خاطرات آزادگان از دوران اسارت
دههي فجر انقلاب اسلامي در سالهاي اسارت حال و هواي خاصي داشت. سالهايي پر از محدوديت و در عين حال سرشار از استقامت و مقاومت. دههي فجر در آن سالها براي ما كه در بند بوديم، يادآور ارادهي آهنين ملت ايران بود و همين يادآوري، روحيهي ما را در مقابله با دشمنان بالا ميبرد. برنامههاي ما در اين ايام عبارت بودند از: منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
1-تهيهي جوايز:
از آنجا كه برگزاري مسابقات مختلف بخشي از برنامههاي دههي فجر بود، هرساله حدود چهار ماه مانده به ايام اين دهه، تلاش عمومي براي تهيهي جوايز مسابقات آغاز ميشد. همچنين هرسال به برادران اسيري كه در طول سال گذشته مقاومت خوبي از خود بر مقابل عراقيها نشان داده و يا حماسه آفريده بودند، از طرف ساير اسرا هديهاي به رسم يادبود داده ميشد.
هدايا عبارت بودند از: لباسهاي نويي كه برخي اسرا آنها را به اين منظور نگه داشته و از آنها استفاده نكرده بودند. جانمازهاي دوخته شده از لباسهاي كهنه، قلبهاي تراشيده شده از سنگ، تسبيحهاي درست شده از هسته خرماي تراش خورده، گيوههاي دوخته شده از نخ جورابها و زير پيراهنهاي كهنه (جورابها و زير پيراهنهاي كهنه را شكافته و نخهاي بدست آمده را جهت بافت گيوه، ميتابيدند ) و....
2-مسابقات ورزشي:
برگزاري مسابقات فوتبال و واليبال هميشه در اردوگاه رواج داشت. برادران اسير طوري برنامهي مسابقات را طراحي ميكردند كه برگزاري فينال با ايام دههي فجر تقارن داشته باشد و عراقيها هم فكر ميكردند اين مسابقات روال عادي خود را دارند و مانع برگزاري آنها نميشدند.
3-اجراي نمايش و سرود:
مدتي قبل از فرا رسيدن دههي فجر، برادران نويسنده، مشغول نوشتن نمايشنامه ميشدند. شعراي آسايشگاه هم اشعاري را براي گروههاي سرود تدارك ميديدند. اجراي همهي اين مراسم مثل برنامه هاي ديگر كاملاً از ديد عراقيها مخفي نگه داشته ميشد.
4-سخنراني:
در ايام دههي فجر برادران روحاني حاضر در جمع، نكتههايي از تاريخ انقلاب و... را براي ديگران بازگو ميكردند.
5-پخت شيريني:
كمبود امكانات مانع فعاليت برادران آشپز نميشد. آنها خمير داخل نانها را از مدتها قبل جمع ميكردند و پس از تبديل آن به آرد و عبور دادن از صافي، خمير شيريني تهيه كرده و از آن شيرينيهاي مختلف ميپختند. گرچه عراقيها اين كار را ممنوع كرده بودند، اما در ايام دههي فجر يكي از اجاقهاي آشپزخانه به پخت مخفي شيريني اختصاص مييافت.
6-نقاشي تصوير حضرت امام (ره):
برادران نقاش هم خيلي خطر ميكردند. آنها تصوير صورت حضرت امام را در ابعاد 50× 40 سانتيمتر ميكشيدند. انجام اين كار با امكانات محدود و در چنين ابعادي آنهم به صورت مخفيانه بسيار سخت بود. يكبار كه عراقيها يكي از اين تصاوير را پيدا كردند، تعجب كرده بودند كه اين تصوير از روي كدام عكس و با كدام امكانات كشيده شده و براي پيدا كردن نقاش، 350 نفر را بازداشت كرده و تحت فشار قرار دادند. اما هيچكس حاضر نشد نام آن برادر اسير هنرمند را براي عراقيها فاش كند.
7-رژه در مقابل تمثال حضرت امام (ره):
يكي ازبرنامههايي كه به بالا بردن روحيهي افراد در اسارت كمك شاياني ميكرد، رژهي گروهي در مقابل تمثال حضرت امام بود. هرسال تصوير ايشان بر روي پتوي بزرگي نقاشي ميشد و اسرا در مقابل آن رژه ميرفتند. يكي از سالها برادران نقاش تصوير قدي امام را كشيدند. وقتي تصوير در مقابل ديدگان اسرايي كه آمادهي رژه رفتن بودند قرار گرفت، هيچكس از جايش تكان نخورد، همه گريه ميكردند. افراد آنقدر از خود بيخود شده بودند كه ناگهان يكي از نگهبانان عراقي متوجه قضيه شد. اسرا سريعاً تصوير را مخفي كردند نگهبان داخل آمد و با اصرار خواست تا تصوير را ببيند، اما همه منكر وجود چنين چيزي شدند. نگهبان اصرار كرد اما انكار اسرا همچنان ادامه داشت. سرانجام هم يكي از اسراي عرب زبان به او فهماند كه اگر تصوير را پيش فرماندهشان ببرد، قبل از اسرا خودشان توبيخ ميشوند كه چهطور متوجه وجود چنين چيزي نشدهاند. اينطور بود كه نگهبان عراقي سكوت كرد و از اتاق خارج شد.
برگزاري اين مراسم براي همهي ما روحيهبخش بود. همين سازماندهي، فعال بودن و برنامه داشتن به ما كمك ميكرد تا از انزوا و افسردگي دور باشيم و ايام اسارت را با همهي مشقتها و رنجهايش با نشاطي دروني و حالتي معنوي پشت سر بگذاريم. نشاط و معنويتي كه خاص سربازان خميني كبير (ره) بود.
مهمترين اصل در برگزاري چنين مراسمي، مخفي كردن آن از ديد عراقيها بود. يادم هست حتي يكسال مجبور شديم براي جلوگيري از تلفات سنگين دههي فجر (ضرب و شتم بچهها توسط عراقيها كه از حساسيت اين دهه براي ما خبر داشتند و لو رفتن امكانات تهيه شده در طول سال) مراسم اين دهه را از اول بهمن ماه تا يازدهم بهمن ماه برگزار كنيم. البته بايد گفت كه برادران عرب زبان در سرگرم كردن عراقيها و گمراه نمودن ذهن آنها نقش بسيار داشتند.
يكي از اسراي جانباز كه به بيمارستان برده شده بود، در جواب دكتر عراقي كه از او پرسيده بود: «كجا اسير شدي؟» گفته بود: «خرمشهر و در عمليات بيتالمقدس».
دكتر عراقي با كينه گفته بود: «بگو محمره، نه خرمشهر!»
اسير ايراني پاسخ داده بود: «تمام مردم جهان ميدانند كه اسم اين شهر خرمشهره، حالا شما هر اسمي كه ميخواهيد بگذاريد، ولي من و تمام مردم ايران ميگوييم خرمشهر».
منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
يك روز افسر عراقي، حسين طهانپور را كه مردي 45 ساله از اهالي كاشمر بود، به جرم روحاني بودن از صف اسرا بيرون آورد. بعد از اينكه در مقابل ما به او فحاشي كرد، با كابل به جانش افتاد. سپس او را به پشت بر زمين خواباند. يكباره يكي از سربازان 5/1 متر بالا پريد و با تمام توان و با پاشنههاي پوتين بر شكم او فرود آمد.
حسين آهي كشيد و نقش برزمين شد. لحظاتي بعد آمبولانس او را به محل نامعلومي انتقال داد و او يك ماه بعد به اردوگاه موصل بازگشت.
منبع: كتاب سال هاي اسارت ياخوشه هاي خاطره
وقتي به اسارت دشمن درآمديم، مجروح بوديم. آنها چهارنفر از ما را كه شدت جراحتمان بالا بود به بيمارستان سليمانيه منتقل كردند. وقتي وارد بيمارستان شديم، پرستاران عراقي كه بيشتر به مأموران شكنجه شبيه بودند، ما را بستري كردند و با زنجيرهاي قطوري به تخت بستند. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4 - صفحه: 48
پزشكي كه براي مداواي ما آمد، بدون هيچگونه معاينهاي، به هركدام از ما يك آمپول بيهوشي زد. سپس زخمهاي عمقي ما را به طور بسيار ابتدايي بخيه كرد و رفت.
بعد از آن هم كه به هوش آمديم، به ما فقط سيگار و چاي دادند. ما از كشيدن سيگار امتناع ورزيديم، ولي آنها به زور ما را مجبور كردند كه سيگار بكشيم.
مشاهدهي اين وضعيت مرا به ياد فيلمهاي جنگ جهاني دوم و برخورد وحشيانهي نظاميان فاشيست آلماني با اسراي جنگي انداخت كه ديده بودم.
عاشوراي سال 61 در اردوگاه موصل 4 بوديم. از اوايل محرم، فشار دشمن براي جلوگيري از انجام عزاداريها شروع شد. قطع آب از صبح، آمارهاي ناگهاني، تفتيشهاي پيدرپي و طولاني و... منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6
روز عاشورا، موقع نظافت صبحگاهي كه بيشتر اسرا يا در صف دستشويي بودند، يا در حال قدم زدن. همه ناراحت از اينكه نميتوانند كمترين برنامهي عزاداري را داشته باشند. چند نفر از دوستان خدمت حاج آقا ابوترابي رسيدند و درخواست رهنمود كردند. حاجآقا فرمودند: «به ياد غربت و مظلوميت و سرگرداني اطفال امام حسين (ع) در عصر عاشورا، به همهي برادران بگوييد پا برهنه شوند! فقط چند دمپايي جلو دستشوييها و آسايشگاهها گذاشته شود!
در عرض چند دقيقه اين موضوع بين اسرا شايع و بيش از 1700 نفر به يكباره پا برهنه شدند و اين يك مبارزهي ساكت با دشمن و تنفر از يزيديان زمان و همنوايي با خاندان ابيعبدالله (ع) بود.
لحظاتي به ياد صحنههاي اضطراب و فرار جگرگوشههاي خاندان وحي از كنار خيمههاي سوختهي كربلا افتاديم و با يادآوري اين مصيبتها، رنج اسارتمان فراموش شد.
سربازان دشمن از اين حركت هماهنگ كه نشان از همدلي و اطاعت از رهبري قوي و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به «مشعل» و «عثمان» درجهداران بعثي خبر دادند. آنها هم بيدرنگ به فكر چاره افتادند. چارهي آنها جز همدلي با لشگريان عمرسعد چيزي نبود. آن روز براي دقايقي جلوهاي از غروب عاشورا در اردوگاه، نمودار شد.
از نظر غذايي وضع ما بد بود. زمانيكه ميخواستيم از آسايشگاه بيرون برويم، دو نفري ميرفتيم تا اگر يكي از گرسنگي غش كرد، نفر ديگر بچهها را خبر كند. خيلي از اسرا دچار امراض گوارشي شده بودند. دو روز در هفته به ما ميوه ميدادند كه اغلب آنها گنديده بود با اين حال ما از اين ميوهها سركه تهيه ميكرديم. منبع: كتاب سال هاي اسارت ياخوشه هاي خاطره
تنها ايمان بچهها بود كه آنها را در آن زندان مخوف زنده نگه داشت.
اردوگاه نهروان در آتش گرماي تابستان ميسوخت. آب كمياب و هر چه بود ديوار و سيم خاردار و زمين لخت آفتاب خورده بود. با عدهاي از اسرا تازه وارد اردوگاه شده و در آستانهي نماز ظهر بوديم. اسرا به هر صورت ممكن عليرغم كمبود آب، وضو گرفتند و نماز جماعت را با شكوه و وقار تمام با وجود بدنهاي مجروح و شكنجهديده و گرسنگي كشيده اقامه كردند.
آنها تاب ايستادن نداشتند؛ اما نماز را عليرغم همهي تهديدات به جاي آوردند. بعثيها حيرتزده بودند كه اسراي ايراني چگونه با اين همه رنجها و دردها بدون هراس به نماز ايستادهاند. با يورش اوليهي بعثيها امام جماعت را با ضرب شلاق بردند ولي فوري يكي از بچهها جايگزين شد و نماز ادامه يافت.
اسرا همچون تن واحدي خود را فراموش كرده بودند و تنها با خداي متعال راز و نياز ميكردند و ضربات مشت و لگد بعثيها تأثيري نداشت.
نماز كه پايان يافت، تازه متوجه درد جاي مشت و لگد بعثيها شديم و آرزو كرديم كاش اين نماز ساعتها طول ميكشيد زيرا لحظاتي عرفاني بود كه ما در آن، جسم خود را فراموش كرده بوديم. گرما مثل شلاق روي صورت و پوست بدنمان فرود ميآمد.
هجوم بعثيها و تشنگي و گرسنگي و كابل و شلاق با هم درآميخته بود و با پذيرايي مفصل، روانهي آسايشگاه شديم. موقع نماز بيآن كه هماهنگي قبلي صورت گرفته باشد و بيهيچ رهبري و برنامهاي، اسرا برخاستند و براي نماز شب آماده شدند و فضاي رعبانگيز و كاذبي كه عراقيها ساخته بودند، در هم شكست.
اگر چه پيامد آن را روز بعد به جان خريديم ولي ذكر دعا و توسل مثل فرشتهي نجات به ياريمان آمد و ما را در مقابل تهديدات بيمه كرد.
منبع: مطالب ارسال شده توسط گروه فرهنگي پيام آزادگان
راوي: آزاده امان الله رحيمي
در يكي از روزهاي گرم تابستان، آب اردوگاه به طور كلي قطع شد. آن روز عراقيها ما را يك ساعتي زير آفتاب نگه داشتند تا آمارگيري تمام شود. وقتي وارد آسايشگاه شديم، از فرط تشنگي ناي حرف زدن نداشتيم. خيلي از بچهها با همان شرايط خوابيدند. منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6 راوي: آزاده يعقوب علي غلامحسيني
يك ساعتي نگذشته بود كه يك سرباز عراقي كه از نظر رفتاري خيلي بداخلاق بود، با عكس صدام وارد آسايشگاه شد و با سر و صدايي كه به راه انداخت، بچههايي كه خوابيده بودند را بيدار كرد. عكس را به ديوار نصب كرد و با تهديد گفت: « كسي حق ندارد دست به عكس بزند. »
وقتي از در آسايشگاه بيرون رفت، رحمت داودي كه اهل شهرستان نور بود، تازه از خواب بيدار شده بود. خوابآلود از من پرسيد: آب آوردند. كه من عكس صدام را نشانش دادم و گفتم: « عكس صدام را آوردند! » رحمت وقتي چشمش به عكس صدام افتاد، با عصبانيت بلند شد و رفت عكس صدام را پاره كرد و دوباره برگشت سر جايش خوابيد.
دهان همه از تعجب باز مانده بود ... جاسوسها خبر را به عامر رساندند و عامر ( سرباز عراقي ) و تعدادي سرباز براي بردن رحمت به آسايشگاه آمدند. صداي رحمت تو اردوگاه پيچيده بود. آنچنان داد ميكشيد و تهديد ميكرد كه انگار او داشت عامر را تنبيه ميكرد.
بچهها ميخنديدند. البته نه براي كتك خوردنش بلكه براي تهديدي كه او به زبان ميآورد: « عامر! من اگر آزاد شدم دوباره بر ميگردم عراق. تا تو را نكشم دستبردار نيستم! »
افسر عراقي كه مات و مبهوتِ حضور رزمندگان كم سن و سال در جبهههاي جنگ شده بود، دايم از خودش ميپرسيد آخر اينها از جنگ چه ميفهمند و چرا خود اين همه سرسختي نشان ميدهند؟
بعد از كلي مقدمهچيني رو به يكي از برادران بسيجي اسير كرد و خيلي صميمي گفت: « آخر پسرجان تو از جبهه چه ميفهمي و چه برداشتي از آن داري ؟ »
بسيجي نوجوان كه ميدانست بعثيها درك اي قبيل مسايل را ندارند، براي اين كه رد گم كند و ضمناً مزاحي كرده باشد، گفت: « هيچي، به خدا من فقط يك جفت پوتين برداشتم بايك اوركت !!!»
منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 292
در پل القرنه پس از اسارت بچهها، نظاميان جلاد عراقي به تلافي كشتههاي خود، هفتاد نفر از اسراي ايراني را سر بريدند و به شهادت رساندند. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 68
وقتي به بغداد رسيديم، دو سرباز عراقي گفتند: هركس پاسدار يا فرمانده است بلند شود و سوگند خوردند كه با او هيچ كاري نخواهند داشت.
در همين حال يك پيرمرد با سر و وضعي ساده بلند شد. همين كه سرباز عراقي او را ديد، جلو رفت و سيلي محكمي به گوشش نواخت به طوريكه نقش بر زمين شد و سرباز دوم با وحشيگري هرچه تمامتر جفتپا پريد روي سرش و در مقابل ديدگان ما سر پيرمرد له شد و به ملكوت اعلي پيوست.
همهي برادران از ديدن چنين صحنهي هولناك و غمانگيزي چشمها را بستند، زانوها را بغل گرفتند و شروع به گريه كردند.
يكي از وحشيانهترين شكنجههاي روحي آنها، بريدن سر چند پاسدار بود؛ دقيقاً جلوي چشم ما.
منبع: كتاب آزادگان بگوييد - صفحه: 134
راوي: نصرالله پيراسته
پس از يك درگيري بين اسرا و عراقيها، علي رحمتي دست به كار كثيفي زد. او درون آفتابه ادرار كرد و در دهان بچهها ريخت. رحمتي نورچشم عراقيها بود؛ در حالي كه به ما به اندازهي يك موزاييك جا داده بودند، يك تخت راحت، تلويزيون، وسايل كافي و پول در اختيار او گذاشته شده بود كه به هر كس ميخواست ميبخشيد. يك بار تولد صدام را در برگهاي به اسراي آسايشگاههاي ديگر تبريك گفت. كارهاي او به جايي رسيد كه بالاخره بچهها يك روز نزديكيهاي ظهر، طنابي به گردنش انداختند و او را خفه كردند. علي رحمتي به سزاي اعمال كثيفش رسيد و شرّش از سر بچهها كم شد. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان
در اردوگاه ما افسري كه هروقت ميآمد، پسرش را هم همراه خودش ميآورد. پسرش هركس را كه نشان ميداد، افسر آن فرد را بلند ميكرد و به سربازانش دستور ميداد كه صد ضربه كابل نثارش كنند. منبع: كتاب آزادگان بگوييد - صفحه: 85
با همين تفريح، چند نفر از بچهها بيهوش شدند. آن افسر در برابر نگاه تيز و خشمآلود اسرا فقط ميخنديد و ميگفت: «پسر من خوشحال ميشود».
ساعت 9 شب گفتند درها تا 7 صبح بسته است. بچهها اعتراض كردند و از نگهبانها خواستند تا براي رفع حاجت و اداي فريضه نماز درها را باز بگذارند؛ اما آنها در جواب گفتند: قانون همين است. براي قضاي حاجت به شما قوطي ميدهيم، صبح آنها را تخليه كنيد. بچهها با شنيدن اين سخن فريادشان بالا رفت: مگر ما حيوانيم كه شما اين طور با ما رفتار ميكنيد؟ درها را كه بستهايد، پنجره و هواكش هم كه اينجا ندارد. هوا كثيف و متعفّن است؛ آن وقت ميگوييد به شما قوطي ميدهيم. اين چه رفتار غيرانساني است كه با ما داريد. برخي از اسرا از فرط خجالت و شرمندگي تا صبح خود را نگه داشتند و بعضي هم با سرافكندگي و شرم از قوطيها استفاده ميكردند. منبع: كتاب عقابان دربند
روزي پنبه لازم داشتيم كه به دست آوردنش غيرممكن بود. ناگهان يكي از بچهها فريادزنان گفت: « يافتم! يافتم! »
همه شگفتزده بوديم. او به طرف محمدباقر رفت كه پايش را گچ گرفته بود و به سختي پنبههاي حايل بين گچ و ساق پاي او را بيرون كشيد و از آن پس مشكل كمبود پنبه هم نداشتيم!
منبع: نشريه امتداد