زيباترين خاطرات مقام معظم رهبری در طول سال هاي دفاع مقدس
كمك به نيروها
يكي ديگر از كارهاي من مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمديه » نزديك « دارخوين » شروع شد. همين آقاي " رحيم صفوي " سردار صفوي امروزمان كه انشاالله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند، جزو اولين كساني بود كه عمليات شكست حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات " ثامنالائمه " منجر شد. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
غرض اين كه كار دوم كمك به اينها و رساندن خمپاره بود، بايستي از ارتش به زور ميگرفتيم. البته خود ارتشيها، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل ميدادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش فرماندهي وجود داشت كه به شدت مانع از اين بود كه چيزي جا به جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي ميگرفتيم.
البته براي ستاد خود ما، جرأت نميكردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقاي چمران هم آنجا بودند؛ من نمايندهي امام بودم.
چند روز بعد از اينكه رفتم آنجا، ( شايد بعد از دو، سه هفته ) نامهي امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نمايندهي من هستند. اينها توي همين آثار حضرت امام رضوانالله عليه هست. لذا، ما هر چه ميخواستيم، راحت تهيه ميكرديم. لكن بچههاي سپاه، به خصوص آنهايي كه ميخواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اينها بود.
من دلم ميخواست بروم آبادان؛ اما نميشد. تا اينكه يك وقت گفتم: « هر طور شده من بايد بروم آبادان. » و اين وقتي بود كه حصر آبادان شروع شده بود؛ يعني دشمن از رودخانهي كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آنجا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود؛ طوري كه جادهي اهواز و آبادان بسته شد.
تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر- اهواز بسته بود. اما جادهي آبادان باز بود و در آن رفت و آمد ميشد. وقتي آمد اين طرف و سر پل را گرفت و كم كم سر پل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد؛ ماند جادهي ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيرهي آبادان وصل ميشود، نه به خود آبادان. آن هم زير آتش قرار گرفت.
يعني سر پل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جادهي سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو، سه راه غير مطمئن باقي ماند. يكي راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود؛ يكي راه هوايي بود و مشكلش اين بود كه آقاياني كه در ماهشهر نشسته بودند، به آساني هليكوپتر به كسي نميدادند.
يك راه خاكي هم در پشت جادهي ماهشهر بود كه بچهها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آنجا عبور ميكردند. البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسياري در آنجا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاكريزها عبور ميكرد. اين غير از جادهي اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا با هلي كوپتر، از ماهشهر به جزيرهي آبادان رفتم. آن وقت از سپاه مرحوم شهيد " جهانآرا " كه بود، فرماندهي همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد " اقاربپرست "،از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آنجا ماند. يكي هم سرگرد " هاشمي " بود.
من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نميدانم آن عكس را كي براي من آورده بود؟ حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجدداً آن عكس را تهيه كند؛ چون عكس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلّق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازيها بودند و تهرانيها؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچ كس نميدانست من به آنجا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همينطور گفتيم: « برويم تا بچهها را پيدا كنيم.»
از طرف جزيرهي آبادان كه وارد شهر آبادان ميشديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغالنشدهي خرمشهر، محلي بود كه جوانان آنجا بودند. رفتم براي بسيجيها سخنراني كردم. در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود.
يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اينجا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نميدانم سرگرد هاشي شهيد شده يا نه؛ علي اي حال، يادم هست چند نفر از بچههاي سپاه و چند نفر از ارتشيها و بقيه از بسيجيها بودند.
لشكر19 شب قبل از عمليات، شب پر حادثهاي بود. من به اتفاق شهيد چمران .سرهنگ سليمي و جواني كه محافظت از شهيد چمران را به عهده داشت و فرداي همان شب به شهادت رسيد، در اتاقي نشسته و در انتظار آغاز عمليات بوديم. ساعت 12 شب كه براي خواب رفتيم، شهيد چمران به اتاق من آمد وگفت: «فلاني طرح به هم خورد.» پرسيدم: «چطور؟» گفت: خبر دادند كه ما تيپ 2 لشكر 92 را لازم داريم و نمي توانيم در اختيار شما بگذاريم. با اين كار عملاً حمله تعطيل خواهد شد. من به شدت ناراحت شدم و به فرمانده نيروهاي دزفول كه آن موقع آقاي ظهير نژاد بود تلفن كردم. او گفت: «بني صدر اين دستور را داده است، زيرا ما اين تيپ را براي كار ديگري مي خواهيم و اگر وارد اين عمليات گردد، احتمال دارد منهدم شود، مگر اين كه مستقيماً فرمانده كل قوا دستور بدهد». شهيد چمران با بني صدر تماس گرفت و او هم قول نيم بندي داد و گفت: «حالا ببينم.» منبع: ماهنامه سبزسرخ راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
ما مي توانيم
در روزهاي اول جنگ يك نفر نظامي پيش من آمد و فهرستي آورد كه انواع و اقسام هواپيماهاي ما، جنگ و ترابري، در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گرديده بود كه چند روز ديگر همه فروندهاي اين نوع هواپيماها زمينگيرخواهد شد؛ مثلاً اين نوع هواپيما در روز هشتم، اين نوع هواپيما در روز دهم، اين نوع هواپيما در روز پانزدهم! منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
اين فهرست را به من داده بود كه خدمت امام ببرم، تا ايشان بدانند كه موجودي ما چيست. من به آن فهرست كه نگاه كردم، ديدم ديرترين زماني كه هواپيمايي از انواع هواپيماهاي ما زمينگير خواهد شد، در حدود بيست و چند روز است؛ يعني ما بيست و چند روز ديگر هيچ هواپيمايي نداريم كه بتواند از روي زمين بلند شود! من وظيفهام بود كه اين فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ايشان به آن كاغذ نگاه كردند و گفتند، اعتنا نكنيد؛ ما ميتوانيم! برگشتم و به دوستاني كه بودند گفتم امام ميگويند: ميتوانيد، آن هواپيماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز ميكنند؛ هنوز از بسياري از تجهيزات پرنده اين منطقه پيشترند، هنوز در مصاف با سياري از كساني كه وسايل مدرن دارند، برتر و فايقترند. از آن روز، نزديك بيست سال ميگذرد. اين است معجزه همت انسان! اين است معجزه ايمان! آنها را ساختند، آنها را تعمير كردند، با آنها كار كردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهي هم در اواخر به آنها اضافه شد، آنچه مهم است، روحيه و ايمان است؛ قدرداني چيزي است كه اين انقلاب و اين حركت عظيم به ما داده است؛ يعني خودباوري، يعني استقبال، يعني عزت، يعني قطع رابطه آقا بالاسري كساني كه مدعي آقا بالاسري بر همه دنيايند. (بيانات در ديدار جمعي از پرسنل نيروي هوايي 19/11/1377)
ماجراي سوپرماركت ها وقتي وارد جلسه شد، متوجه شديم بنيصدر از جريان مطلع است و در اتاق ديگري با فرماندهان نظامي مسئلهي سوسنگرد را بررسي ميكردند. تأكيد كرديم بايد زودتر به داد بچهها برسيم و من ميدانستم چه بچههاي خوبي هم هستند. منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
بچههاي ما در سوسنگرد راه رفت و آمد نداشتند و آذوقه هم بهشان نرسيده بود. تلفن خوشبختانه بين سوسنگرد و اهواز وصل بود. تماس گرفتند: آذوقه چيزي نداريم اما سوپر ماركتهاي خود شهر چيزهايي دارند. عدهاي ميگويند كه ما از اينها نميخوريم ممكن است صاحبانشان راضي نباشند.
فهميدم چهقدر اينها فرشتهاند... فرد سوپرماركتش را گذاشته و فرار كرده و اگر بداند كسي دارد از شهرش دفاع ميكند، با كمال ميل حاضر است، خودش غذا را در سيني بگذارد و تعارفشان كند اما اين جوانهاي پاك و فرشتهصفت حاضر نبودند از غذاها استفاده كنند و از ما اجازه ميگرفتند. ما هم گفتيم برويد در مغازهها را باز كنيد و هر چه گيرتان آمد بخوريد و هيچ اشكالي ندارد.
در جلسهي شوراي دفاع مطرح كردم كه اگر شهر را بگيرند اين بچهها شهيد خواهند شد. خسارت شهادت بچهها از خسارت گرفتن شهر بيشتر است چون ما شهر را دوباره پس خواهيم گرفت اما بچهها را به دست نميآوريم. بنيصدر گفت من دنبال اين قضيه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطيل كرديم كه بنيصدر برود دنبال اين كار و من ديگر خاطرم جمع شد.
روز شنبه ماندم و صبح يكشنبه رفتم اهواز. از آشفتگي و كلافگي سرهنگ سليمي و بچههايي كه آنجا بودند، فهميدم كه هيچ كاري انجام نشده، خيلي اوقاتم تلخ شد. گفتم بريم و كاري بكنيم. در اين بين بنيصدر از دزفول با من تماس گرفت. شايد هم من تماس گرفتم گفتم چنين وضعي است و بچهها هيچ كاري نكردند و تو دستوري بده! او به من گفت خوب است شما به ستاد لشكر برويد آنها را نوازشي بكنيد و مسئولين لشكر را تشويقشان كنيد؛ من هم از اين طرف دستور ميدهم، مشغول شوند و كار كنند.
... مرحوم چمران و آقاي غرضي رفته بودند منطقه را از نزديك بازديد كنند. ما رفتيم ستاد لشكر 92. حدود چهار بعد از ظهر بود كه آنها برگشتند. البته چمران رفته بود ستاد خودمان. اما آقاي غرضي و بعضي از فرماندهان نظامي بودند. ما بعد از مباحثات و تبادل نظرات زياد، به طرحي رسيديم. مشكل عمدهي ما نيرو بود. لشكرهايمان محدود بود به قول لشكريها منها بودند ... هم تجهيزات كم داشت هم نيرو. تجهيزات را ميشد فراهم كرد اما نيرو را نه.
مشكلات سپاه
«يكي از دردهاي بزرگ سپاه در آن روز نداشتن تجهيزات بود، ولي هر بار كه اينها براي دريافت امكان كوچكي مراجعه ميكردند، با ترشرويي مواجه ميشدند. فراموش نميكنم كه گاهي براي تهيه پنجاه قبضه آر.پي.جي، يك غصه بزرگ درست ميشد. وقتي بچههاي سپاه براي دريافت سلاح ميآمدند تا عمليات كنند و ما را در جريان ميگذاشتند و با لشكر 92 زرهي تماس ميگرفتيم و نياز آنها را ميگفتيم، ميگفتند: نداريم! به تهران تلفن ميكرديم، ميگفتند: نيست! اصلاً به سختي به اينها امكانات داده ميشد. البته شايد در مورد آر.پي.جي درست نگفته باشم، چون اين سلاح را بيشتر سپاه داشت و كمتر مورد استفاده ارتش بود. اما خمپاره يا تفنگهاي افراد يا انواع گلوله و فشنگ را هم به اينها نميدادند، حالا پشتيباني توپخانه بماند. اگر گفته ميشد كه بچههاي سپاهي براي عمليات جلو ميروند و توپخانه لشكر 92 آنها را پشتيباني كند؛ آنها قبول ميكردند، معجزه بود. در همين منطقه دارخوين يك روز برادران آمدند و چند خمپاره خواستند، من به سرعت ترتيب آن را دادم. وقتي كار انجام شد از شادي در پوست خود نميگنجيديم. حالا شما ببينيد در اين جنگ با اين عظمت چهار قبضه خمپارهانداز چهقدر ميتواند اثر داشته باشد؟ منبع: ويژه نامه خبرگزاري فارس در هفته دفاع مقدس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
اين در حالي بود كه ما مرتب به بنيصدر ميگفتيم: حمله كنيد، ميگفت: آماده نيستيم و نميتوانيم. بنيصدر اصلاً چيزي در مورد مسائل جنگي نميدانست، يك روز اين موضوع را در حضور بنيصدر خدمت امام عرض كردم كه يك دفعه بنيصدر آشفته شد و گفت: من تاريخ 2500 ساله ارتش ايران را بلدم، چهطور شما ميگوييد وارد نيستم. گفتم: وضع كنوني ارتش با وضع ارتش در آن موقع فرق ميكند و حقيقت هم همين بود، ولي او قبول نداشت...»
«در همان اوقات بچههاي ما شروع به استقرار در مقابل مواضع و استحكامات دشمن در آن سوي رود كارون، يعني در حدود دارخوين كردند. در ميان برادراني كه آنجا حضور داشتند يكي هم برادرمان «رحيم صفوي» بود. آن زمان ايشان از نيروهاي معمولي سپاه و از دوستان نزديك «صياد شيرازي» بود و در كنار ايشان در كردستان جنگيده بود و خيلي هم جوان مؤمن و صالح و خوبي بود. او يك عده از برادران را آورده بود و با امكانات محدودي در مقابل دشمن به مقاومت ميپرداختند. گاهي اوقات برادر صفوي به اهواز و محل استقرار ما ميآمد تا وسايل مورد نياز را بگيرد، اما براي او مشكل درست ميكردند و وي را معطل مينمودند. ايشان هم به ديدن بنده و سايرين ميآمد تا مشكلش را رفع كند. او به اتفاق سايرين و با همان امكانات محدود، پايگاه كوچكشان را گسترش دادند تا اين كه بالاخره با هم فكري آنان و ارائه طرح لازم، حصر آبادان در «عمليات ثامنالائمه» شكسته شد. اين طرح را ايشان در يكي از جلسات شوراي عالي دفاع در دزفول آورد و براي ما مطرح كرد.
غرض اين كه بچههاي سپاه در منطقه سلمانيه گرد آمدند و كمكم براي خودشان مواضعي درست كردند و اطراف خودشان مين كاشتند، آن وقت يك كانالهايي درست كردند تا ازاين كانالها بدون اينكه دشمن آنها را ببيند، خودشان را به نزديكيهاي دشمن برسانند و حرفهاي آنها را شنود كنند. در حالي كه دشمن هم آمده بود اين طرف رودخانه، «سرپل» را گرفته بود و داشت سرپل خود را توسعه ميداد و همانطور كه ميدانيد همين توسعه سرپل براي دشمن يك موفقيت و براي ما يك ناكامي شد، اما همين موقعيت در نهايت دام دشمن شد و به شكست او انجاميد. اگر دشمن به اين طرف كارون نيامده و اين كار خطرناك را نكرده بود. مسلماً ضربه سخت عمليات ثامنالائمه را نميخورد.»
مقاومت رمز پيروزي در آن روزها سازماندهي نيروي هوايي و سازماندهي بخشهاي گوناگون ارتش، مسئلهي مهمي بود. اين كار آنچنان با ظرافت، مهارت و پايبندي به مباني انقلاب در داخل نيروي هوايي انجام گرفت كه حتي ناظران نزديك و آشنا را هم متحيّر كرد. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامن
بعد از آغاز جنگ تحميلي نوبت عمليات شد. چشمها متوجه بود كه نيروي هوايي چه خواهد كرد؟ نيروي هوايي نقشآفريني كرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينكه نيروي هوايي، نيروي پشتيباني است، اما در برههي مهمي از زمان در آغاز جنگ محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نمايندهي مجلس شوراي اسلامي بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتيهاي پرواز نيروي هوايي در جنگ گزارش دادم. نمايندگان مبهوت ماندند!
يك بار ديگر نيروي هوايي ديگران را متعجّب كرد؛ آن زمان كه دستگاههاي به گمان بعضيها از كار افتاده و معطل مانده بود، نيروي هوايي آنها را احيا كرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامي آن روز كاغذي به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بيست روز ديگر پرندهاي در آسمان كشور نخواهيم داشت نه ترابري نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشتهام.
به ما ميگفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فني ما، پدافندي ما، همه و همه دست به هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينكه ما چيز قابل توجهي به موجودي ارتش اضافه كرده باشيم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتيبانيهاي جهاني از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امكانات راداري و پدافندي ميدادند و مدرنترين وسايل و تجهيزات را در اختيارش ميگذاشتند اما نيروي هوايي ايستادگي كرد: « ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا ».
( بيانات در ديدار فرماندهان و كاركنان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي 19/11/1382 )
موذي گري هاي بني صدر
مرحوم چمران اصرار داشت با خود بنيصدر صحبت شود. راستش من ابا داشتم از اينكه با بنيصدر به مناقشهي لفظي بيافتم. چون سرش نميشد و بيخودي پشتسر هم چيزي ميگفت. منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
گفتم شما خودت صحبت كن! البته فايدهي ديگرش اين بود كه مرحوم چمران وارد مشكلات ميشد. چمران در اين مشكلات حقاً وارد نبود و سرش در اهواز گرم بود و از مشكلاتي كه ما در شوراي دفاع با بنيصدر داشتيم، خبر نداشت. موذيگريهاي بنيصدر را نميدانست. كمتر هم در شوراي عالي دفاع شركت ميكرد و اوايل هم كه اصلاً شركت نميكرد. ضمناً نفس تازهاي هم بود كه ممكن بود بنيصدر را تحت فشار قرار دهد.
چمران تماس گرفت و عين همين صحبتها كه بايد تيپ 2 لشگر 92 بيايد، به بنيصدر گفت. بنيصدر هم قولكي داد؛ قول داد كه دستور دهد تيپ بيايد.
ميهماني مي رويم بسيجيها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردي را ديدم كه جوان هم نبود به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه تهران هم اين خاطره را گفتم _ شب ميخواستند به عمليات بسيار خطرناكي بروند؛ آن وقتي بود كه عراقيها از رود كارون عبور كرده بودند و به اين طرف آمده بودند و در زمين پهن شده بودند. خرمشهر داشت به كلي محاصره ميشد سال 59، در عين خطر _ شب لباس رزم، لباس نظامي _ همين لباس بسيجي _ را پوشيده بود و با رفقايش داشتند ميرفتند. او آذربايجاني بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظي ميكرد. من نشسته بودم، نميدانست كه من هم تركي بلدم. به زنش ميگفت: «گد يروخ گناخلقا»؛ (ميهماني ميرويم) او هم ميفهميد كه «گناه خلوق، نجور گناخلوخدي!» ( اين ميهماني، چهجور ميهماني است!) هم اين آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ ميفهميدند چه كار كنند. (بيانات در ديدار گروه كثيري از بسيجيان اردبيل 06/05/1379) منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
نخود سياه
از جمله كارهاي شيرين چمران در آن روز اين بود كه وقتي ما در محور عمليات به سمت جلو ميرفتيم، پيرمرد مسنّي با همين لباسهاي جنگهاي نامنظم آمد و كاغذي را به دست من داد و گفت اين را چمران نوشته. من نامه را باز كردم ديدم سفارشي كرده به ايشان و چيزي نوشته كه اين را بده فلاني كه فلان كار را انجام دهد. منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
فهميدم كه او را دنبال نخود سياه فرستاده؛ فكر كرده كه پيرمرد است و ممكن است شهيد شود بعد هم هر چه كرده نرفته، نامه را نوشته كه او برود. بعد خود پيرمرد هم گفت كه چمران اصرار كرد كه من بروم. گفتم: نميروم. گفت: پس اين پيغام را ببر.
به اين وسيله پيرمرد را از مهلكه بيرون كشيده بود. بچههاي جنگهاي نامنظم آن روز خيلي كار كردند و يكي دو كيلومتر جلوتر بودند. خود شهيد چمران هم كه خودش جلو بود. اما آن روز ارتش انصافاً دلاوري كرد. تيپ 2 لشكر 92 و گروهي كه خط را داشتند، خيلي فداكاري كردند. بچههاي سپاه هم كه در دل ارتش بودند و به حمدالله اين حادثهي شيرين به وقوع پيوست.
همه چيز به هم خورد... ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سين بود. عليالطلوع 26 آبانماه بود. ما خوشحال به ستاد خودمان رفتيم و من فوراً چمران را پيدا و توجيهش كردم؛ خيلي خوشحال شد. قرار شد سرهنگ قاسمي كه فرماندهي لشكر بود، دستور را بنويسد و بفرستد براي ستاد ما ... منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
ما آمديم آنجا و ساعتي را صحبت كرديم. آن شب جزو شبهاي خاطرهانگيز من است. شب عجيبي بود. من بودم با چمران و سرهنگ سليمي و جوان ديگري به نام اكبر كه از محافظان شهيد چمران بود. يك پسر شجاع، خوشروحيه، متديّن و جوان برازندهاي كه فرداي همان روز كنار چمران شهيد شد. او هم ميآمد و ميرفت و من به چهرهي او نگاه ميكردم و ميديدم كه او آن شب چهرهي عجيبي دارد و شايد واقعاً نور شهادت بود كه در چشم ما جلوه ميكرد. تا ساعت 12-11 صحبتها را كرديم و بعد رفتيم بخوابيم و آماده شويم براي حركت. تازه خوابم برده بود كه چمران آمد پشت در اتاق و محكم در ميزد كه فلاني بلند شو!
گفتم: چه شده؟
گفت: طرح به هم خورد. از دزفول خبر دادند كه تيپ 2 لشكر 92 را نياز داريم و نميتوانيم بدهيم. يعني نيروي حملهور اصلي. من خيلي برآشفته شدم كه چرا اين كار را ميكنند اين به جز اذيت كردن و ضربه زدن كار ديگري نيست. تلفن كردم به فرماندهي دزفول تيمسار ظهيرنژاد آنجا بود.
گفتم: چرا اين دستور را داديد؟
گفت: دستور آقاي بنيصدر است و علت هم اين است كه اين تيپ را براي كار ديگري به اهواز آورديم و اگر بيايد آنجا، منهدم ميشود. اين تيپ خوبي است و ما از ترس انهدام آن نميخواهيم آن را وارد عمليات كنيم؛ مگر به امر.
مگر به امر يعني اين كه دستور ويژهاي كه از طرف فرماندهي بيايد كه برو. من گفتم اين نميشود. اول اين كه چرا منهدم شود كما اين كه فردا لشكر آمد و منهدم نشد. بعد هم اينكه چه كاري مهمتر از سوسنگرد؟ و اگر اين تيپ نيايد يعني تعطيل شدن اين عمليات و بايد بيايد. قرص و محكم گفتم شما به آقاي بنيصدر هم بگوييد كه بايد بيايد و دستور را لغو كنيد.