راسخون

لطیفه های کوتاه

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟! سپر بدین بزرگی نمی‌بینی و سنگ بر سر من می‌زنی؟

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند واژگونه بر اسب بنشسته‌ای گفت من باژگونه ننشسته‌ام اسب چپ بوده است

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

وردکی خر گم کرده بود گرد شهر می‌گشت و شکر می‌گفت گفتند چرا شکر می‌کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شدند من تمام خورده بودم

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

وردکی با کمان بی‌تیر به جنگ می‌رفت که تیر از جانب دشمن آید بردارد گفتند شاید نیاید گفت آن‌وقت جنگ نباشد

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو می‌خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یک‌ماهه جوش در نزد من به قرض است

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت رفیقش گفت احسنت تیر‌انداز بر آشفت که مرا ریشخند می‌کنی گفت نی می‌گویم احسنت اما به مرغ

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت: وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نماند!

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

اسبی در مسابقه پیشی گرفت. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت. کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست؟ گفت: نه! لیکن لگامش از من است

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

فردی با پنج انگشت می‌خورد او را گفتند چرا چنین می‌خوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

هارون به بهلول گفت دوست‌ترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمی‌شود

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است

ariya93 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 668
|
تاریخ عضویت : تیر 1398 

رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی‌دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی