خاطرات دفاع مقدس
متنی که در ادامه می خوانید خاطره ای بسیار زیبا و خواندنی است از شهید صیاد شیرازی که امیر، ناصر آراسته همرزم و معاون ایشان آن را نقل می کند:
سال ۱۳۶۴، جناب «صیاد» به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش، در معیت رییس جمهور وقت، عازم لبنان شدند. من هم در خدمت ایشان بودم. رفتیم سوریه، الجزایر و لیبی. مذاکرات انجام شدند. بعد از آخرین جلسه، جناب «صیاد» از رییس جمهور پرسیدند: «آقا! من در مذاکرات فردا و پس فردا مسئولیت و کار خاصی دارم؟» ایشان فرمودند: خیر؛ ایشان بلافاصله برنامهریزی کرد که به ملاقات ژنرال «مصطفی طلاس» برود .... «صیاد شیرازی» به ژنرال طلاس گفت که میخواهد به جنوب لبنان برود. آقای طلاس گفت: نه! انجا امن نیست. اسرائیل مرتب به آنجا حمله میکند و دیوار صوتی را میشکند.... بالاخره ژنرال طلاس راضی شد و گفت: نمیگذارم شما به جنوب لبنان بروید، ولی با توجه به اصرار شما میگویم بروید به بعلبک. یک اردوگاه آموزشی در آنجا هست. سپاه پاسداران شما در آنجا حضور دارند و در حال آموزش رزمندگان مسلمان هستند. بروید از آنجا بازدید کنید. یک تیپ ورزیده به عنوان تأمین مسیر و یک گروهان هم برای حفاظت ما انتخاب شدند. یک سرلشکر سوری هم بنا بود همراه ما باشد و راهنمای مسیر باشد. وقتی میخواستیم حرکت کنیم، «صیاد شیرازی» سرلشکر سوری را خواست و گفت: طوری برنامهریزی کنید که وقت نماز به منزل یک شهید یا مسجد برسیم و نماز اول وقت بخوانیم. خلاصه راه افتادیم و با هدایت سرلشکر سوری، برای نماز صبح رسیدیم به منزل پیرمردی از شیعیان اطراف بعلبک. پنج نفر از اعضای خانواده این پیرمرد شهید شده بودند.ایشان استقبال گرمی از ما کردند و بعد از نماز سفره صبحانه ای از نان، کره و پنیر محلی مهیا نمودند. هنگام صرف صبحانه، من دیدم توجه این پیرمرد یکسره به «صیاد شیرازی» است. من کنار صیاد نشسته بودم و با نگاههای پیرمرد، خوردن صبحانه برای من هم مشکل شده بود. چشم از او برنمیدشت. بعد از صبحانه شهید صیاد به پیرمرد گفت: چه شده پدر؟ سئوالی دارید؟ کاری دارید؟ مشکلی هست؟ ایشان گفت: نه! صیاد گفت: آخر خیلی حواستان به من است. پیرمرد لبنانی گفت: «فکر میکنم دارم خواب میبینم، چون به شما که نگاه میکنم، امام را میبینم. پیش خودم میگویم این امام نیست، این سرهنگ صیاد شیرازی است؛ باز پلک میزنم و به شما نگاه میکنم، دوباره تصویر امام را میبینم. من به جای صیاد شیرازی، امام را دارم میبینم» حرفی برای گفتن نداشتیم.
وقت خداحافظی، پیرمرد دستش را کشید روی پوتین صیاد شیرازی و با خاک آن صورتش را مسح کرد و بعد کف دست خودش را بوسید. جناب صیاد به شدت منقلب شد و با لحنی لرزان گفت: چرا این کار را با من میکنید؟ و دست پیرمرد را گرفت و با اصرار آن را بوسید. بعد هم ادامه داد: شما خودت پدر پنج شهید هستی. چرا این کار را با من کردی؟ پیرمرد گفت: «من نه میتوانم و نه لایق هستم که بیایم دست و پای امام را ببوسم. میخواهم وقتی رفتید ایران به امام گویید که گرچه لایق نبودم و نتوانستم بیایم دستبوس شما، ولی پای سربازتان را بوسیدم» جناب صیاد هم بار دیگر دست ایشان را بوسید و حرکت کردیم. سفر سختی بود خصوصا این که جناب «صیاد» هنوز جراحتهایش کاملا بهبود نیافته بود و حسابی اذیت می شد. در محل استقرارمان، من و ایشان در یک سوئیت اسکان داشتیم. پاسی از شب گذشته، وضو گرفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و من اجازه گرفتم و سر گذاشتم برای خواب اما ایشان ایستاد به نماز خواندن. بعد از یک ساعتی که بیدار شدم، دیدم هنوز مشغول نماز است. ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود. دوباره یک چرتی زدم و بیدار شدم. دیدم عبادتش ادامه دارد. مطمئن بودم نماز شب نمی خواند چون جناب «صیاد» همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار می شد برای نماز شب و هنوز تا آن ساعت خیلی مانده بود. حدس زدم که موضوعی هست و کنجکاو شدم. بلند شدم و تا خواستم بپرسم «چرا استراحت نکردی؟» به سجده رفت. متوجه شدم به شدت هم گریه میکند. گریهاش که تمام شد، سریع رفتم روبه رویش، پشت به قبله نشستم و گفتم: «جناب سرهنگ! شما هنوز نماز شبت را شروع نکردی. باید برای من بگویی چرا این قدر سجده طولانی داشتی و این قدر گریه میکردی؟» ایشان با حجب خاص خودش گفت: «آقا برو بگیر استراحت کن یا برو نماز بخوان. دست از سر ما بردار» اما من به دلم افتاده بود که باید حکمت این حالِ جناب «صیاد» را متوجه بشوم. آن قدر اصرار کردم تا دوباره اشک بر صورتش روان شد و با همان وضع گفت: «آقای آراسته! دیدی آن پدرِ شهید لبنانی با من چه کرد؟ من تاحالا فکر میکردم که فقط در مملکت خودم، مدیون مردم خودم و انقلاب اسلامی هستم. امروز فهمیدم که من نه تنها مدیون مردم خودم هستم، بلکه هرجایی در این دنیا مظلوم و شیعه و مسلمانی هست، مدیونش هستم. هرجا کسی علیه ظلم میجنگد، من به آن مظلوم مدیونم و باید در آن جا حضور داشته باشم. هر مظلومی که دارد میجنگد، من به او مدیونم. گریه من استغفار به درگاه حضرت حق بود. گریهام از این است که من در کشور خودم طوری که مقبول ذات خداوند باشد، قادر به انجام تکالیفم نیستم. چگونه میتوانم در جاهای دیگر انجام وظیفه کنم. من که توان و امکانش را ندارم، هرجایی که جنگی هست حضور پیدا کنم و هرجایی که مظلومی هست، دینم را به او ادا کنم، چارهای غیر از استغفار به درگاه خدا ندارم. کار من امشب استغفار بود که خدایا مرا ببخش. من از انجام وظیفهام در جمهوری اسلامی عاجزم، چگونه میتوانم در جاهای دیگر دینم را ادا کنم؟»
این گفت و گویی بود که بین من و شهید صیاد رد و بدل شد که فقط خداوند گواه آن است.
منبع:9 دی
پای خاطرات شنیدنی حبیبه علینیا، مادر «شهید محمداسماعیل اجاقی» از لشکر ویژه و خطشکن ۲۵ کربلا نشستیم، این شهید بزرگوار در روز هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۶ در سن ۱۷ سالگی در جبهه کردستان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید روایت این مادر بزرگوار از فرزند برومندش است:
- داشتیم خانهمان را تعمیر میکردیم، کارگرها مشغول کار بودند، تازه از مدرسه رسیده بود، گفتم: «بیا غذای کارگرها را ببر.» از زیر لباسش چند نوار درآورد، گفتم: «اینها چیست محمداسماعیل؟» گفت: «نوار سخنرانی است، معلم داده که بدهم به بابا.»
گفتم: «کدام معلم؟ دستگیرتان میکنند.» گفت: «عیبی ندارد، یکطوری میشود دیگر.»
به معلم گفته بود که پدرم سخنرانی گوش میکند، معلم هم نوارها را داده بود تا او بیاورد و به پدرش بدهد، بعدازظهر همان روز، بچهها را جمع کرد توی کوچه که شعار بدهند و «مرگ بر شاه» بگویند.
مردم میگفتند: «پسرِ علیجان دیوانه شده.» موقع غروب، معلمشان آمد خانه ما، نه من میشناختمش و نه پدرش، گفت: «من دانشآموزی به شجاعت محمداسماعیل ندیدهام.
- نمیترسید، از هیچکس و هیچچیز، با پدرش رفیق بود، انگار دو تا دوست بودند، به معلمش گفتم: «لااقل شما به او بگویید این کارها را پنهانی انجام بدهد، حرف شما را گوش میدهد.
- کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که انقلاب شد و چند سال بعد هم جنگ، موقع جنگ، سیزده، چهارده سالش بود، یک روز گفت: «من دیگر درس نمیخوانم، میخواهم بروم جبهه.» گفتم: «تو سنی نداری، پدرت جبهه است، تو بمان، وقتی بزرگتر شدی، برو جبهه.» گفت: «من باید بروم جبهه و بجنگم.»
بالاخره درس و مدرسه را ول کرد، پیغام فرستادم برای پدرش که بیا و ببین پسرت چه میگوید، به پدرش هم همینها را گفت، گفتم: «تو را توی جبهه راه نمیدهند.» رو کرد به پدرش و گفت: «دعا کن پایم به جبهه باز شود، آنقدر آنجا میمانم تا بشوی پدر شهید.»
پایش را کرده بود توی یک کفش که من باید بروم و بجنگم، پدرش جواب داد: «اول من باید شهید شوم بعد تو.» گفت: «نه! شما باید بمانی و برایم نوحهسرایی کنی.» من که دل نداشتم حرفهای پدر و پسر را بشنوم، از اتاق آمدم بیرون.
به هر زحمتی که بود، پایش به جبهه باز شد، چند باری هم مجروح شد، یکبار توی مریوان پایش گلوله خورد.
ساعت ۱۲ شب، برگشت خانه، ما معمولاً درب حیاط را نمیبستیم، نیمهباز میگذاشتیم، اما آن شب میهمان داشتیم و احتمالاً یکی از میهمانها درب را بسته بود، آمدم روی ایوان و گفتم: «کی هست در میزند؟» گفت: «نترس مادر! منم.» گفتم: «ای مادر فدایت شود، صبر کن، آمدم.»
درب را باز کردم، آمد توی حیاط و کنار حوض نشست، پرسید: «میهمان داریم؟» گفتم: «غریبه نیست، حالا چرا اینجا نشستی؟» گفت: «تنم نجس است، جورابم را درمیآوری؟» کنارش نشستم و جورابش را درآوردم، خونی بود.
گفتم: «این خونها نجس نیست، تبرُّک است، برایت جوراب نو میآورم.» دویدم توی اتاق و یک جفت جوراب نو برداشتم و کمکش کردم که به پا کند، لباسش را هم درآورد، مقاومت میکرد، نمیگذاشت زیر پیراهنش را دربیاورم، پشتش به شکل یک دایره، خونی بود و پیراهن به تنش چسبیده، نزدیک اذان صبح، مقداری خاک برای تیمم خواست تا نماز بخواند، کمی خاک کربلا آوردم.
نمازش که تمام شد، گفتم: «خستهای، بخواب.» گفت: «من نباید میآمدم، دوستانم با امام حسین(ع) محشور شدهاند، ای کاش به دست و پایشان میافتادم تا مرا به خانه نفرستند.» گفتم: «دوباره میروی.»
پدرش همان روز آمد، گفتم: «تو بگو تا زیر پیراهنش را دربیاورد، من که حریفش نشدم، زیرپیراهنش خونی است.» پدرش کمک کرد و تنش را شُست، نمیگذاشت من کمرش را ببینم، ترکش خورده بود، او را بردیم دکتر، دکترهای اینجا گفتند: «باید بروید گرگان.»
با پدرش رفت گرگان، او را بردند اتاق عمل، ماده بیهوش کننده، تمام شده بود، کمی که معطل شد، گفت: «اگر عمل نمیکنید، من بروم.» یکی از پرستارها گفت: «یک تیغ میرود توی دست آدم درد دارد، چه برسد به ترکش، نمیتوانی بدون بیهوشکننده، طاقت بیاوری.»
بالاخره، راضیشان کرد که بدون بیهوشی، عمل کنند، یکی، دو روز بعد از عمل، رفتم بیمارستان تا او را ببینم، اتاقش را نشانم دادند، توی اتاق همهی تختها پر بود، ندیدمش، برگشتم توی راهرو، خانم پرستاری آنجا داشت برگههای توی دستش را ورق میزد، مرا که دید، گفت: «پسرتان را دیدید؟» گفتم: «نه، توی این اتاق نبود.» گفت: «همان تخت اولی است، کنار در.»
برگشتم توی اتاق، دیدم موهایش ریخته شده، برای همین بود که نشناختمش، حلوا خیلی دوست داشت، برایش درست کرده بودم و با خودم بردم.
گفت: «مادر جان! من که نمیتوانم همهاش را بخورم، ببر توی تمام اتاقها، تقسیم کن.»
حلوا را بردم و به همه دادم، همینطور که تو راهرو میگشتم، دوباره همان پرستار را دیدم، گفتم: «ببخشید خانم! پسرم کمرش ترکش خورده، چرا موهایش ریخته؟»
جواب داد: «بدون آن که بیهوش شود، عمل جراحیاش کردند، از درد، موهای سرش را کشید، پسر شجاعی دارید.»
یکی، دو روز که گذشت، دکترش آمد تا سری به او بزند، محمداسماعیل گفت: «آقای دکتر! ما را کی مرخص میکنید؟» دکترش لبخندی زد و گفت: «جراحتت زیاد است، حداقل یک هفته دیگر باید بستری باشی و تحت مراقبت.»
میگفت: «من میروم، اینها چیست به من بستهاید؟
دکترش گواهی برایش نوشت که یکی، دو ماه مرخصی بگیرد، دکتر که رفت، گواهی را پاره کرد و گفت: «من که سرباز نیستم، گواهی به چه دردم میخورد؟» چند روزی ماند و بعد او را بردیم به خانه، ۱۰ روز توی خانه ماند و گفت: «میخواهم بروم.»
آفتاب هنوز سر نزده بود که صدای گریهاش را شنیدم، ایستادم روی درگاهی، سجادهاش پهن بود و زیر لب ذکر میگفت، خواستم چیزی بگویم که زودتر از من گفت: «من میروم.» گفتم: «هنوز زخمهایت خوب نشده.» گفت: «همهی دوستانم شهید شدند، سید جعفر، صاحب، عباس، همسنگرهام همه رفتند، بیسر، با لب تشنه، پاره پاره.
نمیتوانستم بایستم آنجا و به گریههایش نگاه کنم، روسری را گرفتم روی صورتم، رفتم توی حیاط تا در خلوت گریه کنم، جارو کشیدن را بهانه کردم، دست خودم نبود، بیطاقت شده بودم، سر که بلند کردم، دیدم روی راه پله نشسته.
گفت: «لباسم را آماده کن.» گوشه روسری را گرفتم روی صورتم، این آخرین باری بود که او را دیدم، یک خمپاره خورد به سنگرش و او را از ما گرفت.
حالا گاهی به پدرش میگویم: «بلند شو و برای پسرم نوحه بخوان.»
محمدمهدی تندگویان فرزند شهید تندگویان عضو شورای اسلامی شهر تهران در مراسم تجلیل از رزمندگان شهرداری قزوین که در سالن اجتماعات سازمان فرهنگی و ورزشی شهرداری قزوین برگزار شد،اظهار کرد: مراسمهایی که با موضوعهای ارزشمندی مانند دفاع مقدس برگزار میشود، یادآور رشادتها و جانفشانی رزمندگان در جنگ تحمیلی است و موجب حفظ ارزشهای انقلاب اسلامی میشود.
وی افزود: این مراسمها نباید به صورت مناسبتی برگزار شود بلکه باید در طی سال، با انجام اقدامات فرهنگی با کیفیت مطلوبی اجرا شود تا تاثیرگذاری عمیقی در حفظ ارزشهای دفاع مقدس داشته باشد.
تندگویان گفت: همچنین در هفته دفاع مقدس مسئولان اقدامات فرهنگی خود را نباید فقط با برگزاری چند مراسم تجلیل از ایثارگران منحصر کنند، بلکه باید در این هفته جمعبندی عملکردهایی که در خصوص حفظ ارزشهای دفاع مقدس در جامعه دادند، ارائه دهند.
این مسئول با اشاره به برگزاری یادوارههای شهدا خاطرنشان کرد: این یادوارهها باید با کیفیت خوبی برگزار شود به طوری که هر شرکتکنندهای با حضور خود بتواند با نام و سیره شهدا آشنا شوند.
وی ادامه داد: متاسفانه با وجود برپایی یادوارههای مختلف، هنوز برخی از جوانان ما شهدایی مانند کلاهدوز را نمیشناسند که این درد بزرگی برای جامعه ماست.
تندگویان با اشاره به اینکه رهبر فرزانه انقلاب به سرداران و فرماندهان فرمودند که خاطرات خود را بنویسند، خاطرنشان کرد: ایشان در خصوص حفظ خاطرات هشت سال دفاع مقدس احساس خطر کردند که این سخن را بیان کردند.
این مسئول با بیان اینکه والدین شهدا و جانبازان، به ویژه شیمیاییها فوت و یا شهید میشوند در حالی که سینههایشان پر از خاطرات است، افزود: مسئولان مرتبط با حوزه دفاع مقدس در خصوص ثبت خاطرات و آگاهیدهی مشخصات ظاهری شهدا بعد از گذشت بیش از 30 سال هنوز نتوانستند اقدام مطلوبی انجام بدهند، چه برسد که اقدامات فرهنگی عمیقی انجام داده باشند.
وی گفت: مسئولان ما باید بعد از پیروزی ایران در جنگ تحمیلی اقداماتی انجام میدادند که نسلهای امروز بهتر از نسل گذشته شهدا را میشناختند ولی متاسفانه جوانان ما شناخت خوبی ندارند و با این وضعیت برای نسلهای آینده نیز جایگاهی وجود ندارد که ارزشهای دفاع مقدس انتقال یابد.
تندگویان گفت: ما در هفته دفاع مقدس از یک فرهنگی یاد میکنیم که وابسته به هیچ جناح سیاسی چپ و راست نبود، فرهنگی بود که تعدادی از مردان ایران با نیت خالص در جنگ تحمیلی حضور یافتند و در مقابل تمام دنیای باطل ایستادند.
وی با اشاره به اینکه ما در جنگ تحمیلی فقط با صدام یا یک لشگر روبرو نبودیم، افزود: ما در این جنگ در مقابل تمام دنیای کفر ایستادیم به همین دلیل جنگ ما هشت سال طول کشید.
این مسئول با بیان اینکه عراق با شروع جنگ تحمیلی فکر میکرد که ایران را در چند روز تصرف میکند، گفت: رزمندگان ما با ایستادگی و مقاومت در این جنگ، دشمنان را در دنیا به زانو درآوردند.
تندگویان یادآور شد: ما برای حفظ ارزشهای دفاع مقدس محتاج برگزاری مراسمها و یادوارهها با این کیفیت نیستیم، بلکه بیشتر به تولید کتاب و فیلم نیازمند هستیم تا بتوانیم این ارزشها را به جوانان انتقال بدهیم تا انجام این اقدامات اثرات ماندگاری در جامعه داشته باشد.
وی با اشاره به اینکه در کتب درسی دانشآموزان عنوانی به نام زندگینامه شهدا تدوین شده بود تا آنان با سیره شهدا آشنا بشوند، یادآور شد: متاسفانه این فصل از کتابهای درسی حذف شده و تاکنون نیز دلیل قانعکننده آن را نفهمیدیم و به نظرم فهمش غیرقابل درک است و دلیل قانعکنندهای ندارد.
این مسئول با اشاره به نامگذاری کوچهها به نام شهدا گفت: این اقدام با هدف حفظ یاد شهدا خوب است ولی موقعی مدیری با اجرای این اقدام موفق است که دیگر با اجرای این اقدام رفتار و اخلاق غیرانسانی در کوچه وجود نداشته باشد و گرنه صرف نصب یک تندیس و اسمگذاری دردی را از کشور دعوا نمیکند.
فرزند شهید تندگویان گفت: به نظرم مسئولان برای انجام اقدامات فرهنگی باید از خودشان شروع کنند و در ابتدا نیز باید باور داشته باشند که شهدای ما از شجاعان و دلیران کشور بودند، نسلی نبودند که در یک برهه از زمان در جنگ حضور داشتند و رفتند، بلکه نسلی بودند که باید مدام تکرار شود و همیشه وجود داشته باشد.
وی افزود: متاسفانه برخی از مسئولان هنوز به این باور نرسیدند و نمیدانند که باید در این راستا یک بازنگری شود.
این مسئول با اشاره به اینکه فرهنگ دفاع مقدس خود به خود به نسل جوانان انتقال پیدا نمیکند، توضیح داد: امروز عملکرد مدیران بیش از هر چیز دیگر برای جوانان گویا است، به همین دلیل ما با شعار نمیتوانیم مردم را به سمت فرهنگ دفاع مقدس حرکت دهیم بلکه باید با عمل و مدل رفتاری خودمان این فرهنگ را نشان بدهیم.
تندگویان خاطرنشان کرد: ایثار و ایثارگری در یک هفته دفاع مقدس جمع نمیشود براین اساس باید با این موضوع مناسبتی برخورد نکنیم و برای اینکه بتوانیم این فرهنگ را بدرستی در جامعه ترویج بدهیم باید طی سال برنامههای ما تداوم داشته باشد.
وی اضافه کرد: ما باید برای ماندگار شدن فرهنگ دفاع مقدس ایده بدهیم و بازنگری به عملکرد خودمان داشته باشیم تا بفمیم که در کجاها اشتباه و غفلت کردیم تا با ریشهیابی آن، با انجام برنامهریزی و تدوین مسایلی در کشور، این فرهنگ ماندگار شود.
این مسئول گفت: غفلتهای مدیران نسبت به رزمندگان، عدم پرداخت به فرهنگ ایثارگری، بهرهبرداری نکردن از توانمندیهای فرزندان ایثارگران، از جمله عواملی است که به خوبی این فرهنگ انتقال نیابد.
تندگویان به وظایف رزمندگان برای ماندگار شدن فرهنگ دفاع مقدس در جامعه اشاره کرد و ادامه داد: ما امروز هر طرحی را اجرا میکنیم نباید منتظر پاداش و یا جایگاهی از طرف مسئولان باشیم، مگر رزمندگان در مبارزه با دشمن در هشت سال دفاع مقدس منتظر دریافت هدایایی بودند که امروز برای ترویج فرهنگ آن پاداش بخواهند.
وی افزود: ما باید کاری بکنیم که همانند شهید باکری و همت، ناممان در اسلام ماندگار شود، چراکه ما تا آخر عمرمان بدهکار مردم هستیم و اگر در این بین کسانی این موضوع را نفهمند، ما باید کار خودمان را انجام بدهیم.
این مسئول با اشاره به اینکه رزمندگان برای انجام کاری نیازی به تقدیر و اهدای لوح ندارند و این موضوع اصلا در شأنشان نیست، اظهار کرد: رزمندگان ما همان جوانانی هستند که بدون هیچ چشمداشتی جانشان را در کف دستشان گذاشتند و در راه حفظ ارزشهای اسلامی، جهاد کردند.
تندگویان گفت: ما رزمندگان باید در هشت سال دفاع مقدس میماندیم تا واسطه بین نسل امروز و گذشته باشیم تا بتوانیم فرهنگ را انتقال بدهیم.
وی با اشاره به نامه پدرش گفت: این شهید یک نامهای به معاونت گاز میدهند که در پایان این نامه بیان کرده وقتی مسئولان میخواهند گزارش بدهند باید بگویند قرار بوده برای مردم چه بکنیم و الان کجاییم و باید برای رسیدن به هدف چه اقدامات دیگری انجام بدهیم؟، بر این اساس اگر مسئولان ما اینگونه فکر کنند، خودشان را همیشه بدهکار و مدیون مردم میدانند.
فرزند شهید تندگویان خاطرنشان کرد:رزمندگان میراث خواه نیستند بلکه میراث دارند و باید ارزشهای دفاع مقدس را به نسل امروز و آینده انتقال بدهند.
وی به مسئولان شهری توصیه کرد:باید در انجام اقدامات فرهنگی برنامههای بلند مدت را برنامهریزی کنند تا اقدامات فرهنگی آنان در جامعه ماندگار باشد.
تندگویان با اشاره به اینکه ما بسیجیها خوب عمل نکردیم و نیامدیم بین مردم و مسئولان آشتی بدهیم، افزود وظیفه ما بسیجیها ساختن جامعه برای رسیدن به اهداف متعالی در دین اسلام است،ولی برآیند فعالیتهای بسیج در شهر اینگونه نیست و باید اقدامات اساسی در این زمینه صورت بگیرد.
ایسنا
شیخ حسین انصاریان از وعاظ بنامی است که به حق منبرهایش جزو مجالس طراز اول است برای کسانی که میخواهند از مجلسی فیض ببرند. وی به سال 1323 در خونسار استان اصفهان متولد شد و در ابتدای کودکی به طهران مهاجرت کرد. شیخ حسین خاطراتش را از روزهای ابتدایی جنگ و حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در کنار رزمندگان اسلام اینگونه روایت میکند:
من معمولا در سفرهایم به جبهه، ابتدا به لشکر محمد رسولالله(ص) میرفتم و مدتی در آنجا میماندم، سپس به لشکر های دیگر مثل لشکر شیراز، اصفهان، کرمان و لشکر تبریز سر میزدم و برای آنها سخنرانی میکردم. به علاوه به نیروهای ارتشی هم سرکشی میکردم.
یک بار سرهنگ صیاد شیرازی به من پیغام داد که در «جبههها به وجود شما خیلی نیاز است، آماده شوید و به فرودگاه مهرآباد بیایید، یک جت فانتوم شما را به اهواز میآورد...» در اهواز که فرود آمدیم، با یک ماشین راهی جبهه شدیم. خود سرهنگ نیز حضور داشت. ایشان همراه سران ارتش، همه در یک سنگر زیرزمینی جمع شده بودند. ابتدا خودشان مقداری صحبت کردند، سپس ما دعای کمیل را شروع کردیم.
گردانهای شهادت
در سراسر جبهه، عراقیها در مقابل خطوط دفاعی خود مینگذاری میکردند و به علاوه دور تا دور مقرهای خود سیم خاردار میکشیدند و بشکههای انفجاری قرار میدادند. در شروع عملیات، گاهی لازم میشد که بیمعطلی، عده ای جلو بروند و راه را باز کنند. در بدو امر نیز اعلام میشد که برای چنین کاری چند نفر لازم داریم و تاکید میشد که احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است. گاهی اوقات که من حضور داشتم، از من میخواستند که من این مطلب را اعلام کنم. من نیز ضمن بیان عظمت و اهمیت جهاد در راه خدا و اجر و پاداش شهادت، آن را اعلام میکردم. بدین ترتیب فورا عدهی زیادی پیشقدم میشدند که خیلی بیشتر از حد لزوم بود. موقعی که اسمنویسی تمام میشد، بسیاری از حسرت این که چرا این موقعیت نصیب آنها نشده، گریه و بیقراری میکردند.
بچهها همه از دنیا بریده و غرق معنویات و متوجه عالم دیگر شده بودند و اصلا به دنیا و چیزهای دنیایی فکر نمیکردند. همه پاک، بیآلایش، خالص و مخلص بودند. یکی از زیباییهای جبهه، نیمه شبهای آنجا بود. آن بسیجیان عاشق، با شور و شعف وصفناپذیر در آن بیابانها، هر یک در گوشهای با خود خلوت کرده، با معبود خویش راز و نیاز میکردند و از شدت عشق و ایمان اشک میریختند. همه جا نماز و گریه و مناجات بود، گویا آن جا سرای محشر و عرفات بود. خدا شاهد است گاهی اوقات که من در آن بیابانها و در سنگرهای بچهها سخنرانی میکردم، صحرای کربال و شب عاشورای حسینی برایم نمودار میشد. عشق و علاقهی آن بچههای معصوم، با آن چهرههای پاک و نورانی به امام عزیز و بیقراریشان برای جانفشانی در راه اسلام، درست همان بود که در خاطر هر مسلمانی واقعهی کربلا نقش زده بود.
بعضی از آن گلهای ناز، در نشست و برخاستها، یا سخنرانیها، خود را به من نزدیک میکردند و میگفتند ما باید کنار حاج آقا بنشینیم، چرا که ما فردا شهید میشویم. فردای آ» روز فرا میرسید و با کمال شگفتی میدیدیم که آن گلها پر پر میشوند و مرغ جانشان از آن قفس کوچک به اوج آسمان نیلگون پر میکشد.
شهید گرکانی، یک بسیجی بود. او قبل از انقلاب در پخش اعلامیهها به من کمک میکرد. روزی برایم نوشت که تا 40 روز دیگر شهید میشوم؛ زیرا دو _ سه بار حضرت سیدالشهدا (ع) را در خواب دیدهام و ایشان چنین مژدهای را به من داده است. آن بسیجی، همانطور که گفته بود، 40 روز بعد شهید شد.
گاهی اوقات رزمندهای نزد من میآمد و میگفت، حاج آقا امروز راس سال خمسی من است. جالب آن که مثلا 20 تومان پول میداد و میگفت، من امروز در پایان سال خمسیام، فقط صد تومان پول اضافه آوردهام. من نیز یادداشت میکردم و بعد به نام خودشان، با مهر حضرت امام رسید میگرفتم.
برخی از همین بچهها از خانوادههای غیرمذهبی بودند. یکی از آنها که با من آشنایی داشت، شهید شد. بعدها شنیدم که واقعهی شهادت او بر خانوادهاش تاثیر فراوانی گذاشته، خواهر و مادرش محجب و متدین شدهاند.
موضوع جالب توجه دیگر، حضور بسیجیانی با سن و سال خیلی کم در میدانهای نبرد است؛ بچههای پاک و معصومی که برای حفظ دین و مملکت جانفشانی میکردند. مهدی دباغی، خواهرزادهی من، که در 17 سالگی به شهادت رسید، یکی از آن افراد بود. در آن موقع مادرش 32 سال بیشتر نداشت.
با پر پر شدن چنین عزیزانی و نیز جانفشانی جوانان برومند و فرماندهان سرافراز بود که پوزهی همهی دشمنان به خاک مالیده شد و حتی یک وجب از خاک وطن عزیزمان از دست نرفت.
جنگ عراق بر ضد ما، به بهانهی اختلاف رودخانه و مرز نبود؛ در واقع جنگ ابرقدرتها بر ضد ما و برای براندازی نظام اسلامی بود. اصلا اختلاف مرز ی چنان اهمیتی نداشت که به یکباره عراق با تمام قوا به کشور ایران هجوم آورد. در طول جنگ نیز ابرقدرتها بودند که صدام را نگه میداشتند. آنها او را تا بن دندان مسلح کرده بودند و به سرعت مهمات و ادوات جنگی از دسته رفته و هواپیماهای منهدم شده را جایگزین میکردند. همواره انبارهای مهمات و اسلحهی دشمن پر بود و تانکهای سنگین و پیشرفت همیشه در مقابل ما صف کشیده بود.
در جبهه ما، امکانات بسیار محدود؛ ولی پشتوانهی ایمانی بچهها بسیار قوی بود
بیشتر رزمندگان از خانوادههای متوسط یا فقیر بودند و هیچ انگیزهای جز انجام وظیفهی دینی و دفاع از آب و خاک وطن را نداشتند. آنها شیفتهی امام خمینی و دنبالهروی شهدای کربلای حسینی بودند. به وصیتنامهها که نگاه میکنیم، وصیت به تقوا و دست بر نداشتن از امام، مکرر به چشم میخورد، درست همانند شهدای کربلا در روز عاشورا و در صحرای کربلا، مسلم بن عوسجه به میدان رفت. بعد از کارزار و جنگی سخت عاقبت بر زمین افتاد. امام حسین (ع) همراه حبیتبن مظاهر بالای سر او رفتند. حبیت به مسلم گفت:« با این که یقین دارم تا دقایقی دیگر من هم کشته میشوم، اما همین مقدار که زندهام اگر وصیتی داری که در توان من است بگو». مسلم که در خاک و خون غلتیده بود با دست به ابیعبدالله اشاره کرد و گفت: «اوصیک بهذا الرجل»، یعنی من تنها وصیتم این باست که از ابیعبدالله دست برنداری.
مجالس شبهای سهشنبه
بعد از شروع جنگ تحمیلی، پیشنهاد شد که برای جوانان پرشور انقلابی و جبههبرو، جلسهای تشکیل دهم و از معنویات سطح بال صحبت کنم، با مشورت دوستان قرار بر این شد که جلسه در شبهای سهشنبه و در منزل حاج محمد مقدم برگزار شود. حاج محمد از علاقهمندان به اهل بیت (ع) و از مبارزان قبل از انقلاب بود، که در پخش اعلامیه و عکس امام و کارهای دیگر فعالیت گسترده داشت. برای تداوم مجالس،من قول دادم که هر هفته در بین آنها حضور یابم و حتی اگر در سفر هم باشم البته به جز جبهه برگردم. بدین دلیل هر جا از من دعوت میشد، طوری برنامهریزی میکردم که بتوانم شب سهشنبه به تهران بازگردم.
خیلی زود جمعیت زیادی در آن مجالس جمع شد. حاج محمد مقدم طبقهی پایین منزل خود را بازسازی کرد و آن را به صورت سالنی بزرگ در آورد. با این حال کفاف نمیداد و جمعیت انبوهی در خیابان مینشستند. آن مکان به صورت پاتوقی برای جبههای در آمده بود.
جلسات ما با نماز جماعت شروع میشد. سپس حاج آقا عطرینژاد، احکام شرعی میگفت و آن گاه من منبر میرفتم. جوانان بسیاری جذب شدند که پس از چندی، بسیاری در صف بسیجیان درآمده، به جبهه رفتند. بعضی ادارات و نهادهای انقلابی، برای جذب نیرو و پرسنل متدین به آنجا رجوع میکردند. آن مجالس نه ماه ادامه داشت و من در تمام مدت راجعت به توبه صحبت کردم. خوشبختانه بعدها نوارهای جلسات به صورت نوشته به دستم رسید که پس از بازنویسی، آن را در 500 صفحه و به نام «آغوش رحمت» به چاپ رساندم. افراد نازنینی از آن جلسه به شهادت رسیدند و عدهای زیادی اسیر شدند. سه نفری که به دست منافقین به طرز وحشیانهای شکنجه شده و به شهادت رسیده بودند. از بچههای آن جلسه بودند. شهید گرگانی نیز، که پیشتر یادی از او شد و در نامهای به من نوشته بود 40 روز دیگر من شهید میشوم، از اعضای اولیهی جلسه بود. وی با اخلاقی گرم و صمیمی در آنجا خدمت میکرد. شخصیت انقلابی و معنوی شهید گرگانی،پیش از انقلاب و در دورهای که به مسجد مرحوم شهید شاهآبادی رفت و آمد داشت، صورت گرفته بود. احساسات شدیدی به انقلاب و به خصوص شخص حضرت امام داشت. او عاشق شهادت بود.
سرانجام به دلیل داغ آن عزیزان و گلهای پرپر شده، که مثل و مانندی نداشتند، و نیز به دلیل تراکم فوقالعادهی کارهایم،دیگر نتوانستم هر هفته در آن جلسات شرکت کنم و به تدریج جلسات تعطیل شد.
سخنرانی در بهداری صحرایی
یکی از نتایج مهم حضور ما در جبهه و سخنرانی برای رزمندگان، تقویت روحیهی نیروها و تحکیم ارادهی آنان برای بیشتر ماندن در جبهه و مقاومت در برابر دشمنان بود. در زمان عملیاتها، جبهه؛ شور و شعف بیشتری داشت و نیروها سر حال و قبراق بودند؛ ولی هرگاه جبهه در آرامش بود، ماندن در پشت خطهای اول و دوم و موقعیتها و پادگانهای مختلف،برای آنها خستهکننده و کسالتآور میشد و پس از مدتی میخواستند برگردند یا درخواست مرخصی میکردند، این در حالی بود که گاهی در آیندهای نزدیک عملیاتی در پیش بود و نمیبایست کسی بویی میبرد؛ یعنی اگر فرماندهان به نیروها اشاره میکردند که عملیاتی در پیش است، همه با جان و دل میماندند؛ ولی این یکی از معذورات بود. بنابر این فرماندهان گاهی از ما میخواستند که برای تقویت روحیهی بچههای مستقر در مناطق ساکت و آرام رفته، با راه انداختن مجالس دعا و سخنرانی آنها را سرگرم کنیم و با نقل آیات و روایات دربارهی اهمیت اجر و ثواب جهاد در راه خدا، انگیزهی آنان را برای ماندن هر چه بیشتر در میدانهای نبرد، دو چندان کنیم.
جملات بالا بخشی از خاطرات یک مادر شهید زرتشتی درباره فزرند شهیدش است.
اگر بخواهیم خانم «تاج گوهر خداد کوچکی» مادر شهید «فرهاد خادم» را معرفی کنیم باید به این موضوع توجه داشته باشیم که این مادر فداکار مسئولیتهایی همچون «دبیری ششمین کنگره جهانی زرتشتیان»،«مددکار اجتماعی زرتشتیان»،«آموزگار گاتها (کتاب دینی زرتشتیان به سرود) خوانی و خط دین دبیره» و برای مدتی هم «مسئولیت کاخ گلستان» را در کارنامه فعالیتهای خود به ثبت رسانده است.
رویاهای کودکانه از بابا
خانم خداد کوچکی که فاصله سنیاش با تنها پسر شهیدش فقط 17 سال بوده است، میگوید:پدرم زود فوت کرد. اسمش «آدُرباد» بود. یعنی «نگهبان آتش». همانند مردان باستان کشاورزی میکرد. دو ساله بودم که پدرم درگذشت. برای همین هیچگاه او را ندیدم. حتی عکسی هم از او نداشتیم که او را ببینم. هرگاه از مادرم که به گویش کرمانی به او «ننو» میگفتیم،میپرسیدم: «بابا چه شکلی بود؟» به پنج برادرم نگاه میکرد و پاسخ میداد:« شبیه خدایار.»به همین خاطر هروقت دلم برای بابا تنگ میشد،چهره برادر بزرگم،خدایار را با چین و چروک تصور میکردم تا راحتتر پدرم را احساس کنم. جالب است بدانید در رویاهای کودکانهام هم هنگامی که خواب بابا را میدیدم گویا خدایار است که پیر شده است.
با درگذشت پدرم،مادرم که اسمش فیروزه بود نقش پدر را داشت. نان میپخت و همین باعث شده بود تا معروف باشد. او با چشیدن طعم پرحرارت تنور اجازه نداد تا هفت فرزندش بفهمند غم چه مزهای دارد. ما را به شکلی پرورش داده بود که نداری را عار نمیدانستیم. مادرم یک زن همه چیز تمام بود. هیچ وقت نشد که ننو را بدون چارقد در خانه ببینم. یادم نمیآید در آن زمان خانمی به سن مادرم بیرون بیاید و چارقد به سر نداشته باشد.
نماز مادرم و استخدام با حجاب من
آن زمان پوشش مسلمان، زرتشتی، پولدار یا فقیر نداشت.ما زرتشتیها پوشش را از قدیم داریم.زمان هخامنشیان هم که اوج شکوفایی دین زرتشت بود،پوشش زنان آنها معروف است. در آن موقع من از «اَشو زرتشت»، «گاتها» و پیامهایشان چیز زیادی نمیدانستم.بچه بودم،ولی میدیدم و میفهمیدم که مادرم به وقت نماز چه طوری با تمام وجودش «اهورا مزدا» را ستایش و زیر لب،«راستی و درستی فقط برازنده آدم است» زمزمه میکند.
هر چقدر که پا به پای مادرم پیش میرفتم،او پیر میشد و من بزرگتر.آن قدر رفتارهای ننو برای من زیبا جلوه میکرد که سال 46 وقتی خواستم در اداره دارایی تهران استخدام بشوم،با اینکه حجاب اجباری نبود و پوشش چندانی بر تن خیلیها نبود اما خودم زشت میدانستم که سر، گوش یا بدنم را کسی ببیند. از خیلیها میشنیدم که میگویند:«خانم کوچکی اُمّل است.» گویا حجاب در من حک شده بود.
درست در شلوغیهای سال 1332 از کرمان به تهران اسبابکشی کردیم.آن زمان «بهرام» برادرم ابتدا در کار فرش بود. سپس به کار خرید و فروش زمین در تهرانپارس پرداخت. برادرهای دیگرم، «هرمز» بورسیه گرفت و به آمریکا رفت.«شهریار» در نیروی هوایی ارتش بود و برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. «خدایار» هم چون ارتشی بود،در همان کرمان ماند. من، مادرم و خداداد به تهران آمدیم و در خیابان فلسطین (کاخ سابق) ساکن شدیم.«ایران» خواهر بزرگم هم بعد از ازدواج با پسرخالهام پیش از ما به تهران آمده بود.
مسلمان و زرتشتی کنار هم درس میخواندم با دخترم رزمآرا همکلاس بودم
ادامه دبیرستان را در مدرسه «انوشیروان دادگر» خواندم. مسلمان و زرتشتی کنار هم درس میخواندیم. یادم است میگفتند: خواهران شاه هم آنجا درس خواندهاند. دختر « رزم آرا » هم همکلاسی من بود. وقتی رزم آرا را که نخستوزیر بود ترور کردند،چه بلوایی در مدرسه به پا شد. در دوران همین کلاس هشتم بود که لذت گاز زدن و قرچ و قوروچ کردن بستنی یخی آقای دستفروش را کشف کردم.
آن زمان به خواندن کتاب بسیار علاقهمند بودم به طوری که هرگاه پولی به دستم میرسید به جای آنکه در بوفه مدرسه خرجش کنم،آن را جمع میکردم و کتاب که بیشترش هم رمان بود، میخریدم.همین عشق و علاقه به ادبیات باعث شد که در کنکور ادبیات پذیرفته شوم.
ازدواج
بعدها با شاپور( کیخسرو) که پسر بزرگ صاحبخانهمان بود،ازدواج کردم.روز «بلهبرون» شاپور به همراه مادرش فرنگیس خانوم و یکی از زن عموهایش آمدند.آنها بنا به آداب و رسوم یزدیها برایم گل و انار آورده بودند.انار سکه زده درون ظرف بود و همراه گل و یک شاخه از درخت «سَرو» و نقل و شیرینی.
سال 1335 مراسم «گواه گیران» (عقدکنان در آیین زرتشت) ما در آتشکده تهران برگزار شد.سفره گواه ما روی یک میز بزرگ بود. سفرهای که باید حتما سبز باشد. روی آن آینه، قند سبز و گلاب میگذاریم که هریک نشان چیزی است.مثلا آینه برای روشنایی زمان، گلاب برای خوشبویی زندگی. کتاب «اَوستا» را هم در بهترین جای سفره مینشانیم. انار و سمبل برای دنیا آوردن بچههای سالم در طول زندگی است و قیچی برای کنار هم بودن مرد و زن در کوران حوادث، نخ و سوزن برای دوختن شکافهای زندگی وتخم مرغ به نشانه نسل آینده و هفت جور میوه، سِدره(پیراهنی کاملا سفید از چلوار یا پارچه پنبهای) و کُشتی (کمربندی پشمی که سه دور روی سدره میبندند). یادم میآید موبد بزرگ ما یعنی موبد «شهرزادی» مراسم گواه گیران ما را اجرا کرد.
هوای درس خواندن کرده بودم فرهاد گم شد
پس از ازدواج با شاپور،درس خواندنم «گل» بود،به سبزه نیز آراسته شد.همان سال در حالی که 17 ساله بودم فرهاد را حامله شدم. روزهای آخر اردیبهشت ماه سال 1336 در حالی که به روزهای پایانی فارغ شدنم نزدیک میشدم با شکم باد کرده پشت میز امتحان نشستم. باید همه درسهایم را قبول میشدم که شدم. مزه این شادی با دردی سرزده مهاجم و پرکوب همرا شده بود. طعم شیرین اما دردآلود این قبولی با به دنیا آمدن پسرم که سه کیلو وزن داشت در روز اول خردادماه سال1336 پیوند خورد. ما ایرانیها را جان به جان کنند پسردوست هستیم.
برای انتخاب اسم پسرمان چند تا اسم را نوشتیم و در داخل کتاب اوستا قرار دادیم.اسم دخترها را هم جوری انتخاب کردیم که به با حرف «ف» فرهاد تناسب داشته باشد. با این حال در حالی که فرهاد در بغلم بود درس خواندم و کلاس 12 را هم گذراندم.
شیطنت و زرنگیهایش شیرین بود. یادم میآید برای تولد چهار سالگیاش یکی از فامیلها برایش اساببازی هواپیما هدیه آورده بود. سرگرم صحبت کردن بودیم که متوجه شدیم او نیست. یک ساعتی غیبش زده بود. هر جا را که بگویید دنبالش گشتیم. اما نبود. داشتم دِق میکردم. بابای او نیز بدتر از من عصبانی شده بود. از خودمان میپرسیدم که ممکن است کجا رفته باشد؟ تا اینکه فرهاد را انتهای حیاط، کف باغچه یافتیم که داشت دل و روده هواپیمایش را بیرون میکشید. انگار نه انگار که دلمان هزار راه رفته بود. برای همین سرش «غُر» زدم.فرهاد هم برای توجیه کارش گفت:«میخواستم ببینم داخل آن چیست؟!»
دوستی با حسین
فرهاد با تمام ماجراجوییهایش دیگر به شش سالگی رسیده بود و حالا دیگر باید به مدرسه میرفت. آن زمان مثل حالا زیاد سخت نمیگرفتند. او را در دبستان «دانش» ثبتنام کردم.دیگر سرش به درس خواندن گرم شده بود. آن زمان با کمترین درآمدی که داشتیم اجازه نمیدادم تا نداری را درک کند. یادم است یک کیف خوشگل برایش خریدم و تا صبح کنار آن کیف خوابیده بود. عادت کرده بودم تا از مدرسه میآمد خانه میرفتم تا ببینم چقدر درس و مشق دارد. یک روز هر چه اصرار کردم کیفش را نداد.آن را بغل کرد و رفت یک گوشه نشست. با این کارش به او مشکوک شدم. هر چه اصرار کردم کیف را نداد تا اینکه به زور از او گرفتم. درون کیفش یک قرقره بود که نخ و کش به آن وصل شده بود. نخ را که میکشید، قرقره خود به خود جلو میرفت. از او پرسیدم: «این برای چه کسی است؟»
گفت: «خودم.» میدانستم که نیست. با عصبانیت پرسیدم: «این را از کجا برداشتی؟» جواب داد: «دوستم حسین داده است.» اما دروغ میگفت. آن را بدون اجازه از حسین برداشته بود. بعد از نوشتن مشقهایش آن را برداشت و رفت و با آن بازی کرد تا ببیند چطوری کار میکند. رفتم بالای سرش گفتم: «این مال تو نیست و حق نداری با آن بازی کنی. اگر فردا آن را به حسین پس ندهی به مدرسه میآیم و به مدیرت همه چیز را میگویم» فردای آن روز باز آن قرقره را نداده بود. صبح روز دوم رفتم پیش آقای «پوستی» که مدیر مدرسه بود و ماجرا را برایش شرح دادم.از آن موقع به بعد هیچگاه چنین کاری نکرد.
فرهاد عادت داشت میرفت سر شیر آب مدرسه و مدام آن را باز و بسته میکرد. مدیر مدرسه ابتدا گمان میکرد که او برای تلافی آن موضوع قرقره این کار را می کند. اما با زیر نظر گرفتنش فهمیده بود که او اهل کشف کردن است و برای همین کار باید او را تشویق کرد. فرهاد همواره درسش خوب بود و همیشه 20 میآورد.اولین جایزه کنجکاوی او یک مدادتراش هِندلی با بدنه فلزی بود.اما با چاقو به جان باز کردن پیچهایش افتاد تا بفهمد که چگونه کار میکند و دیگر نتوانست آن را ببندد.
امام حسین (ع) صدایم را شنید
فرهاد کلاس اول یا دوم ابتدایی درس میخواند. ماه محرم بود و شب عاشورا. حالش بد شد. اسهال شدید گرفته بود و دیگر جانی در بدن نداشت. همه جا تعطیل بود و کاری نمیشد کرد نه همه مقدسات زرتشتیها مانند اهورا مزدا و اَشور زرتشت، بلکه امام حسین(ع)را صدا زدم.بیرون رفتم و در خیابان از بین جمعیت عزادارن عبور میکردم که یادم آمد یکی از همسایههایمان دانشجوی پزشکی است. رفتم پیش او یک آمپول نوشت. هرطور که بود آن را زیر سنگ پیدایش کردم. بعد از تزریق حالش بهتر شد. در آن لحظه که حال فرهاد بد بود یکی از نذرهایم این بود که هر سال ظهر عاشورا به عزاداران امام حسین (ع) شربت بدهم. با جان گرفتن دوباره فرهاد سر سال نذرم را ادا کردم. خودم شربت را آماده نمیکردم که یک وقت مسلمانی بشنود و نخورد و بگوید زرتشتی است.برای همین شکر، آبلیمو و گلاب را میبردم مسجد و آنها شربتش میکردند.
فرهاد هر چقدر که بزرگتر میشد عزیزتر میشد. برای همین برای سالم ماندن او نذر میکردم. این نذرها هم از جنس نذر و نیازهای دین خودمان بود و هم از نذر و نیاز مسلمانان و ایرانیها یعنی امام رضا(ع). آن زمانها برادرم هرمز تازه از آمریکا بازگشته و رئیس دپارتمان دانشگاه مشهد شده بود. برای همین سالی دو سه بار به مشهد میرفتیم.
عهدی که با امام رضا بستم
یادم میآید به حرم امام رضا(ع) رفتم و دیدم که زنان تکههای پارچه به بالای ضریح پرتاب میکنند. پس از بیماری فرهاد هر سال سر موعد تکه پارچه سبزی را نذر امام رضا کرده بودم. هر وقت میرفتم حرم آن را روی ضریح پرت میکردم. یادتان باشد که من یک زرتشتی دو آتشه هستم. یعنی اَشور زرتشت را عاشقانه دوست دارم و هر رنجی که در زندگی کشیدم و میکشم،قبل و بعد از فرهاد،فقط به خاطر پیغمبر و دیناش است.اما معتقدم که هر کسی برای یک ملت عزیز باشد میتواند برای بقیه نیز عزیز باشد. برای همین اگر امام حسین(ع) و امام رضا(ع) برای ایرانی مسلمان و برای مسلمانان تمام جهان عزیز هستند برای من هم که یک ایرانی زرتشتیام عزیزند.
با دوست مسلمانش گیتار آموختند
فرهاد موسیقی را خیلی دوست داشت. به همین خاطر درسش را همراه با پخش یک آهنگ میخواند. برای همین برایش یک آکاردئون خریدم. او این ساز را به خوبی یاد گرفت. بعد از آن با یکی از دوستانش به نام حسین کمالنیا که مسلمان بود رفتند گیتار یاد گرفتند. آنها اول گیتار اسپانیولی و بعد کلاسیک را پیش «عباس مهر پویا» آموختند.
همیشه اول بود
فرهاد کلاس نهم بود که باید انتخاب رشته میکرد. در مدرسه «خوارزمی» درس میخواند. از آن جایی که درسش خیلی خوب بود ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. درسش که تمام شد مدارکش را فرستاد به دانشگاههای مختلف. آن زمان معدل اولین شرط قبولی در دانشگاه بود. وقتی که جواب دانشگاهها آمد هر روزنامهای را که باز میکردیم اسم فرهاد جزو نفرات برتر بود. اول تصمیم گرفته بود که به دانشگاه شیراز برود چرا که تمام درسهایش به زبان انگلیسی تدریس میشد. علاوه بر این،داییاش هم به دعوت ایرانیها از دانشگاه نیویورک آمریکا در دانشگاه شیراز تدریس میکرد. اما پس از اینکه با دوستانش مشورت کرده بود، آمد خانه و گفت: «میخواهم در رشته عمران گرایش سازه درس بخوانم.» برای همین دانشگاه صنعتی شریف رفت که آن زمان به دانشگاه «آریامهر» معروف بود.
چند وقتی از درس خواندنش در این رشته نمیگذشت که آمد و گفت و باید ستون وسط خانه را برداریم. ما احساس میکردیم که اگر ستون را برداریم سقف بالای سرمان میآید. اما او درست و مهندسی تحلیل کرده بود. تا اینکه با دوستانش رفتند و یک معمار آوردند و ستون را برداشتند. با توجه به بنیه علمی خوبی که داشت در کانون دانشجویان زرتشتی شروع به درس دادن به بچهها کرد. بیشتر بچههای زرتشی دوست داشتند یکی از خودشان به آنها درس بدهد. او با این دانشجویان، ریاضی کار میکرد. از آن زمان به بعد دیگر دستش توی جیب خودش بود. در کنار تدریس توانسته بود همراه دوستانش در شرکت گاز مشغول شوند. فرهاد لولههای گاز را چک میکرد.
یاور دردمندان
پسرم بسیار دوست داشت که به دیگران کمک کند. به عنوان مثال گاهی زبان میریخت که مامان نمیخواهی در این کار نیکو با من شریک بشوی؟! همین میشد که من به او پول میدادم که بتواند به نیازمندان کمک کند. یادم میآید برای 10 نفر توانسته بود دفترچه خدمات درمانی بگیرد. به نوعی مددکار زرتشتیها بود و به آنها یاری میرساند. هر 15 روز یکبار همراه دیگر دانشجویان مددکار و خواهرش که آن زمان دانشجوی پزشکی بود به شهرستانهایی مانند کرمان و یزد میرفتند و به مریضها میرسیدند. با آنها صحبت میکردند و در غم و غصهشان شریک میشدند.
پیشنهاد مسابقه فوتبال برای کمک به جنگ زدهها
جنگ که شروع شد بچههای کانون زرتشتیان آمدند قرار گذاشتند کاری انجام دهند که برای جنگزدهها پول جمع شود. فرهاد پیشنهاد مسابقه فوتبال را داد. بلیت فروختیم و مبلغی را که از این رقابت ورزشی بدست آمد به جنگزدهها کمک کردیم. پس از اینکه درسش تمام شده بود تصمیم گرفتم برایش خواستگاری بروم. اما خودش این موضوع را به بعد از سربازی رفتن موکول کرد و گفت: «بعد از سربازی اگر زنده ماندم!»سال 59 بود که درسش تمام شده بود و باید سربازی میرفت.
نمیگذاشتم جبهه برود آرش کانگیر را یادم آورد
یکی از همسایگانمان میآمد پیش من و میگفت: «نمیگذارد که بچهاش به سربازی برود.» آخر هم او را به خارج از کشور برد. من و فرهاد با هم برای اینکه سربازی نرود بگو مگو داشتیم. هیچ دلم نمیخواست که در این موقعیت به جبهه برود. با خودم میگفتم چرا آن همسایهمان بچهاش را پنهان کند اما من نکنم؟! به شوخی میگفت: «نکند میخواهی زیر تخت پنهانم کنی؟» به او گفتم: «اگر لازم باشد این کار را خواهم کرد.» تا اینکه جواب داد:« زنده ماندن توی تختخواب و روی تخت؟! نه از من برنمیآید چون خودت یادم دادی.» نمیدانستم منظورش چیست. تا اینکه گفت:«تو به من یاد دادی که هر چیزی را نباید مفت از دست بدهم.» باز هم منظورش را نمیفهمیدم. تا اینکه یادم آورد همیشه قصه آرش کمانگیر را برایش میخواندم. یادم آورد که اگر آرش جانش را در آن تیر نمیگذاشت اکنون ایران کوچکتر از این چیزی بود که اکنون است.
دشمن مسلمان و زرتشتی نمیشناسد از آمریکا و آلمان دعوتنامه داشت
چشمهای فرهاد ضعیف بود. برای همین میشد کاری کرد که به سربازی نرود یا معاف از رزم باشد. اما خود فرهاد نمیخواست. حتی چند باری پای دین را وسط کشیدم و به او گفتم: «دشمن مسلمان و زرتشتی نمیشناسد.» راضی نبودم برود اما به رفتنش دل سپردم. قرار شد خودم او را به پادگان «قصر فیروزه» ببرم. مادربزرگهایش از لبهایش بوس کردند. برایش اسپند دود کردیم و همچون پروانه دورش گشتیم. او را از زیر کتاب آسمانی اوستا رد کردم و پشت سرش آب ریختم.
فرهاد دوره آموزشی را در «لشکر 77 خراسان» که آن زمان در دزفول مستقر بود گذراند. دلم را به این نامههایی که از چند ایالت آمریکا و آلمان برایش میآمد خوش کرده بودم. این دانشگاهها برای این که فرهاد برود فوق لیسانس و دکترایش را آنجا بخواند جواب مثبت داده بودند.
وقتی در جبهه بود به من خبر دادند که بچهات در آنجا نیز خوش درخشیده است و حتی توانسته بود فرمانده ادوات بشود. او به همراه دیگر دانشجویان دانشگاه شریف مسئول احداث پل «تنگه چزابه» بودند. برای آن که من نگران نشوم،میگفت: «ما مهندسان را جلو نمیبرند.» اما یک بار که به مرخصی آمد لباس و ساکش پر از خاک بود.پرسیدم: «پس چرا آنقدر خاکی هستی؟» دست روی میز کشید و انگشتش را که خاکی شده بود به من نشان داد. او راست میگفت: خاک جنگ همه جا نشسته بود. حتی در این جعبه چند اینچی تلویزیون.تا آن را روشن می کردیم تصاویر جبهه را نشان میداد.
اگر تیر و ترکشها سواد داشتند
در مدت پنج شش ماهی که در جبهه بود فقط سه یا چهار بار برای مرخصی به خانه آمد. جالب است هر بار که میآمد حسابی با ما حرف میزد که اگر روزی برایش حادثهای رخ داد ما آمادگی آن را داشته باشیم. فرهاد با خواهرش «فرناز» که پنج سال از او کوچکتر بود بسیار راحت بود. برای همین حقایق جبهه و جنگ را برای او تعریف میکرد. همین موجب شده بود که هر وقت فرهاد به منطقه بازمیگشت این دختر رنگ از رخسارش میپرید. آن زمان انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاهها تعطیل بود؛به همین خاطر اشک ریختنهایش را به پای تعطیلی دانشگاه مینوشتم.فرهاد خواهرش را تهدید کرده بود که اگر «این حقایق را که به تو میگویم به مامان بگویی دیگر خواهر من نیستی!» برای همین فرناز هم چیزی به من نمیگفت.فرناز هم به او گفته بود: «مامان خانوم برای خودته،خودت باید ازش مراقبت کنی.» فرهاد هم که برای حرف هیچگاه کم نمیآورد. به او گفته بود: «تیر و ترکش است دیگر آنها که سواد ندارند بتوانند بخوانند قلب کی برای کیه؟!»
لنگه جوراب پیرزن برای فرهاد
یک روز که فرهاد در مقر مهندسی لشکر بود. پیرزنی را پیش او میآورند. پیرزن از فرهاد میپرسد که «تو مسئول هستی؟» فرهاد میگوید: «من کوچک شما هستم!» بعد پیرزن از کیفش یک لنگه جوراب بافتنی درمیآورد و به فرهاد میدهد. پیرزن به فرهاد گفته بود: «پسرم در خانه فقط به اندازه این یک لنگه جوراب نخ داشتم.این را بپوش سالم بمانی و با دشمن بجنگی،انشاءالله که خدا نگهدارت باشد.» فرهاد این اتفاق را زمانی برایم تعریف کرد که به مرخصی آمده بود و من اصلا دلم نمیخواست او بار دیگر به جبهه برود.وقتی این را شنیدم دیگر ساکت شدم.چون به چشمهایم خیره شد و گفت:«آن پیرزن هم من را پسر خودش میداند.»
تابوت شهدا بیهوشم میکرد
زمانی که از طرف اداره دارایی مسئول کاخ گلستان بودم تابوت شهدا را میآوردند دور حوض میچرخاندند. من هم مانند همه کارکنان کاخ این تابوتها را تماشا میکردم.اما مانند خانمهای دیگر نمیتوانستم ضجه بزنم و اشک بریزم ولی بعد از چند دقیقه بیهوش میشدم و میافتادم.هنگامی که به هوش میآمدم میدیدم با روزنامه و آب دارند مرا باد میزنند.همه تعجب میکردند که چرا اینگونه میشوم چرا که در انجام کارهای کاخ بسیار جدی بودم و فکر میکردند که احساس ندارم.
مددکاری در آخرین مرخصی فرهاد مکان شهادتش را میدانست
آخرین مرخصی فرهاد 10 روز بود. اما سه چهار روز اولش را برای مددکاری رفته بود یزد.تا به قول خودش کارهای عقب افتاده را سروسامان بدهد. اما در حقیقت رفته بود از تکتک فامیل حلالیت خواسته بود.درست روز 22 بهمن به تهران آمد. آن زمان یک جشن برای ادیان توحیدی در تالار وحدت برگزار کردند که از من تقاضا کرد با هم به این جشن بروم حال و هوایی تازه کنیم.بعد از کلی خنده و شادی و حرف زدن با همدیگر رفت سر اصل مطلب.از من تقاضا کرد: «جان مامان قول بده به من که اگر به در خانه آمدند و گفتند آقا فرهاد در تنگه چزابه به شهادت رسیده،غش و ضعف نکنی.» تا اینکه رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.در یکی از شبها چند ترکش به پای و یکی به قلبش اصابت کرده بود. فرهاد راست میگفت:«تیرها که سواد نداشتند و گرنه در روز اول اسفندماه سال 1360 به قلب پراحساس او اصابت نمیکردند.»
راننده آمبولانس تا تهران اشک ریخته بود
پیکرش یک هفته در سردخانه پزشکی قانونی مانده بود. چون پلاک داشت زودتر از پیکرهای دیگر شناسایی شده بود. پیکر فرهاد را در آرامگاه زرتشتیان قصر فیروزه دفن کردیم. یکی از دوستانم به نام «توران بهرامی» شعر سنگ مزارش را سرود. اما چون زیاد بود بخشی از آن را توانستیم روی سنگ قبر بنویسیم.
در جریان تدفین پیکر فرهاد که اشک میریختم، یکی بر سر شانههایم زد.برگشتم او گفت:«پسرت آنقدر زیبا جنگید و شهید شد که تو نباید گریه کنی.» از او پرسیدم: شما که هستید؟ او جواب داد:«من راننده آمبولانسی بودم که پیکر پسرت را از تنگه چزابه به تهران منتقل کرد.» این راننده آمبولانس برایم تعریف کرد:«فرهاد بین همه رزمندگان عزیز بود.وقتی شهید شد همه برایش گریه میکردند.همه بچهها برای آنکه آفتاب به پیکر فرهاد نتابد با دست و بدنهایشان جلوی نور خورشید را گرفته بودند.خودم هم تا تهران برای فرهاد اشک ریختم.»
مادر فرهاد منم
پس از شهادت فرهاد،یک پیرزن برای تسلیت گفتن از یزد به خانه ما آمد و گفت: «تو مادر فرهاد نبودی» من مادر فرهاد بودم. او آنقدر از شهادت فرهاد متأثر شده بود که خودش را مادر فرزندم میدانست. این پیرزن برایم تعریف کرد که روزی شوهر پیرش مریض بود. از آن جایی که در روستا زندگی میکردند کسی به آنها رسیدگی نمیکرد تا اینکه فرهاد برای سرکشی به خانه آنها رفته و متوجه شده بود که آن پیرمرد مریض است.برای همین او را «قَلندوش» کرده بود و پیاده برای درمان به شهر آورده بود و دوباره به روستا برده بود.
مزار فرهاد و مقالهای که جهانی شد
بر سر مزار فرهاد بسیار آرام میشوم.یادم میآید وقتی برای ششمین کنگره جهانی زرتشتیان من را دبیر کنگره کردند قرار شد مقالهای درباره مشکلات جوانان زرتشتی بنویسم.از جشنها و عزاداریهایشان. در اوج خستگی سر مزار فرهاد رفتم و ناگهان شروع به نوشتن کردم. هوا بسیار تاریک شد بود و من گذر زمان و را متوجه نشدم تا اینکه مسئول آرامستان آمد و من را به حال خودم آورد. این مقاله بدون اینکه ویرایش شود در کنگره جهانی زرتشتیان خوانده شد. هنگامی که آن را برای شرکتکنندگان در پشت تریبون خواندم همه مرا تشویق کردند. اما گویا تشویق کافی نبود و ایستادند و ممتد دست زدند. این مقاله به دو زبان انگلیسی و فارسی در کتاب «سرزمین جاویدان» چاپ شد.
گاهی خواب فرهاد را میبینم.او من را در بسیاری از کارها راهنمایی میکند. ما زرتشتیها معتقد هستیم که روان مردگان پس از 30 سال پالایش میشود و به اهورا مزدا میپیوند. افرادی همچون فرهاد را ما «روان پاک» مینامیم. این جایگاه در آیین زرتشت همانند جایگاه شهدا در اسلام است.
در فرازی از وصیتنامه شهید فرهاد خادم آمده است: «از شما میپرسم اگر دزدی به خانهتان بیاید و بخواهد به حریم خانه و ناموس ما تجاوز کند با او چگونه باید رفتار کرد؟ باید با دزد متجاوز مبارزه کرد. چه کسی باید دست به مبارزه بزند؟ مگر نه اینکه من باید مبارزه کنم. حالا که دزد و متجاوز در لباس صدام آمریکایی به ایران عزیز تجاوز کرده است این منم که باید به جبهه بروم.
منبع:ایسنا
هفته دفاع مقدس، بهانهای شد تا در میان کوچههای باقی مانده از پایین خیابان و عیدگاه به خانهای بن بست و بن بستی که راهی به بهشت دارد؛ برویم، خانهای با دری کوچک که تصاویر سه شهید بزرگوار بر سر در آن میدرخشد، خانهای قدیمی با دیوارهای بندکشی شده با آجرهای قدیمی و سنگ فرشهای ترک خورده که به طور حتم خاطرات بسیاری را در ذهن اهالی این خانه تداعی میکند.
وارد این حیاط قدیمی که میشوی، نخستین چیزی که نظر هر کسی را جلب میکند، سادگی و بیآلایشی صاحب خانه است، پیرمردی که سه فرزند خود را در راه انقلاب و جنگ تحمیلی از دست داده و دو پسرش نیز از مجروحان و جانبازان هشت سال دفاع مقدسند.
این مرد رجبعلی دهنوی است؛ پیرمرد 87 سالهای که هنگام اعزام هر فرزندش به جبهه، قرآن روی سرشان میگرفت و با شنیدن خبر شهادتش، پسر دیگرش را آماده نبرد میکرد.
مادر شهیدان دهنوی، آنان را با رضایت روانه جبههها میکرد
حاج آقا رجبعلی دهنوی، پدر سه شهید در ابتدا به مادر این شهیدان اشاره کرد و گفت: 4 سال پیش به فرزندان شهیدمان پیوست.
او میافزاید: حاجیه خانم زن مؤمنی بود و به انقلاب اسلامی عشق میورزید. او در شهادت فرزندانمان، صبر و بردباری کرد و آنها را هدیههایی برای انقلاب اسلامی و اسلام میدانست. او به شهادت فرزندانش افتخار میکرد و حتی خودش با رضایت، آنها را روانه جبههها میکرد. مادر شهید خیلی خوشحال میشد که میدید بچههای بسیجی با شور و شوق به جبهه میروند و او در همه اعزامها، سر راه کاروانهای بسیجی میماند و به آنها لبخند میزد و برایشان دعا میکرد.
علی اکبر شهید انقلاب شد
پدر شهیدان دهنوی درباره نخستین شهیدش بیان کرد: علی اکبر سیزده ساله بود که در زمان مبارزات انقلاب و در واقعه دهم دی ماه 1357 مشهد مقدس در درگیری با نظامیان ارتش که در خیابان مستقر بودند، خود را به تانکی رسانید و از آن بالا رفت، ولی نیروهای نظامی به سوی او شلیک کردند و همانجا شهید گشت و یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد مقدس شد.
حمیدرضا میگفت: دوست دارم شهید شوم
دومین شهید خانواده ما، حمیدرضا مدت بیشتری را در جبههها گذرانید. او حتی مدتی محافظ حاج آقا شیرازی، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه هم که رفت، تخریبچی و از بچههای شناسایی بود. در آخرین شناسایی، دشمن آنها را میبیند و با خمپاره به آنان حمله میکند.
وی خاطر نشان کرد: بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت میرسند، ولی حمید رضا مجروح میشود و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران میرساند و در منطقه مهران به شهادت میرسد، ولی پیکرش در نقطهای بود که نمیشد او را به عقب بیاورند و این گونه بود که پیکرش را پس از چهل روز به ما تحویل دادند و او را تشییع کردیم.
حسین نوشته بود: جبهه دانشگاه است
وی خاطر نشان کرد: سومین فرزند شهیدمان حسین، تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت، به مرخصی نیامد تا آنکه در منطقه مائوت عراق، آماج خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید. در آن زمان که در جبهه بود، چند بار به ما نامه نوشت که در آنها یادآور میشد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است.
دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهیدان دهنوی
پدر شهیدان دهنوی گفت: اول فروردین 1381 به اهل خانه پیغام داده بودند که «در خانه باشید امروز مهمان دارید.»، جعفر دهنوی، برادر شهیدان آن روز را به روشنی به یاد دارد؛ ساعتی بعد مقام معظم رهبری آمدند. ما در خواب هم انتظار دیدار با آقا را نداشتیم. با تمام وجود از حضور ایشان در منزلمان خوشحال بودیم. مقام معظم رهبری در این دیدار فرمودند: شهدا وفادارترین پیروان انقلاب بودند که برای دفاع از انقلاب از فدا کردن جان نیز دریغ نکردند، شهدا همیشه شمع راه انقلاب خواهند بود. ایشان در پایان خانواده را مورد تفقد قرار دادند و از ما خواستند که همیشه پیرو راه شهیدان که همان راه حقیقت است باشیم.
تسنیم
مال مردم، مال مردم است
ناگهان پایش رو گذاشت رو ترمز و گفت: برو مداد مردم رو بزار و برگرد....
|
|
|
پیغام سرهنگ برای شیخ در جنگ
|
شیخ حسین انصاریان از وعاظ بنامی است که به حق منبرهایش جزو مجالس طراز اول است برای کسانی که میخواهند از مجلسی فیض ببرند. وی به سال 1323 در خونسار استان اصفهان متولد شد و در ابتدای کودکی به طهران مهاجرت کرد. شیخ حسین خاطراتش را از روزهای ابتدایی جنگ و حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در کنار رزمندگان اسلام اینگونه روایت میکند:
من معمولا در سفرهایم به جبهه، ابتدا به لشکر محمد رسولالله(ص) میرفتم و مدتی در آنجا میماندم، سپس به لشکر های دیگر مثل لشکر شیراز، اصفهان، کرمان و لشکر تبریز سر میزدم و برای آنها سخنرانی میکردم. به علاوه به نیروهای ارتشی هم سرکشی میکردم.
یک بار سرهنگ صیاد شیرازی به من پیغام داد که در «جبههها به وجود شما خیلی نیاز است، آماده شوید و به فرودگاه مهرآباد بیایید، یک جت فانتوم شما را به اهواز میآورد...» در اهواز که فرود آمدیم، با یک ماشین راهی جبهه شدیم. خود سرهنگ نیز حضور داشت. ایشان همراه سران ارتش، همه در یک سنگر زیرزمینی جمع شده بودند. ابتدا خودشان مقداری صحبت کردند، سپس ما دعای کمیل را شروع کردیم.
گردانهای شهادت
در سراسر جبهه، عراقیها در مقابل خطوط دفاعی خود مینگذاری میکردند و به علاوه دور تا دور مقرهای خود سیم خاردار میکشیدند و بشکههای انفجاری قرار میدادند. در شروع عملیات، گاهی لازم میشد که بیمعطلی، عده ای جلو بروند و راه را باز کنند. در بدو امر نیز اعلام میشد که برای چنین کاری چند نفر لازم داریم و تاکید میشد که احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است. گاهی اوقات که من حضور داشتم، از من میخواستند که من این مطلب را اعلام کنم. من نیز ضمن بیان عظمت و اهمیت جهاد در راه خدا و اجر و پاداش شهادت، آن را اعلام میکردم. بدین ترتیب فورا عدهی زیادی پیشقدم میشدند که خیلی بیشتر از حد لزوم بود. موقعی که اسمنویسی تمام میشد، بسیاری از حسرت این که چرا این موقعیت نصیب آنها نشده، گریه و بیقراری میکردند.
بچهها همه از دنیا بریده و غرق معنویات و متوجه عالم دیگر شده بودند و اصلا به دنیا و چیزهای دنیایی فکر نمیکردند. همه پاک، بیآلایش، خالص و مخلص بودند. یکی از زیباییهای جبهه، نیمه شبهای آنجا بود. آن بسیجیان عاشق، با شور و شعف وصفناپذیر در آن بیابانها، هر یک در گوشهای با خود خلوت کرده، با معبود خویش راز و نیاز میکردند و از شدت عشق و ایمان اشک میریختند. همه جا نماز و گریه و مناجات بود، گویا آن جا سرای محشر و عرفات بود. خدا شاهد است گاهی اوقات که من در آن بیابانها و در سنگرهای بچهها سخنرانی میکردم، صحرای کربال و شب عاشورای حسینی برایم نمودار میشد. عشق و علاقهی آن بچههای معصوم، با آن چهرههای پاک و نورانی به امام عزیز و بیقراریشان برای جانفشانی در راه اسلام، درست همان بود که در خاطر هر مسلمانی واقعهی کربلا نقش زده بود.
بعضی از آن گلهای ناز، در نشست و برخاستها، یا سخنرانیها، خود را به من نزدیک میکردند و میگفتند ما باید کنار حاج آقا بنشینیم، چرا که ما فردا شهید میشویم. فردای آ» روز فرا میرسید و با کمال شگفتی میدیدیم که آن گلها پر پر میشوند و مرغ جانشان از آن قفس کوچک به اوج آسمان نیلگون پر میکشد.
شهید گرکانی، یک بسیجی بود. او قبل از انقلاب در پخش اعلامیهها به من کمک میکرد. روزی برایم نوشت که تا 40 روز دیگر شهید میشوم؛ زیرا دو _ سه بار حضرت سیدالشهدا (ع) را در خواب دیدهام و ایشان چنین مژدهای را به من داده است. آن بسیجی، همانطور که گفته بود، 40 روز بعد شهید شد.
گاهی اوقات رزمندهای نزد من میآمد و میگفت، حاج آقا امروز راس سال خمسی من است. جالب آن که مثلا 20 تومان پول میداد و میگفت، من امروز در پایان سال خمسیام، فقط صد تومان پول اضافه آوردهام. من نیز یادداشت میکردم و بعد به نام خودشان، با مهر حضرت امام رسید میگرفتم.
برخی از همین بچهها از خانوادههای غیرمذهبی بودند. یکی از آنها که با من آشنایی داشت، شهید شد. بعدها شنیدم که واقعهی شهادت او بر خانوادهاش تاثیر فراوانی گذاشته، خواهر و مادرش محجب و متدین شدهاند.
موضوع جالب توجه دیگر، حضور بسیجیانی با سن و سال خیلی کم در میدانهای نبرد است؛ بچههای پاک و معصومی که برای حفظ دین و مملکت جانفشانی میکردند. مهدی دباغی، خواهرزادهی من، که در 17 سالگی به شهادت رسید، یکی از آن افراد بود. در آن موقع مادرش 32 سال بیشتر نداشت.
با پر پر شدن چنین عزیزانی و نیز جانفشانی جوانان برومند و فرماندهان سرافراز بود که پوزهی همهی دشمنان به خاک مالیده شد و حتی یک وجب از خاک وطن عزیزمان از دست نرفت.
جنگ عراق بر ضد ما، به بهانهی اختلاف رودخانه و مرز نبود؛ در واقع جنگ ابرقدرتها بر ضد ما و برای براندازی نظام اسلامی بود. اصلا اختلاف مرز ی چنان اهمیتی نداشت که به یکباره عراق با تمام قوا به کشور ایران هجوم آورد. در طول جنگ نیز ابرقدرتها بودند که صدام را نگه میداشتند. آنها او را تا بن دندان مسلح کرده بودند و به سرعت مهمات و ادوات جنگی از دسته رفته و هواپیماهای منهدم شده را جایگزین میکردند. همواره انبارهای مهمات و اسلحهی دشمن پر بود و تانکهای سنگین و پیشرفت همیشه در مقابل ما صف کشیده بود.
در جبهه ما، امکانات بسیار محدود؛ ولی پشتوانهی ایمانی بچهها بسیار قوی بود
بیشتر رزمندگان از خانوادههای متوسط یا فقیر بودند و هیچ انگیزهای جز انجام وظیفهی دینی و دفاع از آب و خاک وطن را نداشتند. آنها شیفتهی امام خمینی و دنبالهروی شهدای کربلای حسینی بودند. به وصیتنامهها که نگاه میکنیم، وصیت به تقوا و دست بر نداشتن از امام، مکرر به چشم میخورد، درست همانند شهدای کربلا در روز عاشورا و در صحرای کربلا، مسلم بن عوسجه به میدان رفت. بعد از کارزار و جنگی سخت عاقبت بر زمین افتاد. امام حسین (ع) همراه حبیتبن مظاهر بالای سر او رفتند. حبیت به مسلم گفت:« با این که یقین دارم تا دقایقی دیگر من هم کشته میشوم، اما همین مقدار که زندهام اگر وصیتی داری که در توان من است بگو». مسلم که در خاک و خون غلتیده بود با دست به ابیعبدالله اشاره کرد و گفت: «اوصیک بهذا الرجل»، یعنی من تنها وصیتم این باست که از ابیعبدالله دست برنداری.
مجالس شبهای سهشنبه
بعد از شروع جنگ تحمیلی، پیشنهاد شد که برای جوانان پرشور انقلابی و جبههبرو، جلسهای تشکیل دهم و از معنویات سطح بال صحبت کنم، با مشورت دوستان قرار بر این شد که جلسه در شبهای سهشنبه و در منزل حاج محمد مقدم برگزار شود. حاج محمد از علاقهمندان به اهل بیت (ع) و از مبارزان قبل از انقلاب بود، که در پخش اعلامیه و عکس امام و کارهای دیگر فعالیت گسترده داشت. برای تداوم مجالس،من قول دادم که هر هفته در بین آنها حضور یابم و حتی اگر در سفر هم باشم البته به جز جبهه برگردم. بدین دلیل هر جا از من دعوت میشد، طوری برنامهریزی میکردم که بتوانم شب سهشنبه به تهران بازگردم.
خیلی زود جمعیت زیادی در آن مجالس جمع شد. حاج محمد مقدم طبقهی پایین منزل خود را بازسازی کرد و آن را به صورت سالنی بزرگ در آورد. با این حال کفاف نمیداد و جمعیت انبوهی در خیابان مینشستند. آن مکان به صورت پاتوقی برای جبههای در آمده بود.
جلسات ما با نماز جماعت شروع میشد. سپس حاج آقا عطرینژاد، احکام شرعی میگفت و آن گاه من منبر میرفتم. جوانان بسیاری جذب شدند که پس از چندی، بسیاری در صف بسیجیان درآمده، به جبهه رفتند. بعضی ادارات و نهادهای انقلابی، برای جذب نیرو و پرسنل متدین به آنجا رجوع میکردند. آن مجالس نه ماه ادامه داشت و من در تمام مدت راجعت به توبه صحبت کردم. خوشبختانه بعدها نوارهای جلسات به صورت نوشته به دستم رسید که پس از بازنویسی، آن را در 500 صفحه و به نام «آغوش رحمت» به چاپ رساندم. افراد نازنینی از آن جلسه به شهادت رسیدند و عدهای زیادی اسیر شدند. سه نفری که به دست منافقین به طرز وحشیانهای شکنجه شده و به شهادت رسیده بودند. از بچههای آن جلسه بودند. شهید گرگانی نیز، که پیشتر یادی از او شد و در نامهای به من نوشته بود 40 روز دیگر من شهید میشوم، از اعضای اولیهی جلسه بود. وی با اخلاقی گرم و صمیمی در آنجا خدمت میکرد. شخصیت انقلابی و معنوی شهید گرگانی،پیش از انقلاب و در دورهای که به مسجد مرحوم شهید شاهآبادی رفت و آمد داشت، صورت گرفته بود. احساسات شدیدی به انقلاب و به خصوص شخص حضرت امام داشت. او عاشق شهادت بود.
سرانجام به دلیل داغ آن عزیزان و گلهای پرپر شده، که مثل و مانندی نداشتند، و نیز به دلیل تراکم فوقالعادهی کارهایم،دیگر نتوانستم هر هفته در آن جلسات شرکت کنم و به تدریج جلسات تعطیل شد.
سخنرانی در بهداری صحرایی
یکی از نتایج مهم حضور ما در جبهه و سخنرانی برای رزمندگان، تقویت روحیهی نیروها و تحکیم ارادهی آنان برای بیشتر ماندن در جبهه و مقاومت در برابر دشمنان بود. در زمان عملیاتها، جبهه؛ شور و شعف بیشتری داشت و نیروها سر حال و قبراق بودند؛ ولی هرگاه جبهه در آرامش بود، ماندن در پشت خطهای اول و دوم و موقعیتها و پادگانهای مختلف،برای آنها خستهکننده و کسالتآور میشد و پس از مدتی میخواستند برگردند یا درخواست مرخصی میکردند، این در حالی بود که گاهی در آیندهای نزدیک عملیاتی در پیش بود و نمیبایست کسی بویی میبرد؛ یعنی اگر فرماندهان به نیروها اشاره میکردند که عملیاتی در پیش است، همه با جان و دل میماندند؛ ولی این یکی از معذورات بود. بنابر این فرماندهان گاهی از ما میخواستند که برای تقویت روحیهی بچههای مستقر در مناطق ساکت و آرام رفته، با راه انداختن مجالس دعا و سخنرانی آنها را سرگرم کنیم و با نقل آیات و روایات دربارهی اهمیت اجر و ثواب جهاد در راه خدا، انگیزهی آنان را برای ماندن هر چه بیشتر در میدانهای نبرد، دو چندان کنیم.
گفتنی است آیت الله سید محمد تقی شاهرخی پس از پيروزي انقلاب اسلامي از طرف حضرت امام خميني(رحمت الله علیه) بعنوان نماينده ايشان در شهرهای بروجرد و بروجن و استان چهارمحال و بختياري منصوب شد و همچنين رياست دادگاه انقلاب بروجن را بطور مستقيم از طرف امام و رياست دادگاههاي انقلاب اسلامي استان را بطور غير مستقيم بر عهده داشت. وي همچنین از طرف مردم غيور خرمآباد در اولين دوره انتخاب مجلس شوراي اسلامي به نمايندگي مجلس شوراي اسلامي انتخاب شد.
ایشان علاوه بر عضویت در مجلس خبرگان، نزديك به شش سال است كه از طرف رهبر معظم انقلاب حضرت آيت الله خامنهاي در كشورهاي بنگلادش، ميانمار، تايلند، هند، مالزی و سنگاپور انجام وظيفه كرده و به دفاع از حريم تشيع و تقويت پايگاه شيعيان پرداخته است.
اما زندگینامه زیبای این شهید در کلام "صاحب پرویز" برادر شهید:
"شهید علی پرویز" در سال 1338 در شهر مقدس کربلا به دنیا آمد. اجداد وی به دلیل عشق سرشاری که به امام حسین علیه السلام داشتند از صد سال پیش مقیم کربلا شده و پدر و پدربزرگ این شهید هم در کربلا متولد شدند.
علاقه به نماز جماعت از دوران طفولیت در وجودش موج می زد بطوریکه هر وقت صدای اذان را می شنید دوان دوان خود را به مسجد محل (عباسیه کربلا) می رساند و در نماز جماعت شرکت می کرد.
در سال 1350 و در نتیجه فشارهای دولت برای خروج اتباع ایرانی مقیم عراق به همراه خانواده به ایران بازگشت.
یکی از دو نفری بود که در رشته چاپ افست در سال 1356 دیپلم گرفت و چون ادامه تحصیل در این رشته میسر نبود از طرف دولت وقت بورسیه آلمان شد ولی نامه آن را پاره کرد و با درک شرایط زمان گفت: «تحصیل در مملکت کفر خیری ندارد.»
حاج مهدی پرویز پدر بزرگوار شهید می گوید: «جوانی 17 ساله بود که به من برای خرید تلوزیون به دلیل نشان دادن صحنه های بی بندوباری بارها اعتراض کرد و حتی تلوزیون خانه را شکست و بعد از تعویض تلوزیون این کار دوبار دیگر هم تکرار شد.»
پدر شهید علی پرویز در محضر آیت الله شاهرخی - تابستان 1391
در دوران منتهی به انقلاب فعالیت های مبارزاتی مخفیانه داشت و با پیش بینی نزدیک بودن پیروزی انقلاب خدمت سربازی در دولت شاه را نمی پسندد.
بنا به گفته خواهر بزرگترم اعلامیه های امام را دور از چشم پدر و مادر خود در محفظه کنتور آب مخفی می کرد آنها را در بین جوانان انقلابی در هنرستان محل تحصیل توزیع می کرد؛ روزی هم که امام به ایران آمد عضو کمیته استقبال حضرت امام بود.
4ماه آخر خدمت سربازیش منتهی به جنگ ایران و عراق شد و از اینکه بنی صدر مهمات به جبهه ها نمی فرستاد عصبانی بود تا اینکه 2 روز مانده به پایان خدمت سربازی راننده یک تانک عراقی را با ژ3 شکار کرد و با اصرار از فرمانده خود می خواهد که تانک را به غنیمت بیاورد و علیرغم میل فرمانده اش برای علاقه ای که به این عزیز داشت نهایتاً با رفتن وی به همراه دو نفر دیگر موافقت می کند.
عراقی ها که تانک خود را در دست سربازان امام می بینند با یک موشک 3 متری تانک را مورد اصابت قرار می دهند تا به آرزوی این شهید والامقام که خواسته بود حتی جنازه اش هم برنگردد و مفقودالاثر باشد جامه عمل پوشانده شود.
پدر شهید میگوید: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
*اگر شهید شدم با لباس بسیجی دفنم کنید
محمود نیکجو (برادر شهید) میگوید: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
*احمد نذر امام هشتم بود
خواهر شهید نیز روایت کرد: احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو!
*انتظار نداشته باش در کنارت بمانم
همسر شهید میگوید: پدرم شهید شده بود، احمد آمد به خواستگاری من. شب خواستگاری به من گفت هدف من از ادواج اینست تا نصف دینم را کامل کنم، برای همین میخواهم ازدواج کنم وگرنه به عنوان یک همسر نباید چنین انتظاری داشته باشی که در کنار شما بمانم.
بعدالتحریر
*بگذار ماه تا وسط آسمان بیاید
احمد برای به دنیا آمدن محمدرضا، مرخصی آمده بود، وقتی محمدرضا دوماهه شد تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود. ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
رفت ولی این آخرین دیدار با خانوادهاش نبود؛ بعد از نیم ساعت برگشت، دل کندن از این دو ماهه مانند خودش زیبا، سخت بود برایش؛ به همسرش گفت: میمانم تا ماه به وسط آسمان بیاید، بعد میروم.
دکتر محمدکاظم کوهی که تحصیلات خود را در شهر هامبورگ آلمان و در رشته مولکولار بیولوژی با گرایش فیزیو توکسیکولوژی گذرانده و هم اکنون نیز استاد دامپزشکی دانشگاه تهران است، خاطرهای را از آغاز عملیات« بیت المقدس7» روایت کرده است.
دکتر محمدکاظم کوهی که در آن زمان رزمندهای 19 ساله بوده است،میگوید:قرار بود عملیات «بیتالمقدس۷» شروع شود.ما در منطقه «بنه» در «شلمچه» مستقر شده بودیم تا وارد عملیات شویم. هوا فوقالعاده گرم و سوزان و واقعا دیوانهکننده بود. ظهر بعد از نماز که از سنگر نمازخانه بیرون آمدم دیدم کفشم را یکی اشتباهی پوشیده و رفته و در این منطقه هم چون همه برای عملیات آماده شده بودند هیچ امکان تدارکاتی اینچنینی وجود نداشت.
به سیدعلی آقای موسوی که فرمانده ما بود،گفتم:«کفشم نیست»،گفت:«به من میگفتی مواظبش میشدم.» به ناچار پاچه شلوارم را بالا زدم و بر روی شنهای داغ و سوزان راه افتادم.دیدم همه میگویند: «التماس دعا برادر» و من هم با پای تاولزده و سوز فراوان میگفتم:«محتاج دعاییم.» فهمیدم بچهها فکر میکنند به دلیل تقوای زیاد و برای آب شدن گناهان من به عمد با پای برهنه بر روی شنهای داغ راه میروم و حتی بعدا این موضوع را در دل نوشته یکی از بچهها(رزمندگان)
از آن ایام دیدم.
محمدکاظم کوهی در تصویر:نشسته از سمت راست نفر سوم.
ایسنا
گاهی اوقات انسان، بعضی از واژه ها را به اندازه معنی تحتاللفظیاش، درک و حس میکند و واضح است که آشنایی با آن و فهم از آن برایش محدود است و اما هنگامی می رسد که انسان با آن واژه ها زندگی می کند و روح خود را با روح آن معانی می آمیزاند و آنگاه دیگر محدودیتی نیست که دنیای دیگری است.
روح را که ز ناپاکی ها بپالایی؛ دل را که ز ناخالصی ها بزدایی؛ راه گشوده ای بسوی وصل، حرکت کرده ای به سوی نور. هجرت، شاید چون پلی باشد در مسیر سیر الی الحق که سالک را پیوندی دوباره دهد باعشق، با خورشید. هجرت فرار است از ظلمت به سوی نور، گذار است از کفر به ایمان، حرکت است از خلق به سوی خالق.
از خویشتن که بگذری؛ منیت ها را که بشکنی؛ خود را در میان هاله ای از انوار الهی حرکت داده ای به سوی آفتاب. هجرت کرده ای بسوی روشنایی؛ به سوی قله های کمال. و این همان مقدمه ای است برای وصل. برای یکی شدن و پیوستن…
اگر نشانی ز هجرت و پیوستن بخواهی بیابی؛ شاید دستنوشته حکشده بر سنگ مزار به خدا پیوستهای، بتواند دستت بگیرد و راه نشانت باشد. آنجا که با توصیفاتش، جلوه ای از اضداد را به نمایش گذاشته و ترسیم کرده است این گذشتن و ندیدن و رسیدن را. خوب بنگر. ببین که چگونه واژه های پر تلالؤش، هنوز هم نورپراکنند..
"…گاهی اوقات انسان ، بعضی از واژه ها را به اندازه معنی تحت اللفظی اش، درک و حس می کند و واضح است که آشنایی با آن و فهم از آن برایش محدود است… و اما هنگامی می رسد که انسان با آن واژه ها زندگی می کند و روح خود را با روح آن معانی می آمیزاند و آنگاه دیگر محدودیتی نیست که دنیای دیگری است؛ حال و هوای دیگری است و بقولی عالمی دیگر… و از جمله آن واژه ها هجرت است و غربت. عجب دنیایی است این دنیای هجرت و غربت که هم تلخ است و هم شیرین، هم غم است و هم شادی، هم درد است و هم درمان، هم دلتنگی است و هم دلگشایی، هم سوز است هم شوق، هم سکوت است و هم فریاد، هم دوری است و هم فراق، هم بیقراری است و هم قرار، هم تشویش است و هم آرامش، هم بغض گلوست و هم اشک عاشقانه، هم گوشه انزواست و هم مرکز امتزاج و بالاخره هم بیکسی است و هم با صاحب همه کسان بودن… براستی وه که عجب جلوهای دارد این هجرت و غربت…”
زاده ۱۹ تیر سال ۱۳۳۶ بود و مسئول خانه فرهنگ جمهوری اسلامی ایران در هند و سپس در شهر مُلتان پاکستان. در پایان این مأموریتها هم برگه های روزشمار حیات زمینی اش، در دوم اسفند سال ۱۳۷۵ به انتهای خود رسید و زندگی اش در شهر مُلتان پاکستان، به ضرب گلوله گروه تروریستی موسوم به سپاه صحابه در دفتر کارش ختم به روزیخواری در جوار الله شد. برای شهید سید محمدعلی رحیمی شهادت دروازه های سخت گشوده شوندهاش را با گلوله ای بر کتف و پیشانیش به روی وی گشود و نامش تا ابد بر صفحههای تاریخ به یادگار ماند ودر این میان جسم خاکی اش به رسم امانت در قطعه ۵۰/ ردیف۱۳/ شماره۱۷ تا روز ظهور تنها امید جهان به خاک سپرده شد…
روحش شاد و یادش گرامی...
منبع: یا شهید
شهید همت در جبهههای جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانهای با رزمندگان داشت.
سلاح زیر برف
مقر سپاه پر از ضد انقلاب است. نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند. با همین سلاحهایی که الان در دست دارند، مدتها با پاسداران و بسیجیهای سپاه پاوه جنگیدهاند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آنها اعتماد کرده و نه تنها سلاحهایشان را نگرفته، بلکه آنها را عضو بسیج هم کرده است.
فرمانده سپاه به آنها هم مثل بسیجیها نگاه میکند، مثل بسیجیها احترام میگذاد و به حرفهایشان اعتماد میکند؛ نمونهاش همین کاک سیروس و دار و دستهاش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید: «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»
کاک سیروس گفت: «با نیروهایم آمدهام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما میخواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»
موسی که شک کرده بود، پرسید: «میدانید فرمانده ما کیست؟»
کاک سیروس گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک ابراهیم همت را نشناسد؟»
موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا میزدند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما کاک همت اجازه چنین کاری را نداد.
همین موضوع، بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آنها به خود حق میدادند که عصبانی شوند، چرا که میگفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاحها نیروهای سپاه را قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟
موسی هرچند پاسخ قانعکنندهای برای آنها نداشت، اما چون همت را میشناخت، به آنها گفت: «حتما حکمتی در کار است. کاک همت کاری را بیحکمت انجام نمیدهد.»
*
صبح است. بارش برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزهکشان سوز برف را جمع میکند و مثل شلاقی دردناک به سر و صورت موسی میکوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به اتفاق هم به یکی از مقرهای ضد انقلاب رفته، با پادرمیانی کاک سیروس، آنها را به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او گفته: اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول میدهم بیشتر ضد انقلابها را از دشمنی با انقلاب منصرف کنم... بیشتر آنها ناآگاهند.
هیچ کس حرف کاک سیروس را باور نمیکند؛ به جز همت. نیروها میگویند: به کاک سیروس نمیشود اعتماد کرد. او میخواهد سر کاک همت را زیر آب کند.
همه میدانند که همت آمادگیاش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده است. موسی که نگران جان همت است، هرچند از خطر میترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی كند.
كاك سيروس و همت میآيند. موسی پشت فرمان نشسته، ماشين را روشن میكند. كاك سيروس ، آدم درشت هيكلی است. او به تنهايی جای دو نفر را میگيرد؛ در حالی كه در ماشين لندكروز، سه نفر آدم عادی زوركی جا میشوند.
به هر ترتيب كه شده، كاك سيروس و همت خودشان را در لندكروز جا میكنند، راه میافتند.
شيشهها از سرما يخ زده است. موسی برف پاككنها را روشن میكند؛ اما آنها هم هيچ كاری نمیتوانند بكنند.
همت كليد برف پاككنها را خاموش میكند و میگويد "اينها برف پاككن است، نه يخ پاك كن!"
خيابانها خلوت است. صدايی جز زوزه باد و عوعوی سگها شنيده نمیشود. از دوردست گاه صدای تيراندازی به اين صداها اضافه میشود. موسی به كاك سيروس فكر میكند. كاك سيروس حرفی نمیزند. به روبرو خيره شده و در فكر فرورفته. سرما رفتهرفته به درون استخوانها نفوذ كرده، آن سه نفر را در خود مچاله میكند. همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج میبرد، دستش را روی پيشانی گذاشته، چشمانش را به هم میگذارد. موسی متوجه میشود، چفيهاش را باز میكند و به او میدهد.
_ببند دور پيشانیات... اگر گرم بشود، دردش ساكت میشود. همت، چفيه را گرفته، آن را با دستهای لرزانش محكم به دور پيشانیاش می بندد.
لندكروز به جادهای كوهستانی میرسد. كاك سيروس، موسی را راهنمايی میكند. صدای تيراندازیها بلندتر از قبل به گوش میرسد. ديگر هيچ موجود زنده و وسيله نقليهای در جاده ديده نمیشود. رفتهرفته شك و نگرانی به دل موسی مینشيند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهای كسی را میبيند كه از زير برفها بيرون زده، كاك سيروس و همت هم اين صحنه را میبينند. كاك سيروس محكم میزند روی داشبورد و میگويد: "نگه دار!"
موسی میزند روی ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين میپرد و خودش را به او میرساند. همت دواندوان به دنبالش میرود. موسی از اطراف مراقبت میكند تا مبادا تلهای در كار باشد.
همت، لوله سلاحی را میبيند كه از زير برفها بيرون آمده. كاك سيروس، برفها را كنار میزند. پيرمردی سلاح به دست نمايان میشود. كاك سيروس با تعجب میگويد: "اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده."
همت، صورتش را به سينه كاك نايب میچسباند و به صدای قلبش گوش میدهد. سپس شروع میكند به دادن تنفس مصنوعی و می گويد: "بايد زود برسانيمش بيمارستان."
همت، زير بغلهای كاك نايب را میگيرد و از زمين بلندش میكند. كاك سيروس با يك دست، پاهای كاك نايب را بلند میكند و با دستی ديگر، سلاح او را برمیدارد. میخواهد كاك نايب را پشت لندكروز سوار كند؛ اما همتم او را به جلو میبرد روی صندلی مینشاند. میگويد: "اگر پشت ماشين سوارش كنيم، تا آنجا میميرد. بايد تا بيمارستان بدنش را گرم نگه داريم."
كاك سيروس می گويد: "جلو كه جا نيست. سه نفری هم به زور جا شديم."
همت پشت ماشين سوار میشود، میگويد: حالا هم سه نفری بنشينيد، فقط سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.
كاك سيروس كه از كار همت جا خورده با تعجب نگاهش میكند، موسی از ماشين پياده میشود و میگويد: ابراهيم تو سينوزيت داری، همينطوری هم حالت خوب نيست، بيا بنشين پشت فرمان....
همت میپرد وسط حرف موسی و با تشر میگويد: گفتم جان اين پيرمرد در خطر است، زود سوار شو تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.
موسی كه میداند اصرار نتيجهای ندارد، پشت فرمان مینشيند و به راه میافتد.
هرچه سرعت لندكروز بيشتر میشود بخاری ماشين اتاقك را گرمتر میكند. رفتهرفته بدن كاك نايب گرم شده و آه و نالهاش بلند میشود. كاك سيروس بدتر از قبل در سكوتی عميق فرو رفته. سكوت اينبار او از شرم و خجالت است.
موسی آينه ماشين را روی همت تنظيم كرده و با حسرت نگاهش میكند. همت پشت ماشين مچاله شده، هر لحظه لايهای از برف بر سر و روی او مینشيند و او را سفيدپوش میكند.
موسی در طول راه به اعتماد همت فكر میكرد و به حرفهای جورواجور نيروها. وقتی به بيمارستان میرسند، از ماشين پياده میپرد و به سراغ همت میآيد. همت مثل يك گلوله يخي در پشت لندكروز بیحركت مانده. موسی هرچه صدا میزند جوابی نمیشنود. كاك سيروس به تنهايی كاك نايب را به دوش میكشد و به اورژانس میبرد. موسی بالای لندكروز میپرد و برفها را از روی همت كنار میزند. همت يخ زده است. موسی در حالی كه از دلشوره و نگرانی بغض كرده، پرستارها را صدا میزند.
شب است، موسی در اتاق نگهبانی مقر سپاه نشسته و بازهم به همت فكر میكند. برای ملاقات به بيمارستان رفته، كاك نايب مرخص شد، اما همت هنوز بستری بود.
موسی از سرما خود را مچاله كرده و به رازی فكر میكند كه هنوز برای خيلي از نيروها ناشناخته مانده است، راز جذابيت همت. هنوز بعضی ها میپرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد میكند، آنها چطور عاشق همت میشوند؟ نكند با اين كارهايش میخواهد مقر را دودستی تقديم ضد انقلاب كند.
از تاريكي صدای پا میآيد. موسی به خود میآيد، سلاحش را برمیدارد و ايست میدهد. صدای پا قطع میشود. موسی در حالی كه تفنگش را مسلح میكند داد میزند: دستهايت را ببر بالای سرت، آرام بيا جلو، دست از پا خطا كنی شليك میكنم.
چند مرد مسلح در حاليكه سلاحهايشان را بالای دست گرفتهاند پيش میآيند. موسی میپرسد: كی هستيد؟ يكی كه از همه مسنتر است با صدای بغضآلودی میگويد: من كاك نايبم. با پسرهايم آمدهايم سرباز كاك همت بشويم، آمدهايم در ركاب حاج همت بجنگيم.
كسي منتظرم نيست. همه خانواده، منو از خودشون روندن. بار اولی كه مرخصی رفتم، متوجه شدم تو شهر خودم غريبم. كسی درو به روم باز نكرد...
بارها درباره شهدایی که به دلیل حضور در جبهه های جنگ از سوی خانواده های خود طرد شده بودند، شنیده بودم و راستش چندتایی از آن ها را هم شناسایی کردم. چند روز پیش دیدم رزمنده بسیجی، عماد سماوات، در «گردان غواصی نوح» درباره ی یکی از همین شهدا، مطلبی نوشته و عکسی هم زده اما اسمی از او نبرده است.آن چه مشاهده می کنید، همان عکس و مطلب است:
«...گوشه اي دنج، پشت سنگر را پيدا مي كرد ومي نشست و با خود و خداي خودش خلوت مي كرد.گاهي مفاتيح كوچيك جلد سياهشو در مي آورد وزمزمه هايي مي كرد.
مدت زيادي مي شد، مرخصي نرفته بود. هركدام از بچه ها، بالاخره بعد از مدتي به مرخصي مي رفتند.
مي ديدم كه با حسرتي تلخ ، به اونايي كه مي رفتند مرخصي، نگاه مي كنه و باز براي خودش به كنج خلوتش پناه مي بره وباز همون دعاهاو نجواهاي عاشقانه...
مدتي بود،كنجكاو شده بودم، مي دونستم كه تعهد بالايي داره، اخلاصش زبانزد بود.همه ي شناسايي هاي محوله رو با دقت بالايي انجام مي داد. ولي نه نامه اي ، نه مرخصي اي، نه حتي بهانه اي براي زدن يه تلفن به منزل...
دلمو زدم به دريا و يه روز،خلوتشو به هم زدم.نشستم كنارش و حرف زديم؛ از هر دري...وقتش بود، بايد مي پرسيدم. همهي توانمو جمع كردم دركلمات وپرسيدم: راستي...داداش ،چرا نمي ري مرخصي؟چرا نامه نداري؟ چرا...
اومد روي حرفم و گفت: كسي رو ندارم . نه اينكه نداشته باشم. من وقتي داشتم ميومدم ، از خونه و خونواده رونده شدم . كسي منتظرم نيست . همهي خونواده، منو از خودشون روندن.بار اولي كه مرخصي رفتم، متوجه شدم تو شهر خودم غريبم.كسي درو به روم باز نكرد.گفتند : بايد قول بدي ديگه جبهه نري.اما مگه مي شه تكليف رو ادا نكرد؟ مگه مي شه به نداي امام لبيك نگفت ؟ اين براي من مهم تره .برگشتم اين جا و ديگه نرفتم.
شيفته اش شده بودم،شيفته ي اين بصيرت و اداي تكليفش . با خودم فكر مي كردم يعني اگه چنين امتحاني از من بشه مي تونم سربلند باشم؟...
وقتي شهيد شد، دردمند گريستم . انگار برادرم، برادرواقعيم شهيد شده بود.ماها اون روزا همه ي كساني بوديم كه اون داشت...
منبع: جام نیوز
مصطفی را صدا میزدند مصطفی ریش! به خاطر تیپ خاص و هیکل ورزیده و شباهتی که به فیدل کاسترو داشت به فیدل کاسترو آبادان معروف شده بود. رزمنده شهر آبادان در روزهای جنگ و حملات دشمن به شهرهای خوزستان هیچ وقت، آبادان را ترک نکرد.
مصطفی سراندیب معروف به مصطفی ریش در سال 1311 در آبادان، خیابان امام، کوچه کاویانی به دنیا آمد. خودش میگوید " تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم. چون فضول بودم از مدرسه بیرونم کردن. ولی تا بوده نه اذیت مردم کردم نه کسی اذیتم کرد."
مصطفی را صدا میکردند مصطفی ریش! به خاطر تیپ خاص و هیکل ورزیدهاش و شباهتی که به فیدل کاسترو داشت به فیدل کاسترو آبادان هم معروف شده بود. رزمنده شهر آبادان در روزهای جنگ و حملات مداوم دشمن به شهرهای خوزستان هیچ وقت دلش طاقت نیاورد شهرش را ترک کند و در آبادان ماند.
هر کاری که از دستش برمیآمد برای شهر انجام میداد، از حضور در خط مقدم جبهه تا روحیه بخشی به مردم شهر. با وجود شایعههایی که دربارهاش میگفتند اما به گواه رزمندگان آبادان نه نماز جمعهاش ترک شد و نه حضورش در تشییع پیکر شهدای شهر.
همسر و فرزندش را به دلیل اثرات شیمایی بمباران شیمیایی که در دی ماه سال 65 در جریان عملیات کربلای پنج توسط ارتش عراق انجام شد از دست داد.
سرانجام روز شانزدهم دیماه 1388 مصطفی سراندیب معروف به مصطفی ریش به جوار رحمت حق پیوست.
خبرگزاری دفاع مقدس