خاطرات آزادگان از دوران اسارت
هر دو سه روز، يك وعده غذاي مختصري به ما ميدادند كه نميريم. اما آن شب محمد سرباز عراقي، فقط براي من ساندويچ آورد. گفتم: «اگر ساندويچ هست براي همه بياور و گرنه، من هم مثل بقيه.»
آن ساندويچ شام خودش بود. اطرافش را نگاه كرد و با اضطراب اصرار كرد آن را بگيرم. ساندويچ را گرفتم. دادم به يكي از بچههاي خودمان تا لقمه كرده و به همه بدهد. رفتم از محمد تشكر كنم. محمد پشت در بود، چشمهايش پر از اشك شده بود در حاليكه ميگريست گفت: «تو مسلماني نه من».
خاطرات آزاده فاطمه ناهيدي
منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته
در اواخراسارت، بچهها يك توپ واليبال درست كردند كه با توپهاي واليبال معمولي هيچ فرقي نداشت. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 188 راوي: اسماعيل جان محمدي فيروز _ اردوگاه بعقوبه _ كمپ 18
آنها ساق كفش را كه از چرم بود، به صورت چند ضلعي درآورده و با نخهاي جوراب يا لباس ميدوختند. در داخل توپ، دو يا سه دستكش طبي ميگذاشتند و به عنوان تيوپ از آن استفاده ميكردند.
به وسيلهي سرنگ جايي براي بادكردن آن ايجاد و سپس توپ را باد ميكردند. اين توپ واليبال ما بود كه در اواخر اسارت آن را به عراقيها داديم.
مدتي من مسئول بخش تزيينات واحد فرهنگي بودم و با كمك بچهها از لباسها و پيراهنهاي رنگي پرده درست ميكرديم و همچنين با زرورقهايي كه صليب سرخ براي جلد كردن كتابها ميآورد، توپ تخم مرغيهايمان را ميپوشانديم و روي پردههاي رنگي نصب ميكرديم. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 196
بچهها با نخ گوني تور واليبال درست ميكردند كه براي تهيهي آن هم خيلي زحمت ميكشيدند. روزها طول ميكشيد تا اين تور را ميبافتند. آنها توري درست كردند كه شايد كارخانههاي عراق هم نميتوانستند مثل آن را درست كنند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 172 راوي: محمدحسين محمدي_بعقوبه
اسرا مبلغ يك دينار و پانصد فلس ماهيانه حقوق ميگرفتند. آنها با اين پول از فروشگاه اردوگاه يك توپ خريدند. وقتي بچهها آن را نصب كردند، عراقيها ميآمدند و از تور واليبال ما استفاده ميكردند. درست كردن تور به نفع آنها شد، چرا كه قبلاً آنها در اردوگاه براي بازي هيچ توري در اختيار نداشتند.
جلوي ساختمان بلندي پياده شديم. صداي ساز و آواز ميآمد. دعا كردم، آنجا باشگاه تفريحي نباشد، سعي ميكردم خودم را خونسرد نشان دهم.
من را داخل نگهباني نشاندند. مراقب همهچيز و همهكس بودم. آن شب خيلي با خدا حرف زدم، ازش خواستم من را حفظ كند و متوسل شدم به امام زمان (عج). شب خواب پدرم را ديدم، گفت: «بيمه شدهاي، نگران نباش» از آن شب مطمئن بودم هر اتفاقي بيفتد، حتي اگر بميرم، از تعرض در امانم».
خاطرات آزاده فاطمه ناهيدي
منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته
هر چند در بين بچهها ميشد چند روحاني و طلبه را ديد كه گاه به مسئلهها جواب ميدادند، اما خود اين برادران غالباً مسائل را با دو دلي بيان ميكردند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 64
در اردوگاه موصل يك در سال 61 يكي از برادران كه به مسائل شرعي وارد بود، جزوهاي نوشت كه تا حدي جوابگوي بچهها شد. اما باز هم بين افرادي كه مسئله و احكام ميگفتند، اختلاف وجود داشت. تا اينكه بچهها تصميم گرفتند از طريق نامه مسائل شرعي را از خانوادههايشان در ايران بپرسند.
نامهها از زير سانسور رد شد و بعد از مدتي جواب نامهها آمد. بعضي از نامهها از برادران روحاني آمده بود كه در لابهلاي مطالب نامه مسائل را نوشته بودند و بعضي از نامهها هم از خانوادهها كه از روي رسالهي حضرت امام (ره) نوشته بودند. اين نامهها جمع آوري شد و به دست مسئول احكام شرعي اردوگاه داده شد كه طلبهاي بود از مشهد و تسلط زيادي بر احكام داشت. ايشان با استفاده از مطالب قبلي و نامهها، مجموعهاي درست كرد كه چيزي مثل رساله شد و بدين ترتيب مقداري از مسائل حل شد.
عراقيها در حين شكنجه، به اسير امان تكان خوردن نميدادند، اين را خوب مي دانستم، اما من نيز به امام توهين نميكردم، اين را هم عراقيها خوب ميدانستند. پا به داخل تونل مرگ كه گذاشتم، كابلها بالا رفت. سختي شلّاق بر سر و صورت و دست و پايم مينشست، ميسوخت و ميگداخت و جاي خود را به ضربهاي ديگر ميسپرد. از پا افتاده بودم كشانكشان خود را به انتهاي ستون سربازان رساندم. ماندن و رفتن هر دو مساوي با شكنجه بود. به هر جانكندن به آخر ستون رسيدم. منبع: كتاب حماسه هاي ناگفته
روزي يكي از فرماندهان بعثي به داخل اردوگاه آمده بود. در همين حين يك فروند هواپيماي عراقي از فراز اردوگاه رد شد. با رد شدن هواپيما يكي از برادران آزاده بر روي زمين آب دهان انداخت. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 298
فرمانده عراقي كه اين جريان را مشاهده كرد، دستور داد آن برادر را دستگير كنند و به انفرادي ببرند. وقتي علت را جويا شديم، وي گفت: « اين اسير هنگام رد شدن هواپيماهاي عراقي به زمين تف انداخته و با كار در حقيقت به نيروي هوايي توهين كرده است.»
اين دليل پوچ سبب شد از برادرمان پانزده روز در انفرادي پذيرايي به عمل آورند.
العماره كه بوديم، ظرفهاي غذا آنقدر كثيف بود كه بيشترمان اسهال گرفته بوديم. از دستشويي هم خبري نبود. بوي كثافت، اتاق را برداشته بود. پايم عفونت كرده بود. درد ميكرد. همه چيز شكنجه بود. صداي نالهي زخميها، بوي تعفّن، گرما، گرسنگي و تشنگي انگار همهي اينها دورهام كرده بود و نميگذاشت به چيز ديگري فكر كنم. منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته - صفحه: 25
جايم فقط اندازهي تنم بود. نميتوانستم دستم را بالا بياورم و مگس را از صورتم بپرانم. انگار توي قبر بودم.
صداي فريادي آنها را پراند، كسي را شكنجه ميكردند. او را آورده بودند پشت در سلول آنها و ميزدند: «آنقدر كه از صدا بيفتد. بعد سكوت بود و تاريكي و صداي كشيده شدن تني سنگين روي كف راهرو. منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته
گاهي صداي متهي برقي كه به سركسي فرود ميشد، با صداي ناله ميآمد، ميپيچيد توي سرشان. انگار همهي رگ و پيشان كشيده ميشد. تنگ همكنج سلول مينشستند، بعضي وقتها بيطاقت ميشدند. زنها جيغ ميكشيدند تا آنها دست از شكنجه كردن بردارند. اما وحشت اين لحظهها تا مدتها ميماند.
خاطرات آزاده فاطمه ناهيدي
ورقههاي آهني را آورده بودند. ميخواستند به تنها پنجرهي اتاق جوش بدهند. جلو نور و آفتاب را ميگرفت. حق نداشتند اين كار را بكنند ولي آنها كاري به اين حرفها نداشتند. منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته - صفحه: 49
ورقهها را جوش دادند. فاطمه رفت بيرون ايستاد كنار ديوار و بلند خواند: «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا...» مسخرهاش كردند. اما او تا آخر خواند. اتاق تاريك شده بود. پنجره فقط ده سانت از بالا و پايين باز بود. آن را هم دفعهي بعد كه يك دستهي ديگر خبرنگار آمدند كور كردند.
«خاطرات آزاده فاطمه ناهيدي»
در آخرين روزهاي اسارت كه موعد تبادل اسرا نزديك شد، بچهها مسابقهي فوتبال برگزار كردند كه اسم آن را «جام آزادي» گذاشتند.
وقتي عراقيها كاپ برنده را كه بچهها آن را از آجر تراشيده بودند، از نزديك ديدند، باورشان نميشد كه جام به اين زيبايي از آجر درست شده باشد.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 189
راوي: مجتبي محمدعلي_ بعقوبه_كمپ 18
بعضي از اسرا در بيكاري براي بقيه كمربند درست ميكردند و با جورابهايي كه عراقيها سالي يكبار ميدادند، براي مريضها شال كمر درست ميكردند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 198 راوي: يدالله كوهستاني_ موصل
در سال مقداري پارچه به ما ميدادند كه بچهها با آن جانماز درست ميكردند و به همديگر هديه ميدادند و اگر كسي از خانوادهي بچهها فوت ميكرد و يا شهيد ميشد اين مطلب را در نامهاي مينوشتند و به او ميگفتند.
وقتي نامه به دستش ميرسيد و ناراحت بود، بچهها به او تسليت گفته و تسلي ميدادند و آن جانماز را به او هديه ميدادند كه جزو خانوادهي شهدا قرار گرفته است. گاهي جانماز و سجادهاي را كه بر روي آن آيتالكرسي را نوشته بودند، خياطي ميكردند و برايش ميبردند تا در اسارت به او سخت نگذرند.
يك روز كه مصادف با 22 بهمن بود، عراقيها چون ميدانستند كه ما در آسايشگاه برنامههاي مختلفي داريم، تفتيش را بهانه كردند و از ساعت 2 بعدازظهر تا 9 شب، تمام وسايل ما را يكييكي بيرون ميبردند و همه چيز را به هم مي ريختند تا شايد چيزي مانند خودكار يا كاغذ كه از نظر آنها داشتنش جرم و نگهداريش ممنوع بود، پيدا كنند.
با اين همه سختگيري ما توانستيم خودكارهايي را كه به عنوان جايزه تهيه كرده بوديم، به برندگان مسابقه بدهيم و عراقيها متوجه نشدند.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 293
راوي: محمد محمدي _ موصل
يادم هست برادر پاسداري را به جرم سپاهي بودن آنقدر با كابل زدند كه تمام بدنش كبود شد و بعد آب جوش بر بدنش ريختند و پس از تاول، دوباره با كابل به جانش افتادند و او را روي شيشه خرده غلتاندند و نمك روي بدنش پاشيدند تا اينكه او شهيد شد. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان