خاطرات همسران شهدا و جانبازان
|
|
ـ عقدمان را خانه دايي گرفتيم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دورهاش كه تمام شد بيايد تهران كه عروسي كنيم اما خيلي طول كشيد و صبر من تمام شد. گفتم ميروم اهواز، پدرم قبول نميكرد. ميگفت: بدون رسم و رسوم؟ و من ميگفتم: جشن كه گرفتيم، چند بار لباسعروس و خنچه و چراغاني، حسن هم مرخصي نداشت. نميتوانست بيايد. وقتي دختر عمو گفت: خودم عروسم را ميبرم، اصلاً چه كسي مطمئنتر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهيزيه نخريدم فقط يك چمدان گرفتم و پدر پول جهيزيه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگي ما رسماً شروع شده بود. صبحها حسن ميرفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتنيبافي گرم ميكردم. ـ افشين اذان ظهر به دنيا آمد. لاغر و بلند قد بود با دستهاي كشيده. اسمش را پشت قرآن نوشتيم علي. حسن اسمش را گذاشت افشين، اسم يكي از سردارهاي قديمي ايراني. ميگفت: پسرم قد و بالاي يك سردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز كشيدن نبود. وقتي مريض ميشدم، گرمكن ميآورد و ميگفت: حسابي بدو نرمش كن حتماً خوب ميشوي؟... امين كه به دنيا آمد ديگر فهميده بودم كه سر تكان دادنش نگاهش و لحنش يعني چه؟ وقتي ميگفت: زنگ ميزنم تا مادرم بيايد ديگر نبايد تنها باشي، يعني خيلي خوشحالم يعني خيلي براي من عزيزيد. ـ تابستان دزفول، جهنّم ميشد، زنها و بچهها ميرفتند شهرهاي خودشان. فقط مردها ميماندند. از آسمان آتش ميباريد اما من نميرفتم؛ ميماندم تا حسن مرخصي استحقاقياش را بگيرد با هم بياييم تهران. ـ سال 1357 استعفايش را نوشت تا رودرروي مردم نايستد. اما يكباره روي دستش غده بزرگي سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آورده بايد عملش كنيم» حسن بستري شد بيمارستان ارتش و درست شب بيست و دوم بهمنماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجويي و يك روز نگهش داشتند. سؤال و جوابهايي كرده بودند مثل گزينش، خلاصه قضيه حل شد. ـ دلش نميخواست هيچ كدام چاق و تنبل باشيم، از پرخوري و چاقي بدش ميآمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. يك بار از جلوي آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را ميچشيدم يك كلمه گفت: خوشمزه است؟ همين. يعني ريز ريز غذا نخور عادت ميكني. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، ياد حرفش ميافتم؛ خوشمزه است؟ و قاشق را ميآورم پايين. ـ اهل حرف زدن نبود. بچهها را هم نصيحت نميكرد. مينوشت روي كاغذ و ميزد بر ديوار. روي يك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالاي تخت بچهها. ـ همهي حقوقم را نذر سلامتي حسن كرده بودم. از آن به بعد هميشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا ديگر زياد نذر نميكنم. حسن كه رفت نذر و نيازهاي من هم تمام شد. ديگر چيزي ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نيست. ـ از جبهه كه برميگشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهايش سفيدتر. مرخصيهايش خيلي كوتاه بود. اما وقتي ميآمد، حتماً زيرزمين ساختمان را كه مال پنج خانواده بود تميز ميكرد اگر چيزي خراب شده بود درست ميكرد.... دخترم افرا را جور ديگر دوست داشت. پسرها امين و افشين بودند، اما افرا را صدا ميكرد افرا خانم. ماههاي آخر بود. شايد هفتههاي آخر. سر ميز صبحانه كلي صحبت كرده بوديم. حسّ عجيبي داشتيم. آخرسر به حسن گفتم: احساس ميكنم حالا اگر شهيد بشوي من آمادگياش را دارم. يك دفعه صاف نشست و خيره شد به من و من نفهميدم چهطور اين حرف را زدم. ـ انگشتر فيروزه برايش خريدم. دلم ميخواست حلقهاي در دستش ببينم و اين را خريدم. وقتي برايم آوردند، خوني بود. شستم گذاشتم توي جانمازم. سر هر نماز دستم ميكنم. ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشين هم بايد ميرفت سربازي. گفتم: هواي بچهمان را داشته باش. گفت: اگر من پارتي افشين باشم، ميفرستمش بدترين و سختترين جايي كه ممكن است؛ چون با سختي آدم ساخته ميشود. پس بهتر است پارتياش خدا باشد نه من. ـ پرسيدم: كجا؟ كدام بيمارستان. تهران يا اروميه؟ برادرم گفت: هيچ كدام، حسن آقا شهيد شده كيفم را بالا بردم و كوبيدم توي سرم و زانوهايم خم شد. نشستم كف اتاق. كمرم راست نميشد. وقتي ديدمش سفيد مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشمهايش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود ميگفتم خوابيده. گوشهي لبهايش چين خورده بود. درد داشت. آنقدر به خطوط صورتش، حالت لبهايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: كف پاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است. بعد هم يك پروانه آمد نشست روي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباسهاي خونياش را پسرها شستند و من همهي آنها را تميز و مرتّب در كمد نگه داشتهام. ـ حالا سالهاست كه از رفتن حسن ميگذرد؛ مينشيند و عكسها را جلويش ميچيند نگاهش ميكند و بر تنهاييش فكر ميكند. بچهها هستند اما حسن نيست...
راوي:گيتي زنده نام
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 12
|
|
***تازه ازدواج كرده بوديم، كه محمد ساعت 2 نيمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ريخت. جوان بودم و هزاران آرزو براي زندگيام داشتم. اما محمد مدام يا در جبهه بود يا اگر به شهر بازميگشت تركشي سربي هديه ميآورد. نميتوانست درست بنشيند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...
هرچه اصرار كردم بمان، قبول نكرد. پدرم گفت: «همسرت حامله است حداقل اينها را از ياد نبر. در فكر اينها هم باش... محمد آرام و خونسرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.» اما آمدن دست خداست. سعي ميكنم زود به زود بيايم...
***به اصرار دوستان و برادرش براي مدتي مسئوليتي را در شهر پذيرفت و ماند. خيلي خوشحال بودم تا اينكه يك شب آمد و كنار اتاق نشست. احساس كردم دلتنگ جنگ است... پرسيدم: « چهطوري؟» چه كار ميكني. از كارت راضي هستي. بدون مقدمه گفت: «فردا عازم اهواز هستم» بند دلم پاره شد. ادامه داد، ميروم جبهه! اينجا را ميدهم به كساني كه لايقش باشند. من فرزند جبهه هستم و بايد بروم... ديگر هيچ نگفتم. محمد رفت و باز هم تنهايي فضاي خانه را احاطه كرد.
*** زندگي ما ساده و محقر بود، اما من اين سادگي و محبت بيدريغ محمد را دوست داشتم. وقتي خانه ميآمد اول به سراغ مادرش ميرفت. كمي در كارها به او كمك ميكرد و بعد به من و فرزندش ميرسيد. يادم نميآيد در طول زندگي مشتركمان يكبار با من تند صحبت كرده باشد.
*** پسرمان روز تولد امام رضا (ع) متولد شد. پرسيدم: «اسمش را چي بگذاريم؟» گفت: رضا
هر وقت دعاي كميل ميخوانم جملهي سريعالرضا، مرا چند دقيقهاي مبهوت خود ميكند. دلم ميخواهد او را رضا صدا بزنم.
*** همهجا به فكر ما بود. يكبار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هرچه اصرار كردند چند لقمهاي با آنها غذا بخورد قبول نكرد. گفت: «اين غذايي كه تو ميخواهي من اينجا بخورم بگذار داخل يك پلاستيك تا ببرم، با زن و بچهام بخورم.
*** برخلاف اكثر والدين كه آرزو دارند فرزندشان دكتر و مهندس باشند، او اعتقاد داشت: دلم ميخواهد پسرم در آينده يك آدم سالم باشد. يك آدم متدين. در آينده براي جامعه مفيد باشد؛ به مردم خدمت كند.
*** تصميم گرفت ما را هم به اهواز ببرد. يكي از خانههاي مقر عمليات كربلاي 5. همه شگفتزده او را نگاه ميكردند. گفت: «باخودم عهد و پيمان بستهام كه تا آخر بايستم يا جنگ تمام ميشود يا من شهيد ميشوم. خانوادهي من كه از خانوادهي امام حسين (ع) بالاتر نيستند. چه اشكالي دارد اينها يك هزارم سختيهايي كه آنها ديدهاند؛ تحمل كنند. ميخواهم حتي رضا كوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنهي گرم جنگ را احساس كند. اما من در مقابل مخالفت ديگران ايستادم و گفتم: «اگر قرار است كشته شويم چه بهتر كه آنجا و در كنار هم باشيم.»بالاخره همگي به آنجا رفتيم اما حضور ما در منطقه هيچ تأثيري در طول مدت ديدار ما با محمد نداشت. او همانطور مثل قديم فقط براي سركشي به سراغمان ميآمد.
*** علاقهي زيادي به رضا داشت. صبح بعد از نماز هميشه با او بازي ميكرد. مدام سفارش ميكرد: «از فرزندم مواظبت كن؛ دوست دارم فرزندم فردي مؤمن و متقي بار بيايد و در امر تحصيل علم و دانش كوشا باشد. سعي كن خوب تربيتش كني. تا بتواند راه شهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهي كه بهتر ميداني همان را انتخاب كن. ولي مواظب بچه باش. تمام اين حرفها، آتش بر جانم ميزد. ولي محمد راست ميگفت او اهل ماندن نبود و خيلي زود از ميان ما رخت بربست و من ماندم و تكليفي كه او بر دوشم گذاشته بود.
راوي:مهري افشاري
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 241
***دلم پر ميكشيد براي ديدنش، اما او آمادهي رفتن بود. به من گفت: «برگرد»، گفتم: «نميخواهم، همينجا ميمانم تا با هم برگرديم.» رضايت نداد، او پر پرواز يافته بود، و من مصرانه ميخواستم همانجا بمانم. بهانهاي براي بازگشت من نداشت. چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: «خانمي كه قرار است چند ماه ديگر فرزندي به دنيا بياورد، تهديدات جنگندههاي عراقي برايش خطري جدي است. همان لحظه پي بردم كه او نميخواهد مثل زنان ديگر آن پايگاه خبر شهادتش را در غربت بشنوم. دلش ميخواهد كنار خانوادهام باشم. من به زادگاهم بازگشتم و او فارغ و سبكبال پر كشيد.
*** آرام بودم اما نگران. از خواب كه برخاستم، وحشتي عميق سراپاي وجودم را فرا گرفت. چه بار سنگيني را پذيرفتم. چرا؟ و تمام آن رؤياي شيرين از مقابل چشمانم گذشت. چه پاك بود و روحاني آن مرد سبزپوش كه از من ميخواست مسئوليتي را به دوش بگيرم و من مدام ابراز عجز و ناتواني ميكردم و بالاخره آن سوار آسماني، به وعدهاي الهي نويد داد و من در مقابل عظمت حق سر فرود آورده و با آرامش اين مسئوليت بزرگ را پذيرفتم.
*** هنوز هم وقتي خاطرات صمد را مرور مي كنم بدنم ميلرزد. شبها دير به خانه ميآمد تا همسران و فرزندان شهدا او را نبينند. ميترسيد با ديدن او دلتنگ شوند. من هميشه او را در سياهي شب ديدم. نوري در ظلمت و درخششي در وحشت. بندهاي كه از هواي نفس بريده و در حق ذوب شده بود.
راوي:همسر شهيد منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 4
_آشنايي ما سال 1359 اتفاق افتاد. من تازه ديپلم گرفته بودم و درس طلبگي ميخواندم. آن زمان من در چالوس بودم و ايشان هم در گيلان. دانشگاهها كه بسته شد، دانشجويان بيكار بودند. ما هم كه در خط انقلاب بوديم گفتيم حالا كه دانشگاه تعطيل است از طريق ديگري ادامه تحصيل بدهيم و براي همين به حوزه علميه قم رفتم. تابستان هم در شهر خودمان در واحد عقيدتي _ سياسي سپاه فعاليت داشتم. آقاي اصغريخواه هم فرمانده عمليات بود. كارهاي زيادي انجام ميداد و در سپاه هم ورود و خروج ماشينها را كنترل ميكرد. در آن زمان رانندهاي كه من و ديگران را به روستاهاي اطراف ميبرد پيرمرد مهربان و وظيفهشناسي به اسم آقاي پيرو بود و ايشان هم كه مجوزهاي ورود و خروج را صادر ميكرد، به علت مراجعه زياد ما به ايشان، مرا ديده بود و كمابيش ميشناخت. تا اينكه آقاي ناصرنيا مسئول پرسنلي سپاه مرا خواست و از طرف محمد از من خواستگاري كرد. دو هفته بعد من با محمد تلفني صحبت كردم. يكي از شرطهاي من اين بود كه ميخواهم درس بخوانم ايشان گفت: «مشكلي نيست اگر درستان طول بكشد من هم به قم ميآيم تا راحتتر بتوانيد به هدفتان برسيد.»
_ مادرم ناراحت بود. ولي پدرم در مورد اين ازدواج نظر ممتنع داشت. برادرانم هم ميگفتند اين پاسدار است ماندني نيست تو تنها ميشوي.
_ يكبار كه با هم حرف ميزديم، پرسيدم چند سال داريد؟ گفت: براي من اين چيزها مهم نيست چيزهاي مهمتر از سن و سال وجود دارد. دوست ندارم مثل همه از اين حرفهاي كليشهاي بزنيم. گفتم ولي براي من سن خيلي مهم است. ايشان گفت: با هم ديپلم گرفتهايم. گفتم: من ترك تحصيل هم داشتهام...» تا بالاخره مجبور شد سال تولدش را بگويد. همين كه شنيدم ايشان متولد 1340 است و من متولد 1338 جا خوردم. يعني دو سال از من كوچكتر بود. مانده بودم چه كنم، بلند شدم و گفتم: حرفهايم نزد شما امانت و از اتاق بيرون آمدم. مدتي گذشت و دوباره آقاي ناصرنيا با من صحبت كرد و بالاخره من قانع شدم. اما مادرم همچنان مخالف بود. محمد با خواهر بزرگم تماس گرفت و با صحبتهاي ديگران مادر رضايت به ازدواج ما داد.
_ اوايل، اطرافيان وقتي زندگي ما را ميديدند، متلكهايي ميانداختند چون به اين مطلب رسيده بودند كه ما اينطور زندگي كردن را انتخاب كرده و دوست داريم. ما 17 ماه در يك اتاق زندگي كرديم.
_ به ياد دارم اواخر سال 1360 بود و من سجاد را 8 ماهه باردار بودم. قرار بود به مشهد بيايم محمد را موج گرفته بود و ميخواستم براي شفايش به امام رضا (ع) متوسل شوم. بعد از اينكه به حرم رفتيم با همان وضع دوباره ميخواست به جبهه برود و ظهر عازم بود. گفت: نزديك زايمان به من زنگ بزن، سعي ميكنم خودم را برسانم. وقتي به زايمان نزديك شدم، گفتم اگر زنگ بزنم، محمد نگران ميشود و شايد نتواند خودش را برساند. با خواهر بزرگم به چالوس رفتم آنجا با مشكلات زيادي مواجه شدم گروه خوني من r.h منفي بود و بايد آمپولهايي را به من تزريق ميكردند. مشكل قلبي هم داشتم و پيش جراح هم رفتم. دكتر گفت: «به خون احتياج داري در عين حال هر گروه خوني به شما نميخورد.»
مرا داخل اتاق عمل فرستاد و محمد وقتي رسيد و ماجرا را شنيد، همه را جمع كرده و خواسته بود تا خون بدهند. وقتي به هوش آمدم، متوجه شدم همه پشت در هستند! حتي دوستانش. در نهايت خون يكي از دوستانش به نام آقاي عاشوري به من خورد و بعد هم ديدم كادو در دست با يك پارچه بالاي سرم ايستاده ...الان هم همان پارچه را يادگاري دارم.
_ گفت وقتي من شهيد شدم، قول ميدهم يك سال تمام به خوابت بيايم و همين طور هم شد. بعد از شهادتش هميشه به يادش بودم. حمد و سوره ميخواندم، ذكر ميگفتم و ميخوابيدم، چه قبل از نماز و چه بعد از آن خوابش را ميديدم و همه آنها را در تقويمي يادداشت ميكردم.
_ دفعه آخري كه آمد مرخصي دههفجر سال 1366 بود و قرار بود برود منطقه. در اين مدت دخترم سوده كه سه سال بيشتر نداشت، خيلي به پدرش وابسته شده بود و من لحظه جدايي اين دو را فراموش نميكنم. سوده دستهاي كوچكش را دور گردن پدر حلقه كرده بود و هر دو گريه ميكردند و هيچ كدام نميخواستند به نفع ديگري كنار بروند. از طرفي هم محمد ديرش شده بود. هر طور بود سوده را كنار كشيدم و محمد مجبور شد خداحافظي كند. دستهاي سوده در دستانم بود و او ميخواست هر طور شده خودش را از من جدا كند و به پدر برساند. محمد هم همين طور كه ميرفت چندين بار برگشت و در حاليكه گريه ميكرد، به ما نگاه كرد و اين آخرين ديدارمان بود.
راوي:سيدنساء هاشميان
منبع:كتاب گلچين خدا _ يك روز، يكي از دوستانم كه به تازگي ازدواج كرده بود، به من گفت همسرم دوستي از برادرهاي سپاه دارد كه ميخواهيم براي ازدواج او را به شما معرفي كنيم. من اين حرف را جدي نگرفتم. چون اصلاً آمادگياش را نداشتم. هم به دليل مسئوليتهاي كاري، هم به اين علت كه مسئله ازدواج برايم اهميت پيدا نكرده بود. ديگر اين كه خانوادهام در اهواز نبودند و من به طور شبانه روزي در ستاد ميماندم. در اين شرايط نميتوانستم مسئوليتهاي يك زندگي جديد را بپذيرم.
_ يك روز كه در خيابان راه ميرفتم، اهواز دوباره بمباران شد. جسد مردي را ديدم كه رويش پارچه مندرسي كشيده بودند و پاهايش بيرون بود. از دمپاييهايش فهميدم اهوازي است و در همين شهر و زير همين گلولههاي كشنده زندگي ميكند، با خودم فكر كردم لابد او هم پدر خانوادهاي است و براي خريد مايحتاج روزانه اينجا آمده است. او با زندگياش در اهواز جنگ را به هيچ گرفته است. پس ميتوان زير آتش هم زندگي كرد و حتي جان داد تا ديگران زير آسمان همين شهر آسودهتر زندگي كنند.
وقتي از كنار چهرههاي بهت زدهي مردم در اين خيابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس كردم به خاطر همين ساده بودن معناي زندگي و مرگ است كه ميتوان ازدواج را به عنوان مرحلهاي از زندگي نگريست.
به همين خاطر به دوستم گفتم: راستي آن پاسداري كه قرار بود به من معرفي كني اسمش چه بود؟ كمي جا خورد و بعد از مكث كوتاهي گفت: به او حسن باقري ميگويند ولي نام اصلياش غلامحسين افشردي است.»
_ اولين ديدارمان اوايل مرداد ماه سال 1360 بود. اول ايشان حرف زدند. گفتند: «اسم من حسن باقري نيست من غلامحسين افشردي هستم به خاطر اين كه از نيروي اطلاعاتي جنگ هستم مرا به نام حسن باقري ميشناسند.» اين اولين صداقتي بود كه از ايشان ديدم و روي من خيلي اثر گذاشت در صداي پختهاش صداقت موج ميزد.
من هم از علاقهام به كار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در اين شرايط و تا زماني كه جنگ هست بايد كار كنم. نميخواهم چيزي مانع حضورم در كار جنگ باشد. اعتقاد زيادي هم به اين ندارم كه حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. شما حتي نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بكنيد. انقلاب موقعيتي پيش آورده است كه زن بايد جايگاه خودش را پيدا كند بايد به كارهاي بزرگتري فكر كنيد.
_ يك هفته بعد و در همان خانه دوستم، باز همان حرفهاي اصلي بود كه در اين جلسه كمي ريزتر دربارهاش حرف زديم.
يك روز تلفني به من گفتند كه از نظر من مطلب ديگري نمانده است با توكل به خدا من اعلام آمادگي ميكنم.»
من دوباره استخاره كردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همين دو جلسه واگذار كرديم به خدا.
_ آقاي باقري خيلي دلش ميخواست امام خطبه عقد ما را بخواند. ولي به خاطر اوج گرفتن ترورهاي منافقين دفتر امام (ره) وقت ملاقات براي عقد نميداد.
قرار شد آقاي هاشمي رفسنجاني، كه آن روزها رئيس مجلس بودند، خطبه بخوانند. وقت دادند و ما هم رفتيم.
سه ساعت در دفتر هيئت رئيسه مجلس نشستيم. آقاي هاشمي جلسه مهمي داشتند. ايشان، آقايان موسوي خوئينيها و بيات را از طرف خودشان براي عقد ما فرستادند. اين دو بزرگوار هم آمدند.
آقاي خوئينيها وكيل من شد و آقاي بيات وكيل ايشان . مراسم عقد به همين سادگي انجام شد.
__ ما حدود يك سال و نيم با هم زندگي كرديم. از نظر زماني مدت كمي بود، ولي از لحاظ كيفيت ارزش بالايي داشت.
بارها شد كه من ده روز ايشان را نميديدم. مخصوصاً وقتي عملياتي صورت ميگرفت، اين زمان بيشتر ميشد و تا روزي كه جبههها استقرار و ثبات پيدا نميكرد. به خانه نميآمد. آن هم در حدود سه يا چهار ساعت.
درهمين ساعتهاي كم آنقدر برخوردش مهربانانه و سنجيده بود كه بعد از رفتن او احساس ميكردم اگر يك ماه ديگر هم نيايد همين توان معنوي برايم كافي است.
وقتي ميآمد چشمهايش از فرط كار و بيخوابي سرخ بود و از خستگي صدايش به زحمت در ميآمد. همهاش در تلاش بود. لحظهاي آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگي وقتي پايش به خانه ميرسيد با حوصله مينشست و با من صحبت ميكرد.
قدردان بود. تقيد او به مطالعه براي من بسيار عزيز بود. حتي بعضي از كتابهايي را كه خوانده بود به من توصيه ميكرد بخوانم، چون فرصت داشتم از طرف ديگر او به زبان عربي تسلط داشت و متون خوبي براي مطالعه انتخاب ميكرد.
_ روز آخر، با تأني رفت. يعني مثل هميشه صبح زود نرفت. با نرگس بازي كرد. ناخنهاي نرگس را گرفت. به هر حال نرگس هم كمي بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عكسالعمل نشان ميداد.
او سر به سر نرگس ميگذاشت و به من ميگفت: «ببين پدر سوخته چه قدر شيرين شده خودشو لوس ميكنه.»
گفتم با تأني بيرون رفت .حتي يك بار هم برگشت و يكي دو تا نوار كاست كه صحبتهاي يكي از آقايان بود به من داد و گفت: «گوش كن حرفهاي خوبي دارد و حوصلهات هم سر نميرود.
آن روز رفت شناسايي مواضع عراق كه مجيد بقايي و برادرش محمد آقا، همراهش بودند. بعد از محمد آقا شنيدم از سنگري كه ديدهباني ميكرد گلوله خمپاره كنار سنگر ميافتد.
_ موقع شهادت غلامحسين، نرگس سه چهار ماهه بود.
جالب اين كه او تمايلي به بچهدار شدن نداشت ولي من عاشق بچه بودم. او ميدانست كه ماندني نيست، به همين خاطر نميخواست زحمت من زياد شود. از طرف ديگر من هم ميدانستم كه او ماندني نيست و ميخواستم يادگاري از او داشته باشم.
هر دو استخاره كرديم. آيهاي آمد درباره داستان حضرت موسي و مادرش، كه گفته بود ما اندوه را از دل مادر ميگيريم.
هر دو تصميم گرفتيم اگر بچهمان پسر شد نام او را موسي بگذاريم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان (عج) نام مادر ايشان، "نرگس" را بگذاريم.
از آن روز به بعد ميگفتم: خدايا! راضيام به رضاي تو. ولي اين قدر به همسرم مهلت بده كه فرزندمان را ببيند.» ماند و ديد و حتي چند ماه با او سرگرم شد و پدري كرد.
راوي:پروين داعي پور
منبع:كتاب زندگي بزرگ و خانه كوچك
|
_ شانزده سال بيشتر نداشتم كه ايشان به خواستگاري من آمدند. البته حاج آقا موسوي خانواده ما را به ايشان معرفي كرده بودند. حاج آقا موسوي الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پيشنماز محله بودند و در حوزه علميه چيذر درس ميدادند. راوي:کبري سيل سه پور منبع:كتاب سفر بر مدار مهتاب |
*** سال 1358 بود كه به همراه مادرخواندهاش ننه طاهره به خانهمان آمد. شوخطبعي و متانتش از همان آغاز بر دلم نشست. باوقار بود اما محجوب و سر به زير نبود و من بيآنكه هراسي از ازدواج با مردي كه پاسدار اسلام است و شايد هيچگاه در خانه نباشد داشته باشم گفتم: « بله » و با خريد يك حلقه و آيينه شمعدان و مهر 75 هزار تومان به همسري مردي درآمدم كه از ايمان و تقوا چيزي كم نداشت. ماه رمضان همان سال با دادن افطاري نان و پنير و سبزي زندگي مشترك ما آغاز شد و رنگ زندگي هر دوي ما تغيير كرد.
*** وقتي شنيد فرزندي در راه دارد، خيلي خوشحال شد. با خنده گفت: « فاطمه خدا كند پسر باشد. » گفتم: انشاالله اما دل توي دلم نبود. چند روز بعد عازم مأموريت شد و چند ماهي به خانه نيامد. در دلم آشوبي برپا بود. ميترسيدم فرزندم دختر باشد و حميد از خانه و زندگي دل بكند. ميترسيدم مبادا با به دنيا آمدن اين بچه، ما از يكديگر دور شويم و او ديگر آن مهر و محبت سابق را نداشته باشد. دلداريهاي مادرم هم اثري نداشت؛ كابوس شبانهي من، آن روزها فرزند دختر بود و بالاخره از آن چه ميترسيدم، به سرم آمد. فرزندم دختر بود. اما رفتار حميد مرا شگفتزده نمود. او از خوشحالي بالا و پايين ميپريد. آنقدر به من محبت كرد كه يك روز بياختيار گريهام گرفت. نگراني اين نه ماه را برايش تعريف كردم. كمي دلخور شد و گفت: « من اگر گفتم پسر، براي اين نبود كه دختر دوست ندارم. فقط براي اينكه وقتي من نيستم، توي خانه مرد باشد وگرنه دختر و پسر ندارد. خدا را شكر كه سالم است. » از آن روز مهر حميد در دلم صدبرابر شد.
*** هر چه از مهربانياش بگويم، كم گفتهام؛ حميد آيينهي اخلاص، وفا و صميميت بود و من عاشقانه او را ستايش ميكردم. آنقدر به ديگران محبت ميكرد كه من بعيد ميدانم يك نفر از او كدورتي داشته باشد. گرچه زندگي با او كه هميشه در جبهه و مأموريت بود، سخت به نظر ميرسيد و من در خانه جاي خاليش را به سختي تحمل ميكردم؛ اما نميتوانستم ما نعش شوم. چون به مرامش معتقد بودم و يقين داشتم راه او راهي خدايي است.
راوي:فاطمه حسني سعدي _ همسر شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 219
|
|
-سال 1357 با هم ازدواج كرديم و خداوند به پاس اين ازدواج 3 فرزند به ما هديه داد. روز خواستگاري به من گفت: « در اين راه كه ميروم، يا شهادت است يا اسارت يا مجروح شدن، اگر ميخواهي و دوست داري، با من ازدواج كن. » و من بدون هيچ شرطي قبول كردم. راوي:راضيه رستگار منبع:ماهنامه سبزسرخ |
|
*** گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم... راوي:صديقه حكمت منبع:كتاب بابايي به روايت همسرشهيد |
- خانوادهي مهدي اصرار داشتند كه مجلس مجللي برگزار كنند، اما مهدي ميگفت: « با وجود اين همه شهيد شما چگونه از من چنين درخواستي ميكنيد. » بنابراين با هم رفتيم به زيارت مشهد مقدس و درزكنار حرم آقا امام رضا (ع) زندگي سادهي خودمان را شروع كرديم.
- كارهايش جلوهي الهي داشت. هر وقت در كنارم بود، احساس ميكردم در دانشگاه بزرگ انسانسازي هستم. صحبتهاي مهدي همچون آيههاي مقدس قرآن از آسمان نازل ميشد و بر قلب و جانم مينشست. مهدي عاشق جبههها بود و براي رفت به جبهه بيتابي ميكرد، زيرا او معشوق خود را در جبههها ميديد. هميشه به من ميگفت: « دنيا محل امتحان است. » يك بار قرار شد به زيارت خانهي خدا برود اما وقتي ديد جبهه نياز به نيرو دارد، جبهه را بر زيارت خانهي خدا ترجيح داد. مهدي ميگفت: « خدا در متن جبهههاست. » او با رفتن به جبهه در آن سال به زيارت خود خدا نايل شد و به آرزوي شيرينش رسيد.
- در سال 1366 در دانشگاه رازي كرمانشاه قبول شده بود، اما گفت: « فعلاً بايد سنگرهاي اصلي را پر كرد. » هر بار هم كه به جبهه ميرفت، عاشقتر از قبل ميشد. در آخرين بارش گويا فرشتگان الهي او را باخبر كرده بودند. ميخواست هر چه زودتر به قافلهي عاشقان اباعبدالحسين (ع) بپيوندد؛ با تك تك دوستان و آشنايان و غريبهها خداحافظي كرد و از همه حلاليت طلبيد. مهدي براي رسيدن به مولايش آقا امام حسين (ع) دلتنگ شده بود. او با همهي زيباييها و با همهي مظاهر و جبروت دنيا وداع كرده بود.
- آخرين شبي كه در منزل بود، حالات عجيبي داشت؛ سخت نگران شده بودم. آن شب تا صبح نخوابيد و مشغول نوشتن وصيتنامه و دعا و نيايش با خداي مهربان بود. چهرهي مهدي به قدري نوراني شده بود كه دوست داشتم فقط بنشينم به چهرهي زيبا و دوستداشتنياش نگاه كنم. صبح آن روز مهدي با همه خداحافظي كرد و رفت.
- خبر شهادتش خيلي براي همه سخت بود. انگار زلزله آمده بود؛ همه گريه ميكردند اما چون به خاطر خدا بود، براي همه شيرين و دلنشين بود. دست و پايش قطع شده بود و سوخته بود. از روي دندانهايش شناختمش. در داخل جيبش عكسي از امام بود و يك قرآن كوچك و پارچهي سبزي كه اولين روز زندگي در حرم آقا علي بن موسي الرضا (ع) متبرّكش كرده بود.
منبع:نشريه امتداد - صفحه: 39
|
-دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا ميكردم. مصاحبهاي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم. سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف ميزد. با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست. بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه. اين هم كه چه جور اسلحهاي باشد، برايم فرقي نداشت. وقتي پرسيد: « نظرتون راجع به مهر چيه؟ » گفتم: « هر چي شما بگين.» گفت: « يك جلد قرآن و يك كلت كمري. چه طوره؟ » گفتم: « قبول. » اين واقعاً نظر خودش بود؛ چون به دوستهايش هم گفته بود: « دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد. » -روز عقدكنان زنهاي فاميل منتظر بودند داماد را ببينند. گفتم: « آقا داماد، كت و شلوار پوشيده و كراواتش را هم زده دارد ميآيد. » مرتب و تميز آمد با همان لباس سپاه، فقط پوتينهايش كمي خاكي بود. -هر چه به عنوان هديهي عروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم. گفت: « ما كه اينها را لازم نداريم، حاضري يه كار خير با آنها بكني؟ » گفتم: « مثلاً چي؟ » گفت: « كمك كنيم به جبهه. » گفتم: « قبول.» بردمشان در مغازهي لوازم منزل فروشي. همه را دادم و ده الي 15 كلمن گرفتم. -مادرم نميگذاشت ما غذا درست كنيم. تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم. شب اولي كه تنها شديم، آمد و خانه و گفت: « ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچهها ميخواهند بيايند ديدن ما؛ ميتوني شام درست كني؟ » كتهام شفته شد. همان را آورد گذاشت جلوي دوستهايش. گفت: « خانم من در آشپزياش حرف نداره؛ فقط برنج اين دفعه خوب نبوده و وا رفته ... » -شهردار اروميه كه بود، دو هزار و هشتصد تومان حقوق ميگرفت. يك روز گفت: « بيا اين ماه هر چي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم تا اگه آخرش چيزي اضافه آمد، بديم به يه فقير. همه چي را نوشتم. از واكس كفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقيهي پول را دادم لوازم التحرير، خريد. داد به يكي از كساني كه شناسايي كرده بود و ميدانست محتاجند، گفت: « اينم كفارهي گناهان اين ماهمون ... » -كمتر شبي ميشد بدون گريه سر روي بالش بگذارم. دير به دير ميآمد. نگرانش بودم. همهاش با خودم فكر ميكردم اين دفعه ديگه نميآد. نكنه اسير بشه؛ نكنه شهيد بشه؛ اگه نياد، چه كار كنم؟ خوابم نميبرد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه ميكردم. بهم گفت: چرا بيخودي گريه ميكني؟ اگه دلت گرفته چرا الكي گريه ميكني؟ يه هدف به گريهات بده؛ واسه امام حسين (ع) گريه كن نه واسهي من ... منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4 |
مهرماه سال 1359 به عضويت بسيج مستضعفان درآمدم. بعد از مدتي با برادرزادهي برزگر آشنا شدم. با همديگر در فعاليتهاي بسيج همكاري ميكرديم. از طريق ايشان باب آشنايي من با خانوادهي برزگر باز شد. برزگر در آن دوران مسئول آموزش بسيج و سپاه بود.
مدتي بعد، يعني فرداي حملهي عراق به ايران، برزگر به جبهه رفت. وقتي برگشت، با پدر و مادرش به خواستگاريام آمدند. همه چيز خيلي ساده برگزار شد. خانوادهام او را ميشناختند؛ از طرف ديگر شاپور دوست برادرم، رئوف هم بود. از صداقت و رفتار مناسب و برخي خصوصيات ديگر او خوشم آمد. اولين بار كه رو در روي هم نشستيم، با من از راستي، صداقت، درستكاري، داشتن ايمان و زهرا گونه زندگي كردن، صحبت كرد. دلش ميخواست با كسي ازدواج كند كه اين خصوصيات را داشته باشد. گفت كه ادامهي تحصيل بدهم تا براي او و بچههايمان، همسري و مادري نمونه شوم.
يادم است از جيبش قرآن كوچكي درآورد و گفت: ميخواهم به اين كتاب قسم بخوريم كه به همديگر وفادار باشيم و زندگيمان را صادقانه شروع كنيم.
قبل از مراسم ازدواج در نامهاي برايم نوشت: ايكاش طوري ميشد با هم به جبهه ميرفتيم و مراسم ازدواجمان را آنجا برگزار ميكرديم. صداي گلولههاي دشمن هم موسيقي جشنمان ميشد. شمع محفل و عروسيمان نيز چهرهي نوراني و باصفاي شهيدان ميشد.
هفده سالم بود و بعد از ده هفته نامزدي، عروس شدم. روز عروسي مادرم از شاپور پرسيد: پسرم پس ماشين عروس كو؟ شاپور گفت: « حاج خانم اين چيزها تجملات است.» اوركت تنش بود. وقتي با هم به خانهشان رفتيم، نواي قرآن در اتاق پيچيد. همه تعجب كردند و لب ورچيدند از اين كه نكند، به مراسم عزا آمده باشند؛ ولي من در عالم خودم لذت ميبردم از اين كار شاپور؛ چون اول زندگيمان با صداي دلنشين قرآن شروع ميشد.
اصلاح نكرده بود و ريشش همان بود كه بود. فاميلهاي من كه شناختي از شاپور نداشتند، هاج و واج مانده بودند. رفتيم تازهميدان و همانجا در دفترخانهاي عقد كرديم. فرداي روز عروسي گفت: براي ماه عسل برويم مشهد. بهمنماه سال 1359 بود. مادرم آمد پيشم و گفت: من هم دلم ميخواهد بروم زيارت امام رضا. مادر شاپور هم همين حرف را زد. قضيه را به شاپور گفتم و او استقبال كرد. رفتيم تهران و برادرش عليرضا هم به ما پيوست.
اولين بارم بود كه به مشهد ميرفتم. پنج روزي آنجا مانديم و شاپور به من گفت: « ميداني كسي كه براي اولين بار بيايد اينجا و سه تا خواسته از امام داشته باشد، آقا حتماً حاجتش را برآورده ميكند؟! حالا با اين حساب بگذار به جايت من هم چيزي بخواهم. » من كه حرف دلش را ميدانستم، گفتم نميشود. خواهش كرد؛ نيت كردم و گفتم: يا امام هشتم ميدانم شاپور طلب شهادت ميكند، ولي خواستهاش را برآورده نكن. ولي ضامن آهو خواستهي او را شنيد و بعد از سه سال زندگي مشترك شاپور را از پيش من برد.
وقتي فهميد چند نفري ميرويم مشهد، خوشحال شد. اخلاقش همين بود. وقتي شاد ميشد، ميخواست همه شاد باشند. غمگين هم كه ميشد، همه دلشان ميگرفت.
بعد از عمل دستش سه چهار روزي هم در دوران نامزدي به تهران رفتيم و به شمال نيز سري زديم. يادم است سال 1360 مرا هم با خودش به پشت جبهه برد. آن وقتها عذرا را حامله بودم و رفتنش برايم دردناك ميشد. براي همين بيمقدمه آمد و گفت: حاضر شو برويم تبريز. من هم شال و كلاه كردم و راه افتاديم. وقتي بيش از هفت يا هشت ساعت از مسافرتمان گذشت، گفتم: اينجا كجاست؟ گفت: اسلامآباد غرب. دو روز آنجا مانديم. با هم رفتيم گشتي در اطراف زديم. دور و بر را كه ديدم، قرار شد بعد از به دنيا آمدن بچهمان برويم آنجا زندگي كنيم ولي قسمت نشد.
يك ماه و نيم از ازدواجمان كه گذشت، رفت جبهه. يادم نيست كدام عمليات ولي وقتي برگشت، ساخت و ساز همين خانه را كه در محلهي ژاندارمري اردبيل قراردارد، شروع كرد. قبل از ازدواج روزها كار ميكرد و شبها درس ميخواند. از دستش هر كاري برميآمد. آهنگري، بنايي و چاهكني. سقف اتاقها را هم خودش تيرريزي كرد و درهاي كوچه را هم در كارگاه آهنگري درست كرد. روزها اصلاً وقت نميكرد و شبها از استراحتش ميزد و آجر روي آجر ميگذاشت، برادر و دوستانش هم كمكش ميكردند تا اين كه بعد از دو سال زندگي در كنار خانوادهي شاپور، خانهمان آمادهي سكونت شد.
عذرا كه به دنيا آمد، شاپور خيلي خوشحال شد. او را با خودش ميبرد پادگان و به دوستانش نشان ميداد. طوري نبود كه بگوييم خانواده دوست نبود، برعكس دلبستگياش به خانواده از خيليها بيشتر بود. مدتي گذشت، محمد را حامله شدم. ديگر غيبتهاي گاه و بيگاهش حسابي اذيتم ميكرد. دوباره كه خواست برود، اجازه ندادم. گفت: اگر استخاره كنيم چي؟!
حرفي نزدم. قرآن را باز كرد آيهي " اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم " آمد. زبانم بند آمد. گفت: « اگر امروز با عزت خونمان را نثار نكنيم، فردا دشمن آن را با ذلت از ما ميگيرد. » بعد از دو سه بار اعزام ديگر عادتم شده بود كه يك دفعه بيايد و يكهو برود. در جبهه هم نميتوانست زياد بماند چون اينجا كارهاي زيادي داشت. يك روز مانده به عيد، عمليات فتحالمبين شروع شد و شاپور و دوستانش رفتند. من ماندم و عذرا و محمد؛ من ماندم يك عده فاميل كه در تدارك ديد و بازديد بودند.
محمد تازه به دنيا آمده بود. از اين كه با دو بچه دست تنها مانده بودم، حالم گرفته شد. در اين گير و دار شاپور زنگ شد و پرسيد: كجاييد؟
گفتم: خانهي مامانم.
گفت: « ما هم اينجا به جاي سفرهي هفت سين، سفره هفت شين درست كردهايم. » مقداري هم وسايل خواست. به همراه وسايل، نامهاي نوشتم. بدين مضمون: اي كاش ما هم مثل شما مردها لياقت داشتيم و ميآمديم جبهه. خوشا به حالتان. ميرويد آنجا و دينتان را ادا ميكنيد؛ كاش ميتوانستم حداقل بيايم آنجا و بين رزمندگان سقايي كنم.
قصدم اين بود كه دلتنگي و ناراحتي موقع اعزام را از دلش دربياورم و دلگرمش كنم. چند روز بعد در جواب نامهام نوشت: « در گردان، نامهات را براي بچهها خواندم و آنها همگي گريه كردند. فكر نكن در خانه نشستهاي و در جنگ نقشي نداري، بدان حتي همين نامهات نيز ما را متحول كرده است. »
گهگاه تلفني صحبت ميكرديم و براي همديگر نامه ميفرستاديم ولي يك لحظه دلهره دست از سرم برنميداشت. ميترسيدم خبر شهادتش را بشنوم. آن وقت بيشاپور با دو تا بچه چه بايد ميكردم؟
از عمليات بيتالمقدس كه برگشت، حال ديگري داشت. غمگين بود و دلتنگي ميكرد. بسياري از دوستان و همرزمانش را در آن عمليات از دست داده بود و برايش سخت بود تنهايي سر كند. همهاش گريه ميكرد و ميگفت: « خانوادهي شهدا ميآيند سراغم و ميگويند جنازهي بچهمان كو؟ »
روزي محمد را برده بودم دكتر، وقتي برگشتم خانه نامهاش را ديدم. نوشته بود: « با بچهها رفتيم دنبال جنازهي دوستانمان كه در عمليات بيتالمقدس شهيد شدهاند. ببخش كه نتوانستم خداحافظي كنم. عجله داشتم.»
خوشحال شدم از اينكه با اين عمل، روح ناآرامش آرام ميشود و كمي تسكين مييابد؛ خصوصاً اين كه پدر يكي از شهدا رفته بود و يقهي شاپور را گرفته و بهاش گفته بود: چرا تو كه فرماندهي پسرم بودهاي، سالم برگشتهاي و او نيامده؟!
همان لحظه دوستانش به شاپور ميگويند: چرا چيزي نگفتي؟ شاپور هم گفته: آنها داغ ديدهاند. بگذار هر چه توي دلشان دارند، بريزند بيرون. وقتي برگشت، پرسيدم: چي شده؟ گفت: با دوربين كه نگاه ميكردم، جنازهي بچهها را ميديدم ولي نتوانستيم بياوريمشان.
چيزي كه در برزگر نمود بيشتري داشت، نترس بودنش بود. روحيهي مديريتي بالايي داشت و نفوذ كلامش در بين دوستانش چنان بود كه هر حرفي ميزد، حتماً عملي ميشد. در بين خانوادهي خودمان هم همينطور بود. روزي از جبهه كه برگشت، مادرم براي شب دعوتمان كرد. مادرم دو نوع غذا پخته بود. فكر ميكردم بعد از مدتها كه غذاي درست و حسابي نخورده، حتماً از آن غذاها خواهد خورد. شاپور سر سفره نشست و به يكي از غذاها دست نزد و گفت: حاج خانم اسراف كردهايد.
در همه چيز ساده بودن را الگوي خود قرار ميداد؛ خودش را نميگرفت و به فكر همه بود. يك روز گفت: « يكي از همكارانم به عنوان نمايندهي حضرت امام است، آمده اردبيل و سه چهار ماهي ميخواهد اينجا بماند. نميخواهم به خانهي سازماني برود؛ اگر مايل باشي چهار ماه در خانهي جديدمان بماند. » تمام وسايلمان را بستهبندي كرده بوديم تا امروز و فردا برويم آنجا. گفتم: اگر با اين كار خوشحال ميشوي، من حرفي ندارم.
يك روز وقتي به خانه آمد، ناراحت بود. گفتم: چته؟ گفت: رفتم به خانهمان سر زدم درِ زيرزمين را دزديدهاند. گفتم: اتفاقيه كه افتاده چرا خودت را ناراحت ميكني؟ گفت: به خاطر درِ زيرزمين ناراحت نيستم از اين ناراحتم كه وقتي رفتم پرس و جو كردم، فهميدم دزد از محلهي خودمان است. رفتم خانهي طرف و وضعيتش را كه ديدم، دم نزدم. فقط غير مستقيم حالياش كردم. اين كار درست نيست. بعد از اين هم اصلاً پياش را نميگيرم.
معنويت خاصي داشت و روزي كه ميخواست براي چندمين بار به جبهه برود، از زير قرآن رد شد و خداحافظي كرد. احساس كردم اگر اين بار برود، ديگر برنميگردد. از دم در كه خداحافظي كرد و رفت، دلم آرام نگرفت. هميشه ميگفت: سه تحول در درونم به وجود آمده؛ انقلاب، جنگ و عمليات بيتالمقدس. اين سه مرا متحول كردهاند و همه چيز در نظرم عوض شده.
شبها وقت خواندن نماز شب آنقدر العفو العفو ميگفت كه من به صدايش بيدار ميشدم و همان روزها احساسي به من ميگفت بعد از عمليات بيتالمقدس ديگر شاپور از دستم رفته و اگر برود برنميگردد. نگاه، رفتار و حركاتش كاملاً الهي شده بود. در چهرهاش نورانيت خاصي موج ميزد؛ طوري بود كه انگار همين چند روز را مهمان ماست.
به هر تقدير نتوانستم تحمل نمايم. بچهها را بردم پيش مادرم و رفتم محل اعزام. ميدانستم اگر مرا ببيند، حتماً ناراحت ميشود ولي دلم طاقت نميآورد.
تحمل نداشت ناراحتي مرا ببيند. ميگفت: اگر تو خوشحال باشي، من با جان و دل خدمت ميكنم.
از دور نگاهش ميكردم كه يك دفعه با اين كه فاصله زياد بود، مرا ديد؛ پيشم آمد و گفت: براي چي آمدي اينجا؟
گفتم: چهطور مرا در اين شلوغي تشخيص دادي؟ گفت: يك لحظه حس كردم گوشهاي از قلبم اينجا مانده. براي همين برگشتم و تو را ديدم.
وداع كرديم و رفت ...
راوي:رؤيا احمديان منبع:نشريه آواي اردبيل - صفحه: 20
- مهريهام يك جلد كلامالله مجيد و چهل هزار تومان پول و شيربها دو هزار تومان بود. دو سال از عقدمان گذشت و داماد بضاعت برگزاري مراسم ازدواج را نداشت. بالاخره پدر و مادرم همكاري كردند و ما زندگي خود را شروع كرديم. حسين آقا مردي باايمان بود. خيلي به نيازمندان كمك ميكرد، مغازهي جوشكاري داشت.
- بعداز به دنيا آمدن فرشته و مهدي، خرجمان خيلي بيشتر از قبل شده بود. روزگارمان به سختي ميگذشت. به واسطهي آشنايي پسر عموي حسين آقا، در ادارهي تسليحات ارتش، قسمت نيرو و باتريسازي كار ميكرد. در تهران خانهاي اجاره كرديم. حدود چهار سال آنجا بوديم اما در كارخانه اعتصاب شد. حقوق كارگرها را ندادند.
- كار به جايي كشيد كه كم نمانده بود، دستگير و به مقامات امنيتي تحويل داده شد كه باز هم پادرمياني پسر عمو به دادش رسيد و حسين توانست با هزار مكافات با كارخانه تسويه حساب كند و بعد از چهار سال سكونت در تهران دوباره به فريدونكنار برگشتيم.
- حسين آقا به روحانيون انقلاب علاقمند بود. رابطهي عميقي بين او و حاج آقا محموديان، امام جماعت مسجد ولي عصر (عج) برقرار بود و حاج آقا هم به او بسيار علاقه داشت و براي حل مشكلات شهر، اغلب با حسين تبادلنظر ميكرد.
- در جريان مبارزات و دعوت مبلغ به شهر او را گرفتند. دنيا دور سرم چرخيد. من هم كه كاري جز نفرين و لعنت از دستم برنميآمد، شروع كردم به نفرين كردن آن از خدا بيخبرها. ديدم هم مهدي و هم زهرا صداي گريهشان درآمده است. سعي كردم صبور باشم و روحيهي بچهها را خراب نكنم. اشكهايم را پاك كردم و به انتظار نشستم. ولي هر چه به در چشم دوختم، از حسين آقا خبري نشد. تا صبح خوابم نبرد. آن شب سياه و طولاني خيال سحر شدن نداشت.
- روز بعد نزديك ظهر آمد. بعد از آن بازداشت و شكنجه نه تنها دست از مبارزه برنداشت بلكه بر ادامه دادن راهش مصممتر شد و همهي زندگياش را وقف پيروزي و به ثمر رساندن انقلاب اسلامي كرد و از جان و مال و همهي وجودش براي پيروز شدن نهضت حضرت امام خميني مايه گذاشت.
- بعد از پيروزي انقلاب هم حسين شبانهروز به رسيدگي كار مردم سرگرم بود. مدتي در دادسراي انقلاب بابل فعاليت كرد. از طريق برادران و دوستان همرزم قبل از انقلابش عضو جمعيت فداييان شد.
- هميشه بيشترين توجهش به نحوهي تربيت بچههايم بود. در طول 19 سال زندگي هيچ وقت نسبت به اين مسئله ذرهاي كوتاه نميآمد. هيچگاه از من انتظار نداشت به درشتي با فرزندانمان صحبت كنم.
- حسين چندي بعد به افغانستان رفت و با آغاز جنگ تحميلي به جبهه رفت. برادرش اصغر شهيد شد و بعد از او دامادم مرتضي. حاجي بيشتر توي جبهه بود و اگر گاهي به خانه ميآمد، مدام به خانوادهي شهدا سر ميزد و به اعضاي خانواده به خصوص مهدي سفارش ميكرد ارتباطش را با فرزندان شهدا بيشتر كند. به زهرا توصيه ميكرد كه بيشتر با خانوادههاي شهدا آمد و شد كند چون ممكن است آنان احساس كمبود كنند.
- وقتي پيكر پاك حاج حسينم را ديدم، وقتي سرش، پيشاني و سجدهگاهش با خونش خضاب شده است، بدون آن كه دست خودم باشد، بر خلاف سفارشش به صبر و خويشتنداري، نتوانستم خودم را كنترل كنم. وقتي به انگشتش نگاه كردم، به ياد آن وصيتش افتادم كه گفته بود:« وقتي داريد مرا تشييع ميكنيد، دستم را از تابوت بيرون بياوريد تا آن كساني كه ميگفتند بصير داخل كولهپشتياش از جبهه پول براي زن و بچهاش ميآورد، ببينند كه در دستم هيچ چيزي نيست و پاك پاك است.» و من به اين فكر ميكردم كه چگونه ميتوانم دستش را كه مثل دست مولايش حسين انگشتش بريده بود، از تابوت بيرون بگذارم.
- حالا حدود 17 سال از عروج قهرمانانهي همسر عزيزم ميگذرد و من از اينكه توانستهام به وصيتي كه او در مورد فرزندانم و نحوهي تربيتشان كرده بود، به شايستگي عمل كنم، احساس غرور و سربلندي ميكنم و زندگي را با يادآوري خاطرات مقدس آن ايام مي گذرانم.
راوي:آمنه براري
منبع:كتاب بصير
|
-من و عليرضا روز چهارم فروردينماه سال 1357، تنها با حضور چند نفر از بزرگترهاي فاميل پيوندمان را در دلها و شناسنامههايمان ثبت كرديم؛ ساده و بدون تشريفات. -بار اول كه به جبهه رفت، تحمل دورياش برايم خيلي سخت بود. احساس كردم بدون او توان زندگي كردن ندارم، آن روز هيچ وقت از خاطرم نميرود. ساعتها گريه كردم و به وصيتنامه و عكسي كه عليرضا برايم فرستاده بود، خيره شدم. حال و روز خود را نميفهميدم. پشت پنجره ميايستادم و چشم به در ميدوختم. چهار ماه و و پانزده روز بعد بازگشت. خيلي ناراحت بودم. گفت: بدون خداحافظي رفتم تا محبت زن و فرزند مانع كار نشود. -هميشه بعد از هر عمليات دلشورهي عجيبي به جانم ميافتاد. به خودم نهيب ميزدم. « هنوز كه اتفاقي نيفتاده، چرا اينقدر بيتابي ميكني ؟» بايد آرامشم را حفظ ميكردم. چون مسافر كوچولوي ديگري در راه داشتم. آن روز وقتي با حسين راهي نور شدم، خانه پدريام جور ديگري انتظارم را ميكشيد. مادر در آستانه درِ خانه، زانوهايش تا شد و نشست. به وضوح درد را در چشمهايش ديدم؛ « دوباره بيپدر شدي مريم. » برادرم علي پر كشيده بود. به همسر جوانش نگاه كردم. او هم مسافر كوچكي در راه داشت. 20 روز بعد پيكر برادرم را آوردند. -بعد از عمليات كربلاي 4 كه به مرخصي آمد، خيلي از خانوادهها سراغ فرزندان مفقودالاثرشان را از او ميگرفتند. قصد سفر داشت كه گفت: « از تو ميخواهم در نمازهايت برايم دعا كني تا من هم به شهادت برسم و مثل عزيزان آنها مفقودالاثر شوم. نميتوانم از شرمندگي اين خانوادهها بيرون بيايم. آنها رفتند و من كه فرماندهشان بودم، هنوز اينجايم. » كسي در درونم فرياد ميكشيد: سير نگاهش كن، ديگر او را نخواهي ديد. -سه روز بعد از رفتنش زنگ خانه را زدند؛ برادري ساك عليرضا را داد. به وسط حياط كه رسيدم، ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت. با خودم فكر كردم: حتماً شهيد شده كه وسايلش را آوردند. هراسان به سمت مغازهي برادرشوهرم رفتم. او به سپاه رفت و براي عليرضا پيغام گذاشت كه با خانه تماس بگيرد. خيلي منتظر ماندم؛ اما بالاخره زنگ زد و گفت: وقتي از سپاه تماس گرفتند و گفتند خانمت نگران است، باورم نشد خودت باشي. به آنها گفتم: حتماً اشتباهي شده. همسر من اصلاً اينطور نيست. او سالهاست كه آماده است. يكي از همين روزهاي خدا اگر شهيد شوم، بيمقدمه ميآيند و به تو خبر ميدهند: « عليرضا پر كشيد ». ساك را فرستادم تا آماده شوي. دو روز بعد خبر شهادتش را آوردند. -دوازدهم اسفندماه سال 1365 خبر مفقودالاثر بودنش را به ما دادند و 9 سال بعد روز بيستم بهمنماه سال 1374 خبر بازگشتش در شهر پيچيد و من با خود زمزمه كردم: مسافر خستهي من به خانهات خوش آمدي. -حالا هر وقت دلم ميگيرد، ميروم امامزاده پيش عليرضا؛ كنار قبرش مينشينم و با او حرف ميزنم و درددل ميكنم. از دلتنگيهايم ميگويم؛ از تنهاييهايم، از بچهها كه حالا بزرگ شدهاند و به سراغ زندگشان رفتهاند و عليرضا صبورانه گوش ميدهد. راوي:مريم بانوصادقي منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش 7 خواب گل سرخ |
*** ساكش را كه بست، بيصدا زار زدم. رفت و بندبند وجودم را جدا كرد. وقتي به اتاق برگشتم ديدم آتش به جانم افتاده، در و ديوار به من هجوم آوردند. تك افتاده بودم. به ياد سفارش علي افتادم؛ قرآن را باز كردم و گفتم: « يا زهرا... يا زهرا، يا زهرا» التماسش كردم تا دلم را آرام كند. مادرم سرم را به دامن گرفت و گفت: « دختر، با خودت اين كار را نكن. » فقط با بغض گفتم: « طاقت ندارم مادر... طولانيترين روز زندگيام به سر رسيد. »
*** راديو را چسباندم به گوشم، تا مارش نظامي ميزد، وجودم ميلرزيد. چشم از در حياط برنميداشتم. ميخواستم پيش پدر عادي جلوه كنم. آن قدر به دختر پيامبر (ص) متوسل شدم تا آرام گرفتم. گفتم: « خدايا بياجرم نگذار. اميدم به رحمت توست. آبرويم را حفظ كن...
*** دو روز دير آمد. شب و روزم يكي شد. نتوانستم خودم را كنترل كنم. وقتي آمد زدم زيرگريه. خواست پايم را ببوسد. گفت: « شرمندهي تو هستم. » دلم آرام گرفت و گفتم: « دست خودم نبود. خوب ميشوم. تو ناراحت من نباش... »
*** گفت: « اينقدر به من وابسته نباش. كسي از آينده خبر ندارد. » گفتم: « حرف از رفتن نزن، تازه معني خوشبختي را مي فهمم. » بال درآورد. گفت: كي؟ گفتم: مرداد. رفت توي فكر، گفت: « اگر دختر باشد، زينب و اگر پسر، حسين. اگر نباشم حسينعلي. » گوشم را گرفتم. گفت: « فاطمه همه چيز دست خداست. دلم ميخواهد پيش از رفتنم خدمتي به شما بكنم. اي كاش همين فردا بچهام را ميديدم. يعني خدا ا ين آرزو را به دلم ميگذارد؟... و خدا او را به آرزويش رساند و زينب را ديد.
*** ساكش را برداشت و روانه شد. يك قدم پيش رفت و يك قدم برگشت. هفتهي قبل كفنش را داده بود، امضا كنم. گفت: « حيف نتوانستم خانهات را مهيا كنم. راضي باش اگر به تو بد كردم. براي غرور خود نكردم راضي باش از من فاطمه. ديدار به قيامت! » تمام اين حرفها به جانم آتش ميزد. اما گفتم: « خدا پشت و پناهت. برو علي » نفس راحتي كشيد. رفت سركوچه ايستاد. زينب بيقرار بود. بلند گفتم: « آرامش ميكنم برو علي » دلم ميخواست هيچ ديواري سر راه علي نباشد و تا آن سوي دنيا نگاهش كنم. وقتي از پيچ خيابان گذشت، زانوهايم لرزيد. چشمهي چشمانم خشكيد. خيره شدم به نقطهاي نامعلوم. در دلم راز و نياز كردم.
*** گفته بود: فاطمه شب اول قبر بيا سر مزارم. بلند شدم كمد را باز كردم. مانتويي كه برايم هديه خريده بود، پوشيدم. اين آخرين هديهاش بود و آرام بيصدا روانهي گلزار شهدا شدم. آرام كنار قبرش ايستادم. بغض گلويم را گرفت. گفتم: « علي ! عهد كردهام پيام تو را به همرزمانت برسانم. عهد كردهام نشكنم. علي ! از من راضي باش... »
*** سيام ارديبهشت سال 1366 شب قدر، فرزند دومم به دنيا آمد. درست 5 ماه بعد از شهادت علي، من نام فرزندش را حسينعلي گذاشتم. همانطور كه او دوست داشت.
راوي:فاطمه آباد _ همسر شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 151