خاطرات دفاع مقدس
|
شوخطبعیهای رزمندگان در جبهه
|
شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمیگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان میشود.
* پیاده کردن اسلام
اکبر محمدزاده رزمنده دفاع مقدس، خاطرهای را چنین نقل میکند: در پادگان آموزشی بسیج نور مسئول گروهمان سید علیرضا نام داشت، رو به من گفت؛ «بچه! تو برای چی آمدی اینجا؟» گفتم: «شما برای چی آمدی؟» گفت: «من برای پیاده کردن اسلام.» گفتم: «من هم برای تماشای آن چیزهایی که شما همیشه با آب و تاب از جبهه برایمان تعریف میکنید.»
خندید و بعد با هم راه افتادیم طرف شالیکوبی پدرش - حاج سید ابراهیم ـ ماجرای پادگان را برای حاجی تعریف کردم، پدرش خندید و رو به پسرش - سید علیرضا که دست به جیب ایستاده بود، گفت: «بابا! یکوقت شما کمک نکنید؟ بروید منطقه اسلام را پیاده کنید» بعد همه زدیم زیر خنده.
* نخستین تظاهرات نوشهر
غلاممحسن سنگاری رزمندهای دیگر خاطرهای را چنین بیان میکند: سال 57 خفقان در نوشهر موج میزد، جلوی هر فعالیت ضد رژیم با حضور مأمورها و عوامل شاه گرفته میشد، هر چیز مشکوکی را که میدیدند سریع میآمدند ببینند قضیه از چه قرار است، آن موقعها محمدباقر سنگاری در رشته تربیتبدنی دانشگاه تهران درس میخواند و از اوضاع انقلابی تهران بیشتر از بقیه افراد محل باخبر بود، سوغات آمدنش هم از تهران به نوشهر، اعلامیههای امام خمینی (ره) بود، فضای امنیتی شهر را که دید، نقشهای به ذهنش نشست، یک دعوای صوری با یکی از رفقایش راه انداخت و کلی مردم را دور و بر خودش جمع کرد تا بیایند و آنها را از هم جدا کنند.
هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد، مأمورها هم که دیدند دعوا سر مساله غیرسیاسی است، اهمیتی ندادند، در همین لحظه، محمدباقر روی دوش یکی از دوستانش رفت و با صدای بلند، شعار «مرگ بر شاه» را سر داد، مردم هم که متوجه قضیه شدند با دیدن جمعیت دلشان قرص شد و یک صدا فریاد زدند: «مرگ بر شاه.»
مأمورها تازه فهمیدند چه کلاه گشادی سرشان رفت، تظاهرات آن روز نخستین تظاهرات نوشهر بود.
* صدای گوسفند درآوردیم
حسین علیزاده رزمنده دفاع مقدس درباره دوران اسارتش خاطرهای را چنین نقل میکند: در مدت 9 ماه اسارت در دست کومولهها، چه شکنجههایی را که تحمل نکردیم، محمدرضا ابراهیمی و بچههای گروه را وادار میکردند، پای برهنه توی برفها راه بروند، به جای غذا علف میدادند، شبها هم که در طویله میخوابیدیم.
حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود، همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود، اندازه کف دست، هر وعده به ما نان میدادند، روحیه قوی محمدرضا باعث میشد، بچهها جلوی کومولهها کم نیاورند.
یادم است هر چند وقت یکبار، مکان استقرارمان را عوض میکردند، آخرین جا هم طویلهای بود که گوسفندهای آن را انداخته بودند بیرون و ما را جای آنها نشاندند، پنجرهها را هم گلمالی کرده بودند، هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن میکردی، یک روز با پیشنهاد محمدرضا، بچهها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم، نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟»
محمدرضا گفت: «با انصاف! لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم میریختید توی این آغول، مشغول باشیم.» بعد بچهها زدند زیرخنده، روحیه بچهها با این حرف تقویت شد.
* غسل مگس تو لیوان چای
رضا دادپور، رزمنده گردان بهداری لشکر 25 کربلا بیان میکند: بذلهگویی و شوخیهای علیرضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری که آن شوخیها هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشود، یک روز ما در فاو نشسته بودیم، در همان اورژانس خط اول، با علیرضا چای میخوردیم، یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه لیوان چای علیرضا نشست، همین طور خیره به مگس بودیم، مگس روی لبه لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یکدفعه مثل این که سُر خورده باشد، افتاد توی لیوان علیرضا، علیرضا هم برگشت و گفت: «ببین نگاه کن! میرود روی جنازه عراقیها مینشیند و غسلش را میآید توی لیوان چای ما میکند.»
* گربههای عرب
وی در خاطرهای دیگر میگوید: در فاو گربه زیاد بود، یک روز یکی از این گربهها به پایین خاکریز آمده بود، ما به خاطر این که گربه ترکش نخورد و بلایی سرش نیاید، میگفتیم: «پیشته، پیشته»
در همین لحظه، علیرضا کوهستانی هم آمد، تا دید دارم گربه را پیشت میکنم، و گربه هم به حرف من توجهی نمیکند، گفت: «رضا جان! مثل این که فراموش کردی توی عراق هستیم و این گربه هم عراقی هست، ببین تکان نمیخورد، حرفت را نمیفهمد، تو باید عربی باهاش حرف بزنی، باید بگویی: «الپیشت ـ الپیشت!»
* تنماهی شیمیایی
عباس خمیری رزمنده هشت سال دفاع مقدس چنین نقل میکند: سال 66 همراه با تیپ مالکاشتر در پیرانشهر مستقر بودیم، فرماندهی تیپ را هم آن وقتها ناصر فارابی بهعهده داشت، من هم در گردان حمزه (ع) بودم، رضا تسنیمی از بچههای گرگان، فرمانده گردان بود و من هم جانشینش، منطقه پوشیده بود از خاکریزهای بلند، محل استقرار ما هم وسط این خاکریزها بود.
پیک گردان طبق روال هر شب رفت تا سهمیه غذای آن شب را بگیرد و برگردد، همه ما منتظر بودیم، پیک زودتر از راه برسد و دلی از عزا در بیاوریم، سفره را پهن کرده بودیم تا این که سر و کله پیک پیدا شد، به تعداد بچهها با خودش کنسرو ماهی آورده بود، در کنسرو که باز شد، صدای «فش» مانندی از آن زد بیرون و بعد هم بوی تعفن، چادر پر شده بود از بوی گند کنسرو، معلوم بود که مال خیلی وقت پیش بود و حالا فاسد شده است.
یکی از بچهها با عجله آن را گرفت و با خودش برد بالای خاکریز و از آنجا هم با همه زور بازویش آن را پرت کرد، با این که کنسرو را از چادر انداختیم بیرون، اما بوی بدش دست از سر ما برنمیداشت، هر کاری از دستمان بر آمد انجام دادیم بلکه از شرش خلاص شویم.
مثلاً هر چی کاغذ باطله بود، از این گوشه و آن گوشه چادر درآوردیم و آتش زدیم تا شاید افاقه کند، اما نشد که نشد، مجبور شدیم از چادر بزنیم بیرون و توی هوای آزاد بنشینیم تا وقتی آب از آسیاب افتاد، برگردیم به چادر و فکری به حال شام شبمان بکنیم، هنوز خوب ننشسته بودیم که یکهو یکی از نگهبانها، سراسیمه از آن طرف خاکریز آمد به طرف ما و داد و هوار زد: «بچهها! بچهها! یالّا ماسکهایتان را بردارید، عراقیها منطقه را شیمیایی زدند.»
با تعجب گفتیم: «معلوم هست چی میگی؟ شیمیایی چیه؟ ما که اینجا اصلاً بویی حس نمیکنیم.»
گفت: باور کنید! چند دقیقه پیش صدایی از کنار خاکریزی که داشتم نگهبانی میدادم، بیرون آمد، رد صدا را گرفتم، نزدیکش که شدم، دیدم بویی مثل بوی ماهی گندیده میآید.»
گفتیم: «خب که چی؟ چه ربطی به شیمیایی دارد؟»
گفت: «مگر توی آموزش ش.م.ر به ما یاد ندادند، گاز شیمیایی اعصاب، شبیه بوی ماهی گندیده است؟ یالا وقت تلف نکنید! الان همهمان شیمیایی میشویم، از من گفتن، بعد نگویید، نگفتم.»
ما که تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، زدیم زیر خنده، نگهبان که هاج واج داشت نگاهمان میکرد، گفت: «چیزی شده، خب به من هم بگویید.»
ماجرای کنسرو را که برایش تعریف کردیم، از تعجب ماتش برد و بعد هم زد زیر خنده.»
فارس
|
کم شدن نیروهای گردان هیچ تزلزلی در قبول ماموریت ایجاد نمیکند
|
سردار شهید صمد اسودی از سرداران رشید استان گلستان و اهل شهرستان گنبدکاووس که اسفند ماه سال 1363 قبل از عملیات بدر در پادگان شهید بیگلو به شهادت رسید. سردار حاج کمیل کهنسال قائم مقام لشکر 25 کربلا درباره ی قابلیتهای نظامی و توان تئوریک اسودی می گوید:
در زمانی که فرماندهان گردانها کمتر به مطالعه مباحث آموزشی و تئوریهای نظامی می پرداختند او به اینگونه مباحث می پرداخت و امر آموزش را بسیار جدی می گرفت. تاکید بسیار داشت که کلاسهای آموزشی بگذاریم و در خصوص مباحث نظامی به بحث بنشینیم. با این روحیه نظامی و جسارت مثال زدنی, وقتی به خانه می رسید مثل اینکه اصلاً در فضای سخت درگیریهای جنگ نبوده و از تفرجگاه می آید او تقوی، جسارت، تهجد و شجاعت را در کنار یکدیگر دارا بود به طوری که کمتر کسی مانند او یافت می شد.
چند روز مانده به عملیات بدر در جلسه دعایی که در آن شهید حجت الاسلام و المسلمین محلاتی (نماینده حضرت امام در سپاه) و سردار محسن رضائی و اکثر فرماندهان حاضر بودند؛ زیارت حضرت فاطمه (س) خوانده شد. بعد از مراسم، اسودی را که قرار بود به منطقه عملیاتی برود، دیدم. روحیه خیلی شاداب و با نشاطی داشت. با بغضی از گریه همراه با شادی گفت: وقتی امام زمان (عج) خود در یک عملیات حضور دارد آیا ممکن است در چنین صحنه ای انسان اندکی نگرانی و تردید به خود راه دهد. چه توفیقی بالاتر از این که در عملیاتی شرکت کنم که خود حضرت, فرماندهی را بر عهده دارد.
در آن لحظات احساس کردم در شرایطی است که در پوست خود نمی گنجد و به شرایطی و حالاتی رسیده است که شاید ماندگار نباشد و حقیقتاً پرپر می زد.صبح روز بعد گردان برای عملیات بدر مهیا شد و آخرین صبحگاه خود را در پادگان شهید بیگلوی اهواز برگزار کرد. نیروها به خط ایستاده بودند و برخلاف همیشه که محمدرضا هدایت پناه و محمد جلایی (مسئول تبلیغات)صبحگاه را برگزار کردند صمد, قرآن به دست, با بادگیر زیتونی در جایگاه قرار گرفت و با آوای دلنشین و حزینی شروع به تلاوت قرآن کرد.
این اولین باری بود که می دیدم یک فرمانده گردان شخصاً قرآن صبحگاهی را تلاوت می کند. چند آیه از سوره انا فتحنالک فتحاً مبینا را تلاوت کرد. سپس به سخنرانی پرداخت در حالی که هاله ای از نور از صورتش تلالو می کرد. من که محو صورت نورانی او شده بودم به خود گفتم امروز چقدر اسودی نورانی شده است. ای کاش دوربین داشتم و از این حالتش عکس می گرفتم.
سپس فرازهایی از زیارت عاشورا را تلاوت کرد و بعد اشاراتی از نهج البلاغه در خصوص ورود رزمندگان به بصره در حالی که گرد و غباری بر پا نمی کنند بیان کرد. سپس گفت:عملیاتی که در پیش است من سخت ترین موقعیت آن را تقبل کرده ام و از فرماندهی لشکر خواستم تا گردان ما را وارد عمل کند. ای عزیزان در برهه ای از تاریخ قرار گرفته ایم که هرکس در آن شرکت نداشته باشد سرش کلاه رفته است و پشیمان خواهد شد.
به همین قرآن قسم که تصفیه حساب و یا کم شدن نیروهای گردان هیچ تزلزلی در اراده ام در قبول ماموریت ایجاد نمی کند. شما سربازان امام زمان هستید. از ته قلب از او بخواهید, چرا که هیچگاه سربازانش را رد نمی کند. من به جرات قسم می خورم که زیر برگه پیروزی را امام زمان امضا کرده است. این بار به شما قول می دهم که دیگر بلیط مرخصی را طوری تنظیم نمی کنیم که شب به خانه برسیم. این بار دیگر پیش بچه های مفقودین و شهدا شرمنده و خجل نیستیم.
در پی صحبتهای او, صدای ناله و شیون رزمندگان برخاست و همه به اتفاق فرمانده گردان می گریستند. در ادامه صحبتهایش با بغض گفت:ان شاءالله می رویم و انتقام دستان قطع شده ابوالفضل را در کنار نهر علقمه از یزیدیان زمان خواهیم گرفت. می رویم تا انتقام پهلوی شکسته زهرا را بگیریم و امیدواریم که آقا امام زمان ما را به عنوان کوچکترین سربازانش قبول کند. در پایان سخنانش در حالی که نیروها سخت می گریستند با دلی پرسوز گفت: برداران من، به همدیگر قول بدهیم هرکس زودتر به شهادت رسید سلام ما را به فاطمه زهرا (س) و امام حسین (ع) برساند.
محمد جلایی یکی دیگر از همرزمانش می گوید:
صبحگاه را همیشه من و شهید محمد رضا هدایت پناه –مسئول تبلیغات گردان –برگزار می کردیم و قر آن را می خواندم. اما این بار او قبل از ما قرآن را به دست گرفت و بدون هماهنگی به جایگاه رفت و شروع به تلاوت قرآن کرد. نوع تلاوت او بسیار دلنشین و زیبا بود. بعد از تلاوت قرآن, اندکی صحبت کرد و شرایط و سختی کار را توضیح داد و گفت: من به شما اعتقاد دارم.ماموریتی سنگین در پیش دارد. هر چه سریع تر آماده شوید و حتماً ماسکهای ضد شیمیایی بردارید. بعد از اتمام سخنرانی صمد آسودی نیروها به محل گروهانها برگشتند و عظیمی (مسئول گروهان) در حال توجیه نیروها بود که ناگهان صدای انفجاری برخاست. لحظه ای مسئولین گردان را دیدم که پیکر صمد را پشت تویوتا گذاشتند تا به بیمارستان برسانند. در میان نگاه منتظر و بهت زده ما یکی از مسئولین گردان با دست اشاره ای به عظیمی کرد به این معنا که تمام کرده است ماجرای انفجار از این قرار بود که نیروهای ما در عملیات بدر باید در میان آبهای هور در قلب هورالهویزه وارد عمل شوند. ظاهراً شهید اسودی, نارنجکی را بیست و چهار ساعت در آب گذاشته بود تا چگونگی عملکرد آن را آزمایش کند. بعد از اتمام سخنرانی بلافاصله سراغ نارنجک رفت و نارنجک در دستان او منفجر شدخبرگزاری دفاع مقدس
|
ماجرای اخراج افسر عراقی از اردوگاه به درخواست یک اسیر ایرانی
|
احمد چِلداوی، در کتاب یازده خاطرات دوران اسارت خود را در زندان تکریت عراق در زمان هشت سال دفاع مقدس را نوشته است. او در پانزده فصل، به بیان زندگینامه و خاطرات خود پرداخته است. «من از تبار جنوبام»، «با بسیج بزرگ شدم»، «دانشگاه اشتباهی من»، «آن شب آسمانی»، «امتحان بزرگ»، «اردوگاه تکریت 11»، «استخبارات بعث»، «روزگار تلخ»، «فراق در غربت»، «کابل سه فاز»، «فرار بزرگ»، «بازگشت به تکریت»، «نسیم آزادی»، «فراموشت نمیکنم» و «مأموریت من» عناوین پانزدهگانه این اثر را تشکیل میدهند. خاطرهای از این نویسنده که مربوط به یکی از وقایع دوران اسارت است در ادامه میآید:
در محوطه خاکی اردوگاه با بچهها مشغول قدم زدن بودم که رعد نگهبان وحشی بعثی با یک کابل و با عصبانیت سروکلهاش پیدا شد من را به آسایشگاه سه که خالی از اسیر بود برد و دستور سرپایین داد بعدش گفت با کی داشتی حرف میزدی و چه داشتی میگفتی؟ من را حین صحبت با بقیه دیده بود و دنبال بهانه برای کتک زدنم میگشت گفتم صحبتهای معمولی میکردیم حال و احوالپرسی بود شروع کردن به تهدید کردن. چرندیاتی سرهم کردم و تحویلش دادم قانع نشد تا اینکه گروهبان عبدالکریم یاسین از راه رسید و قضیه را جویا شد. رعد ماجرا را تعریف کرد. عبدالکریم با موذیانگی رو به رعد کرد و گفت: این بار به خاطر من ببخشش دیگر تکرار نمیکند من نیز قول دادم دیگر با کسی صحبت نکنم بعد از آن عبدالکریم من را به گوشهای برد و گفت دیدی نجات داد؟ نزدیک بود کتک بخوری. گفتم نمیدانستم که صحبت کردن ممنوع است. دیگر با کسی صحبت نمیکنم گفت منظورم این نبود که باکسی صحبت نکنی ولی حرفهایشان را به ما هم برسان فهمیدم این قضیه از اول نقشهای بوده است تا با تهدید از من در مورد بچهها خبر بگیرند.
رعد یکبار دیگر من را در آسایشگاهی احضار کرد و گفت اگر تا 24 ساعت دیگر یک پاسدار معرفی نکنم به شدت شکنجهام خواهد داد. من گفتم اینها را نمیشناسم اینها جزء لشکر ما نیستند. رعد گفت یا یک پاسداری تحویل میدهی ای خودت کتک میخوری. مانده بودم چه کنم تا از شر او خلاص شوم. دست به دعا برداشتم و به درگاهش گریستم گفتم خدایا میبینی بنده ظالمت چه بلایی سرم میآورد؟ مگر اراده تو بر اراده او غالب نیست؟ من را از شرش خلاص کنم آن روز آنقدر خدا را نزدیک احساس میکردم که مواظب لحن بیادبانهام هم نشدم.
دعا کردم و منتظر شدم تا 24 ساعت تمام شد ولی از رعد خبری نشد روز بعد هم گذشت همچنین روزهای دیگر اما باز خبری از رعد نشد فهمیدم به مرخصی رفته است در این مدت من به آنفولانزای شدیدی دچار شدم تعداد کمی از اسرا امکان استفاده از بهداری را داشتند و معمولاً فقط به بیماران بسیار بدحال اجازه رفتن به بهداری میدادند و بیماران معمولی توی آسایشگاه میماندند وقتی رعد از مرخصی برگشت به دستور عبدالکریم من را پیش بهیار بردند تا دارو بگیرم. در مسیر خیلی به من ناسزا گفت. عملکرد عبدالکریم از رعد متفاوت بود. عبدالکریم میخواست با تطمیع جاسوس پروری کند و رعد بهزور کتک و شکنجه و تهدید.
بههرحال وقتی من را برگرداند مهلت 24 ساعته را به رخم کشید و گفت آن مهلت که گذشت و کسی را معرفی نکردی 48 ساعت دیگر فرصت میدهم اگر معرفی که هیچ والا هر چیز دیدی از چشم خودت دیدی. رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها میگشت تا آنها را شکنجه کند نمیدانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثیها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گفتم «ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه بکاء». در غربت و چنگال دشمن گرفتار بودیم و لحظات دردناکی بر ما میگذشت. دشمنی که بویی از انسانیت نبرده بود.
خدا راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. بازهم صبر کردم تا 48 ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم خوشبختانه بعد از 48 ساعت خبری از او نشد روز بعد هم خبری نشد سعی میکردم جلوی چشم بعثیها نباشم فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آنها هر 20 روز 5 روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود روزهای بعد نیز از او خبری نشد بعدها فهمیدم در همان فاصله 48 ساعته ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود او با دعای یک اسیر غریب گمنام جوری گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم. وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند تشکر کردم.
|
وقتی صدام به تکریتیها خیانت کرد/ صدامدر تثبیتحکومتش به چه کسانی متکی بود؟
|
*احمد منصور (مجری): در پی کودتای حزب بعث و تسلطش بر حکومت در 30 جولای 1968 در عراق، صدام حسین پس از تعیین شدن به عنوان نایب رئیس شورای رهبری انقلاب، قدرت را [در عمل] با رئیس جمهور احمد حسن البکر تقسیم کرد. حتی میتوان گفت رفته رفته از او نیز بانفوذتر شد، چراکه به ریاست دستگاه امنیتی حکومت منصوب گردید و از طریق آن، همهی نقاط کلیدی را تحت نظر گرفت. در دورهی احمد حسن البکر، صدام چطور پله پله در قدرت بالا رفت؟
-صلاح عمر العلی: به تناسب بحثهای قبلی چیزهایی در این باره گفتم که تکرارش بد نیست. در واقع بعد از به دست گرفتن قدرت، سیستم حزبی به شکل معقولی جاری بود. به این معنا که یک مسئول حزب داشتیم که احمد حسن البکر بود و اعضای شورای رهبری قُطری [اعضای رهبری حزب بعث عراق] را داشتیم که وظایفشان را طبق سیستم حزبی انجام میدادند. بعد از اینکه به قدرت رسیدیم پدیدهی خیرالله طلفاح پیدا شد که دایی صدام و از اقوام رئیس جمهور احمد حسن البکر بود.
خیرالله طلفاح - دایی و پدرزن صدام
*نمیخواهم برگردیم به این موضوع. دربارهی تأثیر خیرالله طلفاح بر احمد حسن البکر و همچنین نقشش در اینکه صدام معاون البکر شود و نمایشی که دربارهی صالح مهدی عماش صورت گرفت حرف زدیم.
-نه، من نمیخواستم این را بگویم. میخواستم مورد دیگری از تأثیران خیرالله طلفاح را درباب موضوعی که پرسیدی بگویم.
*بفرمایید.
-من اینطور معتقدم که خیرالله طلفاح سوار صدام حسین شد، یا صدام حسین را قانع کرد یا به او جهت داد که طرح شخصی خاص خود [صدام] را جدای از طرح حزب در پیش بگیرد.
*و حزب بعث فقط ابزار و مرکبی برای تحقق آن طرح باشد.
-دقیقا. نه فقط حزب، بلکه حکومت و قدرت و غیره همه وسایلی بود برای اجرای تمایلات صدام وطرح صدام. این برداشت من است. طبیعتا من این مسئله را بر اساس حدس و گمان صرف نمیگویم، بلکه از خود خیرالله طلفاح تفکرات و اطلاعاتی به گوشم میرسید که نشان میداد او این مسئله را مد نظر دارد.
*مثلا؟
-خیلی وقتها میگفت: «اصلا نقش حزب چیست؟ چه چیزی می تواند کار حزب را درست کند؟ این حکومت ممکن نیست استقرار پیدا کند مگر آنکه یک خاندان عشیرهای آن را سرپا نگاه دارد. نظام اگر مستقر شود و ثبات پیدا کند، آن وقت این حکومتهای همسایهی عراق باید ببینند که چرا این نظام مستقر و با ثبات شده است. به این دلیل که به یک خاندان متکی است. حزب بعث نمیتواند از [حکومت] شما محافظت کند، اگر میتوانست از حکومت محافظت کند در سال 63 میکرد.[1] چرا آن سال شکست خورد؟ چون یک خاندان بر کشور حاکم نبود» دائما از این قبیل حرفها میزد.
*خیرالله طلفاح در چه محافلی از این قبیل حرفها میزد؟
-او البته ارتباطی با حزب نداشت. بلکه اصلا دشمن حزب بود. از همان اول دشمن حزب بود. ولی در بسیاری از جلسات و مناسبتهای اجتماعی و غیره از این حرفها میزد.
*علنی؟
-نه نه نه. علنی نه. در دیدارها از این موضوع حرف میزد.
احمد حسن البکر
*و تو خودت مستقیما از او شنیدی؟
-بله. من بسیار از این حرفها [از او] شنیدم. و از آنجا که من دائما با این نظرات که خیرالله طلفاح مطرح میکرد مخالفت میکردم، او هم دشمنی و خصومت شدیدی با من داشت تا جایی که مرا بزرگترین دشمن خود در عراق میدانست.
*حتی با وجود اینکه تو هم مثل خود او تکریتی بودی.
-نه. در حقیقت همانطور که پیشتر هم گفتم او اهل روستای العوجة بود و من اهل شهر تکریت. در اینجا عموما خلط مبحث میشود.
*هرکس اهل آن مناطق بود بعدا تکریتی خوانده شد.
-بد نیست این مسئله اینجا توضح داده شود. در اطراف شهر تکریت روستاهای فراوانی وجود دارد، روستاهایی که مثلا آل بوعجیل و آل بومحمد و عشایر فراوان دیگری در آنها زندگی میکنند. یک روستا هم در جنوب تکریت هست که تقریبا 9 کیلومتر با آن فاصله دارد در آن عشیرهای ساکن است به نام آل بوناصر که صدام حسین و احمد حسن البکر هر دو از آن عشیرهاند. من اهل آن روستا نبودم من اهل خود شهر تکریتم. به این شهر دو بار ظلم شد. یک بار به دست خود صدام و یک بار هم به دست دیگران که اینطور گفتند که صدام حسین تکریتی است و ...
*چطور؟
-و اهالی تکریت را حامی صدام حسین خیال کردند. درحالیکه من به شکل قاطع تأکید میکنم کسانی که از اهالی شهر تکریت به دست صدام حسین قربانی شدند از اهالی هر شهر دیگری بیشتر بودند.
*مثلا چه کسی؟ مهمترین قربانیها چه کسانی بودند؟
-دهها شهید و قربانی به دست صدام حسین که عراقیها آنها را میشناسند.
*من با مراجعه به منابع سعی کردم بفهمم مشخصا چه تکریتیهایی به دست صدام حسین کشته شدند. معروفترینشان طاهر یحیی بود.
-بله تکریتی بود.
*همان نخست وزیر سابق که بهد از کودتای 30 جولای دستگیر شد و در زندان بود تا سال 73 که ازاد شد چون نابینا شده بود و تا مرگش خانه نشین بود. در سال 1970 رشید مصلح که وزیر کشور بود به زندان انداخته شد. او هم بعثی بود و اعدام شد. عدنان التکریتی که فرمانده گارد ریاست جمهوری بعد از سال 1968 بود در سال 1980 در شرایط مبهمی مرد. ترکی الحدیثی در سال 1993 کشته شد. درست است که او برادر ناجی صبری الحدیثی وزیر خارجه بود؟
-ترکی تکریتی نبود.
*بله اهل الحدیثة بود.
-یکی از شهرهای فرات. بله.
*صالح مهدی عماش تکریتی بود؟
-نه.
*من خیلی در منابع گشتم و دهها اسم یادداشت کردهام ولی تو به نکتهای اشاره کردی که شاید خیلیها از آن اطلاعی نداشته باشند و آن هم اینکه اهالی تکریت بیش از دیگران مورد ظلم صدام حسین قرار گرفتند.
-این عین حقیقت است.
*ولی اینطور شایع است که صدام حسین برای تثبیت ارکان حکومتش به اهالی تکریت تکیه داشت.
-صدام حسین به اهلی تکریت تکیه نداشت. صدام حسین به کسی تکیه داشت که به او سرسپرده باشد. چه از شیعیان بودند، چه از سنیها بودند، چه از کردها بودند، چه از عربها بودند. بر هر شهروندی که به او سرسپردگی مطلق و بیچون و چرا داشت تکیه میکرد.
*ولی در این بین تکریتیها بارز بودند. چطور به اهالی تکریت تکیه میکرد؟
-یک چیز برات بگویم استاد احمد. در طول سی و پنج سال حکومت عراق که شخصیت اصلیاش صدام حسین بوده (حالا چه معاون رئیس جمهور چه رئیس جمهور) حتی یک شاعر تکریتی در مدح صدام شعر نگفته است. یک خوانندهی تکریتی در مدح او چیزی نخوانده. همهی خوانندهها و شعرا و ادبایی که مدح صدام کردهاند از بیرون شهر تکریت بودند. فلذا این حقیقتی است که شاید خیلی از مردم آن را ندانند.
*مگر صدام نیامده بود از...
-اهالی تکریت هر بار صدام به آنجا میآمد فورا کار و بارشان را تعطیل میکدند و میرفتند در خانههایشان تا مجبور نباشند صدام را ببینند. شهر تکریت بیشترین مخالفت را با صدام داشت. در این مسئله حقیقتا، ظلم و عدم دقت [نسبت به اهالی تکریت] رخ داده است.
*مگر اینطور نبود که یک سرباز عادی در گارد حفاظتی شخصی صدام که حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشت اختیاراتش از اختیارات یک وزیر دولت بالاتر بود؟
-این صد در صد صحیح است.
*خب اینها از همان منطقهی شما بودند. به صورت اساسی [در گارد شخصیاش] بر سربازان تکریتی تکیه داشت.
-استاد احمد، خواهش میکنم در این مسئله با دقت برخورد کنیم. الان داریم درباره این تاریخی حرف میزنیم که ...
*بفرمایید.
-صدام حسین به کسانی تکیه داشت که به او سرسپردگی مطلق داشتند. بارزترین اینها هم خویشاوندانش از شهر العوجة بودند. الان به اینجا که رسیدیم خوب است این جریان را برایت تعریف کنم.
*بفرمایید
-چند ماه بعد از اینکه به قدرت رسیده بودیم، من و او [صدام] نشسته بودیم...
*شما در 30 ژوئن [1968] به قدرت رسیدید، مثلا میشود حدود سپتامبر.
-نه، قطعا قبل از سپتامبر بود.
*مثلا آگوست.
-حدودا آگوست. من و صدام در یکی از اتاقهای کاخ نشسته بودیم. صدام حسین رو کرد به من و پرسید: «معتقدی خطرناکترین طرف برای حزب یا انقلاب [2] کیست؟» گفتم: «من معتقدم همهی طرفهایی که از جریان انقلاب ضرر میکنند برای حزب و انقلاب خطر به حساب میآیند.» گفت: «شکی نیست که اینها برای حزب و انقلاب خطرناکند ولی من یک سؤال مشخص پرسیدم، گفتم کدام یکیشان از همه خطرناکترند؟» گفتم: «راستش جوابی برای این سؤال ندارم چون نمیدانم مقصودت از این سؤال چیست.
چون قطعا گروهها و طبقاتی هستند که از جریان انقلاب ضرر میبینند و اینها تبدیل به دشمن میشوند و برای انقلاب خطر خواهند داشت. بیش از این نمیدانم.» صدام گفت: «به نظر من خطرناکترین گروهها برای ما نزدیکان و خویشاوندان هستند.» از کلمهی «حواشی» استفاده کرد. حالا چرا اینها از همه خطرناکترند؟ گفت: «اینها از همه برای ما خطرناکترند چون اینها نه [در مسیر مبارزه] رنج کشیدهاند، نه مبارزه کردهاند، نه زندان دیدهاند نه دستگیر شدهاند و نه شکنجه شدهاند.
فقط یک روز صبح از خواب بلند شدهاند دیدهاند صدام حسین که پسر عموی او یا پسردایی اوست در قدرت است. حالا این آدم با نهایت سرعت ممکن میآید تا با فرصت طلبی از موقعیت به دست آمدهی اینکه اقوامش در حکومت هستند سوءاستفاده کند و چه و چه. به نظر من اینها از همه بیشتر برای ما خطر دارند.» صدام حسینی که خودش اینطور دربارهی اینها حرف میزد یک ماه نشده بود که حدود پنجاه نفر جوان را از روستای العوجه و مشخصا از اقوام خودش که اکثرشان هم بیسواد بودند و اصلا مدرسه نرفته بودند و اصلا در زندگیشان بغداد را هم ندیده بودند به پایتخت آورد و به آنها اسلحه و قدرت و پست داد و آنها به عنوان گارد یا گروه حفاظتی خودش منصوب کرد.
این آدمی که نسبت به نزدیکان هشدار میداد خودش اولین کسی بود که خلاف این حرف عمل کرد و آنها را آورد تا گارد محافظش در بغداد باشند و به آنها قدرت داد. هیچ کس هم جرئت نداشت با او حرف بزند.
*خب چه کسی جز شما اعضای شورای رهبری میتوانست جرئت کند و با او حرف بزند؟ حتی شما اعضای شورای رهبر هم ...
-نه. این هم صحیح نیست. حرف زدیم و در آن موقع خیلی هم بیباک بودیم و همین بود که سریال سرنگونی ماها را یکی بعد از دیگری کلید زد. از این مسئله و دیگر مسائلی که شاید آنها را هم ذکر کنیم حرف زدیم [و همین صدام را عصبانی و ما را سرنگون کرد].
*عملیات «کلهپا» کردن هر کس جلوی صدام میایستاد، یکی بعد از دیگری شروع شد. من در این موضع فهرست بلندبالایی پیدا کردهام. حتی برخیها گفتهاند که نزدیک به 500 تن از سران حزب در حد فاصل 1968 تا 1979 [یعنی در دورهای که صدام معاون رئیس جمهور بود] سرنگون شدند. در این بین میتوان به برخی رهبران [حزبی] از جمله شفیق الکمالی، عبدالخالق السامرائی، فؤاد الرکابی (که در سال 1971 به ضرب چاقو کشته شد، کسی که اولین دبیر کل حزب بعث عراق بود) منیف الرزاز (که زندانی شد و چنان شدید شکنجه شد که به قتل رسید) محیی عبدالرشید و بسیاری از افراد دیگر اشاره کرد.
-مثلا عدنان الحمدانی.
عبدالخالق السامرائی
*در مارس 1971 حردان التکریتی کشته شد. سرلشگر مهدی صالح السامرائی در بیروت سر به نیست شد و شش ماه بعد در 28 سپتامبر 1971 صالح مهدی عماش از همهی مناصبش در حالی که در سفری در مراکش بود کنار گذاشته شده و به عنوان سفیر عراق در فنلاند تعیین گردید و بعد هم در شرایط مبهمی در سال 1975 فوت کرد. عبدالکریم الشیخلی هم درست در همان روز از همهی مناصبش کنار گذاشته شد و به عنوان سفیر عراق در سازمان ملل تعیین گردید. بعد به بغداد برگشت و در شرایط مبهمی در سال 1982 کشته شد. عبدالرزاق نایف در سال 1978 در لندن مقابل هتل اینتر کونتینانتال ترور شد. صدام شروع کرده بود به از بین بردن هر کس سر راهش بود. وقتی که در سال 1970 استعفا دادی، نمیدانم باید گفت آنها از دست تو خلاص شدند یا تو از دست آنها خلاص شدی؟
-این خیلی سؤال قشنگی است. در حقیقت، استاد احمد، من چون اهل تکریت بودم و با پسزمینههای خانواده [ی صدام] و رفتارهای صدام حسین و احمد حسن البکر آشنایی مستقیم داشتم، اولین عضو شورای رهبری حزب بعث عراق بودم که با او درگیری پیدا کردم. به واسطهی اینها و به حکم اینکه من مسئول شاخههای حزب در خارج از بغداد [در سطح عراق] بودم، گزارشهای بسیاری به من میرسید دربارهی قانونشکنیها و جرایمی که نزدیکان صدام انجام میدادند و از همه شدیدترشان هم خیرالله طلفاح دایی صدام بود. فلذا اولین کسی بودم [که در شورای رهبری] با صدام حسین و احمد حسن البکر درگیری پیدا کردم.
خوشبختانه چون من اولین کسی بودم که درگیر این موضوع میشدم و جلوی این انحرافات میایستادم و از آنجا که چون مسئلهی کشتن [مخالفین] هنوز چیز علنیای نبود، مجازات عضو شورای رهبری این بود که به عنوان سفیر تعیین شود. فلذا اولین چیزی که بعد از انداختن من از شورای رهبری پیشنهاد شد این بود که سفیر شوم. وقتی این را نپذیرفتم به من تحمیل شد که به مصر بروم. این مجازات برای چند تن از دیگر اعضای شورای رهبری هم اجرا شد، از جمله برای صالح عماش و عبدالکریم الشیخلی. آنها هم کشته نشدند. بعد از طرح ناکام ناظم الکزار برای سرنگونی حکومت [حزب بعث] بود که داستان کشتنها شروع شد و سریال خونریزی به شکل واضحی کلید خورد، هرچند پیش از این خشونت ضد برخی گروهها و احزاب دیگر جریان داشت.
*از خطیرترین جاهایی که بعثیها اقدام به تصفیه در آن کردند ارتش عراق بود. در این جریان حدود سه هزار نفر از توانمندترین افسران به اتهام عدم وابستگی به حزب بعث یا عدم اخلاص اخراج شدند. دهها افسر پس از آن به اتهام توطئهچینی اعدام شدند. هرچند در قسمت قبلی اشاره کردی که یکی از این توطئهها واقعی بود [و اتهامِ ساختگی نبود] ولی این دلیل نمیشود که هرکس به توطئهچینی متهم میشد اتهامش صحیح بود. شما به عنوان بعثیهای عراقی چطور ارتش عراق و سیستم ریشهدار نظامی کشور را نابود کردید؟!
-ببین، احمد حسن البکر چون خودش برخاسته از ارتش بود، درجهی بالایی هم داشت و سیستم ارتش را میشناخت و اهمیت مراکز نظامی و سیاسی نظامی را میدانست خیلی اصرار داشت که چنین قضایایی بر سر سیستم نظامی نیاید. خیلی اصرار داشت. جریان فروپاشی دستگاه نظامی کشور و عملیات تغییر و مسخ آن به شکل گسترده، پس از آنکه صدام حسین قدرت را کاملا در اختیار گرفت [1979] و رئیس جمهور شد صورت گرفت. ولی در دورهی احمد حسن البکر، حتی وقتی که او کم کم داشت قدرت را و مراکز قدرت را از دست میداد [هم چنین چیزی به این شکل صورت نگرفت] ...
احمد حسن البکر
*البکر که خیلی زود شروع کرد به از دست دادن قدرت. حتی در سالهای 1974-1975 هم جرئت نداشت بدون اجازه و موافقت صدام حسین یک برگه را امضا کند.
-نه، در حقیقت تا سال 1975 قدرت را در دست داشت و صراحتا میگویم، من برداشتم این است که احمد حسن البکر تا سال 1975 میتوانست که (اگر میخواست) ...[صدام را بردارد]
*میتوانست، اگر میخواست...
-بله میتوانست صدام را بردارد اگر میخواست.
*چه چیز باعث شد او را برندارد؟
-قبلا برایت گفتم.
*اما وقتی کار میرسد به آنجا که «یا من یا تو»، دیگر قصه فرق میکند.
-مشکل چه بود وکجا بود؟ مشکل این بود: احمد حسن البکر وقتی فهمید صدام حسین طرحی برای خودش دارد که قدرت را منحصرا در دست خود بگیرد، در آن دوره دیگر قدرت آن را نداشت که صدام را بردارد. فرق مسئله اینجاست.
پینوشتها:
1-در سال 1963، عبدالسلام عارف به همراهی نیروهای بعثی و در رأسشان احمد حسن البکر ضد عبدالکریم قاسم کودتا کرده و به قدرت رسید، اما مدت کوتاهی بعد، با بعثیها دچار اختلاف شده و آنها را از حکومت بیرون انداخت. به این جهت، این تجربه را تجربهی شکست بعث عراق در نگهداری قدرت میشمردند.
2-بنا به فضای رادیکال دهههای 50 و 60 میلادی، طرفهای کودتاچی در کشورهای مختلف (که عموما نیز پیرو تفکرات چپ بودند) یا چریکهای ضد دولتی، کودتا یا شورش چریکی خود را «انقلاب» مینامیدند و عراق نیز در این بین مستثنی نبود.
مشرق
|
روایت عملیات امام مهدی(عج) و شهادت فرمانده در سوسنگرد
|
شهید اسحاق عزیزی در یک کارخانه چرم سازی کار میکرد و کارگری فعال و فهمیده بود. او برای کارگران راعلامیه و نوارهای امام خمینی را میبرد و در گوشه و کنار با آنها صحبت میکرد و از امام میگفت از تبعید شدن امام به نجف و از چیزهایی که در سال 42 دیده بود برای آنها تعریف میکرد او همیشه میگفت در کارخانه دو نفر هستند که خیلی خوب اسلام را درک میکنند. وقتی از امام صحبت میکنم آنها اصرار میکنند که باز هم بگو. او نقش فعالی در کارخانه داشت، تا اینکه کم کم تظاهرات خیابانی شروع شد دیگر عزیزی یک کارگر فعال نبود چون بیشتر اوقات در راهپیماییها شرکت میکرد و حتماً هم باید شرکت میکرد و بالاخره کارها را رها کرد و شب و روز فعالیت میکرد. بیشتر اوقات با دست و پای خونی و غبارآلود به خانه بر میگشت. حتی یک شب وقتی به خانه برگشت تمام لباسهایش خون آلود بود از او پرسیدم چه شده است گفت دیگر نباید کسی در خانه بنشیند باید به مبارزه بپردازیم، رژیم کثیف شاه دست به کشتار مردم بی گناه زده است و امروز تعداد زیادی از جنازه های برادران خود را من حمل میکردم.
|
تصمیم بزرگ سردار شهید «کاظم نجفی رستگار»
|
حاج کاظم نجفی رستگار در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به دنیا آمد.مانند دیگر کودکان هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس سوم دبیرستان درسش را ادامه داد. پس از آن در صف عناصر انقلابی قرار گرفت.
با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز غائله کردستان و تحرکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای «شهید دکتر مصطفی چمران» راهی کردستان شد و آموزشهای چریکی را در آنجا فرا گرفت.
او پس از بازگشت از کردستان و آموختن فنون نظامی و جنگ شهری از سوی شهید چمران و جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان»،در «پادگان توحید» به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و بعد از مدتی به «فیروزکوه» رفت و کلاسهای آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد.
پس از مدتی حاج کاظم را به عنوان فرمانده یکی از گردانهای تیپ رسول الله(ص)، که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از شش ماه فعالیت، «مسئولیت واحد عملیات» را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ در این سمت باقی ماند.
حاج کاظم در این زمان طی مأموریتی جهت توانمندسازی نیروهای «حزبالله»، بهعنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسئولیت تعدادی از عملیاتها را برعهده گرفت.وی در راه آمادهسازی شیعیان لبنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بازگشت او با تشکیل تیپ دوم سپاه تهران مصادف شد که این تیپ به نام مبارک «سیدالشهدا(ع)» مزین شد و با جمعی از یاران و دوستانش،فرماندهی عملیات تیپ را عهدهدار شد.
در مهرماه سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و چند روز بعد به جبهه رفت. تا اینکه پس از حضور مداوم در جبهه در جریان عملیات «بدر»، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله (منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل . پیکر این فرمانده شهید بعد از ۱۳ سال همچون سید و سالار شهیدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت.
محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسدارن و دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در سخنانی که سال 1389 بیان کرده است توضیح میدهد: در عملیات «خیبر» تیپ 10 سیدالشهدا (ع) وارد عمل شد. پس از آن عملیات، ابهاماتی در بین فرماندهان پدید آمد، چون عملیاتهایی که پس از فتح خرمشهر مثل «رمضان»، «والفجر مقدماتی» «والفجر 1» و خیبر به نتایج مطلوبی نرسیده بود،
یک گروه سیاسی هم با محوریت «اکبر گنجی» در پادگان امام حسین (ع) بود که تلاش کردند، از این اعتراضات به سود خودشان بهره ببرند؛ برای همین، در منطقه 10 سپاه که مرکزش تهران بود و پادگان حضرت ولیعصر(عج) اعتراضاتی شکل گرفت پس از اینکه امام راحل پیامی دادند، امتحان سختی شکل گرفت. آنهایی که مانند شهید رستگار و شهید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان امام تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند و گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان آغاز هم امام(ره) را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند.
رضایی با بر شمردن شاخصههای فرماندهی و اخلاقی شهید رستگار میگوید: زندگی شهید رستگار نشان میداد که این شهید بزرگوار یک ولایتی آزاده بود و در عین اینکه ولایتپذیر بود، اشکالات و معایبی را که در صحنه جنگ و نبرد میدید، آشکارا طرح میکرد و در حقیقت، شهید رستگار به معنای واقعی یک ولایتی آزاده بود.
به همین دلیل بود هر مطلبی را که حق میدانست، پیگیری و دنبال میکرد و هر مطلبی که امام میفرمودند را نصب العین و راهنمای خود قرار می داد.
ایسنا
|
شاعری که فرمانده تیپ شد!
|
علي رغم نداشتن تحصيلات كلاسيك ، از دانش بالايي برخوردار بودند . افراد با مدرك ليسانس از اطلاعات ايشان استفاده مي كردند . مطالعه ي او بيش از اندازه بود . در محل كار خود كه كتاب مي فروخت هميشه مشغول مطالعه بود و هرگاه كسي از او چيزي مي خواست يا سوالي مي كرد ، صفحه ي مورد مطالعه را علامتگزاري مي كرد و بعد از پاسخ ، به مطالعه اش ادامه مي داد .
سال 1333 ه ش در يك خانواده ي فقير و زحمتكش قدم به عرصه ي هستي نهاد.
تازيانه هاي فقر و عذاب پياپي بر پيكر رنجورش فرود آمد تا دوران كودكي اش به پايان رسيد. همانند هزاران فرزند محروم اين سرزمين قرباني ستم مضاعف رژيم شاهنشاهي شده و از درس و تحصيل بازماند. استعداد هاي طبيعي و خدا دادي او در ابتداي زندگيش در جهت غلبه بر فقر و معاش صرف شد .
او از طريق كارگري و دستفروشي به سختي مي توانست هزينه ي خود و خانواده را تامين نمايد . از آنجا كه روح وسيع و ذهن سيال او سرشار از استعداد ها بود و از طرفي سخت زيستي خود را تقوي توام نموده بود ، لذا فقر كه براي اغلب انسانها منشاء لغزش و انحراف است ، براي شهيد بزرگوارمان وسيله اي شد جهت نيل به زهد واقعي، بنابراين توانست در جوار اين معضلات و مشكلات مادي ، به تحصيل علوم فقهي وقرآني دست يابد .
او در جهت كسب معارف اسلامي و علمي از هر فرصتي سود جست تا اينكه توفيق يافت روح خود را براي پذيرش روح اصيل اسلام در جهت مبارزه با ظلم و ستم مستعد سازد . چنانكه بدون داشتن سواد كلاسيك ، بهترين مدرس قرآن شد و چون اهل عمل نيز بود ، نفس گيرا و نفوذ كلامش زبانزد عام و خاص گرديد . ساعي به مصداق آيه ي "يومنون بالغيب و يقيمون الصلاهّ ..." به انفاق علمش كه رزق و روزي معنوي اعطايي خداونداست ، اقدام نمود .
او جلسات متعددآموزش قرآن در شهر و روستاهاي اطراف داير كرد . در آن جلسات قرآن و در برنامه هاي منظم و حساب شده ي كوهنوردي نوجواناني را تربيت كردند كه بعد ها در مبارزات انقلاب بزرگترين و ماندگارترين حماسه ها را آفريدند . از آن جمله است : سردار شهيد نادر عليزاده ، شهيد رحمان حسن زاده ، شهيد محمد خمسه لويي و عده اي از شهداي معظم ديگر و همچنين تعدادي از بزرگواراني كه در قيد حياتند و هر يك در محيط كاري و محل زندگي ، به نوبه ي خود براي اطرافيان الگوي عملي يك مومن واقعي مي باشند و بانی خدمات شاياني براي جامعه . اين باقيات صالحات ، حاصل خود سازي انقلابي و عشق و انفاق شهيد بابا ساعي بود .
ساعي عزت نفس عجيبي داشت، هيچ گاه در مورد مال دنيا حرص و طمعي از خود نشان نداد. مدتی فقير و تنگدست بود ولي با ديگران چنان مواجه مي شد و طوري رفتار مي کرد كه همه مي پنداشتند او از نظر مالي بي نياز است . او ديناري از كسي قرض نخواسته بود و چون داراي روح بزرگوار بود مي خواست به دوستانش نيز عزت نفس سرايت دهد . براي دوستان صندوق قرض الحسنه ای تاسيس كرد تا نياز هاي آنها را رفع کند . او بااينكه شخص اميني براي دوستان بود ، اما برای رعايت نظم و انضباط هميشه از عملكرد موسسه ی قرض الحسنه گزارش كاري تهيه مي كرد و در اختيار ديگران قرار مي داد و خود را موظف به جوابگويي در مقابل اعضاي صندوق مي دانست .
از ويژگيهاي ديگر شهيد ، شجاعت او بود . دوستانش تعریف می کنند: "قبل از انقلاب به خاطر فعاليتهاي سياسي ، بنده و ايشان را دستگير كردند و براي مدتي در بازداشت بوديم . وقتي كه مامورين براي گرفتن اعتراف پيش ما آمدند ، ايشان با كمال شجاعت از دادن اعتراف خودداري مي كرد و هرگز در مقابل برخورد هاي مامورين خم به ابرو نمي آورد . نزديكي هاي عيد نوروز بود كه يكي از مامورين بازداشتگاه آمد و در بين زندانيان فرم توبه نامه توزيع كرد كه به شرط امضاء و اظهار ندامت ، از بازداشتگاه آزاد شوند . شهيد بابا ساعي مامور را صدا زد و او را نصيحت كرد و گفت : اين كار تو بر خلاف كرامت انساني است و زندانيان ديگر را از گرفتن توبه نامه منع نمود . او همواره فساد و خیانت مربوط به رژيم شاهنشاهي را بي پروا فاش مي كرد و از كسي باكي نداشت . در مقابل مشكلات مقاوم بودند و هرگز از خود ضعف نشان نمي دادند .
شخصيت والاي ايشان در بين دوستان از جاذبه ي خاصي برخوردار بود . به طوري كه هميشه در موارد اختلاف ، ايشان را بين خود حكم قرار مي دادند و همه حرف او را قبول مي كردند . او مايل بود كه دوستان در كنار هم باشند و آرزو داشت كه بچه ها هميشه بدون اختلاف در كنار هم باشند .
در تقيد به احكام ديني شهره ي دوستان بود . در مقابل گناه حساس و به تمام معنا مسلمان رساله اي بود و نماز را هميشه و در هر جا ، اول وقت به جا مي آورد . در زندگي روزمره هميشه فریضه ی امر به معروف و نهي از منكر را اقامه مي كرد .
در زمان طاغوت روزي با جمعي از دوستان براي كوهنوردي به دره ي شهداء فعلی رفته بوديم . در سر راه به گروهي برخورد كرديم كه قمار مي كردند . وقتي به جمع نزديك شديم ، با ادب خاصي ، گناه قمار را به آنهاگوشزد كرد. چون جا محدود بود ، ما مجبور شديم كه به فاصله ي كمي از آنها اتراق نماييم . بعد از صرف غذا و چائي مشغول استراحت بوديم كه صداي آن گروه قمار باز با پرخاش به يكديگر بلند شد و مانع استراحت ما شدند . شهيد بابا ساعي برخاست و به طرف حركت نمود . دوباره معصیت قمار را تذكر داد و گفت كه عمل حرام ديگري كه اكنون از شما سر مي زند ، فحشهاي ركيكي است كه به همديگر مي دهيد . يكي از آنها گفت : چه كسي از آن دنيا آمده است كه وجود آخرت را بازگو نمايد ؟ آقا بابا گفتند : فرض كنيم كه كسي از آنجا نيامده است ، اولاً چه كسي آمده است كه بگويد بهشت و جهنم وجود ندارد ؟ ثانياً ما ، در اين دنيا در بهشت هستيم ، بابهترين دوستان رفت و آمد داريم در حاليكه شما با فحش و ناسزا گويي با يكديگر ، در جهنم هستيد .
علي رغم نداشتن تحصيلات كلاسيك ، از دانش بالايي برخوردار بودند . افراد با مدرك ليسانس از اطلاعات ايشان استفاده مي كردند . مطالعه ي او بيش از اندازه بود . در محل كار خود كه كتاب مي فروخت هميشه مشغول مطالعه بود و هرگاه كسي از او چيزي مي خواست يا سوالي مي كرد ، صفحه ي مورد مطالعه را علامتگزاري مي كرد و بعد از پاسخ ، به مطالعه اش ادامه مي داد .
زمانيكه ما را در دادگاه رژيم سابق محاكمه مي كردند ، رئيس دادگاه از مدرك تحصيلي ما پرسيد . من جواب گفتم و آقا بابا در جواب همين سوال گفت كه مدرك من زير ديپلم است . رئيس دادگاه از ايشان قبول نكرد و گفت تو دروغ مي گويي، تحصیلات تو بالاي ليسانس است!
بدني تنومند داشت . علاقمند به ورزش كوهنوردي بود و در برنامه هاي كوهنوردي در زمانهاي استراحت به نقل حديث و تشريح سيره ي ائمه اطهار ( ع) مي پرداخت . در مسجد كه براي بچه ها قرآن تدريس مي كرد . برای اطمينان از يادگيريشان از آنهاسوال مي كرد و آنها را پس از طي مراحلي كه مي توانستند روخواني قرآن را تدريس كنند ، روانه دهات مي كرد كه كلاسهاي روخواني قرآن داير كنند . شاعري توانا در عرصه ي ادبيات تركي و فارسي بود و در اين زمينه آثار ارزشمندي به يادگار گذاشته است .
به آلودگي ظاهري بدن بسيار حساس بود و اگر احساس مي كرد كه قسمتي از بدنش نجس شده است ، وضو را تجديد مي كرد ." "از هر لحاظ لايق ترين سرباز براي امام (ره) محسوب مي شد . سالها قبل از انقلاب به محض آشنايي با نام مباركش به مصداق فرمايش شهيد آيت ا... صدر که گفته بود: در امام خميني ذوب شوید, آنگونه كه او در اسلام ذوب شده است,شیفته افکار امام(ره)شد . هر وقت سخنان امام پخش مي شد ، بچه ها را دعوت به سكوت مي كرد . با همه وسواسي كه در مورد نماز اول وقت داشت، در موقع پخش سخنان امام ، نماز را به تعويق مي انداخت .
او قبل از انقلاب نيز مقلد امام بود و هميشه حضرتش را مجتهد جامع الشرايط معرفي مي كرد . بعد از انقلاب هم در كليه ي مسائل سياسي شهر و كشور نظر امام ( ره) را ميزان مي دانست ." جواني بود ورزشكار با اندامي پهلوانانه كه جوانمردي و شجاعتش سيره ي ائمه معصومين ( ع) را به ياد مي آورد . داراي سيماي نوراني با محاسنی زيبا، درحالی که در آن زمان گذاشتن محاسن جزو معايب اجتماعي بود و چنين اشخاصي مورد تمسخر قرارمی گرفتند . او با غرور ديني و حماسي خود به مخالفين مظاهر دين جواب سازنده اي مي داد و درجاهایی جوابهاي ايشان براي مخالفين دین دندان شكن بود و به درگيري مي انجاميد ولي او همچنان بر حفظ مظاهر ديني پافشاري مي كرد .
هر كس كه او را مي شناخت او را به عنوان استاد و معلم اخلاق و تقوي مي پذيرفت . وقتي كه با او روبرو مي شدي ، خدا را به ياد مي آورد . ايمان و اعتماد او را فقط با مومنين صدر اسلام مي توان مقايسه نمود . به اهل بيت(ع) ارادت فوق العاده اي داشت . مداح و شاعر اهل بيت بود . هم غزلهاي عرفاني مي سرود و هم مدائحي در خصوص ائمه اطهار ( ع) داشت و اكثر جوانان اروميه با نوحه هاي او در سوگ اهل بيت ، آشنايي دارند .
از شم سياسي قوي برخوردار بود و در مقابل گروه هاي منحرف و التقاطي حساس بود . ايشان در مبارزات انقلاب به عنوان يكي از استوانه هاي انقلاب بودند . دكه كاري او ,به عنوان دكه انقلاب شمرده مي شد كه محل تجمع بچه مسلمانهاي انقلابي بود . مثل شمعي بود كه نيروهاي انقلابي به دور او حلقه مي زدند . از جمله مجاهد في سبيل ا... شهيد مصطفي جهانگير زاده و شهيد رحمان حسن زاده و عده اي ديگر بودند كه همواره ساواك در كمين اين حلقه ي انقلابي نشسته بود . ساعي با درآمد كم همين دكه علاوه بر عائله ي خود هزينه ي خانواده ي پدرش را نيز تامين مي كرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي نهاد هايي جهت بهبود بخشيدن به وضع مسكن و ساير نيازهاي ابتدايي تنگدستان تاسيس شد . واگذاري يك قطعه زمين را جهت احداث ساختمان ، پيشنهاد نمودند و با كمال تعجب ديدند كه او نپذيرفت و قاطعانه پيشنهادشان را رد نمود و گفت من نيازي ندارم به مستحقين بدهيد . كالاهاي اساسي منزل از قبيل فرش ، يخچال و غيره نيز از همين قرار بود . را به قيمت نازلي بر وي عرضه نمودند , باز نپذيرفت . گويا او تمام فضائلش را بعد از عقيده ي به توحيد ، مديون فقر مي دانست كه هرگز تا زنده بود ، اجازه نداد در زندگي درويشانه اش هيچ تغييري روي دهد .
بعد از پيروزي انقلاب نيز همچنان به فعاليتهاي فرهنگي و سازنده ي خود با گستردگي بيشتري ادامه مي داد و با تلاش امرار معاش مي کرد تا اينكه با مشاهده ي آشوبهايي كه ضد انقلاب مسلح در منطقه ايجاد مي كرد ، او احساس كرد كه موجوديت انقلاب از سوي گروهكهاي مسلح تهديد مي شود . فعاليتهاي فرهنگي ديگر روح او را ارضاء نمي كرد . لذا احساس تكليف نمود و عاشقانه به سپاه پيوست تا مسلحانه در خدمت انقلاب قرار گيرد . او براي سپاه ، يك پاسدار ايده آل بود . تمام شرايط سپاه را به طور كامل دارا بود . اعتقاد راسخ به ولايت فقيه ، دانش قرآني بالا ، حافظ و قاري قرآن ، سابقه ي طولاني مبارزاتي بر عليه رژيم , اطلاعات چريكي و نظامي مطلوب ، با مواضعي قاطع در مقابل جريانهاي انحرافي .
او چهره آشناي پاسداران و فرماندهان سپاه آذربایجان غربی بود. در قدم اول فعاليت ، به عنوان فرمانده گروهان سرو در مرز ايران و تركيه انتخاب شد كه در منطقه با خوانين وابسته ي رژيم سابق و گروهك هاي مسلح ضدانقلاب ، مبارزه ي پي گيري داشت . در كارداني او به عنوان فرمانده منطقه كافي است بگوييم كه با 30 نفر نيرو منطقه اي را كنترل مي كرد كه اكنون يك تيپ آن كار را انجام مي دهد . بعد از آن به عنوان فرمانده عمليات سپاه مهاباد . بعد از آرامش نسبی در این منطقه عازم جبهه هاي جنگ در جنوب شد و در آنجا سردار شهيد مهدي باكري مقدم او را گرامي داشت و تقريباً تا آخرين روزهاي زندگيش در ركاب او بود .
در عمليات فتح المبين و مسلم ابن عقيل شركت داشت . آخرين مسئوليت او معاون فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل (ع)، يكي از تيپ هاي لشكر 31 عاشورا و مسئول هدايت عمليات در خط مقدم جبهه بود . سرانجام زمان موعود فرا رسيد و صبر و انتظار به سر آمد و گمشده اش يعني شهادت را كه سالها در وصالش بي تاب بود ، به دست آورد و در عمليات والفجر مقدماتي در ساعت چهار و سي و پنج دقيقه ي بعد از ظهر روز سه شنبه مطابق با 1402 هجري قمري24 / 12/ 1361 شاهد شهادت را در آغوش گرفت و سالها درد و رنج دنيا را به تسكين آخرت تبدیل کرد تادر جوار رحمت الهي آرام گیرد.
شاعر نامدار اروميه، استاد متمادي با او آشنايي داشت ، قطعه ی تاريخي در شهادت ايشان به نظم كشيده است كه می خوانیم : گذشته سالها از قتل ساعي هنوز هم مهر ساعي مانده در ياد چو او معشوق خود را كرد رؤيت بگو چيد از يارش با دلي شاد چو او شد كشته، ازدلهاي مردم به اوج آسمانها رفت فرياد نبود اندر كف اش جز جان شيرين كه جان را هم به جانان پيش كش داد رقم زد كلك تنها سال قتلش ساعي نيز رفت از محنت آباد ساعي نيز رفت از محنت آباد كه به حساب حروف ابجد معادل سال 1402 هجري قمري يعني سال شهادت شهيد ساعي است . و شاعري ديگر كه از دوران نوجواني او را مي شناخت در سوگش ابيات زير را سروده كه آن را حسن ختام اين زندگينامه ي سراسر رنج و درد و در عين حال افتخار آميز ، قرار مي دهيم:
چون به جنت شد روان ساعي
مكان در قرب حق دارد
ز فيض لامكان ساعي
از آن شد اسوه ي تقوي
كه اندر مكتب عرفان
ميان بستري از خون
به سر داد امتحان ساعي
حديث عشق آن نبود
كه در گفت و شنود آيد
كه در ميدان نمود آن را
به خاك و خون بيان ساعي
به محراب دعا بودي
چنان پروانه اي عاشق
به جنگ كافران شيري
دلير و پر توان ساعي
به عاشورا و با تيپ ابوالفضل است نام آور
ميان خط شكن ياران
شهيدي جاودان ساعي
به آذربايجان شد شهره
از ايثار و پاكيها به كردستان
سپاهي مرد بي نام و نشان ساعي
تاریخ تولد : 1333
محل تولد : اروميه
تحصیلات : تحصيل در علوم فقهي وقرآني
تاریخ شهادت : 24/ 12/ 136۱
محل شهادت: جنوب
رشته هنری :شاعر
شغل :مدرس قرآن
مشرق
|
کلاسی که بزرگ ترین فرماندهان جنگ در آن آموزش دیدند
|
«محسن چریک» در اذهان بسیاری از فرماندهان بزرگ سپاه که سال ها، فرماندهی عرصه های جهادی و دفاعی کشور را بر عهده داشتند، نامی خوش آهنگ و دل نواز است. جوان اصفهانی خوش سیما و چست و چالاکی که پیش از پیروزی انقلاب، در لبنان و سوریه، آموزش نظامی دیده بود و با تاسیس نخستین هسته های سپاه پاسداران، در «پادگان جمشیدیه» مسئولیت آموزش پاسداران تازه کار را بر عهده گرفت. روش های بدیع او در آموزش که ترکیبیبود از آموزه های تاکتیکی و روحی، برای همه شاگردانش که امروز سال های بازنشسته گی خود را طی می کنند، بسیار خاطره انگیز و تاثیر گذار بود.
تقدیر چنین بود که «محسن چریک»، بسیار زودتر از آن چه تصورش می رفت(چند ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی و در سال 1359 شمسی)، پر پرواز بگشاید و حتی پیکر پاکش نیز پیدا نشود.
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
|
رونمایی از یک عکس خانوادگی بعد از 30 سال
|
«حاج عباس کریمی قهرودی»، به سال 1338 شمسی در «کاشان» متولد شد. او در اسفند ماه سال 1363 شمسی، طی «عملیات بدر» در منطقه ی عملیاتی شرق رودخانه ی «دجله» بال در بال ملائک گشود. . وی در زمان شهادت فرماندهی «لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)» را بر عهده داشت. از آن سردار بسیجی، یک نوزاد چند ماهه به یادگار ماند که او را «داوود» نام گذاشتند.
روز گذشته، در سی امین سال گشت شهادت چهارمین فرمانده «لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)»، «داوود کریمی قهرودی» یادگار «حاج عباس»، از یک عکس دیده نشدهی خانوادگی در فضای مجازی، رونمایی کرد. در این تصویر، «حاج عباس کریمی قهرودی» و همسر گرامی شان، سرکار حاجیه خانم «زهرا منصف» که «داوود» را در آغوش دارد دیده می شوند:
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
مشرق
|
آرایشگری که گوش یک رزمنده را اصلاح کرد
|
وی اظهار داشت: همه رزمندگان، ایثارگران و جانبازان از آن دوران خاطرات فراوان و عبرت آموزی دارند که تعدادی از آنها تلخ و تعدادی نیز طنز است و هرگز فراموش نخواهند شد و این خاطرات رشادت، ایثارگری و شجاعت رزمندگان را به تصویر می کشد.
این پزشک جراح با بیان اینکه خاطره ای تلخ از عملیات مقدماتی بیت المقدس و قبل از حصر خرمشهر دارم، ادامه داد: یکی از دوستانم به نام سید حسین جلیل زاده که دانشجوی پزشکی بود، در آستانه سال جدید در این عملیات آسمانی شد.
این جراح ادامه داد: اما خاطره ای به یاد ماندنی از آن ایام دارم، در عملیات فاو مدتها بود که هیچ رزمنده ای موی سر خود را اصلاح نکرده بود و همه موهای نسبتا بلند و ژولیده ای داشتند.
وی با بیان اینکه لشکر ولیعصر (عج) بسیار مرتب و منظم بود تا جایی که یک آرایشگر در آن حضور داشت، اضافه کرد: این فرد که می خواست اصلاح خوب و سفارشی برای من انجام دهد با وسواس شروع به کار کرد اما حین کار ناگهان به جای مو، گوش مرا قیچی کرد.
|
کشف بمب اتم در اردوگاه اسرا
|
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان ست:
بین اسرا، سرباز کُردی بود به نام خوش یاری. او چنان سر نترس و شجاعی داشت که تحت هیچ شرایطی در مقابل دشمن کم نمی آورد و همیشه باعث حقارت آنها می شد.
عراقیها هرازگاهی، بیخبر می ریختند توی آسایشگاه و تمام هست و نیست ما را می گشتند. تو یکی از همین گشتنها، یک قیچی کوچک تاشو بین وسایل خوش یاری پیدا کردند. این قیچی کوچک، گویی برای آنها حکم بمب اتم را داشت! این را از طرز برخوردشان می شد فهمید. با مشت و لگد افتادند به جان او.
وقتی خوش یاری بی حال افتاد وسط آسایشگاه، تازه فرستادند دنبال عبدالقادر که بیاید کارآگاهی کند و سر از راز این جرم بزرگ در بیاورد. عبدالقادر که آمد، رو به من کرد و گفت: ازش بپرس قیچی رو از کجا آورده؟
پرسیدم، گفت: من این قیچی رو از همون اول اسارت داشتم.
وقتی جوابش را ترجمه کردم، عبدالقادر با عصبانیت گفت: بگو با زبون خوش بگه قیچی رو از کجا آورده، وگرنه بیچارهاش می کنم.
در این لحظه هرچی فکر کردم تا جواب قانع کنندهای به ذهنم برسد و از طرف خوشیاری به او بگویم فایده ای نداشت. خوش یاری همان جواب قبلی را تکرار کرد. عبدالقادر وقتی جواب قبلی را شنید، با نوک پوتین ضربه محکمی به پهلوی خوش یاری کوبید. بعد رو سر من داد کشید گفت: اگر از اول این قیچی رو داشته، پس چرا ما تا حالا پیداش نکردیم؟
خوشیاری گفت: چون من اون رو توی لباسهایم قایم کرده بود. عبدالقادر قانع نشد. دستور داد و تا از آن کابل های برقی و چند لایه بیاورند و دادشان دست دو تا سرباز غول پیکر.
وقتی شروع کردن به زدن ضربات کابل، عبدالقادر مخصوصاً دستور داد همان قسمتی را که ترکش خورده، بیشتر بزنند. من که پایم قبلاً ترکش داشت و ترکشی هم در صورتم مانده بود، درد خوردن ضربات اینطوری بر محل زخم را می دانستم.
عبدالقادر ما بین هر چند ضربه، همان دو سوالش را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید. من از لابه لای صحبتهایی که عبدالقادر با عراقیهای دیگر می کرد، فهمیدم بیشتر کنجکاو این شده که؛ نکنند خوشیاری ارتباط دوستانهای با بعضی از سربازان عراقی دارد.
آن روز نه تنها رود ترکشی که پشت خوشیاری بود، بلکه تمام کمرش خون آلود شد. گروهبان عبدالقادر که مثل همیشه در مقابل صبر و مقاومت اسرا کم آورده بود، با ناامیدی دستور داد بس کنند. قیچی کوچک را به اصطلاح ضبط کردند و رفتند پی کارشان.
خوشیاری به حالت نیمه فلج افتاده بود و صدایش دیگر در نمی آمد.
*سایت جامع آزادگان
|
«رزمنده» قدر چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست
|
شهید «محمد جعفریمنش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد. وقت و بیوقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کمکم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. او که حالا چند ماه از شهادتش میگذرد دست نوشتههای مختلفی را از خود به یادگار گذاشته است و در آنها از دیدگاههایی که بعد از سالها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی میدهد میگوید.
دست نوشته او با عنوان «نگاه رزمنده به شهادت و مقصد نهایی» در ادامه میآید:
«رزمنده به اطراف خود نگاه میکند. همسفران خود را مشاهده میکند. این مسافران آخرت به هم دل بستهاند به خاطر خدا بر چهره آنها خیره شده و در فکر خود میگوید آیا میشود در بهشت همدیگر را ببینیم؟ و باز به عمق وجود یکدیگر میاندیشند که در درون هم چه میگذرد. اگر به چهره هم نگاه میکنند، ظاهر را نمیبینند، آن نورانیت یکدیگر را میبینند و جلوه خدا را در چهره و سیمای یکدیگر مشاهده میکنند و آن چیزی که از روز اول حرکت رزمنده را به خود معطوف داشته در وهله اول به آن حکم آشنا میشود و حرکتش که به اوج میرود یا خود شهادت را ملموس میبیند. حتی در خواب میبیند که یکی از دوستانش شهید شده است و مسئله شهادت لحظهای او را از فکر کردن بازنمیدارد. البته نه به عنوان اینکه برایش سخت باشد بلکه به شیرینی آن میاندیشد و باز بیشتر میاندیشد به اینکه لحظه زیبایی است هنگام شهادت و هنگام گفتن لا اله الا الله و محمد رسول الله(ص) و اینکه زیباترین حالت و زیباترین لحظه دنیا را رزمنده در همان لحظه احساس میکند و از آن به بعد شروع میشود خوشیها و در آن لحظه به آن میاندیشد که الحمدلله قبول شدم.
شکراً شکراً که پاک شدم. چه شب قبل از عملیات، چه هنگام عملیات از لحظه لحظههای گران عمرش تا قبل از شهادت به هر سو مینگرد، خدا را میجوید. او کوه و آسمان و ماه و ستارگان و طبیعت را نمیبیند، او خدا و صفات خدا و اسماء الله را میبیند. او همه آثار را خدا میداند و فکرش اولین منبع کامل است. او با فکر کردن به گذشته تاریخ از رسول اکرم(ص) میآموزد که چگونه جنگ و جهادی کرد، چگونه احد و خیبر و و بدر را گذراند. به علی(ع) و فرق شکافتهاش؛ به حسین(ع) و سر بریدهاش؛ به همه ائمه و چهارده معصوم(ع) و بالاخص به قائم(عج) میاندیشد. اما درون رزمنده خدا میداند چه میگذرد. او با وجدانی آرام، ارادهای راسخ و ایمانی چون ستون محکم و تقوایی به بلندای همه عظمت اسلام دارد، او از کوه محکمتر است، نورانیت او از ماه و خورشید نورانیتر است، همه وجودش را خدا گرفته و درونش خالی از هرگونه شبهه و دودلی و تردید است و لحظهای حتی چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست. او کمال را میبیند و اینکه مقصد انسان کجاست و باز آن نقطه را در اوج میبیند.»
|
روایتهای تخریبچی خیبری؛از دژ العماره تا موجگرفتگی عملیات
|
شهید «سید علیاکبر عدل» با سابقه 37 ماه حضور در جبهه مجروحیتهای مختلفی را متحمل شد که حادترین آن مربوط به نخاع بود که این خیبری را ویلچرنشین کرد. او در عملیات بدر به افتخار جانبازی 70 درصد نائل شده بود. او سال گذشته بعد از تحمل 29 سال مجروحیت بهسوی یاران شهیدش پر کشید. شهید عدل روایت های مختلفی از عملیات خیبر داشت که در گفتوگو با تسنیم آنها را نقل کرده بود. برخی از این خاطرات در ادامه میآید:
در اسفند 62 عملیات خیبر انجام شد. در والفجر4 و مابعد آن دیگر کارم تخریب و انفجار بود. در والفجر یک و به قبل از آن تک تیرانداز بودم. در عملیات خیبر همگی پخته و باتجربهتر شده بودیم و بهتر میتوانستیم اوضاع را تشخیص دهیم. وقتی داشتیم در یکی از محورها راه میرفتیم یک دژی بود به اسم "دژ العماره" که ما اسمش را گذاشته بودیم "جاده معلم". انتهای دژ میدان مین بود و ابتدایش هم یک جایی را درست کرده بودند که اگر بچهها مجروح میشدند، میبردند آنجا تا آمبولانس بتواند بچهها را بردارد و ببرد. فرمانده دستهای به نام محمد قنبری داشتیم. یکی از این شبها که ما داشتیم میرفتیم برای کارهای عملیاتی. یک جایی نزدیک درگیری فرمانده دسته گفت: بایستید. بعد پشتش را به جمع کرد و گفت من نگاهتان نمیکنم. ببینید 50 متر دیگر مانده. هر کسی بریده، ترسیده یا نمیتواند، برگردد. من نمیبینمش. ما به خودمان نگاه کردیم و گفتیم ما که این همه در عملیات بودهایم و ترس دیگر معنی ندارد. یک نگاهی به سمت چپم کردم دیدم که چند نفری دارند میروند. از رفقا بودند. صدایشان کردم. گفتم فلانی! کجا داری میروی؟ قنبری، فرمانده گردان شنید و گفت: "عدل! به تو ربطی ندارد. فرمانده منم." دیگر چیزی نگفتم.
در خیبر، مرا موج انفجار گرفت
رفتیم جلو. همان اول کار که میخواستیم عملیات انجام شود و ملحق به گردان دیگری بشویم. یک نوع آرپیجی به نام آرپیجی زمانی زدند. این آرپیجی زمانی را هر موقع میزدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر میشد. موج انفجار داشت. اول کار یکی از این آرپیجیها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. موج انفجار هم سر و هم کمرم را گرفت. کج ماندم و دیگر نتوانستم صاف بایستم. درد هم در سرم افتاده بود. نیروها رفتند و من با آن حالم ماندم. کنار دژ و حور الهویزه، آن هم در تاریکی شب. باتلاق هم بود. خیلی سخت میتوانستم بفهمم اطرافم چه خبر است. کمی به بیراهه زدم. خوردم به باتلاق و پاهایم در باتلاق فرو رفت. خیلی سخت پاهایم را بلند میکردم. قدم سوم و چهارم بود که دیدم پوتین به پاهایم نیست و در باتلاق جامانده است. در آن تاریکی وقتی داشتم به زور خود را عقب میکشیدم، دیدم یکی مچ پایم را گرفت. ترس در وجودم آمده بود. نه میتوانستم سرم را برگردانم. نه میتوانستم بپرسم کی هستی. بالاخره با یک سختی برگشتم و دیدم یکی از رزمندگان است که فقط مقدار کمی از صورتش از باتلاق بیرون است. یعنی کاملا زیر باتلاق مانده بود و فقط میتوانست به زحمت بگوید کمک. پایم را که ول کرد تا آمدم با آن حالت خمیده کمکش کنم، دیدم دیگر چیزی معلوم نیست. فرو رفته بود. بالاخره با یک اوضاعی یک نفر پیدا شد در میانه راه و کولم کرد و به عقب بازگرداند. این خاطره در خیبر بود.
اگر خدا نخواهد، کسی کشته نمیشود
قبل از اینکه در شب دوم یا سوم من مجروح شوم، سه یا چهار تخریبچی بودیم که مأمور شدیم به گردان عمار که فرماندهاش قبل از اینکه شهید بشود حاج لشگری بود. وقتی رفتیم، میدان مین پیدا شد و اطلاعات-عملیات گفت و خود را آماده کردیم برای پاکسازی. یکی از دوستان به نام "امیر ذبیحی" میدان را تمیز کرد. فرمانده لشگری پرسید خیالمان راحت باشد که تمیز است؟ گفتم بله و خودم هم مجددا شروع کردم میدان را چک کردن تا آخر.
از همان جایی که فرمانده نیرو را خوابانده، ابتدای میدان مین تا انتهای آن، یک چیزی حول و حوش 25 یا 30 متر بود. بعد از میدان مین هم سیم خاردارهای بود و بعد از آن یک کانال و پشت آن هم یک خاکریز بود. ما که بچههای تخریبچی بودیم و داشتیم کار میکردیم آنطرفمان را خبر نداشتیم که چه خبر است تمیز کردیم و طنابهای معبر را هم زده و آماده کردیم.
گفتیم که ما میدان را پاک کردهایم پس چرا عمل نمیکنید. در همانجا شنیدم که حاج لشگری داشت پشت بیسیم میگفت: نه حاجی! نه! ما عمل نمیکنیم. چون آن طرف دوشکاست. به محض اینکه پایمان را در معبر بگذاریم، بچهها را تکه تکه میکنند. از جایی که حاج لشگری نشسته بود تا بیست و پنج متر آن طرفتر که میدان مین، سیم خاردار، کانال و پشتش خاکریز بود. فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد. موقع عقب نشینی دیدیم از همان طرف صدای تیر میآید. ترسیدیم. همه توی کانالها خوابیدند. دیدیم 5 یا 6 نفر از آن طرف آمدند در معبر. کمی که نگاه کردیم و آمدیم با تیر بزنیمشان دیدیم که سربند یا ابالفضل و یا ثارالله دارند. فهمیدیم خودی و از بچههای تیپ الغدیرند. مال شیراز؛ پرسیدیم چطور از سمت عراقیها آمدید؟ مگر اینجا عراقی نیست؟ گفتند چرا برادرا، اگر خدا بخواهد کسی کشته نشود نمیشود. گفتیم جریان چیست؟ گفتند ما محور دیگری بودیم. و در آن محور عملیات میکردیم که پنج شش نفری مسیرمان را گم کردیم. آمدیم و خوردیم پشت این عراقیها و دیدیم جنب و جوش میکنند. گفتیم حتما یک خبری هست. رفتیم جلو و کمی تیزبازی درآوردیم و فهمیدیم نیروهای ما آن طرف خاکریزند و عراقیها منتظرشان هستند. از پشت آنها را بستیم به رگبار و وقتی مطمئن شدیم که نیروهای خودی هستید، آمدیم پیش شما؛
چرا عراقیها؟ خودم میکشمت!
یکبار یادم هست دستور عقب نشینی آمد. گردان دوید. حالا وسط دویدنها خمپاره هم میخورد و چند تا شهید و چند مجروح هم دادیم. دوستی داشتیم به نام "محمد بحری" که دست چپش معلول بود. بچه شوخ طبعی هم بود. بیست، سی متری دوید و بعد درازکش خوابید. به او گفتم: "محمد! پاشو عراقیها دارند دنبالمان میکنند." گفت: "من نمیتوانم بیایم." گفتم: "الان همهمان را میکشند." گفت: "بگذار بکشند." گفتم: "اسیر میشویم." گفت: "بشویم." من هم دیدم که اینطور رفتار میکند، اسلحه کلاش را آماده کردم و گفتم: "چرا عراقیها؟ خودم میکشمت." اسلحه را گرفتم کنارش و یک گلوله در کردم. چشمانش را باز کرد و گفت "یا حضرت عباس!" بلند شد دید شوخی نیست و دوید. همان موقع هم یک اردنگی و یک پس گردنی هم از من خورد. دیگر نفهمید چطوری بدود. چند روز بعد که دیدمش گفتم: "چطوری؟" گفت: "اکبر! اگر آن روز آن تیر و پس گردنی را نمیزدی، معلوم نبود الان کجا بودم."
من در مرحلهی بعدش با آرپیجی زمانی، موجی شده و سر و کمرم مجروح شد و بیمارستانی شدم. و بیشتر از این در خیبر نماندم. خود را آماده کردم برای عملیاتهای بعدی.
تسنیم
|
عکسی متفاوت از انتقال تجهیزات توسط رزمندگان
|
دلیل نبود نیرو که خیلی نمی توانست کارشناسی باشد زیرا بعد از عملیات مرصاد دیدیم که چگونه از زیادی رزمندگان بسیاری با چشمان اشک بار به خانه برگشتند. اما در مورد نبود امکانات هم که اگر قرار بود به این دلیل دفاع نکنیم که نباید از ابتدا مقاومت می|کردیم زیرا همیشه با کمبود تجهیزات نظامی رو به رو بودیم.
به هر حال اگر چه این نامه از سر خیرخواهی نوشته شد اما جام زهری شد برای مردی که امید یک ملت بود.
انتقال تجهیزات در عملیات باز پس گیری ارتفاعات گاومیشان
فارس
|
زندگی در خانه 30سانتی
|
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمیاست:
در آسایشگاه باز شد و عراقی ها وارد شدند. همه باتوم، شلاق، چوب و سیم خاردار به دست داشتند. مترجم هم کنارشان شروع به صحبت کرد: «باید کف این سالن رو آنقدر از این آشغال ها پاک کنین تا به کف سیمانی اون برسه! شما باید حدود دو متر آسفالت و خاک بیرون بریزین تا به کف اصلی سالن که سیمانی هست، برسین! تا ظهر هم وقت دارین این کار رو انجام بدین! هیچ گونه وسیله ای هم از قبیل بیل، کلنگ، گاری و غیره تحویل شما داده نمی شه. فقط باید با دست این کار رو بکنین! اگه تا ظهر تموم نشه، از ناهار خبری نیست، اگه تموم شد به حمام می رین، لباس و پتو نحویل می گیرین.» تذکر دیگری هم دادند: «مجروحانی که قادر به انجام کار نمی باشن، اون ها رو بیرون، زیر فلان سالن بگذارید.»
صحبت هایش که تمام شد، چند سرباز عراقی مجروحان را به محل تعیین شده بردند و بقیه را وادار به تمیز کردن سالن کردند. هنوز زخم های شب قبل و دردهای آن ها ساکت نشده بود. تمیز کردن این سالن آن هم بدون هیچ وسیله ای با دستان زخمی و مجروح و بدن های رنجور، کاری بس سخت و دشوار بود. ما هم که حدود بیست نفر می شدیم و قادر به حرکت نبودیم، در گوشه ای فقط نظاره گر کار بچه ها شدیم و به حال این عزیزان با آن شرایط سخت افسوس می خوردیم.
فقط از خدا و ائمه (ع) می خواستیم که کمک شان کنند. شاید بچه ها چند کامیون خاک، فضولات و آسفالت از آن سالن بیرون بردند! بعضی با دست به جمع آوری آشغال ها می پرداختند، بعضی دیگر از مقواهایی که در آن بین پیدا می شد، استفاده می کردند. برخی دیگر، آشغال ها را با پیراهن های پاره پاره ی خود، بیرون از سالن و در گوشه ای انبار می کردند!
این فضولات سالیان سال بود که روی هم انباشته شده، و لایه لایه تشکیل شده بودند که با زحمت زیاد آن ها را جدا می کردند و با همان بدن زخمی و رنجور بیرون می ریختند. از بس فشار عراقی ها بر اسرا زیاد بود، اگر کسی کمی خسته می شد و می خواست استراحت کند، سریع ضربه های باتوم را روی سرش حس می کرد. به اجبار می بایست کار کنند و تا ظهر تمامی آن خاک و آشغال ها را بیرون بریزند.
تعجب می کنید اگر بگویم نزدیک پنج، شش کامیون آشغال و خاکروبه از توی آن سالن ها بیرون ریختند. ظهر که شد ما را دوباره به درون سالن بردند. با زحمت زیادی که بچه ها کشیده و تا کف سیمانی رسانده و شسته بودند، محیط آن جا تمیز شده بود! کف سالن سیمان های ضخیمی بود که خدا می داند قبل از آن برای چه کارهایی استفاده می شد. به گفته ی بعضی از بچه ها در لا به لای آسفالت ها اسکلت بعضی حیوانات و احشام هم به چشم می خورد! حال آن مکان برای ما حکم آسایشگاه را داشت.
ظهر، عراقی ها وارد سالن شدند و آمار گرفتند، گفتند: «چون ظرف غذا ندارین و دست هاتون کثیفه و حمام نکرده اید از ناهار خبری نیست! بعدازظهر که همه حمام کردین و لباس تحویل گرفتین، ظرف غذا تحویل می دیم و غذا رو به موقع خواهیم داد.» حرف می زدند اما عمل در آن کمتر دیده می شد.
ظهر درون آسایشگاه تازه تأسیس شده، بچه ها خسته و کوفته با دست های زخمی، هر کدام به کناری افتادند و استراحت کردند. نماز ظهر را خواندیم. وقتی صحبت از نماز خواندن می شود باید توضیح بدهم که آن جا نماز خواندن به راحتی ای که شما خواننده ی عزیز نماز می خوانید، نبود. چون اول اینکه یکی از کارهای ممنوعه بود! و دوم اینکه هر کدام از این افراد با آن حال و روز جسمی که داشتند، فقط می توانستند نشسته یا خوابیده و با حالت خضوع نماز بخوانند.
آب هم که برای وضو گرفتن نبود و هزار مشکل دیگر. مطلب دیگر اینکه، در یک اجتماع چندین نفری همه دارای یک رأی و عقیده یا اهل یک مذهب نیستند. عقاید مختلف؛ بعضی ها سرباز، بعضی بسیجی، بعضی پاسدار، بعضی ها کاسه داغ تر از آش! بعضی ها کم صبر و کم طاقت؛ ولی در مجموع همه از یک ملت بودند و به خاطر یک یک ملت و یک ایران آن جا بودند. در تنبیهات و آزار و اذیت های عمومی برای هیچ کس تبعیضی قائل نمی شدند. نمی گفتند آقای فلانی، جناب عالی که سرباز ارتش هستی یا تو که در راه کویت اسیر شده ای، کنار بایستید تا دیگران را تنبیه کنیم، نه! این طور نبود. فقط بعضی از مواقع، ما مجروحان را در اذیت و آزار عمومی کنار می گذاشتند که این مطلب خود برای ما خیلی دردآورتر بود.
نمی توانستیم شکنجه و آزار هم وطن مان را تحمل کنیم. این خود یک نوع شکنجه ی روحی برای ما بود و این مسئله که خودمان نمی توانستیم کارهایمان را انجام دهیم و زحمت آن بر دوش هم وطنان رنجورمان بود، مشکلات روحی ما را دو چندان می کرد. البته بعضی مواقع تنبیه ما گونه های مختلف دیگری داشت.
حدوداً ساعت سه بعد از ظهر بود که در آسایشگاه باز شد و جلادان عراقی با آلات ضرب و شتم وارد آسایشگاه شدند. آماری گرفتند و باز هم یکی از آنها که به ظاهر مسئول بند بود، شروع به رجز خوانی کرد و تذکرات این بخش را توسط مترجم گوشزد کرد. حرفش این بود: « شما الان باید برای حمام کردن آماده شوین و لباس و پتو بگیرین.» همیشه آسایشگاه ما آسایشگاه اول بود. بعد از ما سراغ دیگر آسایشگاه ها می رفتند. به چند نفر از بچه های سالم دستور دادند که اول ما مجروح ها را ببرند و بعد خودشان در یک صف منظم برای حمام کردن آماده شوند. وقتی آن روز ما مجروح ها را بیرون از آسایشگاه بردند و توی محوطه اردوگاه گذاشتند، هر چه اطراف مان را نگاه کردیم اثری از حمام ندیدیم! بلکه حوض آب سردی در کنار حیاط اردوگاه بود که یکی یکی ما را نزدیک آن حوض بردند و یک سطل آب روی بدن مان ریختند. و این یعنی حمام کردن! چند متر آن طرف تر هم یک انباری (کانتینر) وجود داشت که بلافاصله آن جا رفتیم. هر نفر یک دست لباس پارچه ای، حوله، شورت، زیر پوش، لیوان و قاشق با کیسه ی انفرادی برزنتی تحویل گرفت. و چند متر آن طرف تر به صف های آماده و سر پایین روی زمین نشستیم.
بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. وقتی هوا تاریک شد، باز هم مسئول بند با چند تن از سربازان وارد سالن آسایشگاه شد. آمار گرفت و دوباره شروع به صحبت کرد. این بار می خواست از بین بچه ها یک نفر را به عنوان سرپرست آسایشگاه معرفی کند. هدف آن ها از قبل مشخص بود؛ شخصی که عرب زبان بوده و تابع دستواراتشان باشد. برای آسایشگاه ما حبیب را معرفی کردند. از او خواستند یک نفر را هم به عنوان معاونش انتخاب و همچنین چند نفر را نیز برای گرفتن غذا مشخص کند.
آن گاه از آسایشگاه بیرون رفتند و ما هم برای مشخص کردن جای خواب خود با هم کلنجار رفتیم. چون ما مجروح بودیم، صلاح در این دیده شد که در همان ابتدای آسایشگاه کنار در ورودی جای داشته باشیم. بقیه ی بچه ها هم هر کدام به اندازه ی سی سانتی متر جا، برای خود انتخاب کردند.
*سایت جامع آزادگان