خاطرات آزادگان از دوران اسارت
سالهاي آغازين جنگ بود. در ميان اسرا پسربچهي هشت سالهاي به نام مهدي، از اهالي خرمشهر، همراه مادرش اسير شده بود. مهدي با آن كه ظاهراً خردسال بود، اما استقامتي مردانه داشت. منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
يك روز، افسر بعثي كه قصد داشت او را اذيت كند، گفت كه نام خرمشهر، محمره است و تو بايد اين جمله را تكرار كني؛ اما مهدي اصرار ميكرد كه: « نخير، خرمشهر، خرمشهر است». افسر عصباني شد و با چوب او را كتك زد، مهدي در حالي كه ميگريست باز هم گفت:«خرمشهر!»
ما براي مهدي تكبير فرستاديم و او را به مقاومت تشويق كرديم. بالاخره با ياري حق اين ماجرا با پيروزي مهدي تمام شد.
حسن و رضا با هم بودند. يكي آر پي جي و ديگري كمكي. از موضع استتار عراقي استفاده كردند و تانكهاي زيادي را شكاركردند. وقتي در محاصره قرار گرفتند، حسن گفت: رضا ما يا اسير ميشويم يا شهيد. اگر اسير شديم تو هيچ كارهاي، من همه چيز را به عهده ميگيرم. حسن از رضا جدا شد. چند لحظه بعد سر از تانكهاي نيمسوخته درآورد و لولهي كاليبر اتوماتيك تانك را به سوي عراقي گرفت و 60 – 70 نفر را زد. وقتي آن دو نفر را جدا جدا گرفتند، رضا خود را آشپز معرفي كرد. نوبت بازجويي حسن شد. افسر عراقي فرياد زد: فاميليات؟ حسن با آرامش جواب داد: خميني. نام پدر: خميني. نام پدربزرگ: خميني. حسن را به پل بستند. فرياد زد: اشهد ان لا اله الا الله كه گلوله آر پي جي بدنش را آتش زد. او در عشق خدا سوخت. بعثيها هم سوختند؛ از آتشي كه حسن به جگرشان زد.
منبع: كتاب يوسف تباران
با تمام شدن نظافت، رفتيم داخل اتاق تا با كمي دويدن، بدنمان را براي شروع كلاسهاي رزمي گرم كنيم. اكثر بچهها در اين كلاسها كه از ساعت 5/8 تا 10 صبح در همهي اتاقها تشكيل ميشد، يك روز در ميان شركت ميكردند. با اينكه كوچكترين حركت ورزشي، از نظر عراقيها ممنوع بود و عواقب بعدي را به دنبال داشت، اما برنامهريزي صحيح بچهها مانع از آن شده بود كه نگهبانها بتوانند بچهها را در حال ورزش رزمي غافلگير كنند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 249
به محض اينكه كه صداي اصغر كه ميگفت: « شروع كنيد!» از پشت پنجره شنيده شد، در حالي كه وانمود ميكرد روزنامهي «الجمهوريه» ميخواند، مثل فرفره دور تا دور اتاق به گردش درآمديم. جريان هواي گرمي كه از حركت سريعمان به وجود ميآمد، پنكههاي خاموش آويزان روي سرمان را به گردش درميآورد! گرماي زياد اتاق و حركات رزمي سنگين، لباسها را خيس عرق كرده بود. لحظهاي نگذشت كه بوي عرق بدن آميخته با رطوبت بتون كف اتاق، فضا را پر كرد. محيط كاملاً شبيه يك باشگاه ورزشي تمام عيار بود و هيچ شباهتي به اتاق خوابگاه نداشت. تازه گرم تكنيكهاي جديد خود شده بوديم كه اصغر پريد توي اتاق و گفت: «وضعيت قرمزه!»
در يك چشم به هم زدن، بچهها لباسي روي پيراهن خيسشان پوشيدند. پتوها را در كف اتاق پهن كردند و مشغول كاري شدند: يكي كتاب ميخواند، ديگري لباس ميدوخت، ناگهان يونس سرباز پير اردوگاه، وارد اتاق شد و با چند كلمهي فارسي كه به لهجهي غليظ اصفهاني ياد گرفته بود گفت: «وضعيت قرمزست.... هان!؟»
بچهها زدند زير خنده، چون فهميدند از بس اين عبارت تكرار شده، سربازان عراقي هم آن را ياد گرفتهاند. پس ناچار، عبارت بايد عوض ميشد. يونس همينطور كه دور تا دور اتاق قدم ميزد، يكييكي بچهها را برانداز ميكرد. ناگهان نگاهش روي محمود كه فرصت خشك كردن عرق سر و صورتش را پيدا نكرده بود، خيره ماند. او را بلند كرد و با غضب گفت: «نه بابا! كيسهي نان را آوردم! گرمم شده، هوا گرم است ديگه!».
به هر حال يونس با حوالهي يك سيلي به گوش محمود، از خير ادامهي بازجويياش گذشت. وقتي چيز ديگري گيرش نيامد، نگاهي به دمپاييهاي بچهها كه معمولاً جلو در از پا درميآوردند، كرد و لنگه دمپايياي را كه وارونه روي زمين افتاده بود برداشت و غضبناك پرسيد: «اين مال كيه؟»
ميدانستيم كه صاحبش بايد كتك مفصلي بخورد به جرم اين كه به خرافات عراقيها اعتقاد نداشت. بارها بچهها به خاطر اين كه كفش يا دمپاييشان، سهواً وارونه روي زمين قرار گرفته بود، سخت كتك خورده بودند. چون بعثيهاي خرافاتي اين را توهين به خود قلمداد ميكردند. بالاخره رضا كه دمپايي مال او بود جلو رفت و بعد از تحويل گرفتن چند مشت و سيلي سر جايش برگشت. پس از اينكه يونس بيرون رفت، در يك لحظه خوابگاه دوباره مبدل شد به يك باشگاه تمام عيار!
اسرايي بودند كه طي دو سال و گذراندن سه دوره كلاس ميتوانستند نامهي خودشان را بنويسند.
در كلاس بخش عقيدتي كساني بودند كه نميتوانستند قرآن بخوانند، اما در اين كلاسها 300 يا 400 نفر زير پوشش قرار گرفته، قرآن را ياد گرفتند.
براي افرادي كه قرآن بلد بودند، ولي در صوت و تجويد اشكال داشتند، كلاسهاي تجويد تنظيم شد و ترجمهي قرآن براي اين برادران گفته شد.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 71
در اردوگاه، خودكار به ما نميدادند. بچهها گلها را خشك ميكردند و وقتي چند قطره آب جوش روي آن گلها ميريختند، حالت جوهر ميگرفت و با آن مطالب مورد نظرمان را مينوشتيم و يا دودهي حمام را جمع ميكرديم و با روغن «مازولا» مخلوط ميكرديم، كه اين هم ميشد مركب و از آن استفاده ميكرديم. منبع: كتاب يك قفس، صدپرنده، هزارپرواز - صفحه: 58
يكي از برنامههايي كه براي خود قرار داديم اين بود كه هركس هر آنچه را كه ميداند به ديگري بياموزد. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 163
براي آموزش و انتقال اطلاعاتمان به همديگر نياز به كاغذ و قلم داشتيم كه در اختيارمان نبود. آنچه كه به نظرمان رسيد اين بود كه يكي از ظلمهاي دشمن را وسيلهاي براي اين كار قرار دهيم. سلولها كف و ديوارهاي پوشيده از كاشي قهوهاي خيلي تيره داشت. اين براي چشمان ما خيلي آزاردهنده بود، ولي ميتوانست براي ما به صورت يك تابلوي سياه عمل كند.
اين جا مسألهاي پيش آمد كه با چه چيزي روي اين تابلو بنويسيم. بعد از بررسي بهترين وسيلهي استفاده از تجربه بود. حتماً ديدهايد كه وقتي خياط ها ميخواهند عدد يا اسمي را روي پارچه بنويسند، از صابون استفاده ميكنند. ما هم با استفاده از صابونهايي كه براي شستوشو به ما ميدادند، شروع به نوشتن روي ديوار كرديم و يك كلاس درس درست و حسابي با تخته سياهي به وسعت تمام ديوارها و كف سلولها به راه انداختيم.
خاطرهي خوبي از نخ و سوزن برايتان بگويم. سوزن را از سيم خاردار درست ميكرديم. نخ را از لاي پتوها ميكشيديم. بعد شروع ميكرديم به دوختن لباسها، تا اينكه خبر به گوش فرماندهان پادگان، سرگرد ممتاز، اهل كركوك، رسيد به آسايشگاه آمد و مرا خواست. يكي از دوستانم به نام «حسن» خياطي بلد بود. ما در تنهايي با همديگر كار ميكرديم. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 173 راوي: جمشيد عبدي_ بعقوبه _كمپ 18
فرماندهي عراقي آدرس، نام و نشاني ما را پرسيد: «كدام لشگر هستيد؟» خياط هستيد يا نه؟ گفتيم: «بله» دو روز بعد نگهبان به دنبال من و رفيقم آمد. براي ما چرخ خياطي كه چرخ پايي قديمي بود آوردند. با اين نوع چرخ هيچوقت كار نكرده بودم. سرگرد به من گفت: «با اين چرخ كار كن» من گفتم: «به شرطي با اين چرخ كار ميكنم كه فقط لباس بچههاي خودمان را بدوزم، ولي براي شما متأسفانه نميتوانم خياطي كنم».
در اردوگاهي كه ما بوديم، مسئول اردوگاه و مسئول استخبارات اعلام كرد كه: اسيران را براي زيارت به كربلا ميبريم. اما به يك شرط. بچهها گفتند: چه شرطي؟گفت: تبليغات به سود ملت ايران نكنيد. اسيران هم يكصدا گفتند: به شرطي كه متقابلاً شما قول بدهيد به نفع عراق و ارتش عراق تبليغ نكنيد. مسئولين گفتند: باشد ما هم قول ميدهيم.
چند روز بعد يك كاروان بزرگ از اسيران اردوگاه ما تشكيل دادند و سحرگاه از اردوگاه بيرون برده و سوار اتوبوس كردند، و چند اتوبوس راهي كربلا شدند. بعد از اينكه از زيارت كربلا برگشتيم، مدت يك ساعتي اتوبوسهاي حامل كاروان زيارتي اسيران در شهرستان بغداد اطراق كردند و همهي اسيران را در گوشهاي از ميدان بزرگ شهر پياده كردند و زير نظر محافظ مراقب نگهداشتند.
«جبارنصر» اسير سپاهي، عكس بزرگي از صدام حسين را در بدنهي اتوبوسي ديد، در يك چشم به هم زدن همهي اسيران پي بردند كه مسئولين اردوگاه به آنها نارو زده و دست به كار تبليغاتي زدهاند. اسيران يك واحد شدند و فرياد كشيدند، تا زمانيكه عكس صدام را از بدنهي اتوبوس نكنيد ما سوار نخواهيم شد. حتي اگر همهي ما را تيرباران كنيد. مسئولين و افسران سازماندهي گفتند بياييد سوار شويد، از شهر كه خارج شديم عكس را برميداريم. اسيران يكصدا گفتند نه شما به قول خود وفا نكرديد. ما هم تا عكس صدام را برنداريد سوار اتوبوس نخواهيم شد. مردم عادي هم كه در حال گشت و گذار و خريد مايحتاج روزانه از بازار شهر بودند، بعضيها با ترس و لرز گوشهي ميدان ايستاده و اين صحنه را نگاه ميكردند.
دقيقه به دقيقه به جمعيت حاضر اضافه ميشد. افسر مسئول كه به دستور او عكس صدام را بر بدنهي اتوبوس چسبانيده بودند، ميدانست كه هيچ درجهدار و سربازي جرائت كندن عكس صدام را ندارد.
پس ستوني از درجهدار و سرباز در كنار اتوبوس رديف كرد كه درست مثل ديواري جلوي اتوبوس را گرفتند، تا مردم عادي پي به آنچه ميگذرد نبرند. بعد پشت ديوار محافظ رفت و عكس صدام را كند. چند روزي از اين جريان نگذشته بود كه افراد ستون پنجم حزب بعث اردوگاه خبر را به رؤساي امنيتي رساندند. آنها هم افسر مسئول را احضار كرده و تيرباران كردند. شهامت و شجاعت و جسارت اسيران ايراني از اعتقادي بود كه به مكتب اسلام و قيام عاشورا را داشتند اين اعتقاد راسخ آنها بود كه باعث ميشد با اينكه در بند و زنجير دشمن بودند سربلند باشند و در حقيقت دشمن اسير آنها بود.
منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
راوي: بسيجي مهاجر محمدحسين صياديان
آن روزها با مقوا و حلب، درجههاي امراي ارتش عراق را ميساختيم كه خيلي به اصل آنها شباهت داشت و با نصب آنها روي لباسهاي ساده، نقش افسرها و فرماندهان عراقي را بازي ميكرديم. منبع: كتاب وحشت گاه اسارت - صفحه: 98
يكي از بچهها را كه با لباس و درجات ساختگي دستگير كردند، بعد از كندن درجاتش، هنگام شب، روي به روي تمام آسايشگاهها لباسهايش را درآوردند و بندهي خدا را برهنه فرستادند داخل آسايشگاه.
اگر در آسايشگاه يك حركت دست انجام ميداديم، عراقيها ميگفتند: «ورزش ممنوع است» و ما را ميزدند.
در آسايشگاه يكي از دوستانم كه اهل شيراز بود خميازه كشيد و دستهايش را از هم باز كرد. صبح كه ما را براي آمار بيرون بردند، يك كتك مفصل به او زدند و گفتند چرا ورزش كردهاي؟
او گفت: «مگر در مملكت شما اين ورزش است؟ من دستهايم را باز كردم و خميازه كشيدم» گفتند: «اين ورزش است و ممنوع است و نبايد ورزش بكنيد».
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 248
راوي: مرتضي محمديان
در اردوگاه اسرا عراقيها بچههاي آسايشگاه را به نوبت براي بازجويي ميبردند آنان را بيرون از اتاق شكنجه، زير تابش مستقيم نور خورشيد، روي دو زانو نگه ميداشتند و يكي يكي به اتاق ميبردند، اينقدر با دستگاه شوك الكتريكي يا به قول بچهها (پاسدارياب) شكنجه ميكردند تا آنان اعتراف كنند (پاسدارند) هر چه ميگفتند: سرباز با بسيجي هستيم، نميپذيرفتند، ميگفتند، شما پاسداريد... منبع: ماهنامه وصال
بالاخره با زور و شكنجه، تعداد زيادي از برادران پاسدار را شناسايي نمودند و از آنها حسابي پذيرايي كردند! نوبت به آسايشگاه شمارهي 4 رسيد بچهها ميدانستند كه عراقيها به زودي آنان را رها نخواهند كرد. به همين دليل تصميم گرفتند پيش از آن كه آن همه شكنجه را تحمل كنند، همگي خود را (پاسدار) معرفي كنند. بازجويي شروع شد، نفر اول را داخل اتاق شكنجه بردند و خواستند خودش را معرفي كند و با كمال تعجب شنيدند كه: (پاسدار) بسيار خوشحال شدند و به گوشهاي انداختند، نفر دوم را آوردند و او نيز خود را پاسدار معرفي كرد. دوباره بسيار خوشحال شدند. نفر سوم نيز همين طور. از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدند. فكر كردند به راحتي توانستهاند اين همه پاسدار را شناسايي كنند. اما خوشحاليشان طول نكشيد و متوجه شدند كه كل آسايشگاه بدون استثنا خودشان را پاسدار معرفي كردهاند، كتك زدن شروع شد. ميزدند و ميگفتند (دروغ ميگوييد. شما پاسدار نيستيد. بگويد پاسدار نيستيم!)
اسرا براي تهيهي كاغذ از پوست سيگار استفاده ميكردند. بعضي اوقات از دفترچههاي سيگار «الف» كه دفترچهاش به صورت 80-70 برگي و از برگهاي كوچك كه فقط ميشد سيگار را درونش بپيچانند، استفاده كرده و دعا و نوشتههايي را كه مورد نظرشان بود بر روي اين دفترچهها مينوشتند و داخل بالش، تشك و نان مخفي ميكردند.
خيليها در شلوارشان جيبهاي مخفي ميدوختند يا يك جايي در زير لباسشان آن نوشتهها را جاسازي ميكردند. به گونهاي كه وقتي دشمن تفتيش ميكرد آنها را نميديد.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 159
راوي: سعيدخورشيدي_موصل 1
زيباترين صوتي كه در عمرم شنيدهام، صداي ملكوتي و مناجات دلنشين يكي از برادران درون سلول زندان استخبارات بغداد بود. منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
در اين سلولهاي تاريك و وحشتناك، لامپهاي قرمزي بر ديوارهاي سرخرنگ سلول خودنمايي ميكرد و صداي خندهها و عربدههاي مستانه و وحشيانهي شكنجهگران بعثي به همراه فريادها و نالههاي زندانيان، شرايطي رقّتبار و هولناك ايجاد كرده بود.
با شنيدن نوايي ملكوتي كه از ته دل و با سوز عشق ادا ميشد، موجي از اميد بر دلم نشست. نداي " الهي و ربّي من لي غيرك اسئله كشف جرمي و نظر في امري، الهي هبالي كما الانقطاع اليك و ... " دلهاي افسردهي زندانيان را حياتي تازه ميبخشيد و باعث تقويت روحيهي برادران ميشد؛ گويي گمشدهاي را يافته باشيم.
به ياد جملهي " الا بذكر اللهِ تطمئنّ القلوب " (تنها با ذكر خدا قلبها آرام ميگيرد ) افتادم.
قوطيهاي خالي پودر رختشويي را ميخوابانديم توي آب؛ دو روز. ورقورق ميشد. منبع: ماهنامه وصال - صفحه: 10
اگر آب صابون داشتيم، توي آب صابون بيشتر ورقورق ميشد. ورقهها را ميزديم به ديوار تا خشك شود. ميشد يك دفترچهي 18 برگي، يعني ركورد 18 برگ بود.
دكتر فارس شخص بسيار شريفي بود. شايد هفتهاي 50 دينار از داروهايي كه عراقيها به اردوگاه نميآوردند، از شهر ميخريد و به صورتي مخفيانه به اردوگاه مي آورد و به مريضهايي كه ميدانست به آنها احتياج دارند، ميداد. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 136