرد کوچک کلید حل همه مشکلات اوست.برای همین به مرد کوچک گفت: اگر تا پایان سال تحصیلی که فقط 35 روز از آن باقیمانده مانده است برای انجام تکلیف هایم کمک کنی تا در امتحان هایم موفق شوم تو را از دست این گربه نجات می دهم.
مرد کوچک کمی فکر کردو گفت:باشد قبول میکنم.پاتریک اسم این مرد را شیطونک گذاشت.
از فردای آن روز برای انجام تکلیفهایش از کمک خواست.اما شیطونک چیزی بلد نبود او مرتب از پاتریک می پرسید و می نوشت.پاتریک هیچ وقت شیطونک را نمی توانست تنها بگذارد.باید همیشه کنار او می نشست و تکلیف هایش را با هم انجام می دادند و درس ها را با هم می خواندند.هنگام امتحان هم پاتریک به شیطونک جواب ها را گفت و شیطونک نوشت.سرانجام وقت رفتن شیطونک رسید.اما درست یک روز قبل از رفتن او نزدیک ظهر پدر و مادر پاتریک با هدیه ای وارد اتاق شدند.پاتریک تعجب کردو پرسید:چه اتفاقی افتاده است؟مادر و پدر با شادی جواب دادند:تو شاگرد اول شده ای!پاتریک با خودش فکر کرد که من کاری نکرده ام همه جواب ها را شیطونک روی برگه امتحان نوشت آنوقت من شاگرد اول شده ام؟!پاتریک هر چه فکر کرد به نتیجه نرسید.
اما فکر میکنم من و شما میدانیم که شاگرد اول شدن پاتریک برای چه بود.بله درست حدس زدید شیطونک چیزی نمی دانست و پاتریک همه درس ها را بلد بود.شیطونک فقط آن چیزهایی که پاتریک به او میگفت را می نوشت.پس تنها مشکل پاتریک این بود که به خودش و معلوماتش اطمینان نداشت.