زيباترين خاطرات مقام معظم رهبری در طول سال هاي دفاع مقدس
از تو به يك اشاره ... يك روز در شهريور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپيما در آسمانها پيدا شدند؛ نيروهاي نظامي آن روز كشور از پادگانها هم گريختند! نه فقط در جبههها نماندند، بلكه آنهايي هم كه در پادگان بودند، خزيدند تو خانهها و خود را مخفي كردند. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
يك روز هم همين ملت ساعت 2 بعدازظهر امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهيد چمران به خود من گفت: به مجرد اينكه پيام امام از ديوار پخش شد، ما كه آنجا در محاصرهي دشمن بوديم، احساس كرديم كه دشمن دارد شكست ميخورد. بعد از چند ساعت هم سيل جمعيت به سمت پاوه راه افتاد.
من ساعت چهار و پنج همان روز در خيابان به طرف منزل امام ميرفتم، ديدم اصلاً اوضاع دگرگون است. همينطور مردم در خيابانها سوار ماشينها ميشوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبههها ميروند، اين همان مردمند؛ اما فكر و محتواي ذهن تغيير پيدا كرده است؛ آرمان پيدا كردند؛ به هويت خودشان واقف شدند، خود را شناختهاند، همينطور بايد پيش برود.
(بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار خانوادههاي شهدا و ايثارگران استان سمنان 18/8/1385)
اشغال خرمشهر آن روز وضع نيروهاي مدافع ما در اهواز خيلي نابسامان بود، لذا ما از اهواز نميتوانستيم نيرو بفرستيم و بايد از دزفول ميفرستاديم يا از هر جاي ديگري كه فرماندهي نيروي زميني ميفرستاد كه آن هم در دزفول مستقر بود. هر چه ما گفتيم اعتنايي نكردند. من نامهاي نوشتم به بنيصدر در آن اتمام حجت كردم و گفتم كه من از كي به شما اين مطلب را ميگفتم، و امروز خرمشهر، خونين شهر شده است و هنوز هم سقوط نكرده است كه اين نامه را نوشتم. اين نامه در مركز اسناد سري مجلس شوراي اسلامي و همچنين در بايگاني شوراي عالي دفاع موجود است. منبع: ماهنامه وصال راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
همان وقت به همه سپردم كه اين نامه جزو اسناد تاريخي بماند. گفتم من اتمام حجت ميكنم و شهر سقوط خواهد كرد و نوشتم اين واحدهايي كه من ميگويم بايد بفرستيد، ولي اعتنايي نشد و در نتيجه خرمشهر با وجود مقاومت دليرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب نياورد و عراقيها از چند سو وارد شهر شدند. آخرين نيروهاي ما از مسجد جامع بيرون آمدند و از زير پل، خودشان را به طرف آبادان كشيدند. من قبل از سقوط خرمشهر پيشنهاد كردم كه ما يك واحد منظم به خرمشهر بفرستيم كه راه مابين خرمشهر_ شلمچه را ببندد و نگذارد دشمن را كه مرتباً به وسيلهي نيروهاي ما رانده ميشد و تا شلمچه پس مينشست، بازگردد. اين پيشنهاد من بود، بنيصدر اين حرفها را نه فقط نشنيده ميگرفت بلكه تحت تأثير اظهار نظرهاي چند نفري كه دوروبرش بودند، مسخره ميكرد. براي پرستيژ سياسي عراق، گرفتن خرمشهر بسيار ارزشمند بود و براي پرستيژ سياسي ما، از دست دادن آن بخش از خرمشهر بسيار خسارت بار. ما ميتوانستيم از خسارت جلوگيري كنيم بنيصدر مسأله را نديده ميگرفت. فريادهايي را كه از داخل خونين شهر بلند بود، همان طور كه به گوش ما ميرسيد و ما ميدانستيم، نشنيده گرفت. حتماً كساني را هم كه از آنجا فرياد ميكشيدند و طلب كمك ميكردند، به تشر و با تمسخر ساكت ميكرد و خلاصه حرفش اين بود كه شما كه در جريانات سياسي، در آن جريان ديگر قرار داريد، حالا هم از خرمشهر دفاع كنيد. به اينكه فرمانده كل قوا بود و مسئول كار او بود و ارتش در اختيارش بود. اين كه در روز سوم خرداد خرمشهر از دست رفته و غصب شدهي ما برگشت و به اعتقادمان يك سال دير برگشت، چون ميتوانست خرمشهر در سال گذشته يعني يك سال پيش آزاد شود، اما اين كه چرا نشد، علتش همين عدم محاسبه و محاسبههاي غلط بود.
در آن وقت سپاه پاسداران جدي گرفته نميشد و وجود سپاه در صحنه رزم فرض نميشد... آن چه نداشتيم اجازه ورود اينها به ميدان جنگ به طور شايسته بود. مثلاً براي يك خمپاره يا براي يك پشتيباني آتش يا براي اجازه ورود در صحنهي نبرد به صورت جدي بايستي به هر دري ميزديم و اين را ميديديم كه در آخر هم ممكن بود كاري انجام نشود يا به صورت ناقص انجام شود.
مصاحبهها سال 61 _62، صفحه 47 _ 48
اميد به جوانان اكثر جوانهايي كه در جنگ نقشهاي موثر ايفا كردند، از قبيل دانشجوها بودند و خيليهايشان هم جز نخبهها بودند. دليل نخبه بودنشان هم اين بود كه يك جوان بيست و دو سه ساله فرماندهي يك لشكر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدايت كند و آنچنان توانست طراحي عمليات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمناني را كه مقابل ما بودند يعني سربازان مهاجم بعثي عراق متعجب كرد بلكه ماهوارههاي دشمنان را هم متعجب كرد. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
ما والفجر هشت را كه حركت نشدني و باورنكردني است، داشتيم در حالي كه ماهوارههاي آمريكايي براي عراق لابد اين موضوع را شنيدند و مطلعيد كار ميكردند؛ اطلاعات به آن كشور ميدادند؛ يعني دائماً قرارگاهيهاي جنگي رژيم بعثي با دستگاههاي خبري آمريكايي و با ماهوارههايشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نيروهاي ما را ثبت ميكردند و بلافاصله به آن، اطلاع ميدادند كه ايرانيها كجا تجمع كردهاند و كجا ابزار كار گذاشتهاند.
حتماً ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوقالعادهاي دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پاي اروندرود و دشمن نفهميد! با شيوههاي عجيب و غريبي كه ميدانم شماها چيزي از آنها نميدانيد؛ البته آن وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشكار شد؛ منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نميشود. يكي از مشكلات كار ما اين است لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون يا وانت، به شكلهاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروي انساني را با پوششهاي عجيب و غريب و در شبهاي تاريكي كه ماه هم در آن شبها نبود، به كنارهي اروند منتقل كنند و از اروند كه عرض آن از زير آب در بعضي از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد، اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد. اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانهي دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و با هم به طرف خليجفارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مدّ دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب ميآيد به طرف شمال يعني دريا سرريز ميشود در رودخانه.
با اين حساب يعني اروند دو جريان صد و هشتاد درجهاي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيدهاي آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار ميگرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهاي را فتح كنند و كار شگفتآوري را انجام دهند اين كار، كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايي دارد كه در بسيج و سپاه بودند.
( بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/1383 )
بابايي آماده پرواز بود
سال 61 شهيد بابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجه اين جوان حزباللهي سرگردي بود كه او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را ميتراشيد و ريش ميگذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه ميلرزيد، دل خود من هم كه اصرار داشتم، ميلرزيد، كه آيا ميتواند؟ اما توانست. وقتي بني صدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت ميكردند حرف ميزدند، اما كار نميكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهاي از اين قضايا را نقل كرد. خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد، حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظاميها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي ميگفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود. او هم يك انسان واقعاً مثمن و پرهيزكار و صادق و صالح بود. (بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83) منبع: وبلاگ خاطره 110 راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
به ياد اباعبدالله(ع) در يكي از همين روزهايي كه ما در خطوط جبهه حركت ميكرديم، يك نقطهاي بود كه قبلاً دشمن متصرف شده بود؛ بعد نيروهاي ما رفته بودند آنجا را مجدداً تصرف كرده بودند. منبع: نشريه امتداد - صفحه: 37 راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
بنده داشتم از اين خطوط بازديد ميكردم و به يگانها و به سنگرها و به اين بچههاي عزيز رزمندهامان سر ميزدم؛ يك وقت ديدم يكي دو تا از برادران همراه من خيلي ناراحت، شتابان، عرقريزان، آشفته آمدند پيش من و من را جدا كردند از كساني كه داشتند به من گزارش ميدادند كه يك جملهاي بگويم، ديدم كه اينها ناراحتند. گفتم چيه؟ گفتند كه بله ما داشتيم توي اين منطقه ميگشتيم يك وقت چشممان افتاده به جسد يك شهيدي كه چند روز است اين شهيد بدنش در زير آفتاب اينجا باقي مانده.
من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادراني كه مسئول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سريعاً اين مسأله را دنبال كنيد؛ جسد اين شهيد را بياوريد و جسد شهداي ديگر را هم كه در اين منطقه ممكن است باشند جمع كنيد. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پارهات يا اباعبدالله، اينجا انسان ميفهمد كه به زينب كبري چهقدر سخت گذشت، آن وقتي كه خودش را روي نعش عريان برادرش انداخت و با آن صداي حزين با آن آهنگ بياختيار كلمات را در فضا پراكند.
پيشتازان شهادت
بچههاي شهيد چمران در ستاد جنگهاي نامنظم جمع ميشدند و هر شب عمليات ميرفتند و بنده را هم گاهي با خودشان ميبردند. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
يك شب ديدم افسري با من كار دارد به نظرم سرهنگ 2 يا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشكر 92 بود، لذا به اينها نزديك بوديم. آن افسر پيش من آمد و گفت: من با شما يك كار خصوصي دارم. من فكر كردم مثلاً ميخواهد درخواست مرخصي بدهد، يك خرده لجم گرفت كه حالا در اين حيص و بيص چه وقت مرخصي رفتن است. اما ديدم با حالت گريه آمد و گفت: شبها كه اين بچهها به عمليات ميروند، اگر ميشود من را هم با خودشان ببرند. (!)
بچهها شبها با مرحوم شهيد چمران به قول خودشان به شكار تانك ميرفتند و اين سرهنگ آمده بود التماس ميكرد كه من را هم ببريد!
چنين منظرهها و جلوههايي را انسان مشاهده ميكرد اين نشاندهندهي آن ظرفيت معنوي است. بچههاي بسيجي و بچههاي سپاه و داوطلبان جبهه و آدمهايي از قبيل شهيد چمران كه جاي خود دارند، اين يك بعد از ظرفيت اين ملت عظيم است.
(بيانات در ديدار جمعي از پيشكسوتان جهاد و شهادت و خاطرهگويان دفتر ادبيات و هنر مقاومت 31/6/1384 )
تيپ 2 لشگر 92 گروه رزمي 148 بود. گروه رزمي چيزي بين گردان و تيپ است؛ گرداني كه نزديك به تيپ است، بهش گروه رزمي ميگويند. گروه رزمي بود كه در بلنديهاي فوليآباد، كه مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطهي مهم و استراتژيكي بود و سعي داشتيم به هر قيمتي بود، نگهاش داريم. منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
گفتيم اين گروه بيايد با يك گروهاني از تيپ 2 لشكر 92. تيپ 2 هم در منطقهاي بين اهواز و سوسنگرد مستقر بود. نزديك كوههاي اللهاكبر و پادگان حميديه. اين لشكر در آنجا مواضع و خطوطي داشت كه جايز نبود رهايش كند. اما يك گروهان را ميتوانست رها كند. گفتيم آن گروهان با گروه 148 مركز خراسان بيايند محور حميديه – سوسنگرد را تا خط تماس طي كنند و آنجا مستقر شوند. بعد تيپ 2 لشكر 92، كه قبلاً در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بيايد، از خط عبور كند. يعني بيايد و از لابهلاي اينها حمله كند.
بنابراين تنها نيروي حملهورمان تيپ 2 لشكر 92 بود. تيپ خوبي بود و فرماندهي خوبي هم داشت. فرماندهاي كه معروف به شجاعت بود. البته نيروهاي سپاه، نيروهاي نامنظم كه مال ستاد چمران بود، هم بودند.
قرار شد نيروهاي سپاه بروند به خود ارتش. مثلاً يك گردان ارتشي، 100 تا سپاهي را بگيرد. اين بچهها هم ميتوانستند بجنگند و هم روحيه بدهند، چون شجاع و فداكار و پيشرو بودند و كارايي بالاتري به اين واحدها ميدادند. فرماندهي سپاه، جواني به نام رستمي و اهل سبزهوار بود و شهيد شد. پسر بسيار خوبي بود و جزو چهرههاي فراموش نشدني من. از خصوصيات اين جوان اين بود كه خيلي راحت با ارتشيها برخورد و كار ميكرد. او زبان آنها را ميفهميد و آنها هم زبان او را. ارتشيها هم خيلي دوستش داشتند.
تعدادي نيروهاي نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خطشكنهاي اول باشند. تعدادشان زياد نبود اما كارايي چمران ميتوانست كارايي زيادي بهشان بدهد. اين ترتيبي بود كه ما داديم و خيالمان هم راحت شد.
چمران مجروح شد...
... چمران هم بلند شد و رفت. [خط مقدم] من هم چند ملاقات داشتم كه انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عمليات. البته وقتي رفتم ديدم شهيد فلاحي هم رفته. صبح زود چمران، فلاحي رفتهاند و هم آقاي غرضي رفته بودند و اينها در خطوط مقدم و صحنه درگيري حضور داشتند. ما كه رفتيم، جنگ دور گرفته بود و نيروهاي ما پيش رفته بودند و حدود ساعت 30/10 بود كه ظهيرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما ميرفتيم و در واحدهاي عقبه و درگير پياده ميشديم و با آنها صحبت ميكرديم. احوالشان را ميپرسيديم خبر ميگرفتيم. دائماً ميگفتند كه خبرها خوب است و پيشبيني ميشد ساعت 30/2 ما وارد سوسنگرد شويم. حدود ساعت يك به اهواز برگشتم و ميخواستم بيايم تهران. اهواز كه رسيدم خبر دادند كه چمران مجروح شده و خيلي نگران شدم. چمران را آوردند. منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
قضيه از اين قرار بود كه چمران و دو محافظش مشغول جنگيدن بودند كه تنها ميمانند و عراقيها آنها را به رگبار ميبندند. چمران بعداً گفت كه من آن روز مثل ماهي ميغلتيدم كه رگبارها به من نخورد... در جنگ انفرادي قوي بود. يكي از محافظان جاي امني پيدا كرده بود كه رگبارها به او نخورد اما اكبر جايي پيدا نكرده بود و شهيد شده بود. پاي چمران هم زخمي شده بود. يك كاميون عراقي از آنجا رد ميشود و چمران هم ميبيند كه چيز خوبي است و كاميون را به رگبار ميبندد.
شوفر عراقي تير ميخورد و چمران به كمك محافظش وارد كاميون ميشود و ميافتد عقب كاميون. چمران مجروح را با يك كاميون عراقي از جنگ ميآورند اهواز. ساعت 2 بود كه رفتم بيمارستان. ديدم كه حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتاً كاري است و 40_30 روزي هم او را [به بستر بيماري] انداخت. او را از اتاق عمل بيرون آوردند و تمام سفارشاش اين بود كه نگذاريد حمله از دور بيافتد و هي به من و سرهنگ سليمي التماس ميكرد كه نگذاريد حمله از دور بيافتد. همينطور هم بود و ساعت 30/2 بچهها پيروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.
حضور در اهواز لحظات سرنوشتساز در آبادان محل استقرار ما در اين هشت، نه ماهي كه در منطقه عمليات بودم، «اهواز» بود، نه« آبادان» يعني اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهر ماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد60) يك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم. يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم، اول ميخواستم بروم «دزفول» يعني از اينجا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم براي خودش داستاني دارد. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يك بررسي وسيع در كل منطقه كردم، براي اطلاعات و چيزهايي كه لازم بود؛ تا بعد بيايم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم. كه حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نميشد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلي كه بوديم، تكان نميتوانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر ميجنگيدند، بايستي از اهواز پشتيبانيشان ميكرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيباني نميشدند.
در آنجا ، به طور كلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر «چمران» فرمانده آن تشكيلات بود و من نيز همان جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروههاي كوچك براي كار در صحنه عمليات. البته در اين جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر ميروم؛ شما ميخواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم ميخواهيم به عنوان بسيجي در آنجا بجنگيم.» گفتيم: «عيبي ندارد.» لذا بودند و ميرفتند كارهاي خودشان را ميكردند و به من كاري نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعني دوستاني كه آنجا در استانداري و لشكر بودند، گفتند، «الان ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع ميكنيم.» خلاصه، براي آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟»گفت: « خوب است. بد نيست» گفتم: «پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يك دست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نميخورد. چند روزي كه گذشت، يك دست لباس درجهداري برايم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رستههاي ديگر، بعد از اين كه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله ميكردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اينجا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه بر خلاف كلاشينكفهاي ديگر، يك خشاب پنجاهتايي دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آنجا، گرفتم.
همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازي كنم. عمليات جنگي اصلاً بلد نبودم. اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايي كه به اصطلاح آن روزها، براي شكار تانك ميرفتند. تانكهاي دشمن تا « دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههايشان تا اهواز ميآمد. خمپاره 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز ميآمد. به هر حال، اين تربيت و آموزشهاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قويتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه «كي فرمانده اين عمليات باشد؟» بيترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
حمله بني صدر
بني صدر اصلاً چيزي در مورد مسايل جنگي نميدانست. يك روز اين موضوع را در حضور بني صدر خدمت امام عرض كردم كه يك دفعه بني صدر آشفته شد و گفت:« من تاريخ 2500 ساله ارتش ايران را بلدم، چطور شما ميگوييد وارد نيستم». گفتم: وضع كنوني ارتش با آن موقع فرق ميكند و حقيقت هم همين بود، ولي او قبول نداشت و هر چه را كه ميشنيد تعريف ميكرد. او حتي نميدانست تانك چيست. منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 9 راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
به طور مثال: در دزفول طي يك عمليات نيروهاي ما به ارتش عراق حمله كردند. اين عمليات را بني صدر با تفاخر شروع كرد ولي ناكام ماند. آن روزها ما (اعضاي شوراي عالي دفاع) در دزفول بوديم. وقتي عمليات شروع شد و ما به مراكز خبري و فرماندهي ميرفتيم به ما ميگفتند الان نيروهاي ما فلان جا را گرفتند و خلاصه دايماً خبر از پيشروي ميدادند و ما هم خوشحال بوديم. ظهر كه به محل اقامت خودمان آمديم به بنده و شهيد رجايي خبر دادند كه دو نفر از برادران سپاه با شما كار دارند. گفتيم بگوييد بيايند آمدند و با تلخي گفتند كه ما شكست خورديم. هيچ كدام از ما باور نكرديم و با قاطعيت گفتيم شما بد بين هستيد و حاضر نيستيد با ارتش كار كنيد و حرف فرماندهان ارتش را قبول نداريد. گفتند: خير! ما الان شكست خوردهايم و نيروهايمان دارند برمي گردند و اضافه كردند كه اين مقدار كشته داده و اين مقدار تانك دادهايم و اگر به همين ترتيب پيش برود تا عصر منهدم ميشويم.
اين در حالي بود كه تا ربع پيش از اين به ما خبر از پيشروي ميدادند. گفتيم برويم و از بني صدر بپرسيم. آقاي هاشمي و يا شايد هم شهيد رجايي نزد بني صدر رفتند. مدتي گذشت و نيامدند. بعداً معلوم شد كه هم زمان با آنان تعدادي از فرماندهان ارتش هم آمده بودند تا خبر شكست را بدهند. هم چنين معلوم شد كه براي انجام اين عمليات به هيچ وجه با سپاه هماهنگي نشده و خود سرانه كار را انجام دادهاند و به اين مرحله رساندهاند و در دامي كه دشمن برايشان تدارك ديده بود، افتادهاند. آن روز به خطوط اول رفتيم و شاهد تلخ ترين روز جنگ بوديم كه نيروهاي مان با سرافكندگي عقبنشيني ميكردند.
چيزي خيلي به كمك ما آمد، پيغام مرحوم اشراقي بود. يادم رفت بگويم؛ سر شب مرحوم اشراقي، داماد امام ،از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسيد. من گفتم قرار بر اين است كه عمليات انجام شود و ظاهراّ من اظهار ترديد كرده بودم كه دغدغه دارم ممكن است عمليات انجام نشود و مگر اين كه امام دستور دهد. ايشان رفت با امام تماس گرفت، پيغام داد امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد بايد آزاد شود و تيمسار فلاحي هم بايد مباشر عمليات باشد. منبع: خبرگزاري برنا راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه ا
دو نامه در نيمه شب
من اين را نگفته بودم چون دير وقت بود. شايد هم فكر ميكردم كه صبح بگويم. وقتي كه اين مسئله پيش آمد، گفتم حالا وقتش است كه اين پيغام را بدهم. نشستم دو نامه نوشتم . يكي ساعت يك و نيم بعد از نصف شب و يكي ساعت دو.
ساعت يك و نيم به سرهنگ قاسمي، فرماندهي لشكر 92، نوشتم كه داماد حضرت امام، از قول امام ، پيغام دادند كه فردا بايد حصر سوسنگرد شكسته شود و اگر تيپ دو نباشد، اين كار انجام نميشود. به تيمسار ظهيرنژاد گفتم و ايشان هم قول داده كه با بنيصدر صحبت كند؛ تيپ بيايد و شما هم آماده باشيد كه تيپ را به كار بگيريد. مبادا به خاطر پيغامي كه سر شب آمده، تيپ را از دور خارج كنيد. نامه را دادم به دست يكي از برادرها و گفتم اين نامه را ميبري و اگر سرهنگ قاسمي خواب هم بود از خواب بيدارش ميكني و نامه را به دستش ميدهي.
يك نامه هم ساعت 2 براي سرتيپ فلاحي با همين مضمون نوشتم با اين اضافه كه امام گفتند سرتيپ فلاحي هم بايد در جريان عمليات باشد و نظارت كنند. اين ماجرا را هم نوشتم كه ميخواستند تيپ را از ما بگيرند و گفتيم كه بايد تيپ باشد و شما مسئول هستيد كه اين را بگيريد و كار كنيد.
هر دو نامه را به شهيد چمران دادم و گفتم شما هم بنويس كه نظر هر دويمان باشد. ايشان هم پاي هر كدام يك شرح دردمندانهاي نوشتند. ايشان هم كه ميدانيد خيلي ذوقي و عارفانه مينوشتند .من خيلي قرص و محكم نوشتم؛ او خيلي دردمندانه. گفتم هر كس بخواند، دلش ميسوزد. ساعت2 هم نامهي دوم را براي سرتيپ فلاحي فرستادم.
خيالم راحت بود كه كار انجام ميشود اما باز هم دغدغه داشتيم. بارها شده بود كه كار تا لحظات آخر رسيده بود و به دليلي تعطيل شده بود. صبح زود كه از خواب براي نماز بلند شدم، ديدم اوضاع خوب است. ساعت 5 صبح تيپ 2 از خط عبور كرده بود. همان زمان كه نامه را دريافت كردند، مشغول شدند و بعد از دريافت نامه حركت كرده بودند.
چنانچه بنا بر اين بود كه "به امر" كار كنند تا آقا از خواب بلند شود و به او بگويند و "به امري" منتهي شود، دستور ساعت 9 صادر ميشد و ساعت 11 عمل و عمليات ناموفقي انجام ميشد كه قطعاّ شكست ميخورديم.
روزهاي سخت
«اولين هفتههاي جنگ بود كه عراقيها از محور طلاييه و حسينيه وارد شدند، مرز را شكافتند و به طرف اهواز كه نسبت به آن نقطه از مرز طرف شرق ميشود، آمدند. يكي از كارهايشان اين بود كه خودشان را به رودخانه كارون ميرساندند. در آنجا پادگان حميد را گرفتند و تأسيسات آن را ويران كردند. علاوه بر اين، حتماً به خاطر داريد كه بخشهاي وسيعي از امكانات طبيعي آن منطقه را به تصرف خود درآوردند... منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
دشمن (در شرق كارون) سرپل [منطقه تحت تصرف] خود را وسيع كرد و به جاده ماهشهر _ آبادان رساند، يعني يك چنين منطقه وسيعي را توانست با اين شيوه بگيرد و شايد حدود دو لشكر يا بيشتر در آنجا مستقر كرده بود. البته وجود اين تعداد از دشمن موجب نميشد بچههاي ما كه عده معدودي بودند، در آنجا نمانند و مقاومت نكنند و دشمن را به زانو در نياورند لذا ماندند و انصافاً مقاومت كردند...
يكي ديگر از خاطراتم، مربوط به نفوذ نيروهاي دشمن در غرب «بهمنشير» يعني داخل جزيره آبادان بود. چون قسمت شرقي جزيره آبادان را رودخانه بهمنشير ميپوشاند، دشمن به داخل نخلستانهاي كنار رودخانه بهمنشير نفوذ كرده و پس از عبور از رودخانه، وارد جزيره آبادان شده بود. به اين ترتيب هم از شمال شرق و هم از جنوب، آبادان تهديد به سقوط ميشد. اين موضوع براي ما تلخ و نگرانكننده بود...
آن موقع در آبادان، هم برادران سپاه، هم نيروهاي متفرقه حضور داشتند، اما بدون انسجام، همه آنها به اين نيت به آنجا ريخته بودند كه دشمن را كه وارد جزيره آبادان شده و شهر را تهديد ميكرد، بيرون كنند همين كار را كردند. آن شكست براي دشمن به قدري تلخ و گزنده بود كه من خاطره شاديهاي آن روز برادرانمان را فراموش نميكنم. آن روز تعداد زيادي از دشمن متجاوز را كه به سمت آبادان ميآمدند. در رودخانه ريختند و غرق كردند....»
شهيد كاوه خدا را سپاسگذاريم كه توفيق دست داد تا شما عزيزان لشگر ويژهي شهدا را در مقرتان زيارت كردم آرزويي بود و ياد نيكي از شماها در دل ما، در زمان اوايل تشكيل اين تيپ و لشگر. هر چه ما شنيده بوديم تعريف و تمجيد و ستايش قهرمانيها و شجاعتهاي اين لشگر بود. البته حقيقتاً با همه دل عرض مي كنم جاي اين شهيد عزيزمان خالي است. شهيد محمود كاوه و همهي شهدا، چه سرداران و چه بقيهي برادراني كه به شهادت رسيدهاند؛ اما خوب بعضيها را انسان از نزديك ميشناسد، فضايل آنها را ميداند، ارزشهايي را كه گاهي در يك انسان، در يك جوان جمع شده از نزديك لمس ميكند و اي عزيزان محمود كاوه از اين قبيل بود. در او ارزشهايي بود كه براي يك جوان مسلمان ايده آل بود. . . فراموش نميكنم همين شهيد محمود كاوه بچهاي بود، پدرش دستش را ميگرفت، او را به مسجدي كه من آنجا صحبت ميكردم و تفسير ميگفتم ميآورد، جوانها پرواز كردند و ما مانديم [گريه رهبر و حضار] بچهها بزرگ شدهاند. قدر آنها را بدانيم. كم سعادتي ماست، ما كه به اصطلاح پيشكسوت آنها بوديم مانديم، همچنان در لجن و در عالم ماده. منبع: وبلاگ كاوه راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
من در خود سپاه عناصر بسيار خوبي را سراغ دارم كه آمادگي خودسازي و ديگر سازي داشته و دارند. خوب است من از برادر، شهيد عزيزمان محمود كاوه ياد كنم كه من او را از بچگياش ميشناختم. پدر اين شهيد جزو اصحاب و ملازمين هميشگي مسجد امام حسن (ع) بود كه بنده آنجا نماز ميخواندم و سخنراني ميكردم؛ دست اين بچه را هم ميگرفت و با خودش ميآورد. من ميدانستم كه همين يك پسر را دارد. پدرش را هم قاعدتاً برادرهاي مشهدي ميشناسند، از همان وقتها همين جوري بود پرشور و بيمحابا در برخورد، گاهي حرفهاي تندي هم ميزد كه در دوران اختناق، آنجور حرفي را كسي نميزد. اين بچه آن جوري توي اين محيط خانوادگي پرشور و پرهيجان تربيت شد. خوراك فكري او از دوران نوجواني اش _ كه شايد آن سالهايي كه من ميگويم، ايشان مثلاً دوزاده و سيزده سال شايد هم چهارده سال بيشتر نداشت _ عرابت بود. از مطالب مسجد امام حسن (ع) كه اگر از شماها برادرهاي آن وقت بودند ميدانند كه چه سنخ مطالبي بود و ميشود فهميد ديگر از نوارها و از آثار آن مسجد كه چه جور مطالبي بود. در يك چنين محيط فكري اين جوان تربيت شد و جزو عناصر كم نظيري بود كه من او را در صدد خودسازي يافتم. حقيقتاً اهل خودسازي بود. هم خود سازي معنوي، اخلاقي و تقوايي و هم خودسازي رزمي.
در يكي از عملياتهاي اخير دستش مجروح شده بود كه آمد مشهد؛ مدتي هم كه اينجا در بيمارستان بود، مدت كوتاهي [بود]، ظاهراً بعد برگشت مجدداً جبهه. [وقتي آمد] تهران، آمد سراغ من، من ديدم دستش متورم شده است؛ بنده نسبت به كساني كه دستشان آسيب ديده حساسيت دارم، فوري پرسيدم دستت درد ميكند؟ گفتش كه نه. بعد من اطلاع پيدا كردم كه برادرهاي مشهدي كه آنجا هستند، گفتند كه دستش شديد درد ميكند؛ او حتي درد را كتمان ميكرد و نميگفت. اين مستحب است كه انسان حتيالمقدور درد را كتمان كند و به ديگران نگويد. يك چنين حالت خودسازي ايشان داشت. يك فرمانده بسيار خوب بود از لحاظ ادارهي واحد خودش كه تيپ ويژهي شهدا [بود] فكر ميكنم حالا لشكر شده، آن وقت تيپ بود يك واحد خوب بود _ جزو واحدهاي كار آمد محسوب ميشد و به اين عنوان ازش نام برده ميشد. خود او هم در عملياتهاي گوناگوني شركت داشت و كار آزمودهي شهيدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم ادارهي واحد، مديريت قوي، دوستي و رفاقت با عناصر لشكر و از لحاظ معنوي، اخلاقي، ادب، تربيت و توجه يك انسان جوان ولي برجسته بود. اين هم يكي از خصوصيات دوران ماست كه برجستگان هميشه از پيران نيستند؛ آدم، جوانها و بچهها را ميبيند كه جزو چهرههاي برجسته ميشوند. رهبان اليل و استون النهار غالباً تو همين بچهها و توي همين جوانهاست. ما نشستهايم از دور داريم نگاه ميكنيم، حسرت ميخوريم و آرزو ميكنيم. كاش برويم توي محيط آنها، كمتر وقتي است كه بنده همين حالاها دلم پرواز نكند به سمت محفل سنگرنشينان، آنجا انسان ساخته ميشود و اين جوانها خوب ساخته شدهاند و شهيد كاوه حقيقتاً خوب ساخته شد. البته من در مشهد و در كل سپاه، عناصر برجسته زياد سراغ دارم، حقاً و انصافاً چهرههايي را من سراغ دارم كه اخلاقيات و خصوصيات اينها را كه مشاهده ميكند، از نزديك حالات عرفا و سالك بزرگ برايش تداعي ميشود، نه حالت نظاميان بزرگ، از نظاميگري فراترند اگرچه در نظاميگري هم انصافاً چيره دست و نيرومندند. يك لشگر را يك جوان بيست و چهار _ پنج ساله اداره مي كنددر حالي كه در هيچ جاي دنيا افسري به اين جواني پيدا نميشود كه يك لشگر را اداره كند. چند صد نفر يا چند هزار تا انسان را اين رهبري ميكند، در كجا؟ نه در مسافرت به سوي فلان زيارتگاه يا فلان ييلاق، در ميدان جنگ، زير آتش، در مقابله با تانكهاي دشمن با وجود آن همه مانع يك جوان بيست و چند ساله، چند هزار آدم را شما مي بينيد دارد هدايت ميكند؛ با سازماندهي مي برد جلو، خط را ميشكند، دشمن را تار و مار ميكنند، اسير هم ميگيرند، منطقه هم اشغال مي كنند و مستقر مي شوند. پس نظاميگري هم در معجزه گري انقلاب و سازندگي انقلاب وجود دارد، نه فقط معنويت. اما بالاتر از نظامي گري اين معنويت و تقواي جوانان است، كه آن را هم دارند.
غربت آبادان
در جزيرهي آبادان،رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما ميگوييد هتل، بازديدي كرديم. من نميدانم آنجا هتل بوده يا نه. آن جايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال ميكردم مثلأ انبار است. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
خلاصه، يكي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا آبادان را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همهي نيروهاي رزمندهي ما در آنجا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود. حقيقتأ وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آنجا حس ميكرد؛ چون نيروهاي كمي در آنجا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آنجا داشتيم كه همين آقاي اقاربپرست رفته بود از اينجا و آنجا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچههاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها ميجنگيدند و اصلأ چيزي نداشتند.
اين، شرايط واقعي ما بود؛ اما روحيهها در حد اعلي. واقعاً چيز شگفتآوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود. يكي، دو روز آنجا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آنجا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم( وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم ) و هم اين كه به رزمندگاني كه آنجا بودند، خداقوتي بگوييم. رفتم به يكايك آنها، خداقوتي گفتم. همه جا سخنرانيهايي كردم و حرفي زدم. با بچههايي كه جمع ميشدند، بچههاي بسيجي عكسهاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين، خلاصهي حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الآن دقيقاً يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما در اهواز بود. يك جا را شما توي فيلم ديديد كه ما از خانهها عبور ميكرديم؛ اين براي خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچههاي سپاه براي اين كه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر يا بيشتر بود، برسانند. خانههاي خالي مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند.
الآن يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود ... بله، « كوت شيخ » بود، اين خانهها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانهها ميشد، مناظر رقتانگيزي ميديد. دهها خانه را عبور ميكرديم تا برسيم به نقطهاي كه تكتيرانداز ما با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف ميگرفت. من بچههاي خودمان را ميديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد اينكه اينها يكي را ميانداختند، آنجا را با آتش شديد ميكوبيد. اينطور بود. اما اينها كار خودشان را ميكردند.
اينجا يك قسمت از خانهها بود كه ما رفتيم ديديم؛ خانههاي خالي و اثاثيههاي درست جمع نشده كه نشانهي نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسبابهايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تأثرانگيز بود! جواناني كه با قدرت تمام جلو ميرفتند، مدام به من ميگفتند: « اينجا خطرناك است.» ميگفتم: « نه، تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم!»
آخرين جايي كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر؛ يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل تا محل آن شكستگي، بچههاي ما راه باز كرده بودند و ميرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان ميكنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطهي آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم.
من همهجا حماسه و مقاومت ديدم؛ اين، خلاصهي حضور چندين ساعتهي ما در آبادان و آن منطقهي اشغالنشدهي خرمشهر به اصطلاح كوتشيخ بود. ( مصاحبه توسط تهيهكنندگان مجموعهي " روايت فتح" 11/6/1372 )
قدرت معنوي ملت ايران بنده در همان دوران غربت وقتي خرمشهر در اشغال دشمنان بيگانه بود، نزديك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم ديدم وضعيت چگونه است؛ فضا غمآلود و دلها سرشار از غصه بود و دشمن با اتكا به نيروهاي بيگانه كه به او كمك ميكردند همين آمريكا و غربيها و همين مدعيان دروغگو و منافق حقوق بشر در خرمشهر مستقر شده بودند. تانكهاي او، وسايل پيشرفتهي او، هواپيماهاي مدرن او، نيروهاي تا دندان مسلح او. منبع: خبرگزاري فارس راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
بچههاي ما آرپيجي هم نداشتند؛ با تفنگ ميجنگيدند، اما باايمان و باصلابت. همين جوانان با دست خالي اما با دل پر از اميد و ايمان به خدا بدون اينكه ابزار پيشرفتهاي داشته باشند و بدون اينكه دورههاي جنگ را ديده باشند، وسط ميدان رفتند و بر همهي آن عوامل غلبه پيدا كردند.
روز سوم خرداد، همان ساعت اولي كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند، مرحوم شهيد صيادشيرازي به من تلفن كرد. بنده آن وقت رييسجمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را ميداد. ميگفت الآن هزاران سرباز و افسر عراقي صف بستهاند براي اينكه بيايند ما دستهايشان را ببنديم و اسير شوند.
قدرت معنوي يك ملت اين است؛ فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يك نماد است؛ كربلاي 5 ما هم همينطور بود؛ والفجر 8 ما هم همينطور بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همينطور بود؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همينطور بود. البته ناكامي و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم، ميدان مبارزه است به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشتسر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و همايمان نباشند، او نميتواند برود بجنگد.
توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد؛ اين همان درسي است كه بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم. (بيانات در ديدار خانوادههاي شهدا 3/3/1384 )