خاطرات دفاع مقدس
اینکه گاهی بعضی ها به شوخی یا جدی میگویند بزرگتری به عقل است نه به سن راست میگویند. لا به لای تاریخ را که ورق میزنی پر است از افراد کار کشته در عالم سیاست و جنگاوری و ... که مویی سفید کردند و خونی از آنها در راه اسلام ریخته شده است که در نوع خود سوابق بی نظیری دارند اما همین که زمان تصمیم گیری های حساس شده پایشان لغزیده و چنان اشتباه کرده اند که دودمان سالها مجاهدتشان را در دقایقی و شاید ثانیه هایی به باد فنا داده اند.
اما در کنار اینها نیز نوجوانانی بودند که بدون هیچ تحصیل و یا سابقه ای توانستند در زمان خود به قدری بصیرت داشته باشند که در لحظه ای ره صد ساله را بپیمایند و جاودانه شوند برای همیشه. اینان همان هایی هستند که قاسم بن الحسن(ع) را الگوی خویش قرار دادند و مانند همین آقا زاده تا ابد روزی خور درگاه حضرت حق شدند.
از این نوجوانان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی کم نداشتیم که خود را فرزندان امام روح الله(ره) میدانستند و در لبیک به فرمان جهاد پیر مرداشان ردای جنگ پوشیدند و اسلحه هایی به دست گرفتند که بعضا از قدشان هم بزرگتر بود اما دلشان دریا و جگر شیر داشتند.
یکی از این دلاور مردان کوچک به نام شهید عبدالمجید رحیمی است که به خاطر جثه کوچکش هم اسلحه از قدش بلند تر بود و هم کلاه برای سرش بزرگ اما تصمیم گرفت خونش در راه اسلام ریخته شود و شد.
عبدالمجید که سنش کمتر از 15 سال بود جمله ای سوزاننده دارد که با آن می خندد به ریش تمام دنیا پرستانی که مغبون دو عالمند. میگوید: «همه خیال می کنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم!!»
حسینیه شهید همت دوکوهه را کمتر کسی است که نشناسد به خصوص کسانی که سفر راهیان نور را تجربه کرده اند. نفس کشیدن در فضای باز این محوطه واقعا روح را سبک میکند. اینجا اگرچه تجملی دیده نمی شود اما دیدنش لذت بخش است. سادگی موج می زند در این حسینیه و هنوز فضا بوی فرزندانی را میدهد که خونشان در راه حق ریخته شد و بی شک هنوز هم چشم شهدای دوکوهه از این محل برداشته نشده است. حوض مقابل این حسینیه سالها محلی بود برای وضو گرفتن پاک ترین پسران این سرزمین و حالا یکی از همینها که نامش در ملکوت شناخته شده است آرام گرفته در کف این حوض.
امید صبحها دیر به مدرسه می آمد. یکبار علت دیر آمدنش را پرسیدم. در جواب، دستهایش را نشانم داد.
شهید امید محمدیان قریب به یکسال پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و پنجم دیماه 1358ه.ش در تهران متولد می شود. پنج سال ابتدایی عمرش را در محله خزانه تهران گذراند. پس از آن به همراه خانواده از تهران به سمت شهرستان ورامین راهی شده و در روستای علی آباد سکونت می کند.
شهید امید محمدیان تحصیلات مقطع ابتدایی خود را در دبستان هجرت و مقطع راهنمایی را در مدرسه ی راهنمایی شیخ صدوق می گذراند. امید در کوچه ای قد می کشد و رشد می کند که از در و دیوار خانه هایش رایحه ی عطر شهید می آید، کوچه ای که سه شهید تقدیم انقلاب و اسلام کرده است.
او قدم هایش را در مسیر زندگی این شهیدان بزرگ بر می دارد تا سرنوشت خود را همچون سرنوشت آنان رقم زند. در دوره ی راهنمایی برای کمک به پدرش، هم کار می کند و هم درس می خواند. شب ها تا صبح در کارخانه بلور سازی واقع در جاده علی آباد به شدت مشغول کار می شود تا در مخارج زندگی، پدرش را یاری کند.
به علت صدای زیبا و رسایی که داشت، در مدرسه راهنمایی عضو گروه سرود می شود، به قرائت قرآن می پردازد و در گروه تواشیح شرکت می کند. در مراسم عزاداری و میلاد اهل بیت(ع) مداحی هم می کند.
از سال 1374 در کلیه امور فرهنگی کانون و انجمن اسلامی پایگاه بسیج شهید بهرامی علی آباد نقش بسزایی را ایفا می کند.
سال های بعد از دریافت مدرک سوم راهنمایی، شوق زیادی جهت پیوستن به ارتش جمهوری اسلامی نشان می دهد. بنابراین در دیماه سال 1377 به عضویت رسمی ارتش درمی آید. درآنجا جذب عقیدتی وسیاسی آن نهاد شده ودر رسته مخابرات به تعلیم هنر عکاسی وفیلمبرداری می پردازد. ذوق و علاقه شدیدش به عکاسی منجر به شرکت او در تمامی ماموریتهای ارتش می شود. حتی در مراسم های گوناگون نیز به عکاسی پرداخته ومجموعه ای از انواع موضوعات (تجهیزات ارتش، مانورهای دفاعی ،کمک رسانی ارتش به آسیب دیدگان، مراسم های فرهنگی ارتش، عزاداری ها و مولودی ها، عکس ازطبیعت و. . . ) را جمع آوری می نماید. علاقه بیش از حد او موجب می شودکه به عنوان عکاس حرفه ای ارتش مورد تقدیر قرار بگیرد.
در سال 1379 پیراهن زرد دروازه بانی را به تن می کند و در لیگ فوتبال دسته یک قرچک درون دروازه تیم فوتبال شهید سلیمانی علی آباد قرار می گیرد.
در همین سال ازدواج می کند و پسری به نام محمد مهدی از خود به یادگار می گذارد.
سرانجام، زندگی امید به یک روز پاییزی ختم می شود. روز سه شنبه پانزدهم آذر ماه 1384 هواپیمای c-130 ارتش که حامل خبرنگاران و عکاسان بوده با دو ساعت تاخیر عازم رزمایش "عاشقان ولایت" می شود. اما طولی نمی کشد که هواپیما از کنترل خلبان خارج شده و صدای صلوات امید و همکارانش به گوش می رسد. امید در شعله های آتش، به درجه رفیع شهادت نائل می آید و عکاس آسمانی با کوله باری از عشق به خدایش، مسافر آسمان می شود.
پیکر پاک شهید امید محمدیان را در تاریخ 1384/09/17 در گلزار شهدای امامزاده سجاد(ع) به خاک سپردند. در ادامه مطلب خاطراتی از این شهید عزیز خواهید خواند:
شش ماه بی خبری
فرهاد محمدیان برادر شهید تقریبا نیمی از عمر خود را با وی گذرانده است. فرهاد می گوید: سال 1377 بود. امید تصمیمش را برای پیوستن به ارتش جمهوری اسلامی گرفته بود. بار و بنه اش را بست و عازم مراغه شد. شش ماه گذشت، از او هیچ خبری نداشتیم. تصور می کردیم که امیدهنوز در مراغه است. با تماس و پیگیری هایی که انجام دادیم متوجه شدیم که او در تهران است. به محض رسیدن به مراغه بلافاصله به تهران اعزام می شود، دوره ی آموزشی اش را طی می کند و به عضویت رسمی ارتش در تهران در می آید. پدرم (مرحوم محمد رضا محمدیان) می گفت که بعد از گذشت شش ماه وقتی امید را دیدم صورتش بسیار لاغر و چهره اش سوخته شده بود، به طوری که اصلا او را نشناختم.
دیر به مدرسه می آمد
میرآخوری مدیر مدرسه راهنمایی شیخ صدوق که امید نوجوانیش را در آن گذرانده خاطره ای شنیدنی از تاخیرهای شهید برای رفتن به مدرسه دارد. وی می گوید: امید صبحها دیر به مدرسه می آمد. یکبار علت دیر آمدنش را پرسیدم. در جواب، دستهایش را نشانم داد. دستهایش پینه بسته و سوخته بودند می گفت، شبها تا صبح در بلور سازی کار می کند و به همین خاطر دیر به مدرسه می آید.
منبع:فارس
جملات بالا بخشی گفتههای حاج قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشکر«41ثارالله» استان کرمان از شب شهادت فرمانده 19 ساله، شهید «حسینعلی عالی» در عملیات «کربلای5» است.
دانشآموزان همواره در دورههای مختلف تاریخ انقلاب اسلامی ایران دوشادوش اقشار دیگر در عرصههای مهم و سرنوشت ساز حضور یافتهاند. یکی از برجستهترین دورههای حضور این جوانان به دوران هشت سال دفاع مقدس بازمیگردد که حدود 55 هزار دانشآموز در آن ایفای نقش کردند و در این میان بیش از 36 هزار نفر از آنان به شهادت رسیدند.
شهیدان مرحمت بالازاده، حسین فهمیده، بهنام محمدی، مهرداد عزیزاللهی و سعید طوقانی از جمله شهدای دانشآموز هستند که درباره زندگی نامه آنها سخن گفته شده است، اما شاید تا کنون کمتر درباره فرمانده 19ساله و مسئول واحد «اطلاعات-عملیات» لشکری که «حاج قاسم سلیمانی» فرماندهی آن را بر عهده داشته است شنیده باشید.
امروز هفتم آبان ماه نخستین روز از آغاز هفته بسیج دانشآموزی است به همین مناسبت به آشنایی با بخشی از زندگینامه و چگونگی شهادت شهید «حسینعلی عالی»؛ شهید شاخص قشر بسیج دانشآموزی خواهیم پرداخت.
حسینعلی در ماه محرم سال 1346 هجری شمسی در روستای «جهانگیر» شهرستان«زابل» متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را نیز در این شهرستان گذراند. با اوجگیری انقلاب، به همراه پدر و مادر و دیگر وابستگان در مبارزات علیه حکومت استبدادی شاه شرکت فعال داشت. عشق و علاقه عجیبی به امام و انقلاب داشت و همین موجب شد پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای حراست از انقلاب و دستاوردهای آن به عضویت بسیج در بیاید. او عاشق امام بود و همه را به اطاعت از ایشان سفارش میکرد.
با تهاجم نظامی عراق علیه ایران و آغاز جنگ تحمیلی، در حالی که یک دانشآموز 14 ساله بود و جثه کوچکی داشت به جبهه رفت.حسینعلی در کنار تحصیل،به ورزش کشتی نیز علاقه داشت و در هر دو زمینه موفق بود. او خیلی زود رسالت و توانایی خود را در جبهه شناخت و در واحد «اطلاعات-عملیات» لشکر «41 ثارالله» استان کرمان فعال شد و در عملیاتهایی همچون «والفجر8»، «کربلای1» و «کربلای5» حضور یافت.
مدیریت، مسئولیتپذیری، ولایتمداری،اطاعت و فرمانبرداری، احترام و روحیه مشورت از خصوصیات بارز او بود و همین ویژگیها موجب شد تا در19 سالگی در عملیات «کربلا5» از سوی حاج قاسم سلیمانی مسئول محور عملیات لشکر ۴۱ ثارالله به او سپرده شود. قدرت فرماندهی خوبی داشت. ادب و رفتاش باعث جذب رزمندگان به او شده بود. در انجام فرایض و عمل به مستحبات و قرائت قرآن و دعا کوشا بود.
تا اینکه در شب نوزدهم دیماه 1365 در حالی که رزمندگان در منطقه «شلمچه» در حال عبور از زمینی پر از آب بودند،به موانعی همچون میدان مین و 100 متر سیم خاردار فرش شده بر زمین میرسند. تخریب چی سیمها را میچیند که در همین لحظه دشمن منور هشدار دهنده را شلیک میکند. در این درگیری گلولهای به پهلوی حسینعلی برخورد میکند اما او برای اینکه رزمندگان دیگر بتوانند از آن مهلکه نجات یابند و خط دشمن شکسته شود خودش را روی سیم خاردارها میاندازد.
برادر شهید عالی در خاطراتی روایت میکند: عملیات والفجر8 بود،بر اثر بمباران شیمیایی دشمن تعدادی از رزمندهها زیر آوار ماندند، حسینعلی بدون توجه به گازهای شیمیایی سریع به طرف بچهها رفت، من نیز به دنبالش رفتم، به سختی بسیجیها را بیرون آوردیم. وقتی از محوطه خارج شدیم حالت تهوع و سرگیجه شدید به ما دست داد. تمام صورت برادرم سوخته بود. ما را به بیمارستان «بوعلی» تهران اعزام کردند. مصدومیت حسین از ناحیه چشم بیشتر از دیگر اعضای بدنش بود، اما باز میخندید. در حالیکه نگرانش بودم و به استقامت او در برابر آزمایشهای الهی غبطه میخوردم او با دیدن ناراحتی من مرا به صبوری دعوت کرد و گفت:«اینها نعمتهای الهی هستند، از این نعمتها استفاده کنید، این بالاترین افتخار است، اگر خداوند شهادت را نصیب ما نکرد، همین که جراحتی از جنگ داشته باشیم، بالاترین افتخار برای ما است.
پزشک معالج برایش 6 ماه استراحت تجویز کرد، ولی حسینعلی که توان ماندن در شهر را نداشت یک ماه بعد عازم جبهه شد. او با وجود اینکه مسئول اطلاعات عملیات لشکر بود، به تمام اعضای خانواده گفته بود که در جنگ کفشهای رزمندگان را واکس میزند و آنها که این مطلب را باور کرده بودند و از اینهمه عجله او برای بازگشت و انجام این کار تعجب میکردند.
حسینعلی از کودکی دوست داشت پزشک شود. یک روز به او گفتم: «جبهه بس است، تو که میگفتی میخواهی پزشک یا دندانپزشک شوی، پس درست را بخوان، میدانی مردم میگویند شما برای فرار از درس به جبهه میروید». نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد: «جبهه به ما نیاز دارد، دین و شرف ما در هجوم دشمن قرار گرفته. وقت آن نیست که من فقط درس بخوانم، انشاءالله جنگ که تمام شد، با خیال راحت درس میخوانم برای من اصلاً مهم نیست، بگذار هرچه میخواهند بگویند، وقتی امام میگوید رفتن به جبهه وظیفه است، نباید انسان کلاه شرعی درست کند و به بهانه تحصیل جان خود را حفظ کند.
وقتی حسینعلی در سال 1364 در سال چهارم رشته علوم تجربی ثبت نام کرد، خیلی خوشحال شدم چون فکر کردم دیگر به جبهه نمیرود اما دوباره به جبهه رفت. چندماه بعد درست در نیمه فروردین ماه به خانه بازگشت و پس از امتحانات نهایی خرداد و آزمون سراسری دانشگاه آماده نبرد شد. وقتی کارنامه سازمان سنجش به دستم رسید، باورم نمیشد، تمام نمرات حسینعلی بدون استثنا رضایتبخش بود، او با این کار نشان داد که یک رزمنده میتواند در دو جبهه مبارزه کند.
شهید مرتضی بشارتی از همرزمان شهید حسینعلی عالی نیز درباره به یقین رسیدنش در قنوت نماز میگوید:«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل، عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین میخندد. به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»با تعجّب گفتم: «بله،اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چهقدر؟» گفتم: «زیاد.» ادامه داد: «گوشت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف میزد و من را نصیحت میکرد و میگفت: «مرتضی! نترس.عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف میزد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
یکی از همزمان شهید عالی میگوید: شب عملیات «کربلای5» حاج قاسم (سردار سلیمانی) با دوربین دید در شب رزمندگان را نگاه میکرد و مرتب به حضرت زهرا (س) متوسل میشد. بعدها سردار سلیمانی درباره این شب روایت کرده است:« دلهره عجیبی پیدا کردم چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را میدیدم و مرتب متوسل به به حضرت زهرا (س) میشدم که عملیات لو نرود.»
شهید حسینعلی عالی در یکی از نیایشهایش خواسته است: «خداوندا! میخواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرین قطره خون راه آنها را ادامه دهم. میخواهم همچون دوستانم به سوسوی آن ستاره ای که نور امید به من بخشیده پر بکشم .»
ایسنا
شهید دریا قلی سورانی یک اوراقچی ساده در آبادان بود که چند روز پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق متوجه عبور غافلگیرانه عراقیها از رودخانه بهمنشیر شد و مسافت ۹ کیلومتری را از گورستانِ اتومبیلهای فرسوده در «کوی ذوالفقاری» تا نیروهای خودی را با دوچرخه میپیماید و مدافعان شهر را از حمله عراقیها آگاه میسازد.
دریا قلی سورانی ، (۱۳۵۹-۱۳۲۴) اهل آبادان، و یک اوراقچی ساده بود.
وی در تاریخ نهم آبان سال ۱۳۵۹ و در جریان حمله ی عراق به ایران، در بیست کیلومتری شهر آبادان متوجه تحرکات شبانه عراقی ها برای حمله غافل گیر کننده به این شهر شد و به سرعت با دوچرخه خود را به آبادان رسانده و با فریاد، مردم را از ماجرا آگاه ساخت.
مردم نیز با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانهها بیرون آمدند و با هر چه در دست داشتند، از چوب و چاقو و بیل و کلنگ به سمت منطقه ذوالفقاری حرکت کردند.
سورانی سپس پیاده به سمت مقر سپاه پاسداران دویده و نیروهای خودی را از حمله عراقی ها آگاه می سازد. وی پس از ساعتها مقاومت در کشاکش این ماجرا بر اثر ترکش خمپاره مجروح و در راه بیمارستان در قطار به مقام والای شهادت نائل می شود. با مقاومت مردم، نیروهای عراقی در تصرف آبادان ناکام مانده و مجبور به عقب نشینی شدند.
نیروهای بعثی پس از اشغال آبادان قصد تصرف شیراز را داشتند که با رشادتهای شهید دریا قلی سورانی و مقاومت مردم آبادان، از دستیابی به این امر بازماندند.
شهید سورانی در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است و به تازگی مقبره ی این شهید رونمایی شده است.
از زبان مهرزاد ارشدی همرزم شهید:
در نهم آبان و پس از سقوط خرمشهر، ارتش بعث عراق، تصمیم گرفت که آبادان را نیز اشغال کند و به همین خاطر این شهر را محاصره کرد و از سمت ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد. این بخش از شهر دور از مرکز آبادان بود و با توجه به درگیری های فراوان نیروهای زیادی در آنجا نداشتیم تا آن که شهید دریاقلی که یک اوراقچی ذوالفقاری بود، متوجه شد. او با دوچرخه به سمت شهر حرکت کرد تا مسئولان سپاه را خبر کند و همان طور که رکاب می زد، فریادکنان مردم را به سمت ذوالفقاری هدایت می کرد.
ارشدی ادامه داد: مردم هم با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانه ها خارج شدند و با هر چه که در دست داشتند به سمت ذوالفقاری حرکت کردند. دریاقلی که دوچرخه اش پنچر می شود، دیگر قادر به حرکت نبود پیاده می شود و با «دو» خود را به سپاه آبادان می رساند و موضوع را به فرماندهی سپاه می گوید که بچه های سپاه و بسیج هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.
من هم که نوجوانی 16 ساله بودم، همراه نیروها بودم. ما که به سمت ذوالفقاری می رفتیم، می دیدیم که مردم به صورت «سیل» به سمت ذوالفقاری در حرکتند. من با چشم خودم جوانی را دیدم که از او پرسیدم: تو که چیزی نداری چگونه می خواهی با دشمن مقابله کنی؟ همان طور که می دوید، گفت، می دوم شاید اسلحه ای پیدا کنم و با آن جلوی دشمن را بگیرم. آخر اگر ما نرویم، دشمن شهر را می گیرد.
ارشدی در ادامه گفت: مردم در آن روز موفق نشدند دشمن را از ذوالفقاری عقب برانند و آرزوی استقلال آبادان را برایش به آرزویی دست نیافتنی تبدیل کنند، اما عدم سقوط آبادان درآن روز، نتیجه تلاش مخلصانه آن روز شهید دریاقلی بود. او وقتی خبر را به ما داد، در حالی که چند کیلومتر را دویده بود، طاقت نیاورد و دوباره آن مسیر را برگشت و در کنار مردم و بسیجیان و رزمندگان در برابر دشمن ایستاد و نیروهای عراق را به عقب نشینی وادار کرد.
وی افزود: من او را می دیدیم که رجز می خواند و می جنگید. از شور و شوقی که داشت، می خندید و در اوج هیجان، به نیروهای مردمی روحیه می داد. این نشان دهنده اخلاص و ایمان او بود که تا عقب نشینی عراق ایستاد.
شهید دریاقلی سورانی از زبان فرزندش رضا سورانی
مختصري از بيوگرافي درياقلي سوراني برايمان بگوييد.
پدرم متولد سال 1324 بود. وي در منطقه ذوالفقاري كه به اصطلاح به آنجا سيمتري ذوالفقاري ميگويند، اوراقفروشي داشت. آن منطقه با لب شط فاصله چنداني نداشت. در بحبوحه جنگ، عراقيها تا نزديك اروند پيشروي كرده بودند و فاصله چنداني با ما نداشتند. پدرم هميشه سوار موتور تريل ميشد. مادرم كه همسر دوم پدرم بود خيلي وقت پيش از شهادت پدر متاركه كرده و رفته بود. معلوم هم نشد كجا رفت تا الان هم هيچ خبري از ايشان ندارم و هميشه دنبالش ميگردم.
رابطهتان با پدر چطور بود؟
علاقه زيادي به پدرم داشتم. اغلب روزها و شبها پيش او در همان اوراقفروشي ميماندم. پدرم يكي از ماشينهاي اوراقي، فكر ميكنم مينيبوس بود به عنوان محل سكونت درست كرد ه و صندليهايش را درآورده بود. آن مينيبوس محل زندگي من و بابا شد. با شهادت پدر تنها شدم. كسي را در اين دنيا نداشتم. در دوران كودكي از داشتن پدر و مادر محروم شدم و سختيهاي زيادي كشيدم. البته نزديكان پدرم كمكهايي به من كردند، اما هيچ چيز در دنيا نميتواند جاي پدر و مادر را بگيرد.
چرا با شروع جنگ از آبادان نرفتيد؟
آبادان به علت جنگ و پيشروي عراقيها خالي شد. بيشتر مردم از آنجا رفتند. اما پدرم همچنان در آبادان ماند و به كارش ادامه داد. او اصلاً اعتقادي به ترك شهر و ديارش نداشت. ميگفت:« اگر قرار است روزي بميرم پس بهتر است همينجا بمانم و در شهر و خانه خود بميرم و چه بهتر كه مردنم با شهادت باشد.» اكثر نزديكان ما از آبادان به يزدان شهر (نجفآباد) رفتند، اما من و پدر در ذوالفقاري مانديم. عصر كه ميشد عدهاي از دوستان پدر پيش او ميآمدند، از گذشته ميگفتند و خاطراتشان را مرور ميكردند.
چطور درياقلي سوراني شد ناجي آبادان؟
يك شب پدرم متوجه ميشود عراقيها تحركات و رفت و آمدهاي عجيب و غريبي ميكنند، او متوجه ورود عراقيها به آبادان ميشود. عراقيها ميخواستند دست به حمله بزنند و شايد قصد اشغال آبادان را كرده بودند. پدر احساس خطر ميكند. او كيلومترها راه را شبانه با دوچرخهاش پيمود تا به پاسگاه شطيت رسيد و نيروهاي خودي را در جريان تحركات عراقيها قرار داد.
آن طور كه من شنيدم نيروهاي سپاه اولش باور نميكردند؟ درسته؟
بله، پدرم در آبادان سرشناس بود، همه او را ميشناختند. آدم شوخي بود. پدرم به فرمانده پاسگاه گفت: عراقيها امشب به آبادان حمله ميكنند. بدجوري در تكاپو هستند، نيرو و مهمات جابهجا ميكنند. فرمانده هم كه پدرم را فرد شوخي ميدانست گفت: «دريا قلي شوخي نكن الان موقع شوخي نيست!»
پدرم جواب داده بود به خدا شوخي نميكنم، خيلي جدي حرف ميزنم، بيست كيلومتر راه آمدهام تا شما را مطلع كنم.
پس نيروها براي دفاع رفتند؟
بله، بعد از اصرارهاي پدرم، فرمانده پاسگاه قضيه را جدي گرفت و بلافاصله به تمام نيروها و يگانها آماده باش داده شد. عراقيها كه فكر ميكردند ايرانيها از قصد آنان خبر ندارند، آن شب با خيال راحت براي اشغال آبادان حمله وسيعي را آغاز كردند. از اين طرف هم نيروهاي مردمي و نظامي در برابر تك آنها پاتك سنگيني زدند و اين درگيري طول كشيد و عراقيها در اشغال آبادان ناكام ماندند.
پدرتان چطور مجروح شدند؟
پدرم بعد از اطلاعرساني به پاسگاه شطيت، دوباره به سمت ذوالفقاري راه افتاد. اما در بين راه بر اثر اصابت خمپاره عراقيها زخمي شد. خمپاره دقيقاً به ران پاي پدرم خورد و پايش قطع شد. پا فقط به يك پوست آويزان بود. خمپاره بعد از اصابت گودي بزرگي ايجاد كرد و پدرم با موتورش داخل آن گودي افتاد. اين اتفاق 150 متري اوراق فروشي رخ داد ما هم با صداي خمپاره بيرون دويديم. دوستان پدرم او را به بيمارستان شركت نفت بردند.
پدر چطور به شهادت رسيدند؟
بعد از آنكه در بيمارستان شركت نفت از پدرم جدا شدم مسئولان به اين نتيجه ميرسند او را به اهواز بفرستند تا درمان شود اما او را به اشتباه سوار قطار باري ميكنند كه به سمت تهران ميرفت. پدرم در بين راه به دليل خونريزي شديد، به شهادت رسيد.
و تاريخ شهادت پدرتان؟
9 آبان 59، روز حادثه و ورود عراقيها بود.
چطور مزار پدر را در بهشت زهرا يافتيد؟
عمويم احمد قلي سوراني براي يافتن او خيلي تلاش كرد. او به شهرهاي زيادي سفر كرد تا سرانجام به بهشت زهراي تهران رفت و دفتر مخصوص اموات را ديد و نام «درياقلي سوراني» را كه تاريخ دفنش روز عاشوراي همان سال در قطعه 34 بود يافت. عمويم مجوز نبش قبر را ميگيرد و براي حصول اطمينان از جسد درياقلي سوراني نبش قبر كرده و مطمئن شديم كه پيكر پدر شهيدم است. پدر بزرگم با انتقال پيكر شهيد به قطعه شهدا موافقت نكرد. پس از چندي به دليل بعد مسافت، بنياد شهيد نجفآباد مزار يادبود نماديني در گلستان شهداي يزدان شهر براي شهيد تهيه كرد.
زمان جراحت پدر، شما 9 سال بيشتر نداشتيد، بعد از آن چه بر سر شما آمد؟
بعد از آن شب كه پدرم زخمي شد، من چند روزي در بيمارستان ماندم. پس از مدتي به اصفهان پيش پدربزرگم رفتم و همان جا ماندم. در اصفهان پيش پدربزرگ پدريام، حاج محمد قلي، زندگي تازهاي را آغاز كردم. او مرد شريفي بود. اهل قرآن و دين. مرا به همراه خود به جلسات قرآن ميبرد. روي نماز و قرآن خواندن تأكيد داشت. زحمات و تشويق پدربزرگ درباره قرآن باعث شد به قرائت قرآن علاقهمند شوم و رتبههاي فراواني را كسب كنم. همه اينها را مديون پدربزرگ هستم. مدتي هم مرا پيش عمويم احمدقلي فرستادند اما دوباره نزد پدربزرگم برگشتم.
چه سالي ازدواج كرديد؟
براي اينكه زودتر سرو سامان بگيرم بزرگترهاي فاميل گفتند بايد زودتر ازدواج كنم. در 17 سالگي ازدواج كردم. مدتي كارگر ساختمان بودم و در حال حاضر هم اتومبيلي به صورت قسطي خريدهام و مسافركشي ميكنم و خرج خانوادهام را در ميآوردم. الان 16 سال است كه ازدواج كردهام و در تمام مدت مستأجر بودهام. هنوز نتوانستهام وام مسكني بگيرم و منزلي براي خود تهيه كنم. از زماني كه پدرم را از دست دادهام تا امروز هميشه به تنهايي با مشكلات روبهرو شدهام و سعي كردهام روي پاي خودم بايستم.
و حرف آخر...
بارها به بنياد شهيد مراجعه كردهام تا كمي در حل مشكلاتم مساعدت كنند، اما هيچ وقت جوابي نشنيدهام. آنها معتقدند پدرم ناجي آبادان بوده و خيليها برايش فيلم و نمايش ميسازند و همه جا پخش ميكنند، اما كسي به فكر نيست. بياييد تحقيق كنيد خانواده ناجي آبادان چه مشكلاتي دارند و چگونه زندگي ميكنند. برخي هم ميآيند از زندگي پدرم فيلم درست ميكنند و تصاويري را نشان ميدهند كه اصلاً واقعيت ندارد.
چون مربی تخریب بود یک جدولی تهیه کرده بود و برای تهیه این جدول زحمت زیادی کشید و بارها و بارها شمارههایش را عوض کرد. آن جدول پر از فرمول بود که در جبهه خیلی به دردش میخورد که در چه زمانی و چه چیزی این انفجار صورت بگیرد.
پاسدار شهید محمد رضا شاکری متولد 1343 است. او تنها فرزند خانواده شاکری بود که در ششم آبان ماه سال 1365 در منطقه مهران بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، قطعه 53 ردیف 85، شماره 14 است.
صدیقه شرفی فر همسر شهید در مورد نحوه شهادت او میگوید: عراق یک عملیات جدیدی در مهران انجام داده بود. محمد چون مربی تخریب بود برای برداشتن آرایش میدان مین میرود منطقه. این اعزام ایشان به عنوان مربی تخریب بود. دو نفر دیگر همراهش بود. پای یکی از اینها میرود روی مین و محمد و یکی از دوستانش به فاصله خیلی زیادی پرتاب میشود. ساق پایش بین زانو و مچ پا یک شکستگی خیلی عمیقی بوجود آمد اما جدا نشده بود. عکسش هست. همان موقع ماشین نیروها رد میشده و چند تا عکس از این جریان گرفتند که رزمندگان دارند خاک میریزند تا آتش بدن بچههایی که روی مین رفتند را خاموش بکنند. چون کسی که همراه محمد بود در آتش سوخته بود.
نحوه شهادت را در خواب دیده بود
محمد قبل از اعزام به یکی از دوستانش میگوید که دیشب خواب دیدم توی میدان مین هستم و پایم روی مین رفته است. ولی من پودر نشدهام و جنازه داشتم توی خواب. در حالیکه اگر به این نحوی که در خواب دیدم پایم روی مین برود باید تبدیل به خاکستر بشوم.
ساکش را بست که برود. سجاد کوچک بود و توی بغلم. کمی گریه کرد. محمد گفت بچه را بده به من. او را که بغل گرفت خیلی عمیق و پدرانه نگاهش میکرد. رو به او گفت: سجاد! بابا من دارم میروم اگر برنگشتم مواظب مادرت باش. من دیدم عمق این نگاه پدرانه خیلی زیاد است و الان میخواهد برود با این نگاه خیلی اذیت میشود. با لبخند به او گفتم این بچه را بده به من. داری میروی و من را به بچه دو ماهه میسپاری؟ این حالا کلی کار دارد تا بزرگ شود.
شب قبل از شهادت محمد، سوده و سجاد هر دو شروع کردند با شدت به گریه کردن. سوده خیلی شدیدتر گریه میکرد. ساعت 12 نصفه شب میگفت مامان پاشو بابا را بیاوریم خانه؛ من هم میگفتم الان که نمیتوانیم برویم. نه قطار هست نه اتوبوس؛ بعد او هم دائم حرفش را تکرار میکرد. من بهانه میآوردم که مامان ما الان بلیط نداریم و سعی میکردم برایش یک توضیحی بتراشم. بعد آرام گفت: "باشه نرویم ولی بابام فردا شهید میشود" و محمد هم فردایش شهید شد.
فرمول ناقص را بعد از شهادت کامل کرد
چون مربی تخریب بود یک جدولی تهیه کرده بود و برای تهیه این جدول زحمت زیادی کشید و بارها و بارها شمارههایش را عوض کرد. آن جدول پر از فرمول بود که در جبهه خیلی به دردش میخورد. که در چه زمانی و چه چیزی این انفجار صورت بگیرد و بتواند به وسیله آن به بچهها کمک کند. من دقیقا یادم هست که بعد از شهادت ایشان، یکی از این مشکلی مانده بود و یکی از فرمولها حل شده باقی مانده بود. یکی از دوستان محمد توی منطقه مین و موقع شهادت همراه او بود اما شهید نشده بود و به خاطر موج انفجار، خیلی از رگهای داخلیاش پاره شده بود. همان اقا یک روز آمد پیش من و گفت اگر میشود آن جدول را به من بدهید تا بروم خودم رویش کار کنم. بعد از چند روز تعریف میکرد که از بس پای این جدول نشستم، خسته شدم. نشستم کنار و گفتم محمد تو چقدر حوصله داشتی برای تنظیم یک چنین کاری! همان شب خواب دیدم که در کلاس تخریبمان نشستهایم. محمد آمد تو و گفت چیه اینقدر شلوغ میکنی؟ ببین! جواب این است و بعد شروع کرد روی تخته آن فرمول را نوشتن. بعد از بیدار شدن به وسیله همان فرمول موضوع حل شد.
خبرگزاری تسنیم
تمام صورت من کمتر از مشتاش بود. با همان مشت به صورتم کوبید. سرم خورد به دیوار و همان جا بیهوش شدم و افتادم. ضربهی بعدی را با همان مشت به شکمم زد که باعث شد مچاله بشوم...
آنچه پیش روی شماست ماحصل گفت وگوی 5 ساعته با سرهنگ «محمد ابراهیم باباجانی» جانباز، آزاده و خلبان هشت سال دفاع مقدس از شهرستان بابل است که در روزهای نخست تجاوز رژیم بعثی عراق به کشور ایران اسلامی به اسارت دشمن درآمد و بهترین روزهای جوانی اش را در زندان های ابوغریب و الرشید عراق به سر کرد... و من اعتراف می کنم که برای نوشتن مقدمه ی این گزارش کلمه کم آوردم... کلماتی که غریب نبود اما غریبانه از ذهنم گذشت... درست لحظه ای که چشم باز کردم و روبروی خودم چهره ای را دیدم جسور، شجاع، دلاور و خندان، چهره ای که راوی بخشی از تاریخ این مملکت است. کسی که امروز به دعوت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران ساعت ها مسیر تهران_ساری را طی نمود تا به قراری برسد که قرار است در تاریخ ثبت و جاودانه شود. اما او آنچه که از قبل تصورش را داشتم نبود... شبیه ما هم نبود. بسیار شبیه خودش بود.. شبیه پرنده ای که آزادانه از قفس رها شده باشد و امروز در مقابل چشمان مان بال می زند.
همصحبتی با آزادهای که ده سال از بهترین دوران زندگی اش را در زندان های رژیم بعثی عراق گذرانده و ساعاتی نشستن در کنار او و مرور خاطرات تلخ و شیرین از سال های دور و نزدیکش تصاویر تو در تو در قاب های متفاوت اما زیبا را در برابرم به نمایش گذاشت.. او بسیار خوش سخن بود، حتی به سوالات نپرسیده ام پاسخ می گفت. کسی چه می داند شاید ذهنم را می خواند. او یک خلبان بود و عشق پرواز پای او را به ارتش جمهوری اسلامی ایران باز کرد. گذران دوران مختلف از آموزش های نظامی و پروازی از او مردی با صلابت و نستوه ساخت، مردی که قداست حرف هایش برایم سندی بود مقدس... سندی که برگ زرین تاریخ انقلاب است.
اولین پرواز را خوب به خاطر دارد و لحظهای را که به اسارت دشمن درآمد هرگز فراموش نمی کند. او روزهای نخست حمله ی سراسری عراق به ایران طی فراخوانی به کردستان رفت و در منطقه ی شمال غرب و غرب مأموریت هایی را به انجام رساند و نهایتا در یکی از مأموریت ها بالگرد او توسط دشمن مورد اصابت قرار می گیرد و پس از سقوط در منطقه عملیاتی دشمن، به همراه دیگر دوستان همرزم خود به اسارت دشمن در می آید. مجروح و خسته با چشمان بسته سوار تویوتای ارتش رژیم بعثی عراق به سمت مکانی نامعلوم می رفت. به همراه هشت نفر از بهترین دوستانش. هنوز آرم ارتش جمهوری اسلامی ایران روی لباس پروازی اش می درخشید. در ذهنش تمام آنچه از مقابل چشمش گذشت را مرور کرد. به همه چیز فکر می کرد الا اسارت! و ساعاتی بعد مقابل صندلی افسر رژیم بعثی عراق قرار گرفت... او «محمد ابراهیم باباجانی» بود، عاشقی که عشق به پرواز در رگ های او می جوشید و دست تقدیر روزگار او را به بند کشید.. و اینک پای خاطرات نگفته ی 10 ساله اش در زندان های تکریت، استخبارات، مخابرات، ابوغریب و الرشید می نشینیم.
اولین لحظههای اسارت
لحظههای اسارت شروع شد، ما هشت نفر همه خلبان ارتش بودیم. با همان وضعیت و مجروحیتی که داشتیم دست و چشم ما را بستند، سوار جیپ کردند و بردند. بعد از بیست دقیقه ما را منتقل کردند به نزدیک ترین پست بازرسی یکی از پادگانهای خودشان. احتمالا پایگاه بود چون اطرافش را بسته بودند. چشم های ما را باز کردند. خودم را مقابل یک افسر سرگرد عراقی دیدم. بلافاصله شروع کردند به بازجویی. من هم پاسخ شان را می دادم. پشت سر افسر عراقی روی دیوار عکس یکی از خواننده های قبل از انقلاب زده بود. به عکس اشاره کرد وگفت شما اینها را ول کردید؟ گفتم: اگر اینها خوب بودند که خودمان نگه می داشتیم. زبان انگلیسی ام خوب بود. متوجه می شدم و جوابش را به انگلیسی می دادم. زبان عربی هنوز بلد نبودم. بعدها زبان عربی را هم یاد گرفتم. هر چی می گفتند جوابشان را می دادم. از جواب هایی که بهش دادم بدش آمده بود. شاید جوابهایم برایش خیلی سنگین بود! حالا با آن وضعیت یک اسیر جلوی او ایستاده و با دبدبه و کبکبه نشسته فکر میکنه چه شاهکاری کرده؟! بچه ها همه ردیف ایستاده بودند. همه درب و داغون بودیم. خواست به امام(ره) توهین کند که جلویش ایستادم و جوابش را دادم. یک لحظه دیدم جلوی چشمم را سیاهی گرفت. نگاه کردم دیدم یک غول بزرگ مقابلم ایستاده. نمی دانم از کجا آورده بودند. بعدها هم نمونه این آدم را در عمرم ندیدم. یک آدمی که هیکلش سه چهار برابر من بود.
افسر عراقی بهش اشاره کرده بود. نفهمیدم از پشت سر من آمد، از کجا آمد.. حال من هم خوب نبود. به دیوار چسبیده بودم. وضعیت ناجوری داشتم یک اشاره کرد. سرگرد گفت: حالش چطوره؟ دستش را که آورد جلوی چشم من تمام صورت من کمتر از مشت اش بود. با همان مشت به صورتم کوبید. سرم خورد به دیوار و همان جا بیهوش شدم و افتادم. ضربه ی بعدی را با همان مشت به شکمم زد که باعث شد مچاله بشوم. بچه ها وقتی مرا مچاله دیدند ترسیدند گفتند مُرد. عراقی ها هم وضع مرا دیدند ترسیدند و بقیه را کتک نزدند. ما را جمع کردند و با بقیه بردند داخل اتاق. بعد از یک ساعت که به هوش آمدم، گفتم چی شده؟ بچه ها خوشحال شدند و به شوخی گفتند: بابا تو نمردی؟ هنوز زنده ای؟ گفتم: بله زنده ام! همین برخورد باعث شد که روحیه ی من صد در صد عوض شد. گفتم: با ما اینجوری می کنید من می دانم با شما چکار کنم؟ و از آنجا شروع کردم به جنگیدن با اینها. چون این اولین برخوردی که با ما کردند بسیار ضد انسانی بود. و در واقع نشان دهنده ی روحیه وحشی گری شان بود و همین باعث شد که مقاومت ما بیشتر بشود. نه تنها بنده، همه اسرای ما همین روحیه را داشتند. همین روحیه تا آخر اسارت باقی ماند.
آنها مرا با این وضعیت داخل اتاق رها کردند. بدون اینکه حتی یک مسکن بدهند. در حالی که من درد می کشیدم. دماغم که تو انفجار و سقوط هلی کوپتر شکسته بود حالا شکستگی اش مضاعف شد. هنوز هم خوب نشد. هنوز هم انحراف و خونریزی هایی که گاهی وقت ها دارم ناشی از شکنجه آن روز هست. بعد از بازگشت که به پزشک مراجعه کردم گفت: چون مزمن شده خوب نمی شود. باید تحمل کنی. گفتم یادگار بماند بهتر است و پیگیر درمانش هم نشدم...
ما را دست بسته و چشم بسته به تکریت بردند
شب شد و دوباره دست وچشمهای ما را بستند و سوار یک ماشین که وضعیت بسیار بدی هم داشت و بسیار شبیه قفس حیوانات بود، انداختند و جابجا کردند. راننده هم بسیار بد رانندگی میکرد که این هم یک نوع شکنجهای بود که در اثر رانندگی به ما میداد. تقریبا 200 کیلومتر ما را بردند داخل منطقه ای که احتمال می دهم تکریت بود. چون یک پایگاه هوایی بود و ما را در اختیار یک سری از مسئولین نیروی هوائی شان قرار دادند تا از ما که نیروهای هوایی بودیم بازجویی کنند. دم دمای صبح بود که با چشم و دست بسته ما را پیاده کردند. مثل جنازه شده بودیم. بدنی که له شده بود. آنجا هم ابتدا از ما به سبک خودشان پذیرایی کردند و ما را از هم جدا کردند و بردند داخل اتاق های انفرادی.
مگر مجوسیها هم نماز میخوانند
مرا هم داخل اتاقی انداختند. صدای اذان شنیدم. به هر سختی که بود بلند شدم. از نگهبانی که آنجا بود مهر خواستم. گفتم می خواهم نماز بخوانم. خندید و با لگد به من زد و گفت: شما مجوسید! مگر مجوسی ها هم نماز می خوانند؟ من فهمیدم دشمن علاوه بر اینکه این شرایط جنگ را ایجاد کرد، در کشور خودش هم این شرایط را ایجاد کرد که به راحتی با ما بجنگند. لذا وقتی به این بهانه که شما مجوس هستید مسخره ام کرد و با لگد از من پذیرایی کرد، مجبور شدم تیمم کنم و به نماز ایستادم. وقتی سماجت مرا در خواندن نماز با آن سر و وضع دید کوتاه آمد و کاری به کارم نداشت. ولی برایش تعجب آور بود. حتی بعدها هم که نماز می خواندم با تعجب نگاهم میکرد. در این زندان انفرادی سعی می کردند همین جور ما را بیدار نگه داشته باشند تا از ما بازجویی کنند. با آن وضعیت وقتی مرا روی صندلی بازجویی نشاندند، من ناخودآگاه و شاید بر اثر خستگی مفرط بیهوشی به من دست می داد و می افتادم پایین. آنها سطل آب را روی سرم خالی می کردند.
بارها مرگ را جلوی چشم خودم دیدم...
غروب همان روز ما را از آنجا به طرف بغداد حرکت دادند. دوباره ما را انداختند داخل اتاقکی که شبیه قفس بود. حالا هنگام شب که ما را میبردند قفس حالت نردهای بود ولی هنگام روز کاملا مستتر بود. ما را به صورت انفرادی می بردند. هر کدام از ما را گذاشته بودند داخل یک قفس. هوای آبان ماه در عراق هنوز گرم بود. آفتاب هم که به آهن می خورد مثل کوره داغ می شد. ما هم دست بسته و چشم بسته توی آن وضعیت توی کوره ای که نمی دانستم ما را کجا می برند آن هم با آن وضع وحشیانه ای که رانندگی می کرد و همین جور به در و دیوار می خوردم. بارها مرگ را جلوی چشم خودمان دیدم.
نان کپک زدهای که اشتهایم را باز کرد!!
خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. 72 ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می رفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیر قابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند! آب روی سرمان می ریختند، اما به ما نمی دادند! در زدم سرباز با آن لهجه ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالاخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. در حالی که اطرافش را می پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست.
آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه.. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوزخوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی دانست من یک تکه نان گیر آوردم. یک جوری بهش حالیش کردم که باشد. و بعد آت و آشغال های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلم های خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمی داشت و می خورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر می آوردم، می خوردم...
گفتوگو از حدیثه صالحی
خبرگزاری دفاع مقدس
بعضی چنان عصبانی بودند که به من اعتراض و توهین میکردند. یکی با صدای بلند گفت: «ناخدا! 33 روز است که هر روز میگویی کمک میآید که هنوز هم خبری از کمک نیست. حالا پس از دادن این همه شهید میگویی باید عقبنشینی کنیم...
جملات بالا بخشی از خاطرات ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» فرمانده تکاوران نیروی دریایی ارتش از 34 روز مقاومت در خرمشهر است.
ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» از فرماندهان شجاع نیروی دریای ارتش جمهوری اسلامی ایران پیش از آنکه یک عنصر نظامی باشد که در جنگ فرماندهی کرده است؛ کتاب گویای حوادث نخستین ماههای آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در شهر خرمشهراست.
او درباره آخرین لحظههای اشکبار و پراضطراب پس از اعلام فرمان تخلیه خرمشهر از سوی ستاد فرماندهی که حاکی از سقوط شهر بود میگوید: شهر تقریبا به دست عراقیها افتاده بود. آنقدر با ستاد عملیات جنوب تماس گرفته بودم و عاجزانه و ملتمسانه تقاضای کمک و ارسال نیرو کرده بودم و آنقدر وعدههای سر خرمن شنیده بودم که دیگر خسته و ناامید شده بودم. عراقیها پل خرمشهر را به شدت زیر آتش گرفته بودند و اجازه نمیدادند هیچ تدارکات و مهماتی وارد شهر بشود. نان و غذا هم در شهر کم بود و نیروها ناچار بودند با آب آلوده کارون و نان خشک «سر» کنند. وضع مسجد جامع شهر هم آشفته بود. خواهران امدادرسان در مسجد، به اصرار و پافشاری ما شهر را کم کم ترک کردند. دیگر مسجد هم جای امنی نبود و بخشی از آن ویران شده بود. از همه جا بوی مرگ و سقوط میآمد.
روز اول تا سوم آبان از تلخترین روزهای زندگی من بود. با چشمان خودم میدیدم که عراقیها خرمشهر را گرفته و قدم به قدم به ما نزدیکتر میشوند و کاری هم از دست من برنمیآید. دشمن از چند طرف شهر را زیر انواع توپ و خمپاره گرفته بود و همه جا را میکوبید. بیهدف همه جا را میزدند. تقریبا شهر را از دست داده بودیم و فقط بر خیابان «ساحلی» تسلط داشتیم. آنجا هم زیر فشار شدید آتش دشمن بود. دائم با ستاد عملیات جنوب و شخص سرهنگ «حسنی سعدی» تماس میگرفتم و نیرو طلب میکردم و ایشان هم دائم وعده رسیدن نیرو میداد و خبری هم نمیشد. چند روزی بود که مهمات به اندازه کافی نداشتیم. فرمانداری و پل خرمشهر در معرض آتش مستقیم دشمن بود و هیچ ماشینی جرأت نمیکرد از پل عبور کند. به دلیل آتش مدام دشمن روی پل، پشتیبانی از ما قطع شده بود. به تکاوران تأکید کرده بودم که در مصرف مهمات صرفهجویی کنند. بارها به بچهها گفته بودم: «تیری از تفنگتان خارج نمیشود، مگر آنکه به هدف بخورد!»
با وجود این از نظر مهمات به شدت در مضیقه بودیم. من هم مرتب تقاضای آتش پشتیبانی و نیروز تازه نفس و مهمات میکردم.
بالاخره فرمانده منطقه سوم روز اول آبان ماه به نیروهایش میگوید: «میدانید که عراقیها روی پل آتش دارند و همه ماشینها را میزنند. کی حاضر است به خرمشهر مهمات برساند؟»
محمد مختاری میگوید: «من حاضرم!»
ناوبان سوم محمد مختاری گرچکانی در منجیل مسئول ورزش بود. بچه تهران و افسری بسیار قوی هیکل و قدرتمند بود. او کمتر از 40 سال داشت و متخصص غواصی بود. مختاری بیش از یک سال در انگلستان دوره دیده بود. البته چند جوان دیگر هم داوطلب میشوند. اما دوستانشان میگویند خطرناک است، نروید! جوانها که شاگردان او بودند به مختاری میگویند شما نروید، ما میرویم. اما مختاری میگوید: «نه من خودم میروم. حاضر نیستم بچههای خودم در خرمشهر با کمبود مهمات روبرو بشوند و من اینجا برای خودم راحت بنشینم. الان میدانم ناخدا صمدی و بچههایش در خرمشهر چه میکشند. باید به کمکشان بروم.»
مختاری وانت را پر از مهمات تفنگ «106»، موشک «تاو» و فشنگ «ژ-3» میکند و خودش پشت فرمان مینشیند. نزدیک پل که میشود، با تمام سرعت حرکت میکند تا از پل عبور کند. در این هنگام عراقیها ماشین را زیر آتش میگیرند. اما مختاری هر طور شده پل را رد میکند و از آن پایین میآید و به میدان فرمانداری میرسد. ما در ضلع جنوبی میدان فرمانداری مستقر بودیم. وقتی میخواهد طرف ما بیاید، ناگهان یک گلوله توپ یا خمپاره به وسط وانت بار اصابت میکند و منفجر میشود. وانت، مهمات و محمد مختاری پودر میشوند و چیزی از آن شهید باقی نمیماند. من صدای مهیب انفجار را شنیدم و متأثر شدم. نیروی رشید و شجاعی را از دست داده بودیم.
در همان سه روز اول آبان علاوه بر محمد مختاری،چند تن دیگر از تیم تکاوران را در خرمشهر از دست دادیم، دلاورانی چون ناوبان دوم «داریوش باقری گیل گلابی»، مهناوی یکم «منصور پوراحمد»، مهناوری یکم «جهانریز دهقان»، مهناوی یکم «علیاکبر رجبی»، ناواستوار یکم «علیرضا صناعی سده»، مهناوی یکم «سیدمصطفی طباطبایی»، ناوی یکم وظیفه «محمد باقر ارجمند»، ناوی یکم وظیفه «محمد علی سید مومنی» و... .
سه روز اول آبان حتی غذا هم در مسجد طبخ نمیشد. خوشبختانه در مسجد جامع نان و خرما داشتیم و در واقع گرسنگی نان و خرما میخوردیم. تکاورها و مدافعان مردمی شهر با چنگ و دندان از خرمشهر دفاع میکردند.
روز دوم آبان جناب سرهنگ حسنی سعدی فرمانده عملیات به خط خودش نامهای به من نوشت و ضمن تقدیر و تشکر از مقاومت و دلیری تکاوران در خرمشهر از ما خواست تا رسیدن نیروی کمکی پایداری کنیم.
متن نامه:
«بسمهتعالی
جمهوری اسلامی
ستاد عملیات جنوب
سرهنگ صمدی
تاریخ: 59/8/2
شماره: 7 سیار
از: ستاد عملیات جنوب
به: فرمانده عملیات خرمشهر
درود بر تکاوران قهرمان که تاکنون با فداکاری و جانبازی خونینشهر، این قلب تپنده ایران زمین را، نگهداری کردهاند.
امید امام امت و ملت ایران به شما رزمندگان سلحشور است. نیروهای تازهنفس را که به طرف خونین شهر روانه میباشند بکار گیرید و همچنان به مقاومت شجاعانه خویش تا نابودی دشمن ادامه دهید.
فرمانده عملیات
سرهنگ 2 حسنی سعدی»
.
الان درست یادم نیست این یادداشت کی و چگونه در خرمشهر به دستم رسید. در آن یادداشت به نیروهای تازهنفسی اشاره شده بود که قرار بود به خرمشهر بیایند تا من آنها را به کار گیرم. اما هیچ وقت خبری از آنها نشد که نشد!
با وجود این یادداشت مهم و تاریخی، تنها یک روز بعد، یعنی بعد از ظهر روز سوم آبان سرهنگ حسنی سعدی با بیسیم به من دستور داد خرمشهر را تخلیه کنم و به آبادان عقب بنشینم. عین سخنان ایشان این بود:«جناب ناخدا صمدی! آماده باشید که عقبنشینی!»فرمان شفاهی و از طریق بیسیم به من ابلاغ شد. هیچ فرمان کتبی در کار نبود. دو سه روزی بود ارتباط ما با آبادان قطع شده و دیگر هیچ رفت و آمدی از طریق پل خرمشهر به آبادان صورت نمیگرفت. از سرهنگ حسنی سعدی پرسیدم: «برای چه عقبنشینی کنیم؟»
دستور این است!
با چه وسیلهای و چطور عقبنشینی کنیم؟
برایتان قایق میفرستم!
اگر بگویم تلخترین خبری که در تمام عمرم شنیدهام،این خبر بود، اغراق نکردهام. میدانستم خرمشهر تقریبا از دست رفته و ما فقط بر خیابان ساحلی و قسمتی از میدان فرمانداری تسلط داریم. البته نیروهای تکاور و مردمی در مناطق مختلف خرمشهر بر پشت بامها و در کوچهها و خیابانها پراکنده و مشغول مقاومت بودند، اما مقاومت در برای چندین لشکر زرهی و نیروی پیاده تازه نفس دیگر فایده چندانی نداشت. ماندن بیشتر در خرمشهر فقط از ما نیرو و تلفات میگرفت. پل خرمشهر و آبادان زیر آتش بود و هیچ تدارکات و مهماتی نمیرسید. عراقیها 90 درصد شهر را اشغال کرده بودند. شمار مدافعان تکاور و نیروهای مردمی به 300 نفر هم نمیرسید.نیروهای عمل کننده مردمی و تکاور داخل شهر هم خسته بودند و روحیه چندانی برای ادامه مقاومت نداشتند.بنابراین،همه این عوامل ایجاب میکرد خرمشهر را تخلیه کنیم تا در وقتی دیگر و با قدرتی بیشتر، بتوانیم دشمن را از آن بیرون برانیم.
با وجود همه این تحلیلهای نظامی و عقلانی، قلب و احساسم چیز دیگری میگفت. برای چند دقیقهای مات و مبهوت ماندم و به فکر رفتم. در مقاومت خونین خرمشهر گردان یکم تکاوران دریایی بوشهر متحمل ضربات سنگین و کمرشکنی شده بود.ما حدود 600 نفر وارد خرمشهر شدیم که تعداد 76 نفرمان در روزهای مختلف جنگ در خرمشهر به شهادت رسیدند و حدود 300 نفر هم زخمی و مجروح شدند.یعنی در مجموع از گردان 600 فره ما، 376 نفر شهید و مجروح شده بودند.به راستی جواب آن همه خون و از جان گذشتگی را چه کسی میتوانست بدهد؟یاد بچهها و جوانهای رعنایی افتادم که در این یک ماه و چند روز مقاومت، مثل گل پرپر شدن و از دست رفتند. یاد ناوی وظیفه سنگلی افتادم که در بغل خودم شهید شد؛ یاد ناو سروان «مرادی» افتادم که جلوی چشمان حیرتزدهام، سرش پرید و هنوز داشت میدوید. یاد «محمد علی صفای» عزیزم افتادم که چه شب و روزهای خوشی با هم داشتیم؛ یاد بچههای سپاه پاسداران خرمشهر افتادم که مظلومانه و در خواب زیر آوار رفتند و شهید شدند؛ یاد محمد مختاری افتادم که برای رساندن مهمات به ما شهید شد و هیچ چیزی از پیکرش باقی نماند.
به خودم که آمدم چهرهام از اشک خیس بود. چارهای نبود و باید تلخترین خبر ممکن را به افسران و درجهدارانی که هنوز در شهر مشغول مقاومت بودند، میدادم. ناچارم اینجا از فرصت استفاده کنم و صرفا برای ثبت در تاریخ به موضوع تلخ و دردآوری اشاره کنم و آن این است که اصلا چه کسی فرمان عقبنشینی و تخلیه خرمشهر را در روز سوم مهر 1359 را صادر کرد؟
در برخی از کتابهای تاریخی و حتی خاطراتی که برخی برادران و خواهران منتشر کردهاند،مرا (ناخدا هوشنگ صمدی) مسئول اصلی تخلیه خرمشهر قلمداد کردهاند. حتی برخی از دستاندرکاران ماجرا گفتهاند که صمدی سرخود دستور عقبنشینی را صادر کرده است!
سوال من این است که مگر در آن تاریخ چه سمتی در فرماندهی جنگ داشتم که میتوانستم چنین فرمان خطیر و پرمسئولیتی را صادر کنم؟ من و تکاوران تحت امرم با نظارت ستاد عملیات جنوب مستقر در آبادان میجنگیدیم و مجری فرامین و دستورات آنجا بودیم و سرخود هیچ اقدامی نمیتوانستیم بکنیم.اگر خودسرانه عمل میکردم، پس از عقبنشینی حتما باید مرا دستگیر و محاکمه صحرایی میکردند و به جوخه اعدام میسپردند. در حالی که ارتقای پست من در منطقه دوم نیروی دریای ثابت میکند که من سرخود عمل نکردهام و تابع دستورات مقامات بالاتر از خودم بودهام.
یکی از مصیبتهای من پس از دریافت فرمان تخلیه خرمشهر و عقبنشینی به ساحل شرقی کارون و خرمشهر شرقی، قانع کردن تکاوران و افسران و پاسدارانی بود که در کنار خودم در شهر مشغول مقاومت بودند. همه آمدند. یادم هست «محمد جهان آرا» نبود، بلکه معاونش که اسمش یادم رفته حضور داشت. برخی از مقامات هم که در مسجد جامعه بودند، آمدند. وقتی همه را جمع کردم، گفتم: «از ستاد عملیات جنوب فرمان عقبنشینی صادر شده و باید عقب بنشینیم.»
هیچ کس زیر بار حرفم نرفت. همه شوکه شدند. یکی دو نفر هم بر سر خود زدند و روی زمین افتادند و شروع کردند به گریه کردن. بغض گلوی خودم را هم میفشرد، اما در آن اوضاع حساس و بغرنج و سرنوشتساز، نمیتوانستم احساساتم را بروز بدهم. بعد، جر و بحث با بچههای خودم و سپاه و مسجدیها شروع شد. بعضی چنان عصبانی بودند که به من اعتراض و توهین میکردند. یکی با صدای بلند گفت: «ناخدا! 33 روز است که هر روز میگویی کمک میآید که هنوز هم خبری از کمک نیست. حالا پس از دادن این همه شهید میگویی باید عقبنشینی کنیم؟ ما با چنگ و دندان جنگیدهایم و شهر را گرفتهایم تا سقوط نکند،«آن وقت خودمان بیرون برویم و دو دستی شهر را تقدیم عراقیها کنیم؟ من این کار را نمیکنم. همین جا میمانم تا کشته شوم! مرگ بهتر از تحمل شرمساری عقبنشینی است!»
کمی که احساساتش فروکش کرد، گفتم: «ببینید آقایان! ما نظامی هستیم تا حالا گفته بودند مقاومت بکنید، ما هم مقاومت کردیم. حالا میگویند عقبنشینی کنیم، باز هم اطاعت میکنیم.»
باز اعتراض و حتی پرخاش کردند. وقتی دیدم قانع نمیشود، گفتم: «آقایان! من الان به ستاد و شخص جناب سرهنگ سعدی بیسیم میزنم، شما خودتان گوش کنید!»
همه قبول کردند. یادم هست همان موقع، ناخدا «ابوطالب ضربعلیان»، ناخدا «فتحالله عسکری»، ناوسروان «ژاله»، ناخدا «علی دهقان»، ناوسروان «سلیمان محبوبی» و... هم بودند. خوشبختانه همه آنها الان زنده هستند و میتوانند شهادت بدهند. بیسیم را گرفتم و گفتم: «جناب سرهنگ! شما دستور عقبنشینی دادهاید، اما پرسنل حاضر به عقبنشینی نیستند.»
جناب سرهنگ حسنی سعدی در حالی که صدایش را همه میشنیدند، گفت: «من از شما خواهش میکنم بهشان توضیح بدهید ما نظامی هستیم. تا حالا دستور مقاومت بود، الان باید عقبنشینی بکنیم.»
آقایان میشنوید؟ عقبنشینی بکنید! همه شنیدید!
بعد هم گفتم: «تکلیف از من ساقط شد. الان قایق برای بردن ما میآید. هر کس میخواهد بیاید و هر کس نمیخواهد بماند. مسئولیت با خودش است.» دیدم عدهای گریه میکنند. نمیدانم چطور شد که یک دفعه به ذهنم رسید نکند بعضی از پرسنل خودکشی کنند... بنابراین، هر طور بود آنها را قانع به عقبنشینی کردم. همین قدر بگویم که از غروب آفتاب تا حدود 12 نیمه شب با آنها حرف زدم تا بالاخره راضی شدند. از مسئولیتهای من در شب سوم آبان خبر دادن به تکاورها و رزمندگان مردمی بود که هنوز در سطح شهر پراکنده بودند و با عراقیها میجنگیدند و از خرمشهر دفاع میکردند. با بیسیم با تمام فرماندهان دستهها و گروهانها تماس گرفتم و گفتم که به ستاد تکاوران برگردند. چند دسته تکاور را هم به داخل شهر فرستادم تا به پیرزنها و پیرمردهایی که هنوز در خانههای خود مانده بودند کمک کنند تا شهر را تخلیه کنند.
جناب سرهنگ حسنی سعدی هم به قولشان وفا کردند و حدود ساعت نه 10 شب، 10 فروند قایق هشت نفره برای تخلیه نیروهای مقاومت و مردم عادی به ساحل خرمشهر فرستادند. تخلیه از حدود 11 شب شروع شد. کار تخلیه مردم عادی خیلی وقتگیر بود. اول مردم عادی و سربازهای سرگردان را 10 نفر 10 نفر سوار قایق کردیم و از رودخانه کارون عبور دادیم. سربازها ساکت و شاید هم خوشحال بودند که مجبور به ترک خرمشهر میشدند.اما نیروهای بومی گریه میکردند. از «گردان 270» نفره ناخدا «داریوش ضرغامی» فقط 17 نفر باقی مانده بودند که با خود ایشان که به شدت گریه میکرد، تخلیه شدند.
نمیتوانم آمار دقیق و حتی تخمینی درباره تعداد کسانی که شهر را تخلیه کردند، بدهم، اما فکر میکنم در مجموع حدود 500 نفری را تخلیه کردیم. برخی از تکاوران با شنا و گریان، از کارون عبور کردند و به آن طرف رودخانه رفتند. من و فرماندهان گروهان و دستهها و پرسنل، کنار اسکله ایستاده بودیم و به مردمی که شهر را ترک میکردند، کمک میکردیم. تخلیه نیروها تا حدود صبح ادامه پیدا کرد.
آن شب بر من چه گذشت، فقط خدا میداند و خودم. برخی از پرسنل و رزمندهها زار زار گریه میکردند. بعضی خاک خرمشهر را میبوسیدند و بعد سوار قایق میشدند. معدود زنانی که باقی مانده بودند، شیون میکردند. ناچار بودم این صحنهها را ببینم و به روی خود نیاورم. آب رودخانه داشت کم کم بالا میآمد. دشمن هم منطقه و پل را به شدت زیر آتش گرفته بود. در همین بین متأسفانه یکی از قایقها غرق شد و کسانی هم که داخلش بودند داخل آب افتادند. نمیدانم چه بر سر آنها آمد. یک قایق دیگر هم رفت آن طرف کارون دیگر برنگشت.
هنوز تعدادی باقی مانده بودند که تخلیه نشده بودند. وقتی دیدیم آن دو قایق یکی غرق شد و دیگری هم نیامد، به لنجی که کنار ساحل بسته شده بود، متوسل شدیم. همه نفرات باقیمانده سوار لنج شدند، طوری که جا برای ایستادن هم نبود.
بیسیم را خرد کردیم، ماشینمان را آتش زدیم و آماده ترک شهر شدیم. من و ناخدا ضربعلیان آخرین نفراتی بودیم که خرمشهر را ترک میکردیم. هر دو گریه میکردیم. هوا دیگر روشن شده بود. همان موقع این فکر آزارم میداد و با خودم میگفتم: «اگر قرار بود عقبنشینی کنیم، پس چرا 34 روز مقاومت کردیم و آن همه شهید دادیم؟ خون آن همه شهید چه میشود؟»
تمام وقایع آن 34 روز که در خرمشهر مانده و مقاومت کرده بودیم، مثل فیلمی از جلوی چشمانم میگذشت و فقط میتوانستم گریه کنم. خودم را با اشک سبک کردم. ناخدا ضربعلیان هم حال و روز بهتری از من نداشت.
موتور لنج کار نمیکرد. آن قدر آدم داخلش بود که تا نیمه داخل آب رفته بود. بچهها با قنداق تفنگ و دست شروع کردند به پارو زدن. لنج کم کم از ساحل دور شد. آب از طرف دریا به طرف پل «مَد» میشد. برای لحظاتی احساس کردم جریان آب لنج را به طرف پل که زیر آتش عراقیها بود، میبرد. به بچهها گفتم: «کسانی که شنا بلدند بپرند توی آب.»
چند نفری بلافاصله پریدند داخل رودخانه. طناب جلویی لنج را گرفتند و شروع کردند به کشیدن. بقیه هم با هر چه دستشان بود، پارو میزدند. با چنین وضعی به ضلع شرقی رودخانه کارون رسیدیم.
ایسنا
صادقی، جانباز دفاع مقدس گفت: شبهای عملیاتی که مصادف میشد با ماه محرم و صفر شاهد انجام رسم و رسومات زیبایی از سوی رزمندگان بودیم
وی ادامه داد: شبهای عملیاتی که در دوران دفاع مقدس مصادف میشد با ماه های محرم و صفر شاهد انجام رسم و رسومات خاص و در عین حال زیبایی از سوی رزمندگان بودیم.
وی در ادامه خاطرنشان کرد: حنا گذاشتن روی دست رزمندگان و عطر افشانی رزمندگان از رسم های رایج شب های عملیات در ماه های محرم و صفر بود.
وی در تبیین اینگونه اقدامات گفت: رزمندگان در شب های عملیات با این طرز تفکر که در صورت شهید شدن، آرزوی زیارت حرم امام حسین (ع) و حرم حضرت ابوالفضل(ع) آنان برآورده خواهد شد می خواستند با رویی گشاده و منظم به زیارت بروند و به همین خاطر حناگذاشتن به روی دست و خوشبو کردن خودشان با عطر از اقدامات رایج آن مواقه به حساب میآمد.
صادقی در ادامه تصریح کرد: به واقع حال و هوای عاشورایی جبهههای در ماه های محرم و صفر شور خاص دیگر به خود میگرفت زیرا از یک سو بچه ها در عملیات های جنوب کشور به چندصد کیلومتری و گاهی به ده ها کیلومتری کربلای معلی میرسیدند و از سوی شوق فراوان برای مبارزه جانانه و به شهادت ترسیدن این فضا را خاص جلوه می داد اما باید اعتراف کرد وصف دقیق آن شور و حال رزمندگان به هیچ عنوان توصیف پذیر نیست.
وی گفت: از سویی رزمندگان دوران دفاع مقدس همگی به عشق دیدن بینالحرمین و شهید شدن به جبهه ها آمده بودند و عزاداری در جبههها برای این دسته شور و حال دیگری داشت.
وی در پایان گفت: در خصوص حال و هوای عزادری در شب ای محرم و صفر باید به این نکته هم اذعان کرد، که همه عزاداران در حین عزاداری خود می گفتند خدایا ما را با شهدای عاشورا، امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) محشور کن.
مشرق
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حسن طهرانی مقدم 6 آبان ماه 1338 در محله سرچشمه تهران متولد شد. بهعلت شغل پدرش (محمود طهرانی مقدم)، که به پیشه خیاطی مشغول بود، به محله شکوفه و سپس به محله بهارستان نقل مکان کرد و مقاطع ابتدایی و دبیرستان را در همین مناطق گذراند. طهرانی مقدم در 21سالگی و در ابتدای شکلگیری رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در اطلاعات منطقه 3 سپاه شمال، مشغول به فعالیت شد و تا 59/7/31 در این سمت باقی ماند. در زمان بروز ناآرامیها در نقاط مرزی که مهمترین آنها حوادث تجزیهطلبانه در کردستان بود، سپاه را در 15 ماه اول عمر خود متوجه ضرورت تقویت صبغه نظامی کرد.
حاج حسن بعد از عملیات ثامن الائمه(ع)، متوجه ضعف آتش پشتیبانی خودی مستقر در خطوط مقدم جنگ شد. مدتها روی این موضوع فکر کرد و سرانجام در پاییز 1360 طرح ساماندهی آتش پشتیبانی (خمپارهاندازها) را بهصورت سنجیده و مدون تقدیم حسن باقری کرد. در پی آن محسن رضایی نامهای زد با این مضمون: «برادر حسن مقدم بهعنوان فرمانده پشتیبانیکننده آتشهای خمپارهای سپاه معرفی میشوند؛ لازم است با او همکاری کنید». در جلسهای که سردار مقدم بهعنوان فرمانده توپخانه سپاه حضور داشت، قرار شد شهر بصره با توپهای 130 میلیمتری که حداکثر برد آنها 28 تا 30 کیلومتر بود، مورد حمله توپخانهای قرار گیرد. پس از صدور فرمان تاریخی امام(ره) مبنی بر تشکیل نیروهای سهگانه سپاه پاسداران، شهید مقدم در سال 1364 به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد.
شهید حسن طهرانی مقدم همچنین در اول مهر سال 84 بهعنوان جانشین سردار علی زاهدی در نیروی هوایی سپاه پاسداران منصوب شد. در 25 آذرماه سال 85 بهعنوان مشاور فرمانده کل سپاه در امور موشکی و رئیس سازمان خودکفایی سپاه انتخاب شد. سرانجام در 21 آبانماه 90 در پادگان شهید مدرس و در حال آمادهسازی آزمایش موشکی بر اثر انفجار زاغه مهمات همراه با 38 تن از یارانش در جهادخودکفایی به شهادت رسید. کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» بهقلم فائزه غفار حدادی در قالب خاطره به زندگی شهید حسن طهرانی مقدم پرداخته است. بخشی از این کتاب شامل خاطرهای مربوط به فعالیتهای شهید است که در ادامه میآید:
حسن مقدم ِ توپخانه بود قبل از اینکه بشود حسن مقدم ِ موشکی! زمان توپخانه و حتی بعد از آن یکجا بند نمیشد تنها توی مسیر جبهه-تهران هم کار نمیکرد. مجبور بود مأموریتهای مختلف برود.
یک روز باید به مرکز آموزش توپخانهای که در اصفهان راهانداخته بودند سر میزد و یک روز باید میرفت سرکشی گروههای توپخانه در غرب و یک روز جلسه فرماندهان سپاه در مشهد.
تنها داخل ایران هم نبود. همان موقعها مجبور شده بود همراه هیئت نظامی کشور به سوریه و لیبی برود مقامات بالاتر رفته بودند پشت درهای بسته مذاکرات محرمانه انجام دهند و حسن آقا و سایرین رفته بودند از تسلیحات نظامی آن کشورها دیدن کنند.
بیش از همه چیز توجه حسن آقا به موشکها جلب شده بود و همان موقع ایران موشکی شده بود یکی از آرزوهای دوربردش. البته اولش به فراگ 7 هم راضی بود. دقیق شده بود توی حرفهای مسئول توضیحات سلاح ها و توی ذهنش خیلی از جزئیات را به خاطر سپرده بود تا اگر روزی به یکی از آنها برخورد مقدماتی از آن توی ذهنش باشد.
توی همان سفر محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه، توانسته بود با زبان بازی ِ زیاد و دادن وعده وعید ز قذافی قول موشکاسکاد بی بگیرد. اسکادها بردشان از فراگ بیشتر بود و فقط داشتنشان میتوانست معادله جنگ را به هم بزند.
از آن سفر که برگشته بود رحیم صفوی صدایش زده بود و مسئولیت تأسیس تیپ موشکی ایران را گذاشته بود روی دوش حسن آقا. از اتاق رحیم صفوی در حالی بیرون آمده بود که دیگر تنها حسن مقدم ِ توپخانه نبود. حسن مقدم ِ موشکی هم شده بود.
سید محمد رحمان نظام اسلامی مجری نامآشنای تلویزیون ایران یکی از این دلباختگان جبهه است که با گزارشهای هیجان انگیز خود خبر از سلامتی و پیروزی جبهه را از طریق امواج در خانههای مردم نجوا می کرد.
در دوران جنگ تحمیلی، در رادیو خبری از دوربین نبود تا همه آنچه میگذشت را در خطوط مقدم جبهه به مردم نشان بدهد، اما قدرت وصفناپذیری که گزارشگران رادیو برای توصیف لحظهها از خودشان نشان دادند باعث شد ارتباط محکمی میان جبهه و پشت جبهه برقرار شود؛ بصورتی که مردم از همه آنچه در جبهه میگذشت با خبر میشدند و رزمندگان نیز از طریق همین رسانه دلگرم میبودند.
سید محمد رحمان نظام اسلامی مجری نامآشنای تلویزیون ایران یکی از این دلباختگان جبهه است که با گزارشهای هیجان انگیز خود خبر از سلامتی و پیروزی جبهه را از طریق امواج در خانههای مردم نجوا می کرد.
همچنین وی در عملیات خیبر در سال 62 با مصدومیت از ناحیه پا مواجه شد و به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. تصویر زیر وی را در بیمارستان پس از جراحی و در حال مداوا نشان می دهد.
منبع:دفاع پرس
شهید سید محمدعلی رحیمی سال 36 در اهواز به دنیا آمد. از نوجوانی فعالیت های فرهنگی انقلابی خود را آغاز نمود و پس از انقلاب در مراکزی مانند کمیته انقلاب اسلامی، کانون بعثت، وزارت ارشاد و سپاه فعالیت کرد و نهایتا در سازمان تبلیغات اسلامی مشغول به کار شد.
شهید در طی فعالیت خود در سازمان، ماموریت های مختلفی به کشورهای آسیایی و آفریقایی از جمله هندوستان، پاکستان، افغانستان و نیجریه جهت بررسی اوضاع مسلمانان به خصوص شیعیان داشت. نوشته زیر قسمتی از خاطرات همسر وی است.
"یکی از چیزهایی که من از زندگی با شهید فهمیدم این است که نیاز نیست بروی دنبال کارهای بزرگ. اگر همان وظایف در ظاهر کوچکت را درست انجام دهی خود به خود کارهای بزرگ مقابلت قرار می گیرد و توفیق انجام دادنشان را پیدا می کنی و پله پله رشد می کنی. من این رشد کردن شهید را دیدم. این که هر روزم با دیروزش متفاوت بود را دیدم. این که هر رو سعی می کرد بهتر از قبل باشد را دیدم. مستحباتش، واجباتش، رفتارش، گفتارش.
دیگرعلی روزهای اول ازدواج نبود. همه چیزش عوض شده بود. دیگر از جنس ما نبود. همه چیزش برایم غریب بود. این شد که رفت و من جا ماندم و ایمان آوردم که بهشت را به بها دهند نه به بهانه.
آخرین ماموریتش در سال 1374 به کشور پاکستان به عنوان رایزن فرهنگی و مسئول خانه فرهنگ جمهوری اسلامی ایران بود که پس از گذشت یک سال و شش ماه از ماموریت در دفتر کارش به دست گروهک وهابی "جنگوی" به درجه رفیع شهادت نائل شد."
منبع:دفاع پرس
چشمم به جنازه محمد انصاری افتاد که همراه پسرش بود. روز قبلش به او گفته بودم چرا ماندید شهر؟ گفت: میخواستم بروم اما توی کوچه پسرت محمد را دیدم خجالت کشیدم و گفتم انصاف نیست که این بچه ها بمانند و من شهر را ترک کنم. آن روز پدر و پسر را توی آن دو تا قبری که دیروز آماده کرده بودیم، دفن کردیم.
برای شنیدن قصه واقعی جنگ باید به سراغ کسانی رفت که جنگ را با گوشت و پوست لمس کردهاند. برای آشنایی با داستان راستان جنگ هشت ساله باید پای حرف های دردمندانه و پر غصه آدم هایی نشست که گوششان با صدای بمب ها و خمپاره ها آشناست. آدم هایی که در روزهای سخت جنگ، زیر بارش بی امان گلوله ها مردانه ایستادند و از کیان و عزت و شرف خود دفاع کردند.
برای آشنایی با حال و هوای روزهای اول جنگ، به سراغ حاج رضا شریفی رفته ایم تا پس از گذر سالها پای حرف های پیرمرد بنشینیم.
حاج رضا شریفی از یادگاران دفاع مقدس است که در روزهای آغازین جنگ در آبادان حضور داشته و از نزدیک مظلومیت شهر را دیده و آوارگی و بی پناهی هموطنانش را با همه وجود لمس کرده است. حاج رضا زخم دیده جنگ است. این مرد شریف به واسطه جنگ تحمیلی زندگی، خانه و کاشانه و سرمایه اش را درآبادان از دست داده و داغ دو فرزند شهیدش را در سینه به یادگار دارد. عصر یک روز گرم در غرب تهران (شهرک یاس) به سراغش رفتیم و چند ساعتی پای حرف های شنیدنی این پیرمرد با صفا نشستیم. آنچه می خوانید چند قصه کوتاه از جنگ به روایت حاج رضا شریفی است.
روایت اول/ موج انقلاب
سال 1323 در روستای جزه از توابع نائین به دنیا آمدم. 14 سالم بود که به اتفاق پدر و برادر بزرگم برای کار به آبادان رفتم. اوایل در خیابان پهلوی دستفروشی می کردم و لباس می فروختم. سال 43 ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم. همان سال در محدوده خیابان پهلوی خانه کوچکی اجاره کردم و زندگی مشترکمان شروع شد. شبانه روز کار میکردم تا اینکه در سال 51 صاحبخانه شدم. دو سال بعد هم در بازار خرمافروشان مغازه کوچکی خریدم و یواش یواش کسب و کارم رونق گرفت. کارم پخش عمده پوشاک بود. سال 55 خانه و مغازه ام را فروختم تا در بازار تهران برای خودم مغازه ای تهیه کنم اما پدرم مخالفت کرد و اجازه نداد. اطاعت امر پدر کردم و دو باره خانه ومغازه گرفتم و در آبادان ماندگار شدم. زندگی آرام و راحتی داشتم تا اینکه موج انقلاب به آبادان رسید. آن زمان کارمان تکثیر اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام بود. توی انباری مغازه یک دستگاه تکثیر گذاشته بودیم، اعلامیه ها را تکثیر میکردیم و لابه لای لباسها میگذاشتیم و به شهرهای اطراف مثل خرمشهر، جزیره خارک و ماهشهر می فرستادیم.
روایت دوم/ آبادان مظلوم
یک روز خبر رسید که عراقی ها آمده اند و درگمرک خرمشهر مستقر شده اند. خبر باور کردنی نبود اما واقعیت داشت. 31 شهریور 59 وقتی سرو کله هواپیماهای عراقی پیدا شد شروع جنگ را باور کردیم. روز اول هواپیماها همه جای شهر را به آتش کشیدند. پالایشگاه و محله تانک فورم را بمباران کردند. آن روز هر چه می دیدیم فقط دود و آتش بود. عراقی ها مرتباً با خمسه خمسه شهر را می کوبیدند. خیلی وحشتناک بود. صدای خمسه خمسه یک لحظه قطع نمی شد. اوایل فکر می کردیم که جنگ چند روز بیشتر دوام نمی آورد اما آتش دشمن روز به روز بیشتر می شد تا اینکه خبر دادند که خرمشهر سقوط کرده . چند روز بعد گفتند عراقی ها جاده آبادان به ماهشهر را گرفته اند. مردم کم کم شهر را خالی کردند. همان روزهای اول، در مغازه را بستم. آن موقع فقط به فکر حفظ انقلاب و کشور بودیم. هواپیماهای عراقی بدون هیچ ترس و مانعی می آمدند و شهر را بمباران می کردند. هر مغازه یا خانه ای که خمپاره می خورد ، بلافاصله آتش می گرفت و می سوخت. کسی نبود که آتش را خاموش کند. اموال مردم می سوخت و خاکستر می شد. آبادان خیلی مظلوم بود.
روایت سوم/ دریاقلی
نشسته بودیم توی سپاه آبادان که مرد دوچرخه سواری با عجله آمد و گفت: «چه نشسته اید که عراقی ها دارند به آبادان نزدیک می شوند.» مسئول سپاه گفت: مگر چی شده؟ کی این خبر را به شما داده؟ خدا بیامرز دریاقلی سورانی گفت: «خودم با همین چشمهام نزدیک نخلستانهای بهمن شیر (کوی ذوالفقاریه) چند ماشین را دیدم که شبیه ماشین های ما نبودند. احتمال می دهم که نیروهای عراقی باشند. دارند می آیند سمت شهر. عجله کنید» سریع آماده شدیم و با عجله به سمت ذوالفقاریه رفتیم و با عراقی ها درگیر شدیم. رفته رفته عراقی ها شهر را به طور کامل محاصره کردند اما جرات نداشتند که وارد شهر شوند. حدود 11 ماه در محاصره دشمن بودیم. دراین مدت هر چه دیدیم فقط معجزه بود.90 درصد مردم شهر را خالی کرده بودند. هیچ امکاناتی در شهر نبود. مایحتاج نیروهای باقیمانده در شهر را از انبارهای شرکت نفت تهیه می کردیم. چاره دیگری نداشتیم.
روایت چهارم/ روزهای جدایی
شهر به هم ریخته بود. صدای خمسه خمسه یک لحظه قطع نمی شد. به همسرم گفتم: شما بیشتر از این دیگر تکلیف ندارید در آبادان بمانید . اینجا خیلی خطرناک است. ماندن شما برای من دست و پا گیر است. برگردید به روستایمان یا اینکه چند مدتی بروید به تهران پیش اقوام تا اوضاع شهر کمی آرام شود. خدا بیامرز همسرم گفت: «اگر شما هم با ما بیائید حرفی نیست. هر جا خواستید می رویم اما اگر شما اینجا بمانید، ما هیچ جا نمی رویم. همین جا می مانیم. اگر قرار است شما بمانید ما هم کنار شما هستیم.» چند روزی بچه ها پیش من ماندند اما وقتی اوضاع شهر خیلی به هم ریخت، دیدم ماندن خانواده دیگر صلاح نیست. با کمک نیروهای سپاه،بچه ها را سوار لنج کردم و به ماهشهر بردم. بعد از آنجا به تهران رفتیم و در محله دولت آباد مستقر شدیم. وقتی خیالم از بابت خانواده راحت شد، از بچه ها جدا شدم و برگشتم آبادان پیش بچه های سپاه.
روایت پنجم/ یک شهر تنهایی
آبادان خیلی مظلوم بود. شهدایش هم از همه مظلوم تر. روزی خبر دادند که در قبرستان شهر کسی نیست که شهدا را دفن کند. بسکه عراقی ها خمسه خمسه می زدند ، کارگران گلزار شهدا کار را رها کرده و رفته بودند. سه نفر از بچه های سپاه وسایل برداشتیم و رفتیم گلزار شهدا تا کمک حال کارگران باشیم. آن روز دو تا قبر کندیم. روز بعد دو باره رفتیم گلزار شهدا. همین که رسیدیم 5 شهید آوردند. سراغ اولین شهید که رفتم، شناختمش. محمد انصاری از کسبه محل بود. یاد چند روزقبل افتادم. آن روز محمد انصاری را در محل دیدم. همراه پسرش بود. گفتم چرا ماندید شهر ؟گفت راستش می خواستم بروم اما توی کوچه پسرت محمد را دیدم خجالت کشیدم و گفتم انصاف نیست که این بچه ها بمانند و من شهر را ترک کنم. آن روز پدر و پسر را توی آن دو تا قبری که دیروز آماده کرده بودیم، دفن کردیم (گریه می کند).
روایت ششم/ داغ دو لاله
توی آبادان بودم که خبر دادند علی (پسرم) رفته منطقه. شناسنامه اش را دستکاری کرده و همراه احمد(پسر عمه) و اصغر (پسر عمو) ش اعزام شده بود به منطقه سومار. هر سه نفرشان به فاصله 40 روز شهید شدند. اول اصغر بعداحمد و آخر از همه هم علی ما شهید شده بود. علی آقا آبان 61 به شهادت رسید . بعد از علی نوبت محمد بود. محمد هم به فاصله کمتر از 5 ماه در فروردین 62 شهید شد. داشتم از ابادان برای تشییع جنازه محمد می آمدم تهران. نصف شب داخل اتوبوس گفتم: خدایا هر چه امانت به من داده بودی من آوردم میدان. خانه و زندگی و مغازه ام را از دست دادم. الان هم در تهران جنگ زده و آواره ام. دو تا پسرم هم شهید شدند. الان هیچی ندارم. گفتم خدایا حالا نوبت توست. از تو می خواهم هر چه داری برای حفظ نظام بیاوری وسط. این موضوع باعث شد که من یک ذره هم ناسپاسی نکنم .
روایت هفتم/ جنگ و گنج
من یک روزی با دست خالی به آبادان رفتم و یک روزی هم با دست خالی از آبادان خارج شدم. یعنی هر چه داشتم از دست دادم . من سال 55 امر پدرم را اطاعت کردم و در ابادان ماندگار شدم. در جنگ همه سرمایه وزندگی ام را از دست دادم . خداوند یک چیزهایی از من گرفت اما خیلی چیزهای دیگر به من داد که خیلی ارزشمند است. خداوند در این جنگ به ما عزت و آبرو داد که خیلی ارزشمند است. درست است که جنگ پر از ضایعات و تلفات بود اما برکات زیادی هم داشت. من در جنگ همه چیزم را از دست دادم . خداوند شاهد است که من یک ذره هم ناسپاسی و ناشکری نکردم. دنیا محل گرفتاری هاست. خداوند دو باره همه چیز به من داد. خانه و زندگی و ماشین. جنگ یک آزمایش بزرگ بود. ثمرات زیادی برای ما داشت . بزرگترین ثمره اش همین عزتی است که الان در دنیا داریم. امیدوارم که خداوند دست همه ما را بگیرد تا عاقبت بخیر شویم. عاقبت بخیری خیلی مهم است. یک سفارش هم به جوانان دارم که هر چه می توانید به پدر و مادرتان خدمت کنید و قدرشان را بدانید و به حرفشان گوش بدهید.
گفت و گو: محمد علی عباسی اقدم
دفاع پرس
حسن طهرانی مقدم 6 آبان ماه 1338 در محله سرچشمه تهران متولد شد. بهعلت شغل پدرش (محمود طهرانی مقدم)، که به پیشه خیاطی مشغول بود، به محله شکوفه و سپس به محله بهارستان نقل مکان کرد و مقاطع ابتدایی و دبیرستان را در همین مناطق گذراند. طهرانی مقدم در 21سالگی و در ابتدای شکلگیری رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در اطلاعات منطقه 3 سپاه شمال، مشغول به فعالیت شد و تا 59/7/31 در این سمت باقی ماند. در زمان بروز ناآرامیها در نقاط مرزی که مهمترین آنها حوادث تجزیهطلبانه در کردستان بود، سپاه را در 15 ماه اول عمر خود متوجه ضرورت تقویت صبغه نظامی کرد.
حاج حسن بعد از عملیات ثامن الائمه(ع)، متوجه ضعف آتش پشتیبانی خودی مستقر در خطوط مقدم جنگ شد. مدتها روی این موضوع فکر کرد و سرانجام در پاییز 1360 طرح ساماندهی آتش پشتیبانی (خمپارهاندازها) را بهصورت سنجیده و مدون تقدیم حسن باقری کرد. در پی آن محسن رضایی نامهای زد با این مضمون: «برادر حسن مقدم بهعنوان فرمانده پشتیبانیکننده آتشهای خمپارهای سپاه معرفی میشوند؛ لازم است با او همکاری کنید». در جلسهای که سردار مقدم بهعنوان فرمانده توپخانه سپاه حضور داشت، قرار شد شهر بصره با توپهای 130 میلیمتری که حداکثر برد آنها 28 تا 30 کیلومتر بود، مورد حمله توپخانهای قرار گیرد. پس از صدور فرمان تاریخی امام(ره) مبنی بر تشکیل نیروهای سهگانه سپاه پاسداران، شهید مقدم در سال 1364 به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد.
شهید حسن طهرانی مقدم همچنین در اول مهر سال 84 بهعنوان جانشین سردار علی زاهدی در نیروی هوایی سپاه پاسداران منصوب شد. در 25 آذرماه سال 85 بهعنوان مشاور فرمانده کل سپاه در امور موشکی و رئیس سازمان خودکفایی سپاه انتخاب شد. سرانجام در 21 آبانماه 90 در پادگان شهید مدرس و در حال آمادهسازی آزمایش موشکی بر اثر انفجار زاغه مهمات همراه با 38 تن از یارانش در جهادخودکفایی به شهادت رسید. کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» بهقلم فائزه غفار حدادی در قالب خاطره به زندگی شهید حسن طهرانی مقدم پرداخته است. بخشی از این کتاب شامل خاطرهای مربوط به فعالیتهای شهید در تظاهرات قبل از انقلاب است که در ادامه میآید:
حسن ِ مقدم ِ 24 ساله فرمانده توپخانه سپاه، از آنهایی بود که هیچ جوره دم به تله میداد بارها مادر نشسته بود و برایش از آرزوی دیدن علی در لباس دامادی تعریف کرده بود و خواسته بود که حداقل حسنش را توی این لباس ببیند، ولی هر بار که حرفش میافتاد حسنش زیر بار نمیرفت که هیچ، بیشتر توی لاک میرفت و تا چند ساعت دیگر از خنده و شوخی ِ همیشگی خبری نبود.
میگفت: «من که هیچ وقت نیستم، چرا یکی را اینجا اسیر و چشم انتظار خودم بگذارم؟ صبر کن جنگ تمام شود ببین که ازدواج هم میکنم». ولی همیشه مادرها مصممتر از آن هستند که به این حرفها نظرشان عوض شود.
مادر؛ دختر مؤمن و خانوم و خانوادهداری را پسندیده بود و به اجبار حسن را کشانده بود خواستگاری. بعد از چند بار رفتن و حرف زدن حسن تسلیم حرف مادر شده بود اما خانواده دختر هنوز راضی نبودند.
دخترشان خواستگار پولدار و تحصیلکرده کم نداشت بیشتر جوانهایی که اطرافشان بودند حداقل یکبار به خواستگاری دخترشان آمده بودند ولی او همه را رد کرده بود و حالا با اینکه سکوتِ خارج از انتظار دخترشان عجیب بود ولی پذیرفتن یک جوان ساده و بیآلایش همیشه غایب هم، به عنوان داماده آینده سخت بود.
چقدر مادر زنگ زده بود و زحمت کشیده بود تا بالاخره توانسته بود قرار جلسه بلهبرون را با خانواده عروس بگذارد چقدر عقب و جلو کرده بود تا توی روزی بیفتد که حسن تهران باشد و به خاطرش نخواهد از اهواز بیاید، آن شب بعد از شام بزرگان هر دو فامیل کیپ تا کیپ دور منزل عروس نشسته بودند ساعت حوالی 9 بود و همه آمده بودند الا آقای داماد که هیچکس خبری از او نداشت.
تلفن همراه و این چیزها هم که نبود تا ساعت 12 شب همچنان داماد نیامده بود وقتی هم که آمد هیچ توضیحی برای دیر آمدنش نداد و صرفا به عذرخواهی ِ مختصری قناعت کرد. برای همین هم پدر عروس اخم کرد و مجلس بلهبرون ِ آن شب ملغی شد و هر دو فامیل در حالیکه سرخ و سفید میشدند و دائماً از همدیگر عذرخواهی میکردند، رفتند خانههایشان.
تا سالهای سال کسی نفهمید آن شب دامادِ جلسه مجبور شده بود در جلسه اضطراری و محرمانهای با حضور رئیس جمهور وقت آقای خامنهای شرکت کند. خیلیها فکر کرده بودند دیر آمدنش با این جمله که «حسن از آنهایی بود که هیچ جوره دم به تله نمیداد» ربط داشت.
منبع: تسنیم
حماسه "سارات سومار " پیش از هر چیزی به نوعی عاشورا را به یاد میآورد چرا که قهرمان این حماسه فرزند خردسالش را همراه آورده بود و میگفت: اگر امشب با حسین و اصغرش تجدید پیمان نکنیم سینهزنیهایمان چه فایدهای داشته است.
شهید "جوهر مرادی" در سال 1317 متولد شد. او پس از طی دوران تحصیل، شغل معلمی را برگزید و به دلیل فعالیتهایی از جمله تشکیل جلسات قرآن و سخنرانی، مرتب از طرف ساواک زیر سئوال و تحت نظر بود.
او خود را چون سربازی در خدمت اسلام و موظف به نگهبانی و پاسداری از آرمانهای آن میدانست. این وظیفه محدود به مکان و زمان خاصی نبود. شهید مرادی با کمترین امکانات توانست مردم را راهنمایی و هدایت کند. در حیات مسجد جامع شهرستان ایوان بشکهای بود که شهید مرادی برای آنکه همه بتوانند او را ببینند روی آن میایستاد و برای جوانان سخنرانی میکرد.
در نزدیکی مسجد، مقر ژاندارمری قرار داشت که هر زمان صدای ایشان را میشنیدند. با حمله به مسجد، ایشان را دستگیر و پس مدتی بازداشت و گرفتن تعهد، را آزاد میکردند، غافل از اینکه شور امام آنقدر در این عزیز زیاد بود که از اسارت و شکنجه هیچ ترسی نداشت و باز هم برای رسیدن به آرمان خویش پافشاری میکرد. گاهی نیز برای ایجاد رعب و وحشت در دل نیروهای رژیم، مردم شهر را با هماهنگی قبلی که در مسجد جامع انجام میشد تشویق میکرد تا در ساعتی معین در شب، شروع به تیراندازی هوایی کنند و تکبیر الله اکبر سر دهند.
مرادی بارها خود را به بیماری میزد و با این بهانه که برای درمان به سفر میرود، به شهر مقدس قم میرفت و اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی را برای مردم ایوان میآورد تا مردم هم بتوانند از سخنان امام و رهبر خود باخبر شوند و مطابق دستورات ایشان عمل کنند.
سرانجام وقتی خبر فرار شاه از ایران به گوش مردم رسید، مرادی همپای مردم این شهرستان همه مسیر راهپیمایی را به پایکوبی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب هم به فعالیتهای خود در راه اسلام با تبعیت از امام خمینی ادامه داد.
«محمدتقی قاسمی» از فرماندهان دوران دفاع مقدس میگوید: در روزهای نخستین جنگ هرگز دلاوریهای جوهر مرادی و همرزمانش در «سارات سومار» فراموش نمیشود.جوهر مرادی به همراه تعدادی از همرزمانش که از داوطلبان مردمی بودند از همان روزهای آغازین جنگ در ارتفاعات سارات سومار در مقابل دشمن بعثی قرار گرفتند، او در محرم همان سال پس از دریافت فرمایشات حضرت امام خمینی(ره) از طریق رادیو مبنی بر لزوم مقابله با دشمن متجاوز، پیشنهاد میدهد که برای تحقق بخشیدن به فرامین حضرت امام، عملیات محدودی علیه نیروهای عراقی در همان شب انجام شود.
مرادی آن شب ضرورت توجه به ندای ولی امر مسلمین را به همه گوشزد میکند و میگوید: برادران، امشب شبی است از همان ایام محرم 61 هجری قمری که امام حسین(ع) با یاران اندک خود در مقابل سپاه یزید قرار گرفت و به یارانش گفت: «هر کسی با من بماند شهید خواهد شد، پس کسانی که میخواهند برگردند، از تاریکی شب استفاده کنند و بروند».ما هم امشب در شبی که فردای آن عاشورای حسینی است قرار گرفتهایم. میخواهیم علیه دشمن عملیاتی انجام دهیم و با توجه به تجهیزات و امکانات نظامی آنها و کثرت نفرات احتمال شهادت افراد زیاد است، پس هر کسی ترسی در دل دارد میتواند از همین تاریکی شب استفاده کرده و برگردد.
در این میان یکی از رزمندگان بلند میشود و خطاب به جمع حاضر میگوید: «هر کس از جمع ما جدا شود به یقین از یاران امام حسین(ع) جدا شده و به یاران یزید پیوسته است»؛ در نهایت همه برای عملیات آماده میشوند اما چیزی که تعجب همه را برانگیخت اقدام شهید جوهر مرادی است! چرا که او کودک خردسال چهار یا پنج ساله خود را به منطقه جنگی آورده بود و وقتی مورد اعتراض رزمندهها قرار میگیرد،در جواب آنها میگوید: «مگر فردا عاشورا نیست؟ مگر امام حسین(ع) با بچههای خردسال و جوانش به قتال با دشمن نیامد؟ آیا بچه من از فرزند امام حسین(ع) عزیزتر است؟ باید این بچه هم امشب در نزدیک کارزار من با دشمن باشد یا سالم با او برمیگردم و یا شهید میشوم و او با پیکر خونین من به منزل برمیگردد».
شب روز 28 مرداد سال 1359،جوهر مرادی پس از یک رزم نابرابر در عین مردانگی و عمل به فرمان ولیفقیه زمان، به شهادت رسید و فرزند خردسالش در روز عاشورا به همراه پیکر پدر نزد مادر و خواهرانش برگشت؛ او وفای به عهد خود را با خون پاکش امضا کرد.
فرازی از وصیتنامه شهید جوهر مرادی
ایسنا