خاطرات آزادگان از دوران اسارت
ما را به بصره بردند و در يكي از قرارگاهها كتك زدند. به علت اين كه من ريشم بلند بود، فكر ميكردند روحاني هستم و ميگفتند: « تو روحاني هستي؟» هر چي ميگفتم: نه بابا ! من روحاني نيستم، آنها قبول نميكردند و اين شكنجهها همچنان ادامه داشت. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان
عزاداري و سوگواري نظاميان عراقي، بيش از هرچيز به نوعي عقدهگشايي وحشيانه شباهت داشت و هدف از آن، ايجاد ترس و وحشت در وجود آزادهها بود.
در تاريخ 8 آذرماه سال 1361 به مناسبت روز كشتهشدگان عراقي، نظاميان بعثي در حالي كه رگهاي گردنشان از فرط عصبانيت آميخته به بلاهت مطلق متورم شده بود، با كابل، ميله، باتوم و چوب وارد اردوگاه شدند و بيرحمانه به جان بچهها افتادند.
در آن روز آنها ما را ميزدند تا عقد خسارات و تلفاتي را كه در طول جنگ بر آنها وارد آمده بود و حتي براي آن، روز مخصوصي را هم به نام شهداي عراق نامگذاري كرده بودند بر سر ما خالي كنند.
در همان روز 6 تن از برادران آزاده به شهادت رسيدند و حدود 500 نفر نيز مجروح شدند.
منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد3 - صفحه: 71
عراقيها براي شست و شوي مغزي بچهها روزنامههاي خودشان را به اردوگاه ميآوردند بين بچهها تقسيم ميكردند و بعد از مدتي آنها را تحويل ميگرفتند. يكي از بهانههاي آنها براي شكنجه و آزار بچهها اين بود كه ميگفتند چرا گوشهي روزنامه پاره شده است و به آن بهانه ما را كتك ميزدند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان
در اردوگاه اسرا، براي هر 450 نفر فقط يك آبگرمكن وجود داشت و به هر نفر نيز براي شستن لباس فقط 250 گرم تايد در ماه ميدادند. البته عراقيها خودشان نيز نظافت و بهداشت را رعايت نميكردند. به هر نفر براي حمام دو دقيقه وقت داده ميشد تا دوش بگيرد. در هر آسايشگاه 90 عدد ليوان و 10 عدد ظرف غذا بين 170 نفر تقسيم شده بود. روزهاي سختي بود، اما با ايمان به خدا گذشت. منبع: كتاب برگ هايي ازدفتراسارت وكمپ12
برادري به نام خرمراد در همان اوايل كه از اردوگاه نهروان به بعقوبه آمد، تصميم به فرار داشت كه شيرازي جاسوس كه حس هموطني نداشت، ايشان را با سر و صدا دستگير كرد و به عراقيها تحويل داد. خرم را بردند. مدتي از او بيخبر بوديم تا اين كه يك روز او را به داخل آسايشگاه انداختند. در اثر شكنجه، استخوان آرنج دست او بيرون زده بود و زخم استخوانهايش كرم گذاشته بود. اما به مدد خدا و همت دوستان، دست ايشان خوب شد ولي تا اين اواخر شنيديم كه ميگفتند با دستش نميتواند كار كند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان
دستور دادند ريشها و موها را بزنيم. يكي از بچههاي كم سن و سال بود. صورتش مويي نداشت؛ گفتند: «ريشت را نزدهاي با يك تكه سيمان آنقدر كشيدند به صورتش كه زخم شد. منبع: كتاب دوره ي درهاي بسته - صفحه: 34
اردوگاه ما دو قاطع داشت كه بينشان فاصلهاي وجود داشت. بچهها وقت صحبت كردن براي اينكه عراقيها متوجه نشوند، به زبان سوسكي صحبت ميكردند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 84
بعدها عراقيها هركس كه به اين زبان صحبت ميكرد را كتك ميزدند، چون نميفهميدند كه ما چه ميگوييم.
بعد از اينكه اسير شدم، بعد از مدتي مداوا در بيمارستان، مرا به زندان انفرادي بردند. چند روز بعد به زندانهاي پادگان الرشيد بغداد منتقل شدم. منبع: كتاب آزادگان بگوييد جلد5
تقريباً 200 اسير، يك سال بدون اطلاع صليب سرخ آنجا بودند. من نيز سه ماه را آنجا گذراندم. در آن سه ماه هيچ چيز نداشتيم، حتي دمپايي و لباس. لباس ما فقط يك شورت بود و دمپايي. ما از بريدن و كوتاه كردن پوتينهاي كهنه كه آن هم به همت خود بچهها انجام شد به دست آمد.
هروقت در سولهها خرابكاري ميشد، افراد را ميآوردند در قلعه و پس از شكنجهي كافي به زندان ميانداختند كه معمولاً مدتش سه روز بود، بر خلاف اردوگاه 11 كه پانزده روز بود. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 113
در اين مدت بچههاي زنداني از آب و غذا محروم بودند، ولي بچهها با هر ترتيبي كه شده به زندانيها نان و آب ميرساندند، لذا همين زندانها محل تبادل اخبار اردوگاه بود و همه از وضع همديگر و برنامههاي آينده اطلاع حاصل ميكردند.
ما قرارهايمان را در اردوگاه قبل از غروب ميگذاشتيم و به واسطهي مسئولين آسايشگاهها و مسئولين كمپ، به همديگر اطلاع ميداديم. وقتي درها بسته ميشد، مشورت ميكرديم و در وقت مناسب مشغول كار ميشديم. كارهاي ما خيلي دقيق و حسابشده بود، به طوري كه عراقيها اصلاً پي به آنها نميبردند.
مثلاً در روز عاشورا ما برنامهي سينهزني و عزاداري داشتيم. با بسته شدن درها كارمان را آغاز ميكرديم.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 80
راوي: محمدرضا اميري _ اردوگاه موصل
چون ايام دههي فجر داشت نزديك ميشد، بچهها در فكر و تلاش بودند كه اين مراسم را هرچه باشكوهتر برگزار كنند. بدين منظور، جلسهاي براي ارايهي پيشنهادها گذاشته شد تا هركس طرح و پيشنهادي دارد، مطرح كند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 181
در بين پيشنهادها، طرح يكي از اسراي اهل آبادان كه قبل از اسارت شغلش، قنادي بود، بسيار جالب به نظر ميرسيد. او گفت: «اگر بچهها همكاري كنند، من با همين خميرهاي نان و مقداري شكر ميتوانم زولبيا و باميه درست كنم»
از صبح روز بعد، تمام بچهها خمير نانها را جمع كردند. هر روز يك گروه به نوبت خميرها را خشك كرده، به صورت آرد در ميآورد. بعد بچهها پولهايشان را روي هم گذاشتند و يك نوع نبات خريدند. آن برادر نباتها را در يك حلب روغن پنج كيلويي ريخت و همه را آب كرد. اسراي ديگر به ابتكار خود كيسهي مخصوص ريختن زولبيا و قيف مخصوص باميه را ساختند.
يكي ديگر از بچهها از آشپزخانه چند تخم مرغ كش رفت و تا رسيدن صبح مقداري زولبيا و باميه درست شد.
بعد از پايان جنگ، قرار شد ما برويم زيارت. در هر اتوبوس 20 اسير سوار شدند و يك تويوتا حامل تيربار هم اسكورت هر اتوبوس بود. در مسير به شهر كوفه رسيديم. مردم كوفه با اشاره ميگفتند، سرتان را ميبريم. فحش ميدادند و تف ميانداختند. زنان در كربلا و نجف و كوفه عموماً بدحجاب بودند. منبع: كتاب يك قفس، صدپرنده، هزارپرواز - صفحه: 49
از اتوبوس كه پياده شديم، شروع كرديم به سينهزني و نوحهخواني تا در حرم. از در حرم تا ضريح را بچهها سينهخيز رفتند. كمتر چشمي بود كه گريان نباشد. همه ناراحت بودند.
ضريح امام حسين (ع) و حضرت علي (ع) سياه شده بود. فرشهاي صحن حضرت عباس (ع) را لايهاي از خاك گرفته بود. بچهها با همان خاكهاي روي فرش تيمم كردند. ضريح قبر حبيببنمظاهر از آهن بود و وقتي دست به ضريح ميكشيديم دستمان سياه ميشد.
بسمه تعالي منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان راوي: سيامك عطايي
روزي كه راز خلقت دنيا نوشتــــــــهاند
گل را به نام بلبل شيدا نوشتــــــــهاند
راز و نياز عاشق و معشــــــوق طـور را
صبح ازل به سينهي سينا نوشتـــهانـد
مجنون ندارد ارچه ز ليلي، نشـان ولي
شرح غمش به دامن صحرا نوشتـــهاند
آري، قسم به خدايي كه بلبل را شيدا و مجنون را واله و سرگردان و موسي را «ارني» گوي به طور سينا كشيد. قسم به نام آن كس كه انسان را آزاد آفريد و با تمام آزادگيش به رشتهي محبت دربند كرد. قسم به نام آن كس كه عشق را آفريد و عاشقان را دلسوخته و دلسوختگان را به مرهم وصال تسلي داد. به نام آن كس كه گردنبند محبت را به گردن حسين (ع) انداخت و او را به مسلخ كربلا كشاند تا دل تاريخ را گلگون ساخته و جويي از خون به سوي بي نهايت روان سازد كه در مسير خود شقايقهاي ناشكفته را پرپر كند و همراه خود ببرد و عدهاي را با دل گداخته به اسارت و بند دژخيمان كشد و آنگاه پس از سالها دربهدري و شكنجه و عذاب، اذان حضور دهد، برخي بيايند و عقده دل را در كنار مرقدش بگشايند و رازدل بگويند و با اشك چشم، صحن گرد و غبار گرفتهاش را شستوشو دهند.
يادم نمي رود چه زيبا بود هنگام حركت! آنگاه كه قطار زوزهكشان در غروبي غمانگيز و تاريك به سوي مقصد مقدس خويش روان بود و همهي زائران دلسوخته، گويي روحشان جلوتر ازجسم، مرقد مولايشان را طواف ميكرد. آنها زير لب زمزمه ميكردند: «سوي ديار عاشقان، سوي ديار عاشقان، به كربلا ميرويم به كربلا ميرويم...» عجب درديست اين عاشقي! پرنده سالهاست كه در قفس است، حال كه او را از ميان باغ و بستان عبور ميدهند چشمان خود را بر هم نهاده تا فقط در لحظهي ديدار گل، بگشايد.
آري، هركس به گونهاي مشغول نيايش بود. كسي به مناظر بيرون از قطار نظري نميانداخت. هر چند لحظه يكبار صداي «السلام عليك يا اباعبدالله» به گوش ميرسيد و هركس از خود اين سؤال را ميكرد: آيا راست است؟ به راستي ما را دارند به كربلا ميبرند؟ به كربلاي حسين؟ يعني ما را به زيارت مولامان علي ميبردند؟ پرسشها بيپاسخ مانده بود. بايد چند ساعت ديگر صبر كرد. زمان گذشت و شب عجولانه بساط خويش برچيد و نور روشن خورشيد رهنما و مشايع كاروان گرديد. هرچه به مقصد نزديكتر ميشديم صداي ناله و زاري بيشتر ميشد. تابلوهاي نصب شده در كنار جاده خبر از قرب مقصد ميدادند و گلههاي شتر لحظهاي چند، راه كاروان را سد كرده و با چشمان ريز و لبان زمخت، اهل كاروان را مينگريستند. مقصد، نجف بود و دلها به نام علي (ع) و غمهاي او ميسوخت.
به شهر كوفه نزديك شديم، گويي علي در كوفه ايستاده و با مردم سخن ميگويد كه اي مردم بيوفا! به خدا سوگند كه قلبم را به درد آورديد و جام غم را جرعه جرعه به من نوشانيديد. به نخلستان كوفه رسيديم. آه بميرم! علي در اين مكان سر در حلقهي چاه ميكرد و ميگريست و ميگفت:«يا سريعالرضا، اغفرلمن لا يملك الا الدعاء.»
به حرم رسيديم. به قول آن شاعر ما را به درون راه ميدهند يا نه؟ نميدانم، پس بايد با ديدگان پيش رفت. سينهي گرم زائران، زمين سرد و درگاه حرم را لمس كرد. نميدانم آيا مولا تاكنون اين گونه زائراني داشته است يا نه؟
اشك زلال چشمها با خاك سياه زمين آميخت و شور و هيجان وصف ناپذيري به جان همه ريشه دوانيد. عبارت «علي مع الحق و الحق مع علي» خوش آمدگوي ما بود. به خدا قسم علي (ع) هنوز غريب است. هنوز هم مظلوم واقع شده. هنوز هم ناله و ضجهاش بلند است. درمحوطهي بيروني حرم، فوجي كبوتر به ناگه فرود آمدند. در ميان آنها كبوتري را ديدم كه بالش شكسته بود و به سختي پرواز ميكرد. كبوتر ديگري هم پايش ميان بندهايي گير كرده بود و تقلا ميكرد كه خود را رها سازد، ولي موفق نميشد. نميدانم چرا يكباره خود را با اين دو كبوتر، همدرد احساس كردم، شايد آنان نيز درد ما را ميفهميدند!
همه بهت زده به حرم نگاه ميكردند. آيا اين مرقد علي (ع) است؟ آيا اين مكان مزار حيدر كرار است؟ آه تا چند لحظهي ديگر.... آيا ... بالاخره، فاصلهها شكست. آه و فغان به شيون و غوغا مبدل شد و از هرسو ناله ميآمد كه مولا پس چرا ذوالفقار را نميكشي؟ مولا چرا محبانت را كمك نميكني؟ مولا چرا عنايت نميكني؟ چرا قلب امام را شاد نميكني؟ چرا اينقدر به اين ظالم مهلت ميدهي؟
نميدانم از ضريح خاك آلودهي او بنويسم يا از غبار در و ديوار حرم يا از غريبي قبر مولا. اي كاش ميشد درك كرد كه علي (ع) در آن حال چگونه سوختن پروانهها را تماشا ميكرد! بالاخره، در ميان ضجه و غوغا، اشك و ناله و آه، عاشقان را از قبر مولاي مظلومشان جدا كردند و كاروان اين بار به قصد سرزمين ماتم و اندوه، دشت بلا راهي گشت. كاروان اسرا به كربلا نزديك ميشد. اي كاش «بشيري» بود و جلوتر به سوي اهل كربلا ميشتافت و گريان خبر از آمدن اسرا ميداد و اين بار ميگفت: «يا اهل الكربلا لا مقام لكم فيها.» اما بشير ما سوز و گداز بود و آه جگرسوز عاشقان كه هر لحظه بلندتر ميشد.
به شهر غربتزدهي كربلا رسيديم. خدايا اين كربلاي حسين است و اينقدر خاموش؟! خدايا اين شهر فرزند فاطمه (س) است و اينگونه مسكوت؟! هق هق گريه و شيون به اوج خود رسيد. گنبد طلايي و پرچم سرخ آن از دور نمايان شد. السلام عليك يا اباعبدالله بابي انت و امي.» همه گريان و حيران و سرگردانند. چشم ميديد و دل باور نميكرد. مركب ايستاد و زائران دل خسته، بر خاك سرد افتادند و با فرزندان لب تشنهي حسين (ع) همراه و هم ناله شدند. به ناگاه همه چيز دوباره زنده شد. اين خيمهي حسين است؟ آه و نالهي يتيمان او به گوش ميرسيد. صداي چكمههاي عباس به نگهباني از خيام، و گويي اين علياكبر است كه از ميدان بازگشته و آب ميطلبد. صداي چكاچك شمشيرها و شيون از خيمهي رباب بر گلوي پاره پارهي اصغر و آه جانسوز زينب از فراق برادر كه خطاب به جدش ميگويد:
اين كشتهي فتاده به هامون، حسيــــن توست
اين صيد دست و پا زده در خون، حسين توست
اين نخل تر كز آتش جانســــــــــوز تشنــــــگي
دود از تنش رسيده به گردون، حسيـــن توسـت
كربلا دوباره زنده شده بود و زائران حسين در كربلا، كربلا آفريدند. دل بميرد كه حسين هنوز هم غريب است! از هر گوشهي حرم، از گرد و غبار ضريح، از خلوت بودن صحن و از هرجا اين نداي حسين به گوش ميرسيد كه «الهي اشكوا اليك غربتي.»
يادم نميرود عاشقي را ديدم كه اشك از ديدگانش جاري بود و با دستمالي گرد از حرم ميزداييد و ميگفت:«بميرم اي امام بر غريبيت! عجب قيامتي بود! عاشق به معشوق رسيده بود و تشنهاي به لب دريا. در بين نالهها يك صدا و يك دعا مشهود بود. همه، آن مرغ پر كشيده از باغ، امام امت را دعا ميكردند: « امام حسين، ديگه بسه، كار را يكسره كن! آبروي اين پيرمردها را حفظ كن، آخه؟ اماصبر تا كي ؟ غربت و دوري از تو تا كي؟ امام حسين، شهدا آرزوي ديدن تو را داشتند ورفتند و ما روسياهان آمدهايم».
اذان ظهر فرا رسيد. بعد از سالها دوباره حرم، شاهد صفوف شيفتگان حسين (ع) بود كه چون بنياني مرصوص به نماز ايستادند. عجب شور و حالي دارد كه در خانه با صاحبخانه هم سخنشوي.
موعد ديدار به پايان رسيد؛ اما هيچكس را طاقت دلكندن نبود. به خدا سوگند! اگر وظيفهاي بالاتر، وصيت به صبر و اطاعت نكرده بود هيچ قدرتي ياراي جدا كردن اين عاشقان از گم شدهشان نداشت. همه رو به حرم عقب عقب بيرون ميآمدند. فرياد حسين حسين بلند بود، «حسين واي، حسين واي» فريادي بود كه بعد از سالها چشمهاي خوابآلود كربلا را تكان داد و بر دل غمديدگان نشست.
بگذريم مقصد بعدي حرم علمدار حسين بود.
چشمها عباس را ميديد كه مشك به دندان با دو دست قلم شده به استقبال زائران آمده «والله ان قطعتموا يميني اني احامي ابداً عن ديني.» به خدا عباس، ما هم دين حسين زمان را ياري كرديم. ما هم دست بريده و پاي قطع شده داديم، ما هم پيكر خاك و خونكشيدهي شهدا را داديم كه در لحظهي آخر فرياد ميزدند: «السلام عليك يا سيدالشهدا.» همه درد دل ميكردند. غوغايي به پا بود، همه بر سر و سينه ميزدند: «سردار دست از تن جدا ابوالفضل...اباالفضل علمدار! خميني را نگهدار»!
زيارت به پايان رسيد و از خيابان پشت حرم به طرف مهمانسراي حضرت حركت كرديم. مردم ستمديده با حالتي نزار از دور صف بسته و اسرا را نگاه ميكردند. گفتم: «بچهها سينهها را ستبر بگيريد و با عزت قدم برداريد؛ چرا كه عزت شما نشانگر عزت اسلام است ....» مادري را ديدم كه آرام با گوشهي چادرش قطرات اشكش را پاك ميكرد. نميدانم به ياد فرزند اسيرش افتاده بود يا بر غربت اين اسيران ميگريست و شايد هم بر غربت خودش! و باز هم نميدانم چه بود كه دل اسرا را به دل اين مردم ستمديده پيوند داده بود. اسرا آزادانه براي آنان دست تكان ميدادند و عجيب كه آن مردم به اصطلاح آزاد، قدرت اين كار را نداشتند مگر در خفا و با حالتهاي پنهاني!
به هر حال، پس از صرف ناهار، كاروان به راه افتاد و خاك غمبار كربلا را ترك كرد « ولا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم.» آري اينگونه بود و دوباره پرستوهاي مهاجر به خانهي خويش بازگشتند. آنجا كه ديواري بلند سايهي ستم را بر آنان افكنده بود. اگرچه دل در پيش معشوق جا مانده بود و سينهها اخگر سوزاني شده بود و چشمها دريايي لرزان... آري و چه شيرين گفت حافظ كه «من قربها عذاب في بعدها السلامه».
پايان خاطرات كربلا
(آذرسال 68) ما در اردوگاه تكريت 5 بوديم، كه به زيارت كربلا و نجف مشرف شديم. يك اتوبوس ديگر هم ديديم كه همراهمان ميآيد. در حرم آقا امام حسين (ع) سرنشينان آن اتوبوس را از ما جدا نگه داشتند. در حرم متوجه شديم كه اينها منافقين هستند. آنها كساني بودند كه در كمپ صلاحالدين نگهداري ميشدند و جزو گروهك منافقين بودند. عراقيها نگذاشتند كه آنها با ما همراه شوند. اول ما زيارت كرديم و آمديم بيرون و بعد آنها داخل شدند.
در نجف اشرف ما را در دو صف نگهداشته بودند كه با هم حدود 7 متر فاصله داشتيم. مسئوليني كه وارد حرم شده بودند، آمدند بيرون و ديدند كه ما در يك صف به صورت پنج نفر هستيم و منافقين در صفي ديگر. گفتند: «اين ديگر چيست؟ مگر اينها همه ايراني نيستند؟»
افسري بود به نام عبدالرحيم كه چند سال منافقين را زير پر و بال خود داشت و ميخواست آنها را براي خود و اهدافش نگاه دارد. عبدالرحيم با ما آمده بود. وقتي كه آنها سؤال كردند كه مگر همهي اينها ايراني نيستند و چرا در دو صف ايستادهاند، عبدالرحيم اشارهاي به جمع ما كرد و به عربي گفت: «اينها مؤمنين هستند و آنها وابسته به حزب بعث.» اين هم قضاوت آنها نسبت به برادران آزاده بود.
منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان
راوي: حجتالاسلام مرحوم ابوترابي
شدت نياز و علاقهي بچهها به آگاهي از وضعيت دنياي خارج به حدي بود كه گاه دست به اعمال خطرناكي ميزدند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 84
جالب است بدانيد در اردوگاه موصل يك و در جريان عمليات حصر آبادان شب هنگام جهت تفتيش آسايشگاهها، اسرا را در ميدان اردوگاه جمع كردند و سربازان مسلح اطراف آنها ايستادند.
يكي از اسرا در حاليكه چفيهاش را دور سرش پيچانده بود، ناگهان با خوشحالي به بغلدستي خود جريان عمليات پيروزمندانهي حصر آبادان را اطلاع داد.
خبر دهان به دهان گشت اما كسي متوجه نشد كه اين خبر چگونه به اين سرعت پخش شد. بعدها فهميديم كه آن اسير، راديو كوچكي را زير چفيهاش كه دور سرش پيچيده بود، مخفي و روشن كرده بود.