خاطرات دفاع مقدس
|
ماجرای مأموریتی که در تفحص برونمرزی منطقه فکه پایان یافت
|
مجید پازوکی اول فروردین سال 1346 متولد شد. از همان اول گویا در رگهایش خون انقلابی جوشش داشت چرا که با اوج گرفتن مبارزات مردمی، او نیز مبارزی کوچک نام گرفت و در روز 17 شهریور مجید در قیام مردمی شرکت داشت. انقلاب که پیروز شد مجید 11 ساله برای دیدن امام سر از پا نشناخته و به مدرسه رفاه رفت تا معشوقش را زیارت کند و این آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی حضرت روحالله بود. مجید پازوکی بعدها به عضویت بسیج درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال 1361 رنگ و بوی جبهه گرفت و زخمهای تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش شد. یک بار از ناحیه دست راست مصدوم شد، بار دیگر از ناحیه شکم و وضعیت جسمیاش اصلا خوب نبود، ولی او همه چیز را به شوخی میگرفت و درد را با خنده پذیرایی میکرد.
پس از پایان جنگ در سال 1369، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور مجید پازوکی را به خاطر سپردند و دفاع همچنان برای او ادامه داشت و این سرباز خمینی، با بیش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها و شرکت در بیست عملیات، جبهه را آوردگاه عشق خود کرده بود. مجید در سال 70 در برابر سنت نبوی سر تعظیم فرود آورده و پس از آن، دو پسر به نامهای علی و مرتضی را از خود به یادگار گذاشت. او در سال 1371 با آغاز کار تفحص لشکر 27 محمدرسول الله(ص) در خیل جستوجوگران نور در منطقه جنوب مشغول جستجوی فرزندان عاشورایی ایران شد. تا این که پس از شهادت یار دیرینهاش علی محمودوند، در استقبال وصال یار بهاری شد و هفدهم مهر 1380 دعایش در فکه مستجاب شد و او نیز به خیل یاران شهیدش پیوست. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه میآید:
شرکت در راهپیمایی 17 شهریور
دوران انقلاب از خانه در میرفت و با دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد. شبها دیر میآمد هرچه میگفتیم نرو تو بچهای فایدهای نداشت. بچههای محل را هم میبرد یکبار وقتی برگشتند پدر یکی از بچهها توی گوش مجید زد ولی باز هم میرفت. از توی کوچه صدا آمد رفتم ببینم چه خبر است دیدم بچههای قد و نیم قد دبستانی شعار میدهند. در میان آنها مجید را دیدم که شلوار پلنگی پوشیده بود تا مرا دید صورتش را پوشاند و رویش را به طرف خیابان کرد و رفت. روز 17 شهریور صبح از خانه بیرون رفت آن روز دائم صدای تیراندازی میآمد من هم با چشم گریان با همسایهمان در کوچهها دنبالش میگشتیم اما پیدایش نکردیم ناامید گفتم او را کشتند ساعت 3 بعد از ظهر با قیافهای متعجب و متحیر از وقایع آن روز به خانه برگشت.
بساط حزب دموکرات در کردستان را جمع کرد
سال 68 از قرارگاه سیدالشهدا در کردستان تماس گرفت و گفت مسئولیتی قبول کردم بلند بیا اول فکر کردم یک کار مقطعی برون مرزی است ولی بعدا متوجه شدم که زمینه کار در آنجا زیاد است مسئولیت تخریب قرارگاه را بهمجید قشار آورده بود وقتی من و یکی از بچهها رفتیم خیلی خوشحال شد در این مدت مجید را بیشتر شناختم تا قبل از آن او را یک نیروی ساده گردان تخریب میدانستم مجید با شناسایی ستونهای ضد انقلاب و بمبگذاری و مین گذاری در مسیر آنها نقش فعالی در حذف عناصر ضدانقلاب در آن مقطع ایفا کرد به طوری که آن زمان عملا حزب دموکرات بساطش را از آنجا جمع کرد و به داخل خاک عراق رفت مجید در کارهایش دقت عمل و برنامهریزی زیادی داشت.
اگزما گرفته بود اما دست از تفحص نکشید
اوایل تفحص که آب سلام و غذای مناسب نداشتیم مجید به خاطر مشکل گوارشی خیلی اذیت میشد. گاهی آن قدر عرق میریخت که از پا میافتاد و میبرید یکی دوبار هم آنقدر حالش بد شد که او را به تهران فرستاده بودند چون در جنگ هر دو دستش آسیب دیده بود. با بیل زیاد نمیتوانست کار کند و بیشتر کار شناسایی انجام میداد بعد از مدتی دستش اگزما گرفت. یکی از دکترهای رزمنده به او گفت این دست فلج میشود به خاک حساس شده مدتی منطقه نرو. گفت آبلیمو و گلیسیرین میزنم خوب میشود. همیشه یا مشکل معده داشت یا کلیه. چندین بار به او گفتم دیگر جنگ تمام شده و تو هم که جانباز شدهای بس است تا کی میخواهی در این خاکها بمانی؟ لبخند زد و گفت تو هم بیا برویم خیلی با صفاست هر پلاکی که پیدا میکنیم خانواده شهید و یا مفقود الاثری را از نگرانی در میآوریم.
میروی یا میمانی؟
یک روز از مجید پرسیدم برای چه این همه در منطقه ماندی؟ گفت اگر تمام رفقایت جایی باشند و تو پشت آنجا مدام در بزنی یک لحظه در را به رویت باز کنند و تو حال و هوای آن طرف را ببینی که همه نشستهاند و دارند صفا میکنند دوست نداری بروی پیش آنها؟ اگر یک باره در را به رویت ببندند و بگویند هنوز نوبت تو نیست پشت آن در میمانی یا رها میکنی و میروی؟ مجید در دستنوشتههایش هم آورده بود: «خدایا تو میدانی تکلیف از ما تمام شده ولی به امر امام عزیز با مرکب عشق میآیم که با عشق است که میتوان به راه حسین ادامه داد و حسینوار آمادهایم هرگاه نائب بر حق روحالله و سید مظلوم خامنهای عزیز امر به جهاد کند جان ناقابل خود را نثار پرچم مقدس اسلام ناب محمد که اینک به دست ولی مسلمین آقای خامنهای امانت است فدا کنم...».
پایان انتظار در تفحص برونمرزی فکه
مصاحبه نمیکرد عید سال 78 در دوکوهه گیرش انداختند و بعد از چند سوال اینطور گفت: «این راهی است که باید رفت یکی تصادف میکند دیگری سکته. چه بهتر که آدم جانش را جایی خرج کند که به درد میخورد چه جایی بهتر از پیدا کردن پیکر مطهر شهداست که خیلی از خانوادهها را خوشحال میکند. زمان جنگ بچه بسیجیها دنبال عشقشان بودند اینجا هم همانجاست. داریم میدویم در منطقه دنبال کاروانی که از آن جاماندهایم برسیم کار به کس دیگری هم نداریم میخواهیم خودمان را نجات دهیم چون راهی که مانده خیلی سخت است این قدر نازک است که همه دارند از روی آن میافتند مجید در هفدهم مهرماه سال 80 با بیش از 70 ماه سابقه در جنگ، 60 درصد جانبازی و 10 سال حضور پس از جنگ در حین تفحص برونمرزی منطقه عمومی فکه (العماره) براثر انفجار مین راه را یافت و با رسیدن به کاروان، انتظارش به پایان رسید.
تسنیم
|
ماجرای ادای دین سردار تفحص به گردان«حنظله» و«کمیل»
|
شهید «علی محمودوند» در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمری در تهران متولد شد، تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد، با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج مسجد درآمد و با شوری وصفناشدنی به فعالیت مذهبی پرداخت. تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات رمضان در 17 سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشگر 27 محمدرسولالله (ص) آغاز کرد. در عملیات والفجر مقدماتی همران گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. در عملیات والفجر 8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازی (شیمیایی، موجی، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم به دفاع از میهن اسلامی پرداخت.
او در سال 1367 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علی به علت علاقه خاص به نظام جمهوری اسلامی به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد. او در سال 1371 بعد از شهادت سیدعلی موسوی به یاری برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در میان خاکهای تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهداء تلاش کرد، به گونهای که دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد، فرمانده دلیر گروه تفحص لشگر27 محمدرسولالله (ص) سرانجام در تاریخ 22 بهمنماه سال 79 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین در جرگه شهیدان قرار گرفت، علی در سن 36 سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به یادگار گذاشت، پیکر پاکش را در قطعه 27 بهشتزهرا طبق وصیت او به خاک سپردند. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه میآید:
بگو بمیر اما نگو نرو
هر وقت میخواستیم پیدایش کنیم باید در مسج سراغش را میگرفتیم عجیب به مسج علاقه داشت 16 ساله بود که جنگ شروع شد مخالف عضویتش در بسیج بودم ولی او با زیرکی یک روز عکس روز دیگر کپی شناسنامه برد و به مرور پروندهاش را تکمیل کرد. یک روز هم گفت «برای برفتن به جبهه رضایتنامه میخواهم» گفتم «کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری برنمیآید». گفت «مادر! بگو بمیر میمیرم ولی نگو نرو. باید بروم هیچکاری که نتوانم بکنم آب که میتوانم به رزمندهها بدهم.
همیشه از رده بالا تبعیت داشت
لشکر در خط پدافندی مهران نیرو کم داشت قرار شد بچههای تخریب خط را تحویل بگیرند تا نیروهای پیاده برسند این کار وظیفه ما نبود و با روحیات بچهها جور در نمی آمد ولی علی به عنوان یک مسئول از یک رده بالا تبعیت داشت زیاد کار را به چالش نکشید و قبول کرد. آنجا دو تا سه کانال بود که به خط ما منتهی میشد. عراقیها هر شب نفوذ میکردند و نگهبان را از راه دور شهید یا مجروح میکردند و برمیگشتند. یک شب علی قبل از اینکه عراقیها وارد کانال شوند به تنها مسافت زیادی ازخط خودی فاصله گرفت و کانال را بعد از کاشت مین تله گذاری کرد. آن شب با تدبیر و شجاعت او پنج نفر از بعثیها کشته شدند.
یک بار نگفت خسته شدم
در هرکاری که برای شهد ابود خودش را فراموش میکرد با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول -عباس- برای تفحص به منطقه میرفت ختی خانواده هم همراه او میشدند ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم استراحت کنیم. او از خیچ کاری ابایی نداشت وقتی میخواست موتر بیل مکانیکی را تعمیر کند با تمام وجود میرفت داخل موتور. ما آستینهایمان را بالا میزدیم و مراقب بودیم روغنی نشویم ولی او به این جور چیزها توجهی نداشت وقتی شهیدی پیدا میشد منتظر بیل نمیماند کاری نداشت زمین نرم است یا سفت با دستش زمین را میکند و یا حسین یاحسین گویان خاکها را کنار میزد و شهید را روی دستان خود پای پیاده عقب میبرد.
عشقش گردان حنظله و کمیل بود
عشقش گردان «حنظله» و «کمیل» بود. یکبار پرسیدم برای چه این کار را میکنی؟ گفت در والفجر مقدماتی باید این بچهها را عقب میآوردم نشد. مدیون اینها هستم برگشتم اینجا تا آنهایی را که به من لبخند زدند و دست تکان دادند را برگردانم. عکسهایی از آن شهدا را نشان میداد و میگفت «منطقه را میشناسم کسی غیر از من نمیتواند این شهدا را در بیاورد به اینها قول دادم. میدانی چند هزار مادر منتظر بچههایشان هستند؟ به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام پسرش راتحویل دهیم؟ خوشحالی همان مادر برای من کافی است».
سردار گمنام تفحص بود
برای امینت مقر قرار شد دور محوطه خاکریز زده شود علی آقا بیل مکانیکی را برداشت و شروع به کار کرد بچهها هم هرکدام مشغول کاری شدند ولی چون کار نیمه تمام ماند قرار شد شب پست بدهیم. لیستی نوشته شد هرکس باید به نوبت نگهبانی میداد بچهها آنقدر خسته بودند که نفر اول خوابش برد و به دنبال آن چون نفر بعدی را نتوانسته بود صدا کند همه خواب ماندند علی آقا خودش تا سحر ایستاد که بچهها راحت بخوابند سردار گمنام تفحص آن قدر بر دروازه شهادت ایستاد تا در 22 بهمن سال 79 همزمان با عید قربان بر اثر انفجار مین با سجدهای خونین در قربانگاه فکه به شهادت رسید.
تسنیم
|
چشم كه باز كردم دختر نوزادم 10 ساله شده بود
|
او به لحاظ يك دهه حضور در اردوگاههاي ارتش بعث عراق، خاطرات و واگويههاي بسياري از اين دوران 10 سال اسارت دارد كه در ساعتي گفتوگو با او سعي كردهايم با اندكي از خاطرات و مرارتهاي اسارتش آشنا شويم. نكته جالب در خصوص عباسپور اين است كه هنگام اسارت او صاحب نوزادي شده بود كه پس از آزادي، او را دختري 10 ساله يافته بود.
چطور شد كه به اسارت درآمديد؟
سال59 به عنوان سرباز به جبهه اعزام شدم. درمنطقه كله قندي ميمك بودم. اين منطقه معروف است و بلنديهايش تا سطح زمين بيش از هزار متر فاصله دارد. هروقت ايران اين منطقه را ميگرفت عراق در تيررس بود وبالعكس. لذا از نظر استراتژيك منطقه مهمي به شمار ميرفت. من در آنجا ديدهبان بودم. يكبار كه دشمن در منطقه پاتك زده بود، تعدادي از بچهها شهيد شدند و حدود 12 نفر اسير شديم. يكي از بچهها كه در اين منطقه اسيرشد اهل ساوه بود. به او عمو ميگفتيم و خيلي هم شوخ طبع بود. در جريان حمله تركشي به بالاي پايش خورد كه خونريزي شديدي داشت. در آخرين لحظات، سرش روي پاي من بود. عراقيها كه آمدند هنوز سر عمو روي پايم بود كه وقتي ديدم بچهها را به صف كردهاند مجبور شدم سرش را روي زمين بگذارم و در صف اسرا قرار گيرم.
و از آنجا دوران 10 ساله اسارتتان شروع شد؟ سربازان دشمن چه رفتاري با شما داشتند؟
ما را كه به داخل خاك عراق فرستادند، از 13 بهمن تا 27 بهمن 59 در فاصله دو هفتهاي بازجوييهاي زيادي كردند و ما را به استخبارات ميبردند. هرچه به بغداد نزديك ميشديم شدت شكنجهها بيشتر ميشد. قبل از انتقال به اردوگاه موصل در فضاي بسيار نمور و تاريكي كه معروف به شپشخانه بود نگهداريمان ميكردند. هر كدام از اسراي ايراني به محض ورود به آنجا شپش ميگرفتند. لباسهاي كاموايي داشتيم كه شپشها در لباس زمستانهمان لانه ميكردند و عراقيها نيز توجه به بهداشت اسرا نداشتند. غروب 27 بهمن ماه ما را داخل قطار باربري كردند. قطارهايي كه بار را حمل ميكردند، اسرا را داخل آن كردند. تا صبح در تاريكي بوديم و صبح به موصل رسيديم. در موصل بچهها را داخل اتوبوس كردند و سربازان مسلح بالاي سرمان بودند. ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند. تا آنجا هنوز لباس و پوتينهاي ايراني تنمان بود. حتي يكي از اسرا كه خون زيادي از او رفته بود، هنوز آثار خونش خشك شده بود. داخل اردوگاه كه شديم افسرشان به وسيله يك مترجم ايراني گفت: اينجا عراق است هرچه ميگوييم بايد انجام دهيد. اگر انجام ندهيد اذيت ميشويد و ما را بين اسرا تقسيم كردند، سرمان را تراشيدند و لباس عراقي تنمان كردند.
از همان ابتداي كار چه كمبود يا سختيهايي بيشتر در نظرتان جلوه ميكرد؟
به نظرمان ميرسيد كه عراقيها با محصولات شوينده آشنايي نداشتند! يك روز ما را بردند سالن غذاخوري. خودشان اول در ظرف غذا خوردند و همان ظرفها را به ما دادند. مانده بوديم ظرف دهان زدهشان را چطور استفاده كنيم. صليب سرخ كه آمد كارت صادر كردند و شناسنامهدار شديم و يكسري صحبتها كه مشكلات بود را گفتيم از جمله نظافت و بهداشت. از صليب سرخها خواستيم قرآن به ما بدهند. غذا در يك سال اول اسارت سيرمان نميكرد و بعضيها ايثار ميكردند و كمتر غذا ميخوردند. معمولاً اسراي جديد كه از اردوگاه ديگر به اردوگاه جديد ميآمدند، آنها زهرچشم ميگرفتند و كتك ميزدند. با تونل وحشت تنبيه ميكردند و همان طور هم آمار ميگرفتند كه اسيري كه وارد اردوگاه شد بداند ايراني است و اسير. شكنجه كردن طبق قانون صليب سرخ نبود ولي عراقيها اسرارا با كابل ميزدند و اسرا مجروح ميشدند و وقتي وارد اردوگاه ميشديم در ديوارهاي ورودي شعارهاي تند و ركيك عليه ايرانيها نوشته بودند.
ظاهراً شما خانم معصومه آباد را هم در اسارت ديده بوديد؟
اسراي خانم نيز در زمان اسارت بودند. اما ما آنها را نميديديم. فقط يكبار در عرض 5 دقيقه چهار اسير بانوي ايراني را ديديم. با ديدنشان دلمان خيلي گرفت و به ياد واقعه كربلا و حضرت زينب(س) افتاديم. يكي از آن اسرا خانم معصومه آباد بود.
جانبازيتان هم در دوران اسارت رقم خورد؟
من جانباز50 درصد هستم. به خاطر سنوات اسارت، كميسيون پزشكي ما را تحت پوشش قرار داد و مشخص شد كه از نظر شنوايي گوش، دندانها، اعصاب و... به دليل شكنجه و فشار روحي دچار عوارض متعددي شدهام. بنابر اين تشخيص داده شد كه جانباز 50 درصد هستم.
گويا زمان اسارت به كربلا مشرف شديد؟
سال65 داخل اردوگاه 900 نفري مسئول پخش چايي بودم. دشداشه عربي تنم بود كه يك سرباز عراقي گفت بيا بيرون. دو نفر ديگر را هم صدا زدند و ما را به آشپزخانه بردند. داخل آشپزخانه بوديم كه آقاي ابوترابي گفت امام حسين شما را طلبيده و به كربلا ميرويد. حدوداً ساعت يك شب بود كه چشمهايمان را بستند و از منطقه دژباني خارجمان كردند. كمي در راه بوديم تا اينكه دست و چشممان را باز كردند و جلوتر كه رفتيم حرم امام حسين(ع) و ابوالفضل (ع)را ديديم. بينالحرمين الان با سال 65 قابل مقايسه نيست. به امام حسين(ع) گفتم من كجا و اينجا كجا؟ چرا من بايد ميآمدم. اين همه جوانان سوختند و شهيد شدند چرا من انتخاب شدم؟ يك ربع براي زيارت وقت دادند. بعد با اسكورت عراقيها رفتيم حرم حضرت عباس(ع) و زيارتنامه خوانديم و بعد غروب دوباره به اردوگاه برمان گرداندند. در اواخر اسارت هم گروهي ما را به زيارت بردند.
رحلت حضرت امام از مهمترين اتفاقاتي بود كه اغلب اسرا خاطرات خاصي از آن دارند، شما چطور از رحلت ايشان مطلع شديد؟
رحلت امام را راديو عراق اعلام كرد و تمام اردوگاه يكسره گريه و ماتم شد. همان ايام عكس امام را يكي از بچهها نقاشي كرد و هر كسي مداحي و گريه ميكرد. غم و حزن عجيبي در اردوگاه حاكم شده بود. طوري كه يكسري از سربازان عراقي متأثر شدند و كمتر با ما كار داشتند. تلويزيون عراق فيلمهاي خارجي ميگذاشتند و با اين تصاوير ميخواستند ذهن اسرا را منحرف كنند.
در مدت اسارت از خانوادهتان خبر داشتيد؟
سالي يكبار به آنها نامه مينوشتم و در اين مدت عكس خانوادهام هم به دستم رسيد و ارتباط ما در همين حد ارسال نامه بود.
كدام خاطره اسارت هنوز هم آزارتان ميدهد؟
بعثيها از هر فرصتي براي تحقير ما استفاده ميكردند. مثلاً وقتي افسر نگهبان سوت را دست بچهاش ميداد، اسرا موظف بودند با سوت آن بچه به صف بايستند. يا افسري بود كه موقع قدم زدن به پشت پاي بچهها ميزد. ميگفت اينجا ميدان من است قدم نزنيد. يكبار سر بلوك زني در اردوگاه با عراقيها درگير شديم. سه ماه درهاي آسايشگاهها بسته شد و هر روز ما را با كابل ميزدند و شكنجه ميدادند. در طول سه ماه به بچهها خيلي سخت گذشت تا اينكه حاج آقا ابوترابي از اردوگاه ديگري به اردوگاه ما آمدند و به حرف ايشان با بلوك زني موافقت كرديم اما با هر بلوكزني يك صلوات براي حضرت امام ميفرستاديم. عراقيها وقتي ديدند صلواتهاي ما زياد شد، بلوكزني را تعطيل كردند.
لحظه آزادي چطور بود و چه مراحلي را طي كرديد؟
ما جزو گروه چهارم تبادل اسرا بوديم. بعدازظهري ما را از اردوگاه وارد اتوبوس كردند و از بغداد ما را به مرز خسروي بردند. صليب سرخيها بودند و يكي يكي اسمها را ميخواندند. ميگفتند اگر ميخواهيد پناهنده شويد اين طرف و اگر به ايران ميرويد قرآن بگيريد. روي اتوبوس نوشته بود السلام عليك يا روح الله. دوباره فوت امام براي ما تازه شد. گروه اول به ديدار مقام معظم رهبري رفتيم و بعد سوار هواپيماي 330شديم و به اصفهان رفتيم و دو روز قرنطينه بوديم تا از نظر بيماري چك شويم. بعد با هواپيما به ساري آمديم. بيشتر خانوادهها به استقبال عزيزانشان آمدند. همه رفتند جز من و دوستم احمد پاك دين اميركلايي كه خانوادههايمان نيامده بودند. ما دونفر را به هلال احمر بابل آوردند و به خانه بردند. اهالي محل جمع شده بودند. من دخترم را تنها از طريق عكس ديده بودم و او حالا 10ساله شده بود. به من گفتند اين دختر توست. انگار كه چشم باز كردهام و يكهو دخترم 10 ساله شده بود. بعد خواهر و خالهام را ديدم. مادرم در فراغم از دنيا رفته بود وخواهرزادهام شهيد شده بود. همه مردم دنبال اين بودند بعد از 10سال كه دخترم را ميبينم چه ميشود. همه يكصدا گريه ميكردند و فضا خيلي معنوي شده بود.
منبع : روزنامه جوان
|
خاطراتی از شهید منصور جلالی
|
28 سال بعد، زمانی که خبر شهادت منصور را آوردند، پدر یاد آن شب سخت افتاد و گفت: حضرت ابوالفضل(ع) او را شفا داد تا در چنین روزهایی برای اسلام بجنگد و شهید شود.
****
ساعت 8 صبح بود که خبر شهادت منصور را شنیدم. آن روز پدر شهید برای عید دیدنی رفته بود و آخرین کسی بود که از شهادت منصور با خبر میشد. وقتی حاجآقا وارد خانه شد تقریباً همه نزدیکان آمده بودند، اما کسی نتوانست موضوع را به او بگوید،من پشت پنجره اتاق ایستاده بودم، با رسیدن حاج آقا دیگر طاقت نیاوردم و دویدم داخل حیاط و گفتم: حاج آقا منصور شهید شد"، پدر منصور چند لحظهای سکوت کرد و گفت: "الحمدالله"... .
****
روز اول عید بود که خبر شهادتش را از همسرش شنیدم، اما به او گفتم محکم باش و گریه نکن.
****
از شهادت پسرم و نیامدن پیکرش ناراحت نیستم. مادر وهب زمانی که سر پسرش را برایش آوردند، آن را برگرداند و گفت: چیزی که در راه خدا دادهام را پس نمی بگیرم.
****
منصور جلالی از شهدای شهرستان شاهرود، اسفند ماه 1363 در محور هورالهویزه و طی عملیات بدر به شهادت رسید و پیکرش به همراه تعداد دیگری از شهدا در منطقه باقی ماند و پس از سالها به میهن اسلامی بازگردانده شد.
خاطرات به نقل از سکینه جلالی خواهر شهید،همسر شهید،اسماعیل جلالی پدر شهید و همچنین مادر شهید جلالی بیان شده است.
ایسنا
|
شوخی در فضای آتش و خون
|
آنها جبهه و خط مقدم را خانه خود می دانستند؛ جاییکه قرار بود بطور دائم در آن زندگی کنند، بنابراین دم را غنیمت دانسته و در برخی موارد حتی تا لحظه جان سپردن دست از شوخی بر نمی داشتند.
اما طی سالهای گذشته همواره به بخش هایی از دوران دفاع مقدس پرداخته شده که در برگیرنده تلخی، جراحت و آتش و خون است، در حالیکه شوخ طبعی ها در آن دوران حتی به فرهنگی ماندگار تبدیل شده و با گذشت چند سال از آن، هنوز از برخی واژه ها و عبارت هایی که بکار برده می شد، استفاده می شود.
کتابی نیز درباره اصطلاحات و فرهنگ جبهه در چند جلد به چاپ رسیده است.
یکی از این اصطلاحات، نیروهای اطلاعات عملیات دشمن بود که وقتی سر و کله مگس ها و پشه ها بخصوص در فصل گرما در جبهه پیدا می شد، آن را بکار می بردند، این امر عاملی برای تحمل سختی و انبساط خاطر رزمندگان بود.
در ادامه این سطور چند خاطره از کتاب «فرهنگ و اصطلاحات جبهه» بیان می شود که حکایت از شوخ طبعی و روحیه شاد رزمندگان دارد.
** خاک بر سرم شد
خرمشهر بودیم، رادی با نوچه هایش، بچه ها را یکی یکی می گرفتند و روی سرهای آنها یک ضربدر می کاشتند و می گفتند: باید همه کچل کنند و گرنه، «گری» می گیرند.
ما هم تصمیم گرفتیم، کله خود رادی را کچل کنیم، با نقشه قبلی داخل سنگر شدیم.
رادی دراز به دراز خوابیده بود کنار سنگر و کتاب می خواند، نوچه های او هم دور و برش خواب بودند.
شیخ اکبر، در یک چشم بر هم زدن، پرید روی پاهای رادی و پشت به صورتش نشست و گفت: سعید، شاهسون، بدوید.
اما همه نامردی کردند و نرفتند.
رادی زور می زد، شیخ اکبر هم جیغ می کشید، خم شد و یک گاز محکم از پشت پاهای شیخ اکبر گرفت.
شیخ اکبر هم جیغی کشید و خم شد و پای رادی را گاز گرفت.
جیغ و داد رادی هوا رفت، آنها دور سنگر می دویدند و آخ و اوخ می کردند.
نوچه های رادی که از ترس، از خواب پریده بودند، دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چه شده؟ چه کسی بود؟
رادی کمی جیغ و داد کرد و نوچه هایش را به باد کتک گرفت،
می زد و می گفت: زهر مار، شما هم نوچه شدید، بی شعورها، نصف پایم کنده شده، حالا من نه، یک الاغ، شما نباید مواظب او باشید؟
** همه مثل اینها باشید
خرمشهر بودیم، شب عملیات کربلای پنج بود، همهمه ای در سنگر بپا بود، بعضی از بچه ها پتوهای خود را پهن کرده و خود را به موش مردگی زده بودند یعنی که خوابند.
وقتی کسی می خواست از روی پتو رد شود، پتو را از زیر پاهای وی می کشیدند، چارچرخ آن هوا می رفت و با کمر زمین می خورد.
آنوقت سنگر از خنده بچه ها پر می شد، حاج ابراهیم، قلیان خود را آماده کرد و همین طور که پک می زد و دود آن را بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت: مثل این منصور و غلامحسین باشید، من از این دو مظلوم تر و آرام تر ندیدم، اگر همه مثل اینها باشید، دنیا خوب می شود.
داشت تعریف آنها را می کرد و می رفت که رسید روی پتوی آنها.
در این موقع، ابراهیم چشمک زد و غلامحسین و منصور پتو را کشیدند و پاهای حاج ابراهیم به هوا رفت.
حاج علی محمد پرید و قلیان را گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر به زمین افتاد.
یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم، اینها مظلوم و آرام بودند؟
حاج ابراهیم بلند شد، دودستی کمر خود را گرفت، زل زد به منصور و غلامحسین و گفت: تعریف شما را کردم، پررو شدیدها.
بعد حمله کرد و افتاد به جون آن دو تا و تا جاییکه می خوردند، آنها را کتک زد.
بعد گفت: حالا پتو بکشید.
حاج ابراهیم می زد، بچه ها هم در حالیکه هندوانه زیر بغل او می گذاشتند، تشویقش می کردند.
** برادر رزمنده
احمد، احمد، کاظم،
بگوشم، کاظم جان،
احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟
اینها را اناری راننده مایلر گفت، بی سیم چی گفت: آره، با او کار داری؟
اناری گفت: آره، اگر می شود به گوشش کن.
بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی آمد که گفت: بله، بگوشم.
اناری مودبانه گفت: مهدی جان، شیخ اکبر ...
مهدی دوید وسط حرف اناری و گفت: هان، فهمیدم، پرید یا چارچرخ او هوا شد؟ بعد زد زیر خنده.
اناری گفت: نه مجروح شده.
- حالا کجاست؟
- نزدیک شما.
- نزدیک ما یعنی چه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست.
شیخ مهدی خود را به اورژانس رساند و رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سرتاپای او باندپیچی شده بود، او را نگاه کرد و خود را روی شیخ اکبر انداخت.
جیغ شیخ اکبر اورژانس را پرکرد، پرستارها دویدند طرف آن دو.
شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک بر سر صدام کنند.
بعد زد روی دست خود و گفت: ما هم شانس نداریم، گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که به جای تو فرمانده مقر و برای خودم کسی می شوم.
گفتم، موتور تو هم به من ارث می رسد، همه آرزوهایم را به باد دادی، تو هم برادر نشدی.
بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.
** دندانهای مصنوعی
شلمچه بودیم، بس که آتش سنگین شد، دیگر نمی توانستیم خاکریز بزنیم.
حاجی گفت: بولدوزرها را خاموش کنید و بگذارید داخل سنگرها تا مقر برویم.
هوا داغ بود و ترکش، کلمن آب را سوراخ کرده بود، تشنه، خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم، ساعت دو نصفه شب بود، از آمبولانس پیاده شده و طرف یخچال دویدیم اما یخچالی در کار نبود، گلوله خمپاره صاف روی آن خورده بود.
دویدیم داخل سنگر، سنگر، تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت، دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد: پیدا کردم.
بعد پارچ آبی را برداشت، آن را تکان داد، انگار یخی داخل آن باشد، تلق تلق کرد.
گفت: آخ جان.
بعد آب را به گلوی خود سرازیر کرد، در حالیکه آب می خورد، حاج مسلم پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت.
کسی به حرف او گوش نداد.
مرتضی پارچ را کشید و چند قلپ خورد، به ردیف همه چند قلپ آب خوردیم، خلیلیان نفر آخر بود، ته آب را سرکشید و پارچ را تکان داد و گفت: این که یخ نیست، این دیگر چه است؟
حاج مسلم آشپز، سر خود را از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینها دندانهای مصنوعی من است، یخ نیست اما کسی گوش نکرد، من هم گفتم گناه دارند، بگذار بخورند.
هنوز حرف او تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای، وای.
از سنگر بیرون دویدیم، هرکس در گوشه ای سر خود را پایین گرفته بود تا آبها را برگرداند.
احمد داد زد: مگر چه شده، چیز بدی نبود، آب دندون است دیگر، آن هم از نوع حاج مسلم، مثل آبنبات، اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید.
** آبگوشت شیشه ای
شلمچه بودیم، بی سیم زدیم به حاجی که، پس این غذا چه شد؟
خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسد.
دل خود را صابون زدیم برای یک آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچه ها داد زد: آمد، تویوتای قاسم آمد.
خودش بود، تویوتا درب و داغان آمد و آمد و روبروی ما ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد، ریختیم دور او و پرسیدیم: چه شده؟
گفت: تصادف کرده ام.
- غذا کو؟
- جلوی ماشین است.
درِ تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت را برداشتیم.
نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه، با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید، نخورید، داخل آن خرده شیشه است.
با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کردیم، خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید، نبرید، نخورید.
گفتیم: آبگوشت را صاف کردیم.
گفت: خواستم شیشه ها را درآورم، دستم خونی بود، داخل آن چکید.
همه با هم گفتیم: اه ه ه، مرده شور ترا ببرد، قاسم.
بعد روی زمین ولو شدیم، احمد بسته نان را با سرعت آورد و گفت: تا برای نان ها مشکلی پیش نیامده، بخورید.
بچه ها هم مثل جنگ زده ها به نان ها حمله کردند.
** وضوی خاکشیر
شلمچه بودیم، حاجی گفت: باید جاده تمام شود.
ساعت 10 شب بود که کار ما تمام شد، هوا شرجی و گرم بود. کار که تمام شد، بولدوزرها را گذاشتیم داخل سنگرها و سوار ماشین ها شده و راه افتادیم.
من نشستم جلوی آمبولانس، ماشین سرعت داشت و باد تندی داخل ماشین می وزید.
پارچی جلوی پایم بود، دست کردم داخل آن، پر از خاکشیر خشک بود، مشت خود را پر می کردم و دم پنجره می گرفتم.
باد خاکشیرها را به صورت بچه ها می پاشید، هر از گاهی، یکی از بچه ها می گفت: عجب گرد و خاکی، لامصب باد با خود شن هم می آورد.
پارچ خاکشیر را تا آخر گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا به مقر رسیدیم.
آخرین دقیقه های دعای کمیل بود، صدای گریه بچه ها مقر را پر کرده بود، دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای کنیم و ثوابی ببریم، لامپ ها خاموش بود، گوشه ای را پیدا کردیم و دور هم نشستیم.
تا آمدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله شویم، دعا تمام شد. همه بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار(ع) دادند و برق ها را روشن کردند.
هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره به هم نگاه کردند، بعد از لحظه ای صدای خنده آنها سنگر را لرزاند.
همگی هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم، چرا به ما می خندند؟
حاجی آمد جلوتر، دست مرا گرفت و گفت: محسن، پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟
دوباره صدای خنده سنگر را پر کرد و من هم مثل یخ وا رفتم.
|
شهادت در روز تولد
|
حسین اسکندرلو روز دوازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۱ در جنوب تهران به دنیا آمد.در دوره مبارزات مردمی ضد شاه و استعمارگران وارد صحن شد و در روز ۲۲ بهمن سال۱۳۵۷ از اولین کسانی بود که با تصرف پادگان تسلیحاتی خیابان پیروزی تهران، به مردم کمک کرد.
پس از پیروزی انقلاب، مدتی در کمیته انقلاب اسلامی به حراست از آرمانهای مردم پرداخت و پس از آن به عضویت رسمی سپاه در «گردان 7»پادگان امام حسین (ع) درآمد. با شروع جنگ تحمیلی راهی جبههها شد و در سمتهایی چون معاونت گردان حنین، عضو شورای فرماندهی سپاه سر پلذهاب، مسئول بسیج سپاه غرب و فرمانده گردانهای سلمان، زهیر و علیاصغر (ع) به دفاع از میهن اسلامی پرداخت که در این مدت چندین بار نیز مجروح و شیمیایی شد و در روز 12 اردیبهشت 1365 درعملیات «سیدالشهدا (ع)» منطقه «فکه» بر اثر اصابت گلوله مستقیم دوشکا به گردنش در روز تولدش به شهادت رسید.
سردار ابوالفضل مسجدی از همرزمان شهید حاج حسین اسکندرلو و مسئول روایتگری و زیارتگاههای کل سپاه در گفتوگو ایسنا، درباره لحظه شهادت این فرمانده شجاع و عملیات «سیدالهشدا(ع)» میگوید: این عملیات روز 11 اردیبهشت ماه سال 1365 در پی اجرای استراتژی «دفاع غیرمتحرک» عراق به مرحله اجرا درآمد. عراقیها توانسته بودند در این زمان تا نزدیکیهای «فکه» و «تپه سبز» پیشروی کنند. اگر جلوی عراقیها گرفته نمیشد میتوانستند تا جاده اندیمشک - اهواز بیایند.به همین خاطر،حاج علی فضلی که آن زمان فرماندهی گردانهای لشکر 10 سیدالشهدا(ع) را بر عهده داشت، تمامی فرمانده گردانها را در ساختمان نجف اشرف فرا خواند و به آنها یادآور شد که نیروی زمینی سپاه به ما تکلیف کرده است تا عملیاتی برای مقابله با پیروی دشمن انجام بدهیم.
این فرمان باید در کمترین زمان ممکن انجام میشد. از آنجایی که مدتی عملیاتی در منطقه طراحی و اجرا نشده بود تعدادی از نیروها در حال بازگشت به تهران بودند. حاج حسین، خیلی زود کسی را به راهآهن فرستاد تا بچهها باز گردند. طرح و نقشه عملیات در 48 ساعت ریخته شد. در خاطرم هست که 6 گردان از لشکر10 سیدالشهدا (ع) برای انجام این عملیات آماده شدند. گردان «علی اصغر» به فرماندهی حاج حسین اسکندرلو، گردان «المهدی» به فرماندهی شهید حسنیان، گردان «علی اکبر» به فرماندهی برادر تقیزاده، گردان «زینب» به فرماندهی حاج خادم و گردان «قاسم» به فرماندهی غلامی آماده شدند. نیروهای حسین اسکندرلو در اردوگاه «فرات» در دزفول مستقر بودند.
گردانهای حضرت علیاصغر و المهدی زودتر از دیگر گردهانهای عمل کننده درگیر نبرد با دشمن شدند.در همان ساعتهای نخست درگیری تعدادی از تانکهای دشمن منهدم شد و تلفاتی زیادی داشتند. تا اینکه صبح 12 اردیبهشت ماه 65 تقریبا درگیری تن به تن میان رزمندگان ایرانی و عراقی در رملهای فکه آغاز شد.در این درگیریها حدود 97 تن از نیروهای گردان علیاصغر به شهادت رسیدند. با ادامه نبرد، حاج حسین نیز بر اثر اصابت گلوله مستقیم دوشکا به گردنش در روز تولدش و در گردانی که نامش با نام طفل شش ماهه امام حسین (ع) بود به شهادت رسید.
من یک سرباز به نام «شهید صالحیان» داشتم که حاج حسین بسیار با او احساس دوستی میکرد. به همین خاطر از من خواست تا صالحیان همراهش باشد. پس از شهادت حاج حسین، من از شهید صالحیان شنیدم که حاج حسین اسکندرلو شب پیش از شهادتش گفته است: «امشب شب عاشورا است، حفظ انقلاب و این منطقه خون میخواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ کنیم دشمن تا جاده اندیشمک -اهواز پیش خواهد.»
به گزارش ایسنا، در این عملیات شهیدان «سید مهدی اعتصامی»، «سیدمجتبی زینال الحسینی»، «اصغر کاظمی»، «علی دهقان سانیچ»، «سعید منتظری» از جمع همسنگران تخریبچی لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع) نیز در باز گشایی معبر برای رزمندگان به فیض شهادت نائل آمدند.
تعدادی از تصاویر مربوط به شهید حاج حسن اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) از لشکر 10 سیدالشهدا(ع).
ایسنا
|
ماجرای برخورد شهید نیری با شیطنت بچههای مسجد
|
صبر و بردباری در برخورد با شیطنت بچهها
من یقین دارم اینکه خدا به احمد آقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل سختی و صبور بودن که در راه تربیت بچههای مسجد از خود نشان می داد این جمله را یکی از بزرگان محل می گفت. مدارا با بچهها در سنین نوجوانی همراهی با آنها و عدم تنبیه از اصول اولیه تربیت است. احمد آقا که در 16 سالگی قدم به وادی تربیت نهاد، بدون استاد تمامی این اصول را به خوبی رعایت میکرد. اما درباره بچههای مسجد باید گفت نوجوانهای مسجد امین الدوله با مسجدهای دیگر فرق داشتند. آن ها بسیار اهل شیطنت بودند. شاید بتوان گفت هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمد آقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنتهای آنان هم عجیب بود.
در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها شنیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش میکرد اما بچهها تا میتوانستند او را اذیت میکردند! یک بار بچهها به سراغ انباری مسجد رفتند. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچهها گفت: من میخوابم توی تابوت یک پارچه هم میاندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید در انباری مسجد (جن و روح ) دارد! بچهها خادم را آوردند به جلوی انباری رساندند آن پسر که داخل تابوت بود تکان خورد و شروع به تکان دادن پارچه کرد! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود خلاصه بچهها مسجد را حسابی به هم ریختند. چقدر از مردم به خاطر کارهای بچهها در مسجد از احمد آقا گله میکردند. اما او با صبر و بردباری و تحمل با بچهها صحبت میکرد.
بچهها را با سختی به نماز جمعه میبرد
همچنین یکی از بچه های مسجد که برخوردهای فراوانی با شهید نیری داشت از توجه ویژه او به بحث های معرفتی و نمازجمعه میگوید و خاطره ای را نقل میکند: از اینکه بچههای بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درست معرف دین نیستند بسیار ناراحت بود. با مسئولین بسیج مسجد بارها صحبت کرده بود. میگفت به جای برنامههای نظامی بیشتر به فکر ارتقای سطح معرفتی بچهها باشید. برای این کار خودش دست به کار شد. به همراه بچهها در جلسات اخلاقی بزرگان تهران شرکت میکرد. در مناسبتهای مذهبی به همراه بچهها به مسجد حاج آقا جاودان میرفت. به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت. وقتی احساس میکرد که این جلسات برای بچهها سنگین است جلسات آنها را عوض میکرد و از اساتید دیگری استفاده میکرد.
از کارهای دیگری که هر هفته انجام میداد برنامه زیارت حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) بود. با بچهها به زیارت میرفتیم و روبروی ضریح مینشستیم وبه توصیه حاج ماشاءالله گوش میکردیم. با بچهها به خدمت مرحوم آیت الله ناصر قرائتی در مسجد محله چال رفتیم. ایشان پدر دو شهید و یکی از اوتاد زمانه بود. یک بار فرمود: نماز جمعه را ترک نکنید نمیدانید حضور نماز جمعه چقدر برای انسان برکات دارد. خصوصا زمانی که مردم کمتر به نماز جمعه بیایند یعنی زمانی که هوا خیلی سرد و خیلی گرم باشد. من و دیگر شاگردان احمد آقا خیلی خوشحال شدیم چون احمد آقا ما را به نماز جمعه میبرد و ما را به این کار مقید کرده بود. او با سختی بچهها را جمع میکرد و بعد به چهار راه مولوی میرفتیم و با اتوبوس دو طبقه و یا وانت و... خلاصه با کلی مشکل به نماز جمعه میرفتیم.
یکی از بچه میگفت: من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقید شده بودم. بعد از شهادت ایشان سعی کردم نماز جمعه من ترک نشود. یک بار در عالم رویا مشاهده کردم که در خیابانی ایستادهام، احمد آقا را دیدم که از دور به طرفم آمد و من را در آغوش گرفت. خیلی حالت عجیبی بود چون بعد از سالها احمد آقا را میدیدم بعد از روبوسی به تابلو خیابان نگاه کردم دیدم نوشته خیابان قدس و فهمیدم اینجا نماز جمعه است. همان لحظه از خواب بیدارشدم. فهمیدم علت اینکه احمد آقا من را اینگونه تحویل گرفت به خاطر حضور همیشگی من در نماز جمعه است.
تسنیم
|
داستانهایی كوتاه از زندگي خلبان شهيد شيرودي
|
امروز 8 اردیبهشت، سی و چهارمین سالگرد شهادت خلبانی شجاع و دلیر به نام علی اکبر شیرودی است که مردانه جنگید و مظلومانه به شهادت رسید. به این بهانه نگاهی به زندگی و چند خاطره از حیات مادی او خواهیم داشت.
زندگی نامه شهید علی اکبر شیرودی
امیر سرافراز ارتش اسلامی سرتیپ خلبان شهید علی اکبر شیرودی، در دی ماه 1334 در شیرود تنکابن به دنیا آمد.
وی دوران ابتدایی و دبیرستان را در تنکابن پشت سر گذاشت.
سپس به تهران رفت و پس از طی مراحل جذب در هوانیروز و آموزش خلبانی به اصفهان اعزام شد.
شهید شیرودی در طول دوران قبل از انقلاب در زمینههای مذهبی فعالیت میکرد و علیه رژیم شاه فعالیتهایی را انجام میداد.
شهید شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند .
سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان دید و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد .
شهید شیرودی پس از جریانات پیروزی انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست.
زمانی که جنگ کردستان آغاز شد شیرودی ساعتی ازجنگ فاصله نگرفت.
شهید تیمسار فلاحی او را ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا ، بازی دراز ، میمک و دشت ذهاب وپایگاه ابوذر معرفی می کرد .
شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان دارد و با بیش از 40بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله به هلی کوپترش ولی باز سرسختانه می جنگید و همیشه عاشق به تمام معنی بود.
شهید علی اکبر شیرودی در نهایت به خلوصی که خواهانش بود رسید و مورد دعوت حق قرار گرفت و در هشتم اردیبهشت ماه سال 1360 در حالیکه تانک های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند با هلی کوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید .
جنازه شهید شیرودی پس از تشیع باشکوه در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده می شود.
از شهید شیرودی دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام شهادت پدر ۴ساله و ۱ ساله بودند به یادگار مانده است.
خلبانی متعهد
شهید شیرودی در سال 1351 وارد دوره مقدماتی آموزش خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانیروز اصفهان منتقل شد. او با پایان دوره آموزش هلیکوپتر کبری به عنوان خلبان به استخدام ارتش درآمد. خلبانی متعهد، مسلمان، عاشق مردم مظلوم و ستمدیده، مقلد امام خمینی(ره) و طاغوت ستیز. یکبار در مانوری که قرار شده بود یکی از اعضاء خاندان طاغوت هم در آن شرکت کند، شهید شیرودی تصمیم گرفت با هیلکوپتر خود به جایگاه بزند تا با این عملش، ضمن شهید شدن، آن عضو ناپاک پهلوی را از روی زمین بردارد. اما این مانور هرگز برگزار نشد و شهید شیرودی نتوانست به مقصود خودش برسد.
خلبانی جسور و فدارکار
وقتی جنگ شروع شد، بنیصدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند.
اما شیرودی میگوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف میسازند. و با این تزکه اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست چون مملکت در خطر است، جلوی دشمن ایستادگی میکنند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریهای جهان منعکس میشود. بنیصدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر میکند و درجه او را از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء میدهد.
اما جالبتر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه میباشد که در صفحه بعد آنرا مشاهده میکنید.
نامه شهید شیرودی
از: خلبان علیاکبر شیرودی
به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه
موضوع: گزارش
اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمودهام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.
لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که قبلاً بودهام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید.
باتقدیم احترامات نظامی
خلبان علیاکبر شیرودی
9/7/1359
شخصیتی والا
هم رزمان شهید در خصوص شخصیت والای شیرودی میگویند:
«روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند، متوجه حضور بچهای در آن حوالی شد. برگشت و ابتدا با بال هیلکوپتر بچه را ترساند که از آنجا برود و بعد از اینکه بچه از آنجا رفت، مجدداً حمله خود را آغاز نمود.»
شهید شیرودی پس از دو سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور، به اصرار روحانیون و همرزمان پاسدارش در 20/6/1359 برای یکماه به مرخصی رفت، اما بیش ا زده روز در تنکابن نماند و به محض شنیدن حمله عراق به منطقه بازگشت. در آن چند روزی هم که در مرخصی بود اغلب با لباس کار به میان روستائیان میرفت و در گشتزارها به سالخوردگان کمک میکرد.
رکورد پرواز
خود شیرودی میگوید:« اگر تعریف از خودم نباشد، فکر میکنم بالاترین پرواز جنگ در دنیا را داشتهام و تا به حال 360 بار از خطر گلولههای دشمن جان سالم به در بردهام. البته علت زنده ماندنم پس از چند هزار ماموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی، چیزی جز مشیت الهی نمیباشد.
در ضمن ، بیش از چهل هلیکوپتر که من خلبان آن بودهام تیر خورده که البته همه آنها تعمیر شده و الان قابل استفاده میباشند.»
روحیه مثال زدنی
شهید علیاکبر شیرودی به شدت خود را وقف جنگ و خدمت به اسلام کرده بود. او در جایی عنوان کرده بود:
«من طاقت نمیآورم که دور از صحنه جنگ باشم و تا ثبات منطقه برقرار نشود، استراحت نمیخواهم.» این روحیه به حدی عجیب بود که یکبار وقتی فرزندش مریض میشود، در پاسخ همسرش که از او میخواهد به جبهه نرود میگوید: «جان یک بچه در مقابل جان این همه عزیزانی که در حال جنگ هستند، ارزشی ندارد.»
یه وانت گلوله
در بهار 1358 خبری میرسد که عدهای ضد انقلاب در ارتفاعات «گهواره» در غرب تجمع کردهاند و قصد حمله به اسلامآباد را دارند.
تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی میکنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی میآید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب میکند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمیتونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.»
شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم گلولههایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»
خاک
تا قبل از جنگ، من برای خاک هیچ ارزش قائل نبودم و همیشه میگفتم هیچ وقت برای خاک نخواهم جنگید. اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این مناطق با خون شهدایی مانند کشوری و امثال اینها آغشته شده است.
مصاحبه و نماز
شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد . چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.
مبارزه جهانی
وقتی در مصاحبه خبرنگاران خارجی، یک خبرنگار اروپایی از او علت وارد ساختن ضربات کوبنده به قوای دشمن را می پرسد، با انگشت دوازده تانک آتش گرفته عراقی و دو فروند هیلکوپتر سوارخ سوراخ شده دشمن را نشان می دهد و می گوید:
«علت اینها فقط امداد الهی و کمک و فضل پروردگار می باشد که به ما این توانایی را می دهد.» شیرودی در پاسخ به سوال خبرنگار که آیا ممکن است محدوده جغرافیایی پروازهای آیندهاش را برایشان ترسیم کند می گوید:
«بهتر است نقشه دنیا را نگاه کنید زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه جهان که مرکز کفر است بجنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش میکشم.»
عمارت زیبا
این خاطره را رهبر معظم انقلاب نقل می کنند که شیرودی به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش بود، گفته بود:
«فلانی! بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم زیرا می دانم که بزودی شهید می شوم.»
این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی اما شهید شیرودی می گوید: «نه! من سرهنگ ،کشوری را در خواب دیدم. او به من گفت: شیرودی یک عمارت خیلی خوب برایت گرفتهام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی.»
به همین خاطر میدانم که رفتنی هستم.
نحوه شهادت
خلبان یار، احمد آرش نقل میکند:
بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز، مسلسل به دست میگرفت. در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانکهای عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانک شلیک کرد و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید.
و اینگونه بود که ستاره درخشان جنگهای کردستان و قهرمان راه سرخ سیدالشهدا در 8 اردیبهشت 1360 به آرزوی دیرینهاش دست یافت و پیکر مطهرش پس از تشییع در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده شد.
فرازي از وصیت نامه
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم.
اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب ها و گروه ها وابسته نیست. آرزو دارم که جنگ تمام شود و به زادگاهم بروم و به کار کشاورزی مشغول شوم.
در كلام بزرگان
مقام معظم رهبري:شیرودی اولین نظامی بودکه به او اقتدا کردم.
حجهالاسلام رفسنجانی: من در سیمای شیرودی، چهره مالک اشتر را دیدم.
شهید دکتر چمران: شیرودی ستاره درخشان جنگهای کردستان است. او هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر، به صورت مایل شیرجه می رفت و مثل جنگنده فانتوم مانور میداد.
شهید تيمسار فلاحی: شیرودی از غیرممکنها، ممکن ساخت او ناجی غرب و فاتح گردنهها و ارتفاعات بازی دراز، آریا، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود.
مشرق
"حشمت یزدان پرست" همسر شهید "علی کمالی"، بخشهایی از نامههای عاشقانهی همسرش قبل از شهادتش را در اختیار ما قرار داده است.
در بخشی از نامهی شهید کلامی به همسرش آمده است: "بسم الله الرحمن الرحیم و بیمن وجود ولیه المهدی" و این اولین جملهای بود که در اولین لحظات زندگی، در هنگام پیوندم با تو زمانی که خطبهی عقد خوانده میشد، بر زبانم جاری گشت، با این امید که در سرتاسر زندگیام و تا هنگام پیوندم با "او" جریان یابد و از سرچشمه فیض حق بهرهمندم گرداند.
به این جهت است که کلام آخرینم را نیز با نام خدای رحمان و رحیم آغاز و به یمن وجود مولایم مهدی متبرک میسازم.
گوش کن تا برایت بگویم:
1. فاذکروالله: به یاد خدا باش همیشه در قیام و قعود، در قهر و غضب، در عشق و نفرت و... در همهی حرکات و سکنات.
2. شعلهی عشق به اهل بیت پیغمبر عزیز و عشق به ولایت و به امام زمان –مهدی- را همواره در وجودت فروزان دار و ملاک و معیار حیات و ممات خویش را جز این مپسند.
3. حفظ جان از واجبات است. پس در حفظ سلامت و طراوت خویش به خاطر رضای خدا و برای توانایی بیشتر در خدمت به ساحت مقدس ولایت، کوشا باش.
4. خدای تو و خدای صالح، امام زمان تو و امام زمان صالح، جان تو و صالح، پس توصیهی سه مورد فوق در مورد صالح نیز مصداق کامل دارد.
دفاع پرس
|
صندلی چرخدار یک فرمانده
|
جملات بالا بخشی از زندگینامه سردار شهید حسن شوکتپور است.فرمانده و رزمنده نامآشنای دوران دفاع مقدس استان سمنان.
15آذر ماه 1331 در شهر سمنان و در شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) متولد شد.تحصیلات ابتدایی را در سمنان گذراند و پس از آن به همراه خانواده به شهر امروزی درجزین که آن سالها روستایی در هفت کیلومتری سمنان بود، مهاجرت کرد.در همان سالها بود که با ورود به محافل و مجالس مذهبی با شخصیت ملکوتی امام خمینی (ره) آشنا شد. این آشنایی روح تشنه او را در مسیر مبارزه علیه حکومت ستمشاهی قرار داد و از همین رو بود که پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1353 در یکی از دبستانهای تهران به فعالیتهای فرهنگی پرداخت.
مدتی بعد در یک کارخانه خودروسازی استخدام شد.در این کارخانه به علت اعلام انزجار و مخالفت با حضور ناسالم عوامل بیگانه مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. او با تلاش شبانهروزی تا پیروزی کامل انقلاب و محو حکومت ستمشاهی پهلوی از ایران عزیز به مبارزات خود ادامه داد.
پس از پیروزی انقلاب در دستگاههای مختلف و از جمله استانداری مشغول به کار شد. سپس از سوی دفتر عمران حضرت امام خمینی به کردستان رفت و در آنجا به فعالیتهای عمرانی و سازندگی مشغول شد.مدتی بعد با واحد فرهنگی حزب جمهوری اسلامی همکاری کرد و به افشای جنایات گروهک منافقین در کردستان پرداخت.
با شروع جنگ به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بیشتر عملیاتها شرکت کرد. وی مسئولیت لجستیک «قرارگاه حمزه» و «لشکر 14 امام حسین(ع)» را تا عملیات پیروزمند والفجر8 در مناطق محتلف جنگی بر عهده داشت و به دلیل تواناییهای بسیار،به عنوان مسئول تدارکات قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) منصوب شد.این مسئولیت را عهدهدار بود تا اینکه سرانجام در گرماگرم عملیات والفجر8 در فاو از ناحیه کمر بر اثر اصابت ترکش توپ قطع نخاع شد و مجبور به استفاده از صندلی چرخدار شد. با وجود این مجروحیت به واسطه عشق به حضور در جبهههای نبرد با همان صندلی چرخدار به مناطق عملیاتی رفت و تا پایان جنگ در کنار همرزمانش ماند.
با پایان جنگ به سمت فرماندهی لجستیک نیروی مقاومت و جانشین فرماندهی آماد نیروی زمینی سپاه منصوب شد.
به گفته بسیاری از دوستانش با درگذشت امام راحل، بسیار اندوهگین شد بطوری که بارها گفته بود:" با رحلت امام دیگر ادامه زندگی برایم قابل تحمل نیست".
در حالی که بیش از دو ماه از رحلت امام شهدا نگذشته بود بر اثر عفونت شدید کلیه، از صف اهل دنیا جدا و به خیل شهیدان انقلاب پیوست.او در سحرگاه 29 مرداد ماه 1368 در بیمارستان بقیةالله به خلعت “شهادت” مزین شد.
رسول ملاقلیپور فیلمساز شاخص کشورمان با نقل خاطرهای از این شهید گفته است:در عملیات طریقالقدس حسن آقا 72ساعت نخوابیده بود. یا پشت بیسیم بود یا پشت فرمان بود. هر کجا کار بود حسن شوکتپور نیز بود تا اینکه در عملیات والفجر 8 قطع نخاع شد.حسن آقا شوکتپور با آن حال و روزش صبحها میآمد لجستیک سپاه کار میکرد و شبها هم به آسایشگاه برمیگشت.یک روز به او گفتم حسن آقا، این همه سال جنگیدهای، بیابانها و کوهها رفتهای و آمدهای حالا کمی استراحت کن.
جواب داد"رسول خیلی دلم میخواهد استراحت کنم ولی نمیشود بدون اینکه بخواهم در زندگی برای عدهای تکیه گاه شدهام. میترسم من بیفتم، آنها هم بیفتند بعد هم رسول جان خدا یک برگ ماموریت به ما داده است که تا نفس داریم باید به دنبال ماموریتمان باشیم. وقتی هم برگ مرخصی را داد خب میرویم.
ملاقلیپور گفته است: وقتی فیلمی میسازم دلم میخواهد حداقل بتوانم روح حسنآقا را یک جور از خودم راضی کنم.
|
شهیدی که در کویر مرکزی ایران به شهادت رسید
|
محمد منتظر قائم در سال 1327 هجري شمسي در يک خانوادهي مذهبي و کم بضاعت در شهر فردوس به دنيا آمد.
پس از پايان سوم دبستان به يزد نزد اقوام پدري خود رفت و در آنجا به ادامهي تحصيل پرداخت. همزمان با قيام 15 خرداد، محمد همراه پدر، در صف مبارزه با طاغوت درآمد و به تکثير و پخش اعلاميههاي امام خميني پرداخت. او با خلوص خاصي، عکس امام را به شيفتگان ميرساند و با همکلاسيهايش، بي پروا عليه رژيم شاه بحث ميکرد.
محمد بعد از پايان دبيرستان به خدمت سربازي رفت و پس از پايان خدمت در شرکت برق توانير مشغول به کار شد و همزمان با هدف برانداختن نظام شاهنشاهي و استقرار حکومت اسلامي با تشکيل گروهي به مبارزه پرداخت.
در سال 1351 هـ . ش، اعضاي گروه شناسايي و محمد نيز دستگير و زنداني شدند و محمد تحت شکنجههاي وحشيانهي مأموران ساواک قرار گرفت؛ اما جانانه در مقابل شکنجهها مقاومت ميکرد و شکنجهگران را به ستوه آورد. سرانجام پس از 15 ماه تحمل شکنجه و زندان، در حالي که هيچ اعترافي نکرده بود به ناچار او را آزاد نمودند.
پس از آزادي از زندان همچنان به مبارزه ادامه ميدهد و به همکاري با سازمان مجاهدين خلق (منافقين) که آن زمان وجههي خوبي در ميان مردم داشت، پرداخت؛ اما بعد از انحراف و تغيير ايدئولوژي سازمان، رابطه خود را با آن قطع کرد؛ ولي همچنان به مبارزه عليه رژيم شاه ادامه ميداد. محمد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، خود را وقف انقلاب نمود و به عنوان نخستين فرمانده سپاه پاسداران استان يزد انتخاب شد و مسئول بنيانگذاري و تشکيل سپاه يزد و تصفيه کميته گرديد. او سپاه را گسترش داد و با قاطعيت با ضد انقلاب به مبارزه برخاست.
مشکل بزرگ آقاي رئيس جمهور
تلفن محرمانه رياست جمهوري در کاخ سفيد به صدا در آمد. منشي مخصوص رئيس گوشي را برداشت و با اضطراب به اتاق رئيس جمهور وصل کرد. مکالمهي فرد ناشناس 20 دقيقه طول کشيد؛ پس از پايان مکالمه، رئيس جمهور به سرعت از منشي خواست تا يادداشتي كه در پاكت قرار داده شده را به ستاد کل بفرستد.
پس از فرار آمريکاييها از ايران، کاخ سفيد اعلاميهاي به اين شرح پخش کرد:
«آمريکا در عملياتي در صحراي طبس جهت آزادي جان گروگانهاي اسير در ايران با شکست روبهرو شد و اسناد سري و مهمي در درون هليكوپترها به جاي مانده است».
پس از اينكه مدت زمان کوتاهي از پخش اين اعلاميه از جانب کاخ سفيد سپري شد، به دستور مستقيم بنيصدر، که در آن زمان سمت فرماندهي کل قوا را داشت، هليكوپترهاي به جا مانده از عمليات آمريکاييها بمباران شد و اسناد سري و مهم باقي مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قايم ـ فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد ـ که در منطقه از هليكوپترها محافظت ميکرد، به شهادت رسيد.
شهادت محمد منتظر قائم به روايت همرزمان:
ظهر جمعه پنجم ارديبهشت از ستاد مركزي سپاه تهران ، با برادر شهيد محمد منتظري قائم در يزد تماس ميگيرند كه خبر رسيده چند فروند هليكوپتر آمريكايي مردم را در كوير به گلوله ميبندد و يك آمريكايي زخمي شده هم، در بيمارستان يزد است.
بلافاصله در بيمارستانها تحقيق ميشود و قسمت دوم خبر تكذيب ميگردد ولي بعد از ساعتي از دفتر آيتالله صدوقي با سپاه تماس ميگيرند كه اينجا يك راننده تانكر است و ادعا دارد تانكر نفتش را آمريكاييها در جاده طبس آتش زدهاند. در پي اين گزارشات، محمد تصميم ميگيرد كه هر چه سريعتر به منطقه بروند و از نزديك با حادثه برخورد نمايند.
آخرين دستخط شهيد نشان ميدهد كه وضع منطقه را حساس و حضور آمريكاييهاي مسلح و مهاجم را بنا بر اخبار و گزارشات رسيده قطعي ميدانسته است ، يكي از برادران پاسدار يزدي اينچنين گزارش ميدهد:
« وقتي قرار شد برويم محمد گفت : اول نمازمان را بخوانيم ... ما كه نماز خوانديم و برگشتيم ، محمد هنوز در گوشه حياط سپاه مشغول نماز بود . او نماز را هميشه خوب ميخواند . اغلب ، در جمعها ، او را به دليل تقوايش ، پيشنماز ميكردند. با اينهمه ، اين بار نمازش حال ديگري داشت . بعد از آنكه تمام شد يكي از برادرها به شوخي گفت:"نماز جعفر طيار ميخواندي؟ "
او با خوشحالي پاسخ داد: « به جنگ آمريكا ميرويم . شايد هم نماز آخرمان باشد.»
در بين راه مثل هميشه شروع كرد به قرآن و حديث خواندن و تفسير كردن و توضيح دادن؛ سوره اصحاب فيل را برايمان تشريح كرد و داستان ابرهه را ... و گفت، آمريكا قدرت پيروزي بر ما را ندارد و به توضيح بيشتر مسائل پرداخت، از احاديث نيز استفاده ميكرد...
محمد شهيد با آنكه يك فرمانده نظامي خوب بود، يك معلم اخلاق و عقيده نيز بود. و با آنكه در مواقع لازم از قاطعيت و همچنين خشم و جسوري فراوان برخوردار بود اما در مواقع عادي از همه پاسداران متواضعتر و معموليتر بود، از اينكه به او به چشم يك فرمانده نگاه كنيم ناراحت ميشد و با اينكه او ميبايست بيشتر نقش فرماندهي و تصميمگيري و طرح و نقشه را داشته باشد ولي علاوه بر آن همواره خود پيشقدم بود و بويژه در مواقع خطرناك حتما خودش نخست اقدام ميكرد، از خودنمائي بشدت پرهيز داشت، حتي زير گزارشات يا اطلاعيههائي كه اصولا با نام فرمانده سپاه اعلام يا ارسال ميشود ، از نوشتن نامش خودداري ميكرد.
كسي كه وارد سپاه ميشد امكان نداشت تا مدتي بفهمد او فرمانده ما است . بيشترين كارها را خودش انجام ميداد . اغلب شبها نيز بخانه نميرفت و حتي بجاي ما هم پست ميداد ، غذا خيلي كم و ساده ميخورد ، بيشتر روزه ميگرفت ، روز قبل از شهادتش نيز كه پنجشنبه بود، روزه بود ...
راه طبس را با اينكه خاكي و خراب است با سرعت بسيار زياد طي كرديم. در راه از سرنشينان اتومبيلي كه از آنجا گذشته بودند ، سؤال كرديم ، گفتند آمريكائيها يك تانكر را آتش زده مسافرين يك اتوبوس را گروگان گرفته و هرچه داشتهاند بردهاند.
«وقتي که به چند کيلومتري منطقهي فرود رسيديم، حدود پانزده نفر از برادران کميتهي طبس در آنجا بودند و عدهاي از برادران ژاندارمري نيز در آنجا حضور داشتند که يکي از آنها گفت: «منطقه، مينگذاري شده و يک فانتوم به طرف ما تيراندازي کرده است». صبح زود چون از فانتوم خبري نبود به منطقه رفتيم و تعداد هشت جسد در آنجا يافتيم. افسر ژاندارمري، براي اطمينان، حکم مأموريت ما را که براي غرب کشور بود، نگاه کرد و به ما گفت: «تا فردا در اينجا نگهباني دهيد»؛
ما كه ميرفتيم يك ستوان گفت: چون فانتومها اينجا پرواز كردهاند ، ميروم بيسيم بزنم به نيروي هوائي كه بدانند نيروي خودي در منطقه هست.
عدهاي از پاسداران فردوس و طبس نيز با ما تا 100 متري هليكوپترها آمدند ولي جلوتر نيامدند ، ولي ما جلوتر رفتيم .
در اين موقع متوجهي طوفاني که حدود سه کيلومتر با ما فاصله داشت و معلوم بود که به سوي ما ميآيد، شديم. در اين لحظه فانتوم مزبور در بالاي سر ما ظاهر شد، وقتي طوفان شروع شد، مأموران ژاندارمري منطقه را ترک کردند؛ ولي ما پنج نفر پاسدار يزدي و برادران کميتهي طبس باقي مانديم. طوفان رسيد و ما در ميان طوفان حرکت کرديم تا اينکه به منطقهي فرود هليكوپترها رسيديم. دو فروند هليكوپتر در يک طرف جاده و چهار فروند در طرف ديگر جاده قرار داشت، يکي از هليكوپترها در حال سوختن بود و يک هواپيماي چهار موتوره نيز در کنار آن ميسوخت. ما در وسط جاده از اتومبيل پياده شديم و براي شناسايي به طرف آنها حرکت کرديم...»
محمد منتظر قائم بدقت مراقب مينگذاري يا هر نوع تله انفجاري بود به موتورها و جيپ آمريكايي رسيديم اول محمد موتورها را بررسي كرد وقتي مطمئن شد كه مواد منفجره به آن وصل نيست رفتيم و آنها را روشن كرديم و با هم كنار جاده آورديم ، همچنين جيپ را.
شهيد محمد خوشحال و خندان گفت: « خوب اينهم 5 هليكوپترهايي كه در كردستان از دست داديم خدا رسانده است . » و خودش به سمت يكي از هليكوپترها رفت . طوفاني كه مدتي قبل آغاز شده بود كاملا برطرف شده بود و هوا صاف بود .
«... فرمانده ما خيلي با احتياط داخل يکي از هليكوپترها شد. پشت سر او من هم داخل هليكوپتر شدم... يک کلاسور محتوي چند ورقهي درجهبندي شده در آنجا پيدا کرديم و چون تخصصي در اين مورد نداشتيم آن را سر جاي خود گذاشتيم تا برادران ارتشي بيايند و آنها را مورد معاينه قرار دهند.»
«.. در داخل يکي از هليكوپترها، يک دستگاه رادار روشن بود. فانتوم ها يک دور زدند، سپس دوباره به طرف هليكوپترها آمدند و به وسيلهي تيربار کاليبر 50، يک رگبار به طرف هليكوپترها بستند. اين رگبار دقيقاً به طرف هليكوپتري بسته شد که دستگاه رادار در آن روشن بود؛ در يک لحظه آن هليكوپتر منهدم شد. من به فرمانده مان گفتم: «برادر محمد، بيا از اينجا برويم.» گفت: «فعلاً وقت آن نرسيده، وقتي فانتوم ها دور شدند ما هم ميرويم»؛«به محض اينکه صداي فانتوم ها کم شد، ما به سرعت از هليكوپترها دور شديم و به هر صورت که بود، حدود 20 متر دويديم و بعد روي زمين دراز کشيديم. برادر عباس سامعي که رانندهي ما بود، به طرف من آمد و گفت: « من تير خوردم، او با سرعت به طرف جاده رفت، برادر رستگاري در حال دويدن بود که من داد زدم تير خوردم، او در جواب گفت: «من هم زخمي شدهام.» و بعد روي زمين افتاد؛ چون از ناحيهي پا زخمي شده بود.»
«برادر عباس سامعي نيز که روي زمين دراز کشيده بود، بلند شد و مانند انسانهاي بيحال تلوتلو خورد و به زمين افتاد؛ من فکر کردم که از خستگي اين طور شده است.
برادر رستگاري خودش را به طرف او کشاند و در کنارش دراز کشيد. برادر منتظر قائم هم در طرف ديگر خوابيده بود. رفت و برگشت فانتومها همچنان ادامه داشت و دو هليكوپتر که در آن طرف جاده قرار داشتند؛ هيچ کدام منفجر نشدند (البته بعد از آنکه به طبس رسيديم، با کمال تعجب شنيديم که فانتومها مجدداً بازگشته و يکي از آن هليكوپترها را منهدم کرده بود[ند]). من داد زدم سوييچ ماشين کجاست؟
برادر رستگاري گفت: «عباس زخمي شده و بي هوش است.» برادر محمد منتظر قائم همچنان در آن طرف جاده دراز کشيده بود. من به طرف او رفتم، وقتي نزديک شدم، ديدم مچ دستش قطع شده و پشت سرش افتاده است. فکر کردم مواد منفجره، دستش را قطع کرده است؛ جلوتر رفتم و او را صدا زدم، ولي جوابي نداد. چشمانش باز بود و چهرهي بسيار آرامي داشت، مانند آدمي كه در خواب است. زير بدنش خون زيادي ريخته بود. ديگر دلم نيامد که به او دست بزنم.
برادر زخمي ديگري كه همراه محمد به داخل هليكوپتر رفته است ميگويد :
« ... در هليكوپتر اشياء مختلفي پيدا كرديم . از جمله يك كلاسور كه چند ورقه درجهبندي شده و مقداري هم رمز در آن بود ... وقتي فانتومها آمدند و رفتند، برادر شهيد و من از هليكوپترها پائين آمديم و به سرعت دور شديم اما بلافاصله فانتومها برگشتند . ما روي زمين خوابيديم و به حالت خيز درازكش پيش ميرفتيم . برادر عباس گفت : من تير خوردم . بعد بلند شد ولي تلوتلو خورد و بر زمين افتاد. فرمانده شهيد منتظر قائم هم در طرف ديگر خوابيده بود. رفت و برگشت فانتومها همچنان ادامه داشت. به طرف محمد برگشتم ، ديدم كه دست چپش قطع شده و پشت سرش افتاده است . او را صدا زدم ولي جوابي نشنيدم . چهره بسيار آرامي داشت .
چشمانش تقريبا باز بود و لبانش مثل هميشه لبخند داشت ، آنقدر آرام روي كتفش بر زمين افتاده بود كه فكر كردم خواب رفته است ، اما زير بغل او پر از خون بود ، فهميدم محمد شهيد شده و به آرزويش رسيده است . ما نتوانستيم پيكر به خون خفته او را ببريم. لذا محمد همچنان بر روي ريگهاي كوير ، كه با خونش رنگين شده بود ، تا صبح با خداي خويش تنها باقي ماند و صبح هم با اينكه از كانالهاي گوناگون قول هليكوپتر و هواپيما براي آوردن جسد شهيد را به يزد بما دادند و حتي يكبار مردم طبس جمع شدند و با شكوه تمام جسد شهيد را تا فرودگاه تشييع كردند و با اينكه برادرانمان حكم براي سوار كردن شهيد و زخميها گرفته بودند، اما بي نتيجه ماند و سرانجام نزديك غروب با آمبولانسي كه از يزد آمده بود، شهيد و من را به يزد بردند و شهيد را فردا صبح با عظمت بي نظيري تشييع كردند...»
خون شهيد موجب رسوايي دوستان آمريکا
با توجه به اينکه بمباران هواپيماهاي ايراني به دستور بني صدر خائن ، موجب شهادت شهيد منتظر قائم شد ، سوالاتي در مورد علت صدور دستور بمباران غنائم باقيمانده از ارتش آمريکا مطرح شد. پاسخ اين سوالات زماني آشکار شد که بني صدر از ايران فرار کرد.
در همان زمان مرحوم آيتالله مهدوي كني ... درباره مسائلي كه در كميسيون ( شوراي انقلاب ) مطرح شد اظهار داشت : « يكي از مسائل ، مربوط به بمباران كردن هليكوپترهاي باقيمانده و شهادت فرمانده پاسداران يزد در جريان اين بمباران و بعضي حوادث ديگر كه در اين باره واقع شده ، بوده است . شوراي انقلاب 3 نفر را مأمور بررسي اين حوادث كرد تا اين حوادث را پيگيري كنند تا ببينند ماجراي بمباران چه بوده است و چرا توجه نكردند كه فرمانده سپاه پاسداران يزد شهيد و عدهاي مجروح بشوند و پارهاي حوادث ديگر كه ذكر آن مصلحت نيست . »
همچنين دانشجويان مسلمان يزدي دانشگاه تهران ، خواستار محاكمه عاملين شهادت فرمانده سپاه پاسداران يزد شدند :
« برادر مجاهد محمد منتظر قائم در ركاب بتشكن زمان امام خميني و در رابطه با حمله نظامي احمقانه امريكاي جنايتكار كه به لطف خداي تبارك و تعالي در هم شكسته شد به شهادت رسيد . ما اين شهادت پر افتخار را به پيشگاه امام امت و ملت قهرمان ايران و همچنين خانواده محترم شهيد تبريك ميگوئيم ، ولي ما شهادت برادر مجاهدمان را در رابطه با يك توطئه عليه انقلاب اسلامي ايران ميدانيم و از مقامات مسئول خصوصا شخص رئيس جمهوري (بني صدر) ميخواهيم كه چگونگي طراحي اين توطئه را كه منجر به شهادت اين برادر رزمنده شد براي ملت رشيد ايران و خانواده آن شهيد روشن نمايند ...»
نيم ساعت بيشتر از خبر راديو آمريكا مبني بر وجود اسناد در هليكوپترها نگذشته بود که صحراي طبس به بهانه وجود مين و كماندوي خيالي بمباران ميشود. اين اقدام کاملا بر خلاف اصول نظامي و همه موازين منطقي بود. گذشته از اسناد ، هليكوپترهايي از بين رفت که هر كدام چند ميليون دلار ارزش داشت.
رئيس جمهور بني صدر در مصاحبه تلويزيوني پنجشنبه 26 اردیبهشت 59 خيلي عادي با اين "فاجعه" برخورد كرد و با رد وجود هرگونه توطئه ، پس از بيست روز تنها به اين جمله اكتفا كرد كه "مسأله در حال پيگيري است"!
پس از بمباران هليكوپترهاي آمريکاييها ـ که اسناد و مدارک مهمي مربوط به ادامهي طرح و برنامههاي آنها پس از انجام دادن مرحلهي اول عمليات در آنها بود ـ بني صدر علت اين اقدام را از بين بردن فرصت دوباره، براي استفادهي آمريکاييها از اين هليكوپترها اعلام کرد؛ در حالي که اگر چنين احتمالي وجود داشت، باز کردن وسايل و قطعات حساس پروازي کافي بود. که آنها را از کار بيندازد. علاوه بر اين اضافه شدن پنج فروند از مدرنترين هليكوپترهاي جهان به نيروي هوايي ايران ميتوانست غنيمت جنگي بسيار خوبي باشد که با اين اقدام خائنانهي بنيصدر تحقق نيافت.
مشرق
|
سفره وحدت
|
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی علیدوست قزوینی است:
یک گروه ده نفره بودیم که با هم غذا می خوردیم. هر برنامه ای بود مال خودمان بود. نمی شد دسته جمعی ش کنیم. گاهی همان بعد از غذا که دور هم نشسته بودیم، صحبت های حاج آقا را برای بچه ها نقل می کردم یا نوشته هایش را می خواندم. گاهی یکی دونفر از گوشه و کنار می آمدند و گوش می کردند.
تصمیم گرفتیم اوضاع را عوض کنیم. این جور نمی شد که هر کی سرش به کار خودش باشد و ما هیچ تلاشی نکنیم. حاج آقا می گفت: «با هم باید دوستی کنید. به همه محبت کنید؛ از ته قلب، نه ظاهری و ساختگی تا اثر بکند. هر کسی در مقابل دیگران مسئول است. شما اگر می توانید، می دانید، باید دست بقیه را هم بگیرید» رفتارمان را تغییر دادیم. سعی کردیم با بقیه هم که توی گروه ما نبودند و فکر و عقیده شان با ما فرق می کرد، رفاقت کنیم و تو روی هم نایستیم.
به بچه ها گفتم «اگه روزای عید، نمی تونین باهاشون دعا بخونیم و سخنرانی مون رو گوش نمی کنن، شربت که می تونیم به شان بدیم. از شیرینی که بدشون نمی آد.» شب عید که می شد، فقط یکی بلند اعلام می کرد، پشت سرش هم کیک شیرینی یا شربت را پخش می کرد.
مدتی که گذشت، دیگر لازم نبود ما اعلام کنیم؛ خودشان می گفتند «امشب شب عیده، شیرینی نمی دین؟» توی همین رفاقت ها، بعضی ها عوض شدند. آدمی که قبل از اسارت آرایشگاه زنانه داشت، حالا نمازش ترک نمی شد، روزه می گرفت و مثل او کم نبود.
این کارها به همت حاج آقا توی تمام اردوگاه انجام می شد. عید که می شد، به خصوص عید های بزرگ و مهم، بچه های می رفتند اتاق های دیگر برای بازدید. یک سفره ی دسته جمعی می انداختند که به ش می گفتیم سفره ی وحدت؛ همه با ما غذا می خوردند. بعضی ها توی باغچه سبزی می کاشتند، روز عید می چیدند و می گذاشتند سر این سفره ها. بعضی ها با سهمیه ی شیر خشک شان ماست درست می کردند و می آوردند سر غذا. توی همین جمع ها یکی که می توانست بلند می شد و یک سخنرانی کوتاه می کرد و حدیثی، آیه ای متناسب با آن ایام می خواند.
گاهی که می دیدم اوضاع آرام است، از قبیل عید برنامه ریزی می کردیم و سرود یا نمایش آماده می کردیم که روز عید اجرا کنیم. این جشن ها روحیه ی همه را عوض می کرد.
شگفتیهای فراوانی در جریان رزم، شهادت و تشییع شهدا وجود داشته و دارد. شگفتیهای منظمی که برای جنگ با همه خشونت و ناملایماتش یک وجه ساختارشکن به نام زیباییهای جنگ میسازد که فقط در نبردهایی همچون جنگ هشت ساله ما رؤیت شده است، موقعیتهایی که از جنگ ما چیزی بهنام هشت سال دفاع مقدس ساخت. محمود رفیعی جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس در روایتی در دفتر اول لحظههای آسمانی کاری از معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران به یکی از همین شگفتی ها اشاره می:ند و از تحقق وعده ای سخن میگوید که شهید امام جمعه به او پیش تر داده بود. او این خاطره را اینگونه تعریف میکند:
یک شب که در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم که در عملیات بیت المقدس - فتح خرمشهر- به فیض شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد. آن دوستم شهید «محمد سعید امام جمعه» شهیدی بود که در سال ١٣٣٨ در قزوین متولد شد. در منطقه عملیاتی در دوران خدمت سربازی و با عضویت بسیج در سایر مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد و در 4 خرداد ماه سال 61 در مرحله اول عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسید.
در خواب دیدم شهید امام جمعه بعد از احوالپرسی به من گفت: آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت نامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است بیایی پیش ما.من که میدانستم او به شهادت رسیده است، پرسیدم: تو از کجا میدانی که من چند روز دیگر میآیم پیش شما؟! گفت: اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم: پیش ما خواهد آمد.
بعد از این خواب نیمههای شب با ترس و اضطراب از خواب برخاستم. تمام وجودم به شدت میلرزید. بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم و دو رکعت نماز خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است. از یک طرف حالت شوق داشتم که میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود میگفتم به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد. حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.
چند روزی در این حالت بودم که بالاخره در یکی از شبها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: آقا جان! شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند. ما دست و پاهایت را از تو میپذیریم، اما خودت فعلا نمیآیی. پرسیدم: بعداً چی؟ گفت: بعداً خواهی دانست. پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن. نگاه کردم دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیدهاند، دور هم نشستهاند و یک جای خالی در بین آنهاست. گفت: آن جای تو است، ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی. از خواب که بیدار شدم به خود گفتم: دیگر شهادت بی شهادت منتها دانستم که دست و پایم قطع میشود.
زمان گذشت. پس از مدتی در یک صبح خونین که هنوز آفتاب نزده بود، کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو. در منطقه بچهها درگیر شدهاند، شما باید سریع خودتان را به جلو برسانید. پرسیدم: چند نفر؟ فرمانده گفت: هشت نه نفر آماده باشند، بروند ببینند وضعیت چطور است و گزارش را سریع به ما برسانند. همین که بلند شدم فهمیدم روز حادثه است و در این روز آن خواب محقّق میشود و همانطور هم شد. در کمین ضد انقلاب افتادیم و از ناحیه دست و پا تیر خورده و مجروح شدم. هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطراف من به شهادت رسیدند.
تسنیم
|
روایت یک شهید از شهادت هفت تخریبچی
|
سردار جانباز شهید حاجاصغر احمدی - فرمانده دلاور گردان حضرت قاسم لشکر10سیدالشهدا(ع) - چندی پیش از شهادتش در جمع هیأت گردان حضرت قاسم(ع) چگونگی شهادت هفت تن از رزمندگان تخریبچی لشکر 10 را روایت کرد.
این سردار شهید درباره شهادت شهیدان «حسین مسیبی»، «توحید لازمی»، «صاحبعلی نباتی»، «رحمان میرزازاده»، «منصور احدی»،«غلامرضا زند» و «مجید رضایی» در وسط میدان مینی در منطقه «فاو» روایت میکند:من در زمان اجرای عملیات «والفجر8» به عنوان نیروی آزاد گردان حضرت علی اکبر (ع) بودم و این گردان درخط پدافندی مستقر شده بود. عراق در مقابل ما حدود 90 دستگاه تانک چیده بود به همین خاطر تعدادی از بچههای تخریب در یکی از شبها برای مینگذاری جلوتر رفتند. این تانکها مدام روی خاکریز ما آتش میریختند. هر از رزمندگان یکی دو عدد مین «ام 19» با خود حمل میکردند. یادم میآید که شهید نباتی با خودش مین نداشت. برای همین این گروه در مجموع 12 مین ضد تانک به همرا داشت.
همزمان با حرکت بچهها تانکهای دشمن تک و توک شلیکهایی انجام میداند. بچهها که رفتند ما هم در خط مشغول بودیم که صدای انفجار مهیبی به گوشمان رسید. با توجه به شلیک تانکها ما اهمیتی به این صدا ندادیم تا اینکه یکی از رزمندگان تخریب که پشت خاکریزمنتظر دیگران بود پیش ما آمد و با نگرانی گفت که بچهها برنگشتند.
هوا تاریک بود. من وارد میدان مین شدم.دشمن گاهی گلوله منور شلیک میکرد. در مدت زمان روشنایی منورها هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم. نباتی را صدا کردم. چند بار گفتم: «بچههای تخریب، بچههای تخریب» اما اثری از آنها نبود تا اینکه چاله انفجار بزرگی توجهم را جلب کرد. مقداری که دقیق شدم، اثری از تعدادی پیکر قطعه قطعه شده دیدم. برگشتم پشت خاکریز تا کمک بیاروم.
چند تا از بچههای تخریب که منتظر برگشتن دوستانشان نگران پشت خاکریز ایستاده بودند. حکایت انفجار را به آنها گفتم و با هم وارد میدون مین شدیم. با هم به چاله انفجار رسیدیم. هرچه وارسی کردیم از آن هفت نفر که رفته بودند هیچ خبری نبود.
بعضی از این شهدا سر و صورتشان سالم بود و میشد تشخیص داد و از چند نفر دیگر جز چند تکه له شده چیزی باقی نمانده بود. موج انفجار پارههای گوشت و استخوان را به اطراف پاشیده بود. با بچههای تخریب در آن تاریکی شب تا جایی که توانستیم اجزای پیکرها را جمعآوری کردیم.
از سه شهید چند تکه گوشت و استخوان مانده بود بود که آن را به سه قسمت تقسیم کردیم و سپس شهدا را برای تحویل به معراج، به عقب انتقال دادیم.
به گزارش ایسنا، این هفت شهید در بین رزمندگان پیشکسوت تخریبچی لشکر10 سیدالشهدا به «هفت تن آلصفا» معروف هستند.
شهیدان میرزازاده، احدی و ملازمی از جمله شهدایی بودند که پیکرشان قابل شناسایی نبود و از چاله انفجار، فقط دو قطعه ران پا و چند تکه گوشت و پوست جمع کردند. خانوادههای اینشهدا هنگام زیارت مزار فرزاندانشان بر سر مزار سه شهید حاضر میشوند.
سردار جانبازحاجاصغر احمدی نیز روز یکشنبه دهم اسفند ماه 1393 به یاران شهیدش پیوست.
|
روایت منهدم شدن دیدهبان صدام در «بازیدراز»
|
مرادعلی محمدی مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه ضمن گرامیداشت سالروز عملیات غرورآفرین بازیدراز، اظهار کرد: در وصف بازیدراز همین بس که شهید بهشتی در مورد آن بیان داشت که عرفان واقعی خانقاهش بازیدراز است.
وی ادامه داد: ارتفاعات بازیدراز یکی از موانع مهم برای هر نوع حرکات یگانهای نظامی بود و مجموعه آن محور سرپلذهاب ـ قصرشیرین را از گیلانغرب ـ قصرشیرین جدا میکند.
وی در خصوص اهمیت این ارتفاعات، افزود: در اختیار داشتن این مکان معابر وصولی به محورهای مواصلاتی را کنترل کرده بود و دیدهبانی فوقالعادهای را در تمام جهات بهویژه شمال، شرق و جنوب را فراهم میکرد.
ایشان خاطرنشان کرد: نیروهای متجاوز بعثی در ابتدای جنگ سعی در تصرف کردن این ارتفاعات داشتند تا بهعنوان یک منطقه برای دیدهبانی از آن استفاده کنند بهطوری که با آتشهای توپخانهای مشکلاتی را برای رزمندگان بهوجود میآوردند.
به گفته محمدی، موقعیت خاص قلههای مرتفع شمالی و جنوبی بهدلیل داشتن مزیت و برتری دیدهبانی و هدایت آتشهای توپخانه، دشمن را مجبور به احداث جادهای آسفالته در مسیر قصرشیرین ـ گیلانغرب به دامنه غربی بازیدراز و استقرار یک تیپ پیاده و یک گروهان تانک کرد.
مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه بیان داشت: دشمن دیدگاه واقع روی این قله را که از تسهیلات ارتباطی برخوردار بود بهنام صدام نامگذاری کرد تا از دستیابی رزمندگان اسلام به ارتفاعات مورد نظر جلوگیری کند.
وی با اشاره به برتری دشمن در این ارتفاعات در ابتدای جنگ، یادآور شد: رزمندگان اسلام توانستند از پیشروی دشمن جلوگیری کنند، اما موفق نشدند در مرحله اول درگیری اقدام موثری برای بازپسگیری بازیدراز انجام دهند.
به گفته این مسئول، نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران درصدد بودند در ابتدای سال 60 برای بیرون راندن دشمن از ارتفاعات بازیدراز اقدام به انجام عملیات مشترکی کنند و بههمین دلیل فرماندهان نیروهای مسلح ارتفاعات بازیدراز را بهعنوان نخستین هدف خود در غرب انتخاب کردند.
محمدی خاطرنشان کرد: در روز دوم اردیبهشتماه سال 60 رزمندگان اسلام که متشکل بودند از نیروهای نظامی ارتش، سپاه و بسیج مردمی از چهار محور پیشبینی شده بهسمت اهداف در نظر گرفته شده حرکت کرده و حملات خود را آغاز کردند.
مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه با بیان اینکه رزمندگان اسلام در ابتدای آغاز عملیات بخش عمدهای از ارتفاعات را تصرف کردند، گفت: این عملیات هفت روز بهطول انجامید.
وی یادآور شد: در طول عملیات دشمن چندین مرتبه اقدام به پاتکهای سنگین میکرد که هر بار با ایثارگریها و فداکاریهای رزمندگان این پاتکها دفع میشد.
این مسئول با اشاره به شهادت خلبان دلاور ارتش شهید علیاکبر شیرودی و فرمانده گردان تکاور مالکاشتر شهید حسین ادبیان در جریان عملیات بازیدراز، گفت: سرداران شجاعی همچون غلامعلی پیچک، محسن وزوایی و حاجیبابا در هدایت و موفقیت این عملیات نقش بسزایی داشتند.
محمدی بیان داشت: آزادسازی بخشهای عمدهای از ارتفاعات بازیدراز موجب به اسارت درآوردن 458 نفر از نیروهای ارتش بعثی شد و به تجهیزات و بخش عظیمی از نیروهای دشمن خسارت بسیاری وارد کرد.