خاطرات آزادگان از دوران اسارت
نزديكيهاي صبح از تشنگي بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، حس كردم زير بدنم خيس است. كف سوله، آب جاري شده بود؛ آبي گلآلود. منبع: كتاب شهداي غريب
بعضي از بچهها از شدت عطش همان آب را خوردند. من هم دهانم را روي زمين گذاشتم و كمي رفع تشنگي كردم.
هوا كه روشن شد، چشم انداختم به داخل سوله. عدهاي از زخميها شهيد شده بودند. بچهها اشك ميريختند و جنازهها را بيرون ميبردند.
بعثيها هم آنها را بار ماشين زدند و به نقطهي نامعلومي بردند....
اسامي ما جزو ليست مفقودين بود. ما را به اردوگاهي در پادگان الرشيد بردند. حدود 7 ماه آنجا بوديم كه سختترين دوران اسارت ما به حساب ميآمد. لباسهايمان را در آورده بودند و تنها با يك لباس زير درون اتاقهاي سرد و تاريك به سر ميبرديم. غذا بسيار كم ميدادند و در اين مدت هفت ماه اجازهي بيرون آمدن نداشتيم و نور خورشيد را هيچگاه نديديم. هروقت چيزي ميخواستيم، سربازان گارد با شلاق به جانمان ميافتادند و ما را تا جايي كه ميخواستند ميزدند. منبع: كتاب مقاومت دراسارت - صفحه: 148
اما به هر شكلي كه بود، از آن اردوگاه جان سالم به در برديم. چند ماه بعد ما را به شهر تكريت در استان صلاحالدين اردوگاه شمارهي 11 منتقل كردند. آنجا هم دست كمي از اردوگاه قبلي نداشت. تنها امتيازش اين بود كه اجازه دادند لباسهاي پاره پايه به تن كنيم تا حداقل لخت و عريان نباشيم و در طي روز تنها دو ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر حق بيرون آمدن داشتيم.
در زمستان هيچگونه لباس گرم نداشتيم. تنها چيزي كه عراقيها به ما داده بودند، يك پيراهن و زير پيراهن و دو عدد حوله داده بود. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 210 راوي: جعفر الهامي_ بعقوبه_ كمپ 18
از حولهها پيراهن درست ميكرديم تا زياد سردمان نشود يا پتوهاي كهنهي خودمان را پاره ميكرديم و از آن پيراهن درست ميكرديم.
در همان آغاز اسارت، نيروهاي بعثي كافر دستهايمان را از پشت بستند و موقع عقبنشيني به پشت خط، خودشان پيشاپيش ميرفتند و ما را به دنبال خود ميكشيدند. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4 - صفحه: 111
وقتي كه قايق به وسط آب رسيد، ناگهان واژگون شد و ما با دست بسته به داخل آب افتاديم. اما چون شنا بلد بوديم، به كمك پاهايمان به هر زحمتي كه بود توانستيم خود را روي آب نگه داريم.
عراقيهاي كافر با پا ما را زير آب ميفرستادند تا غرق شويم. يكباره دستهايمان باز شد و ما از مرگ حتمي نجات پيدا كرديم.
پس از اينكه به اسارت درآمديم، ابتدا ما را به استخبارات بغداد بردند و حدود 75 نفر را توي يك اتاق كوچك جاي دادند. هواي اتاق چنان گرم بود كه اكثر بچهها گرمازده شده و از حال رفته بودند. در بين ما برادراني بودند كه مجروح شدند و بر اثر گرما و فشار ناشي از كمبود جا زجر زيادي را متحمل ميشدند. منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد4 - صفحه: 122
نيروهاي عراقي هيچگونه آب و غذايي به ما و مجروحان نميدادند و هركسي كه آب يا غذا ميخواست، او را وادار ميكردند از روي برادران مجروح راه برود و زخمهايشان را لگدمال كند، و هركسي كه اين كار را نميكرد به طرز فجيعي شكنجه ميشد. در همان روز اكثر بچهها را به فلك بستند و به زندانهاي انفرادي بردند.
ظرف ماستهاي پاستوريزه درهاي آلومينيومي نازكي داشت. اين دربها را با دقت بيرون ميآورديم. البته موقعي كه بيرون ميآورديم هيچ هدفي برايش نداشتيم، فقط به خاطر اينكه هيچ چيز بعد از ورود به اتاق هدر نرود، از قوطيش براي جاي صابون و مسواك استفاده ميكرديم و درهاي آلومينيومياش را همانطوري نگه داشتيم.
هفتهاي يكبار ماست ميدادند، در نتيجه بعد از چند هفته تعداد هفت يا هشت عدد سرپوش داشتيم. به فكرمان رسيد كه براي منعكس كردن نور چراغ، از سرپوشهاي ظروف ماست استفاده كنيم. آنها را به هم وصل كرديم، صفحهاي براق درست شد كه قدرت انعكاس خوبي داشت و نور را در هر قسمتي كه ميخواستيم متمركز ميكرد.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 192
در روز 21 بهمن سال 1362 به دستور فرماندهي عراقي اردوگاه تمام موذّنان و بچههاي حزباللهي شناسايي شدند. منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان راوي: آزاده سيدابوالحسن يوسف نژاد
به هنگام غروب و در وقت نماز، بعد از گرفتن وضو و تلاوت چند آيه از قرآن و گفتن اذان، نماز را خوانديم. بعد از اتمام نماز، سرباز عراقي اردوگاه پشت پنجره آمد و ارشد آسايشگاه را صدا زد و گفت: چه كسي موذّن است؟
ارشد آسايشگاه نيز مرا صدا زد و وقتي به كنار پنجره رفتم، او پرسيد: موذّن كيست؟ گفتم: بلي. گفت: چرا اذان گفتي و چرا با صداي بلند اذان گفتي؟ مگر نميداني فرمانده با شنيدن اذان ناراحت ميشود؟ جواب دادم: ما مسلمانيم و از شنيدن صداي اذان بايد خشنود بشويم.
او كه از جواب من ناراحت شده بود، تهديد كرد تنبيه خواهيم شد. فردا صبح لباسهاي زيادي پوشيدم و خود را آمادهي كتك خوردن كردم. وقتي لگد به ديوار ميكوبيدند و در همان حال فرماندهي عراقي اردوگاه ما را تهديد ميكرد و ميترساند. من آخرين نفر بودم چون نوبتم رسيد، مرا به طبقهي دوم بردند و فلك كردند و سپس به داخل سيم خاردار انداختند.
وقتي مرا با سر و صورت خونين به داخل آسايشگاه آوردند، فرمانده گفت: ما اين موذّن را اين بار ميبخشيم ولي دفعهي ديگر او را ميكشيم. آن روز ساير برادراني را كه قبلاً شناسايي كرده بودند، تنبيه نمودند كه در نتيجهي آن پردهي گوش دو نفر پاره شد.
در يكي از روزهاي گرم تابستان، آب اردوگاه به طور كلي قطع شد. آن روز عراقيها ما را يك ساعتي زير آفتاب نگه داشتند تا آمارگيري تمام شود.
وقتي وارد آسايشگاه شديم از فرط تشنگي، ناي حرف زدن نداشتيم. خيلي از بچهها با همان شرايط خوابيدند. يك ساعتي نگذشته بود كه يك سرباز عراقي كه از نظر رفتاري خيلي بداخلاق بود. با عكس صدام وارد آسايشگاه شد و با سر و صدايي كه به راه انداخت، بچههايي كه خوابيده بودند را بيدار كرد. عكس را به ديوار نصب كرد و با تهديد گفت: كسي حق ندارد دست به عكس بزند. وقتي از در آسايشگاه بيرون رفت، رحمت داودي كه اهل شهرستان نور بود، تازه از خواب بيدار بيدار شده بود. خوابآلود از من پرسيد: آب آوردند؟! كه من عكس صدام را نشانش دادم و گفتم: عكس صدام را آوردند! رحمت وقتي چشمش به عكس صدام افتاد با عصبانيت بلند شد و رفت عكس صدام را پاره كرد و دوباره برگشت سر جايش خوابيد. دهان همه از تعجب باز مانده بود.... جاسوسها خبر را به عامر رساندند و عامر «سرباز عراقي» و تعدادي سرباز براي بردن رحمت به آسايشگاه آمدند.
صداي رحمت تو اردوگاه پيچيده بود. آن چنان داد ميكشيد و تهديد ميكرد كه انگار او داشت عامر را تنبيه ميكرد. بچهها ميخنديدند. البته نه براي كتك خوردنش بلكه براي تهديدي كه او به زبان ميآورد: عامر! من اگر آزاده شدم دوباره برميگردم عراق تا تو را نكشم دست بردار نيستم!
منبع: ويژه نامه سبزسرخ - صفحه: 6
راوي: برادر آزاده يعقوب علي غلامحسيني_آمل
يك افسر عقدهاي ميگفت: «كشور شما اسراي ما را شيخ (روحاني) كرده است و ما ميخواهيم شما را رقّاص كنيم و به شهرتان بفرستيم.» نزديك عيد سال 1363 يك بخشنامه آمد كه هر اردوگاه يك سن براي رقّاصي درست كند. مسئولين اردوگاهها از بچهها كمك خواستند، هيچ كس حاضر به همكاري نشد. بالاخره اجباراً از نظاميها استفاده كردند و سن را ساختند. بعد آمدند ثبت نام كنند. گفتند: «هر كس در هر رشته، هنري دارد، خودش را معرفي كند تا به او امكانات بدهيم.» هيچ كس خودش را معرفي نكرد. مقاومت و بياعتنايي بچهها باعث شد كه كاسه كوزه را جمع كردند دستور خراب كردن سنها را دادند. منبع: مطالب ارسال شده توسط گروه فرهنگي پيام آزادگان
وقتي اين طور شد همه به ميدان آمدند و براي جمع كردن سنها با جان و دل كمك كردند. دو آسايشگاه بود كه مجروح معلول بيشتري داشت. آنها هم براي خراب كردن پيشقدم شدند. حتي «حسين شيمي» كه انگشتش قطع بود و معلولي كه دست نداشت، كيسهي شن را به كولشان ميانداختند و ميبردند. عراقيها كفري شده بودند. كاردشان ميزدي خون درنميآمد با كابل به جان بچهها افتادند كه فلان فلان شدهها آن روز كه التماس ميكرديم براي درست كردن سن كار نكرديد و حالا اين طور براي خراب كردن آن سر و دست ميشكنيد!
عراقيها بعضي اوقات به ما ماست ميدادند، ولي ما براي اين كه بتوانيم ماست بيشتري داشته باشيم، تصميم گرفتيم از شيرهايي كه به ما ميدادند ماست درست كنيم، ولي نياز به وسايلي داشت؛ كارخانهي ماستبندي كه بعد اسمش را گذاشتيم «ماستبندي بهروز و محسن». منبع: كتاب فرهنگ آزادگان - صفحه: 183
شيري كه براي ما ميآوردند، بنا به توصيهي پزشك بود. به اين ترتيب كه بعد از ناراحتيهاي گوارشي كه براي «بوشهري» به وجود ميآمد، پزشك دستور داده بود كه به ما شير و ماست بدهند و اين در مورد همه چيز صادق بود، چيزي به ما نميدادند مگر اينكه ضرورت پزشكي يا عوامل ديگر ايجاب ميكرد.
به هر حال تصميم گرفتيم دستگاه ماستبندي را راه بيندازيم. چندين دفعه ماست درست كرديم، ولي باشكست مواجه شد. بالاخره توانستيم ماستي به مراتب بهتر از ماستي كه آنها براي ما ميآوردند، درست كنيم.
ماستي كه ما درست ميكرديم، به حدي مرغوب بود، كه بين مأموران و نگهبانان نيز مشتري داشت.
شخصي به نام «جمال» اهل مشهد، ماكت صحراي كربلا را با قطعههاي ابر به گونهاي درست كرده بود كه وقتي اين ابرها را به هم ميچسباند، ماكت كربلا درست ميشد. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 157 راوي: نصرالله قره داغي
بچهها صد نفر صد نفر ميآمدند و آن را نگاه ميكردند. اما در اطراف نگهبان ميگذاشتند تا عراقيها نفهمند. بچهها چراغ را خاموش ميكردند و داخل ماكت چراغ روشن ميكردند. بعد از اينكه همه آن را ديدند، يك روز عراقيها آمدند و آن را بردند.
يكي از كارهاي معمول در اسارت تلاوت قرآن آن هم با توجه به كمبود اين كتاب آسماني در آسايشگاهها بود. زيرا عراقيها يك جلد قرآن را براي 150 نفر كه در داخل يك آسايشگاه به سر ميبرند به عنوان سهميه در نظر گرفته بودند. از اين رو افرادي به عنوان مسوول قرآن در هر آسايشگاه انتخاب شدند در واقع تلاش بر اين بود تا برنامه ريزي دقيق تلاوت قرآن براي همه افراد در نظر گرفته شود. از جمله ماههايي كه در طول سال بچهها ميكوشيدند تا از قرآن نهايت بهرهبرداري را ببرند ماه مبارك رمضان بود تا جايي كه همه تلاش بچهها بر اين امر استوار بود تا حتي براي لحظهاي بسيار كم نيز فرصت خواندن قرآن را از دست ندهند. معمولاً استفاده از قرآن براي هر فردي 10 دقيقه بود. اگر چه مسوولي براي اين كار انتخاب شد اما به مرور زمان هر كسي دقيقاً خود ميدانست كه چه موقعي نوبت تلاوت قرآن او است. حتي افراد به طور خودكار با محاسبه وقت قرآن را از فردي كه آن را تلاوت ميكرد، تحويل ميگرفتند. اين نوبت براي افرادي كه نوبتشان در نيمههاي شب بود نيز عملي بود، زيرا اين افراد با زيركي خاصي كه اتخاذ ميكردند فرصت را از دست نداده و به دور از چشم نگهبانان عراقي با كشيدن پتو به سر خود، آن هم در زير پنجره كه از ديد عراقيها پنهان بود، مشغول به خواندن قرآن ميشدند، از جمله كارهايي كه در ماه مبارك رمضان براي فراگيري و هم چنين تلاوت قرآن صورت ميگرفت، استفاده از ابداعات نوعي بود كه توسط بعضي از بچهها صورت گرفته بود تا جايي كه ميتوانست خلاء موجود از عدم استرسي كافي به قرآن در ميان اسرا را پر نمايند.
آن هم استفاده از روشي ابتدايي كه در دنياي مدرن كاري بس عجيب به حساب ميآيد اما چارهاي جز اين نبود بر طبق اين روش افرادي كه تسلطي بر قرآن داشتند آيههاي قرآن را بر روي پاكتهاي و در رختشويي با خودكاري كه داشتن آن نيز جرم محسوب ميشد مينوشتيد و اسرا با خواندن آيات قرآن كه بر روي اين پاكتها نوشته ميشد به نوعي قرآن را تلاوت ميكردند. اما اين عمل به دور از چشم نگهبانان عراقي صورت ميگرفت. زيرا اين كار جرمي بس بزرگ محسوب ميشد. از اين رو بچهها تمامي مسايل امنيتي را در اين خصوص رعايت ميكردند، اگر چه بعدها عراقيها متوجه اين موضوع شده و مشكلات فراواني را براي ما ايجاد كرده بودند اما ماه مبارك رمضان ارزش آن را داشت كه از اين روش نيز استفاده شود كار بسيار عجيبتر كه در دومين سال اسارت ما با فرا رسيدن ماه مبارك رمضان در اردوگاه 12 تكريت شكل گرفت، نوشتن آيات قرآن بر روي و پشت دست (به دليل نبود حمام و وجود چرك زياد بر بدن) بود اين روش نيز مورد توجه بسياري از اسرا قرار گرفت. البته از دردسر كمتري هم برخوردار بود زيرا زماني كه آيهاي از قرآن با سيم خارداري كه توسط بچهها نوك آن تيز شده بود بر روي پوست دست نوشته ميشد بعد از حفظ كردن آن سريعا پاك و آيه ديگري نوشته ميشد اين نوآوري جديد موجب شد كه عده زيادي از اسرا در اين ماه، آيات فراواني از قران را حفظ كنند. اگر چه اين اقدام جديد نيز توسط جاسوسان لو رفت اما اين حركت نو يك اقدام مناسبي بود كه بچه ها توانسته بودند با آن شرايط بد، آيات بسياري از قرآن را حفظ كنند. استفاده از اين روش جديد پس از ماه مبارك رمضان نيز ادامه پيدا كرد اما به قول خيلي از بچهها تلاوت قرآن به اين صورت خود از بركات ماه رمضان بود كه به فكر اسرا رسيده بود و توانست خيلي از مشكلات را در خصوص كمبود قرآن در اسارت پر نمايد.
منبع: ويژه نامه سبزسرخ - صفحه: 6
راوي: برادر آزاده احمد دواتگر- آمل
بعد از اينكه داشتن دفتر و خودكار آزاد شد، بچهها شروع كردند به نوشتن ماهنامهاي تحت عنوان «سفير» كه در هفت، هشت شماره چاپ شد. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 74
البته عراقيها موفق شدند يكي دو نمونهاش را بگيرند، ولي «سفير» كماكان نوشته ميشد و برادران آن را مطالعه ميكردند.
در يي از اردوگاههاي عراقي، در ايام نوروز يكي از برادران از سنگ يك ماهي تراشيده و آن را درون ظرف آب انداخت و اسرا هم از اين فكر او استقبال كردند.
در همين حين يكي ديگر از بچهها به سرعت به طرف حياط دويد و پس از چند لحظه با در دست داشتن يك قورباغهي كوچك وارد شد و آن را به جاي ماهي در ظرف آب انداخت. حركت قورباغه داخل آب به جاي ماهي قرمز شب عيد همه را به خنده واداشت.
منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
راوي: مسعود پرويز حميدي
بين اسرا افراد زيادي بودند كه در زمان طاغوت در مبارزه عليه شاه دستگير و زنداني شده بودند و تجربيات خوبي از آن دوران داشتند و همانها بودند كه در اردوگاه كار تشكيلاتي را شروع كردند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 74 راوي: بهروز فتحي _ اردوگاه موصل