خاطرات آزادگان از دوران اسارت
روزهاي اول اسارت، ظرف نداشتيم. آش را كف دستمان ميريختند. البته من در جزيرهي مجنون اسير شدم. مرا با ديگر اسرا فرستادند عقب. منبع: كتاب آزادگان بگوييد
جلوتر از ما يك قايق داشت حركت ميكرد كه چند اسير در آن بودند. عراقيها دست و پاي آنها را بسته بودند. تقريباً به وسط راه كه رسيديم، تعدادي از آنها را انداختند توي آب.
قساوت بعثيان نمونهاي آشكار را از كفر جهاني و مظلوميت شيعيان زهراي اطهر (س) بود.
كلاس نهجالبلاغهاي داشتيم كه آقاي «عليرضا باريكبين» از بچههاي قم، استاد آن بود. گاهي اوقات كه تنبلي ميكرديم و در كلاس حاضر نميشديم، ايشان ميآمد و با مزاح گوش ما را ميگرفت و ميگفت: «بلند شو بيا سر كلاس نهجالبلاغه، حضرت علي(ع) در زمان حياتشان مظلوم بودند. پس از شهادتشان هم كتابشان مظلوم واقع شده، بلند شويد بياييد». منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 52 راوي: حميدرضا جديديان _ اردوگاه موصل
چند نفر دور هم جمع ميشديم و ايشان نهجالبلاغه ميخواند و ما هم گوش ميكرديم، يك مقدار هم درس جواب ميداديم. آنچه آن روزها از استاد خوبمان آموختيم، سرمايههاي گرانبهاي سالهاي بعدمان شد. يادش بخير.
دعاي خير ما بدرقهي راه آن معلم فداكارمان.
حميدرضا جديديان_ اردوگاه موصل
«فرخي» صدايش ميكرديم و ميدانستيم كه «معلم» است. او از ناچاري به مدرسه و تعليم روي نياورده بود و اين را از عشق و علاقه و اعتقاد او به «علم و دانش» فهميده بوديم.
آنهايي كه به روشنايي «سواد» رسيده بودند، ميدانند كه او نداشتن امكانات را هيچگاه بهانه نكرد و حتي زمين و ديوار را تختهي كلاس قرار داد و و آموختههايش را ياد داد.
معلم نهضت سوادآموزي ما را، فقط به جرم خواندن دعا آنقدر شكنجه كردند، كه شهيد شد.
روحش شاد!
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 252
در اولين روز ورود ما به اردوگاه، پس از آنكه با ضربات كابل و چماق نگهبانان عراق پذيرايي شديم، ما را در محوطهي اردوگاه جمع كردند و بعد، شخصي كه گويا فرماندهي آنان بود، به زبان عربي شروع به صحبت كرد. منبع: مجله فكه - صفحه: 28
يكي از بچههاي عرب ايراني كه زبان عراقيها را بلد بود، حرفهاي او را براي ما ترجمه كرد. خلاصهي داد و فريادهاي فرمانده اين بود: نماز ممنوع، دعا ممنوع، جماعت ممنوع، گريه ممنوع، نماز شب ممنوع......
يك برادر اسير و سه خواهر در ميان اشك شوق و خندهي ما براي آزادي آماده ميشدند. يكي از خواهران يك مفاتيح داشت، آن را به واسطهي يكي از رزمندهها براي ما فرستاد. با اينكه داشتن حتي يك ورق كاغذ هم جرم بود، اما با اشتياق آن را گرفتيم و شروع كرديم به چك كردن دعاهايي كه حفظ بوديم. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5
با دعاهاي داخل مفاتيح، يك سال و نيم مفاتيح را نگه داشتيم؛ اما بعد از آن به دليل نداشتن مكاني براي پنهان كردن مفاتيح، ميان اشك و آه و حسرت آن را از بين برديم.
صليب سرخ آمد و برادران معلول و چهار خواهر اسير در ميان بدرقه پرشور و اشك و خندههاي بچهها، اردوگاه را ترك كردند. موقع رفتن، خواهران يك جلد مفاتيح را كه با خود داشتند، مخفيانه به يكي از برادران افسر دادند و او نيز، آن را به آسايشگاه بسيجيها فرستاد. با اينكه داشتن قلم و حتي يك تكه كاغذ و دعا جرم و مساوي با شكنجه و فلك بود، اما بچهها با خوشحالي مفاتيح را گرفتند و سعي كردند كه به نحوي آن را نگهداري كنند. بعد شروع كردند به تطبيق دادن دعاهاي توسل و ندبه و كميل و ديگر ادعيه كه از حفظ داشتند و يا نوشته بودند. با متن مفاتيح. نگهداشتن مفاتيح خيلي سخت بود. حدود يكسال و نيم اين مفاتيح پيش ما بود تا اينكه به خاطر مشكلات و نداشتن جايي براي پنهان كردن آن و ممنوع بودن ارتباط با قاطعهاي ديگر، مجبور شديم آن را با چشماني گريان و دلي شكسته از بين ببريم. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 80
هنگام ورود به عراق دستها و چشمهاي ما را بستند و پس از گذشتن از راهروهايي تنگ و باريك به جايي رسيديم كه ظاهراً يك اتاق بود. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد3
شكنجهگران عراقي تك تك ما را به سمت ديوارهايي هل دادند كه تمام سطوح آن ديوارها ميخكوبي شده بود و با هل دادن ما ميخها به تنمان فرو ميرفت.
بعد از آن دستگاهي را به بدنمان وصل كردند كه بر اثر تماس آن احساس برقگرفتگي ميكرديم و تمام اينها تازه مقدمهاي براي بازجويي و شكنجهي ما بود.
در ميان بچهها كسي به نام «جليل عربي» داشتيم كه اگر به هركدام از بچههاي اردوگاه 18 بگوييم "جليل هشت حوض"، او را ميشناسند. واقعاً فرشته بود. روزي كه بچههاي اردوگاه نهروان را به بعقوبه آوردند، اكثرشان بيماري گال گرفته بودند. با دو تا دستكش و گاهي حتي بدون دستكش به بچهها پماد ميزد و گاهي اگر كسي به او ميگفت: «جليل دستكش ميخواهي؟» ميگفت: «دستكش ميخواهم چكار؟» او پماد روي پوست بچهها ميزد و لباسهاي اين بچهها را ميشست. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 53 راوي: مجتبي محمدعلي _ بعقوبه _ كمپ18
فداكاريهاي او كه توأم با عشق و مهر بود در خاطره همهي ما جاودان است.
عراقيها مرا از بقيهي اسرا جدا كرده و اسلحه را روي شقيقهام قرار داده بودند، خيلي ترسيده بودم، دهانم خشك شده بود، از من اوراق هويت شهر را ميخواستند؛ در حاليكه چند دقيقهي پيش آنها را بلعيده بودم. منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 4 راوي: حليمه آزموده
پس از شكنجهي فراوان من را همراه چند خانم ديگر داخل سياهچالهاي نمدار و پر از سوسك انداختند. ماهها داخل آن دخمه بوديم و در حضور عراقيها و حتي اشكي از چشممان ريخته نشد، فقط شبها هريك از ما در تنهايي خودمان اشك ميريختيم.
بالاخره بعد از چند ماه چشمهايمان به نور آفتاب رسيد، اما چون ماهها از اين موهبت الهي محروم بوديم؛ بيهوش شديم.
نيروهاي بعثي عراق براي اينكه بتوانند به نحوي اشك ما را دربياورند، برادران اسير را داخل محوطه برده و جلوي چشمان ما آنها را شكنجه ميدادند. بدينگونه ما دختران اسير مايهي افتخار برادران خود بوديم، چرا كه افسران عراقي هرگز اشك و عجز ما را نديدند.
به خاطر اين كار عراقيها، ما نيز به پشتوانهي برادران اسير اعتصاب غذا كرديم، اما بر شكنجههاي خود افزودند. طوريكه ديگر توان ايستادن روي پاهايمان را نداشتيم. آنقدر به اين كار خودمان ادامه داديم كه بالاخره مأموران صليب سرخ جهاني بعد از بازديد از اردوگاه، ما را به وزارت دفاع عراق_ اردوگاه موصل يك و الانبار_ منتقل كردند.
شكنجه عادت آنها بود. يكي از اسرا را بين دو سرباز عراقي قرار ميدادند و هر دو با هم در يك زمان به او سيلي ميزدند. يكي به گوش سمت راست و ديگري به گوش سمت چپ او ضربهي مهلكي را وارد ميكردند.
بعد از اين كه چندين بار متوالي اين عمل را انجام ميداند و از سيلي زدن خسته ميشدند، اسير را روي زمين ميخواباندند؛ به طوري كه صورت او روي زمين قرار ميگرفت، سپس يك سرباز عراقي بر روي پاهاي او ميايستاد و سرباز ديگر سر او را بين ساق پاهايش فشار ميداد. بعد هر دو سرباز با كابل به بدنش ميزدند ...
منبع: كتاب زندگي دراسارت - صفحه: 46
شكنجه عادت آنها بود. يكي از اسرا را بين دو سرباز عراقي قرار ميدادند و هر دو با هم در يك زمان به او سيلي ميزدند. يكي به گوش سمت راست و ديگري به گوش سمت چپ او ضربهي مهلكي را وارد ميكردند.
بعد از اين كه چندين بار متوالي اين عمل را انجام ميداند و از سيلي زدن خسته ميشدند، اسير را روي زمين ميخواباندند؛ به طوري كه صورت او روي زمين قرار ميگرفت، سپس يك سرباز عراقي بر روي پاهاي او ميايستاد و سرباز ديگر سر او را بين ساق پاهايش فشار ميداد. بعد هر دو سرباز با كابل به بدنش ميزدند ...
منبع: كتاب زندگي دراسارت - صفحه: 46
شكنجه عادت آنها بود. يكي از اسرا را بين دو سرباز عراقي قرار ميدادند و هر دو با هم در يك زمان به او سيلي ميزدند. يكي به گوش سمت راست و ديگري به گوش سمت چپ او ضربهي مهلكي را وارد ميكردند. منبع: كتاب زندگي دراسارت - صفحه: 46
بعد از اين كه چندين بار متوالي اين عمل را انجام ميداند و از سيلي زدن خسته ميشدند، اسير را روي زمين ميخواباندند؛ به طوري كه صورت او روي زمين قرار ميگرفت، سپس يك سرباز عراقي بر روي پاهاي او ميايستاد و سرباز ديگر سر او را بين ساق پاهايش فشار ميداد. بعد هر دو سرباز با كابل به بدنش ميزدند ...
از جمله شرايط سخت و برنامههاي شكننده دشمن، اقامت شبانهروزي 17 ساعته در آسايشگاههاي دربسته و قفل شده بود. در اين 17 ساعت، كسي به دستشويي دسترسي نداشت و بسياري از نارحتيهاي گوارشي از اين ماجرا بود؛ به طوري كه بيش از 400 نفر 1946 نفر اسير اردوگاه به شدت دچار ناراحتي معده و گوارشي بودند. منبع: كتاب 300 روزاسارت
بدن ابوالفضل پر بود از تركشهاي عمليات كربلاي 5. سه چهار روز بود كه آمده بود به اردوگاه، اردوگاه 11 وسط بيابان قحطي زده. زخمهاي ابوالفضل چركين شده بود؛ خيلي سخت، هيچ مداوايي هم در كار نبود. منبع: كتاب شهداي غريب - صفحه: 147
منتظر بودند ابوالفضل زودتر از پا بيفتد. به نام ابوالفضل هم كينه داشتند. عاقبت ابالفضل در همان بهداري فقير اردوگاه با درد و اندوه به آسمان پيوست.
ما روزهاي دههي فجر را نه مطابق با ايران بلكه به مقتضاي مكان نامگذاري كرده بوديم. مثلاً يك روز به نام «اسير و رسالتش» نام گرفته بود كه تمامي برنامهها در اين روز به نحوي وظايف يك رزمندهي اسير را در قبال انقلاب اسلامي و خون شهدا بيان ميكرد.
در روز ديگري كه عنوانش «روز خادمين اسرا» بود از زحمات بيشائبه و مخلصانهي افرادي تجليل و قدرداني ميشد كه اندك وقت آسايش خود را هم بيمنت وقف خدمت به ساير اسرا كرده بودند، در صورتي كه شرايط و امكاناتشان هيچ فرقي با ديگران نداشت؛ حتي ممكن بود به علت چهرهي شناختهشدهشان، بيشتر از طرف عراقيها مورد اذيت و آزار قرار گيرند. مثل مسئولين نظافت، آشپز، فرماندهي ايراني اردوگاه، دكتر مسئول بهداري و...
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 291