خاطرات دفاع مقدس
|
بدون آئیننامه نظامی و آموزشهای کلاسیک، به تنهایی سپاه حمیدیه را تشکیل داد
|
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگانهای رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.
او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حملهای گسترده و همهجانبه را برای بازپسگیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمیداند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان میگفتند که هلیکوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشستهاند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنهداری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن میرفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سالها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده میشد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان میآمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره محسن رضایی همرزم شهید میآید:
آن موقع تشکیل سپاه یکی از پیچیدهترین کارهای سیاسی در کشور ما بود دلیلش این بود که نیروهای انقلابی میآمدند در یک سازمان نظامی بدون اینکه کوچکترین جدول سازمانی وجود داشته باشد بدون کوچکترین آئیننامه نظامی و روشها و آموزشهای کلاسیک، باید این نیروهای انقلابی از خودشان یک نیروی نظامی، انقلابی به اسم سپاه تشکیل میدادند.
علی هاشمی یک جوان انقلابی بود که از طرف مرکز مأمور شده بود برود در حمیدیه و نیروهای انقلابی حمیدیه را دور هم جمع کند و سپاه حمیدیه را سازمان بدهد. بدون اینکه از کسی دستور العملی به او داده باشند، آئین نامهای به او داده باشند، جدول سازمانی به او داده باشند بدون اینکه به او آموزش داده باشند. یک جوان انقلابی به تنهایی باید برود یک سپاهی که تاکنون هیچ جا نمونهای از آن وجود نداشته با ذهن و خلاقیت خودش شکل بدهد بدون اینکه مرکزیت سپاه به او کمک کند چرا؟ چون آن موقع خود مرکزیت سپاه هم به قول عوام صفر کیلومتر بود، مرکزیت سپاه هم مثل سپاه خوزستان و سپاه حمیدیه آن هم از جوانان انقلابی شکل گرفته بود آنها هم دستور العمل خاصی نداشتند که سپاهها را چگونه سازمان بدهند.
علی هاشمی یک شخصیت بود پیداش کرده بودند به او گفته بودند تو برو سپاه تشکیل بده و اولین امتحان موفقیت آمیز علی هاشمی این بود که جوانان انقلابی حمیدیه را دور هم جمع کرد و سپاه حمیدیه را سازماندهی کرد و شکل داد. سپاه خوبی هم بود و توانست در مقابله با ضد انقلاب و اشرار و قاچاقچیان اسلحه و مهمات تا قبل از شروع جنگ کارهای خوبی انجام دهد و کارنامه خوبی از خود به جا بگذارد.
به محض اینکه جنگ شد در یک مقطعی ما نیاز پیدا کردیم تیپهای جدید را شکل بدهیم. عملیات فتح المبین را داشتیم انجام میدادیم لازم دیدیم در بخش طراح و کرخه نور در جبهه سوسنگرد عملیاتی انجا مبدهیم آقای علی هاشمی مسئول عملیات شد یک عملیاتی را در آنجا انجام دادند (عملیات ام الحسنین) در حالی که نیروهای ما در سمت شوش داشتند عملیات آزادسازی فتح المبین را انجام میدادند. ایشان در آنجا عملیات کرد و تیپ 37 نور را تشکیل داد و آقای هاشمی یک درجه و یک رتبه بالا آمد و شد فرمانده تیپ.
قبلا فرمانده سپاه حمیدیه بود در عملیات فتح المبین شد. فرمانده تیپ 37 نور جوانهای حمیدیه، سوسنگرد و بخشی از جوانهای اهواز در تیپ ایشان سازماندهی شدند و ایشان یک تیپ تشکیل داد. در عملیات بیت المقدس تیپ 37 نور در قرارگاه قدس در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در آزادسازی خرمشهر مؤثری بر عهده گرفت.
تسنیم
|
خلبانی که هواپیمای «میگ - 25» دشمن را یکسال زمینگیر کرد
|
سیدعلی محمد رفیعی فرزند سید محمد جعفر روز 14 مرداد ماه 1331 در شهرستان بروجرد متولد شد. او در طول جنگ علاوه بر حضور در مناطق عملیاتی به عنوان افسر ناظر مقدم هوایی، جزو یکی از خلبنانان کابین عقب «اف- 14» بود که توانست بیش از 500 ماموریت گشت زنی رزمی، پوشش هوایی و اسکورت را در تمام ساعات شبانه روز انجام بدهد و در سرنگونی تعدادی از هواپیماهای متجاوز دشمن و خنثی سازی بسیاری از ماموریتهای آنان نقشی اساسی ایفا کند او علاوه بر مشاغل گردانی وانجام پرواز، پس از آتش بس به ستاد تهران منتقل شد و در پست افسر دایره طرح مدیریت جنگهای الکترونیک (جنگال) معاون عملیات نهاجا و سال بعد به عنوان رئیس همین دایره انجام وظیفه کرد.
سپس به ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران(سماجا) منتقل شد و در موقعیت رابط نیروی هوایی در مرکز فرماندهی این ستاد خدمت کرد بار دیگر به نهاجا برگشت و در دفتر مطالعات و تحقیقات این نیرو شغل جانشین رئیس کمیته تحقیق در روشهای عملیاتی را برعهده گرفت توین کتاب «سوروایول» یا روشهای چگونه زنده ماندن، در دفتر مطالعات نهاجا، یادگار اوست که در سطح نیروی هوایی استقبال شد.
علی محمد سومین فرزند این خانواده بود او تحصیلات ابتدایی را در مدارس «فردوسی» و «داریوش» محل زادگاهش به اتمام رساند. شش سال متوسطه را در مدرسه «خواجه نصیر طوسی» گذراند و توانست با دریافت دیپلم طبیعی در سال 1351 به جست وجوی شغل مناسب بگردد. پدرش در اداره آگاهی بروجرد مشغول بود و خانوادهای با شش فرزند را اداره میکرد.
با توجه به علاقهای که به خلبانی داشت، نیروی هوایی را برای استخدام انتخاب کرد. پس از دو بار مراجعه به مرکز استخدام این سازمان در خیابان «تهران نو»، از پس آزمونها و معاینات دقیق پزشکی برآمد و در تاریخ هفتم مهرماه 1351 وارد دانشکده خلبانی شد. طی دو ماه آموزشهای نظام جمع، اسلحه شناسی و غیره را آموخت و سردوشی گرفت. از این پس کلاسهای زبان و دروس علمی شروع و در ادامه وارد گردان پرواز «قلعه مرغی» شد. درسهای آکادمی پرواز را نیز تحصیل کرد و با هواپیمای ملخدار «پایپر» اولین پروازهای عمرش را انجام داد پس از آموختن پرواز مقدماتی، نمره لازم در آزمون جامع زبان را کسب کرد و بهمن ماه 1353 به ایالت «تگزاس» آمریکا اعزام شد.
در پایگاه «لکلند» واقع در شهر سان «آنتونیو» زبان تخصصی و پیشرفته را خواند و دیپلم مربوطه را گرفت. بعد به پایگاه «مدینا» منتقل شد و حدود 30 ساعت پرواز با هواپیمای سبک ملخ دار «تی -41» را تجربه کرد سپس برای ادامه دوره به پایگاه «کلومبوس» واقع در ایالت «میسیسیپی» رفت تا پرواز با جت زیر سوت «تی -37» را آموزش ببیند دوره او در این پایگاه ناتمام ماند و به کشور برگشت.
ششم بهمن ماه 1354 برای دومین بار عازم آمریکا شد کلاس زبان را مرور کرد و آموزش تخصصی برای پرواز در کابین عقب هواپیمای «اف-14» را با هواپیماهای «تی-2» و «تی -39» در پایگاه دریایی «پنسی کولا» نزدیک شهر «وارینگتون»، در ایالت «فلوریدا» سپری کرد. پس از خاتمه دوره،اسفند ماه 1356 به ایران برگشت.اوایل سال 1357 به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد اما به دلیل وجود کلاس دیگری که قبل از دوره آنها منتظر آموزش بودند و شرایط رو به پیشرفت بحران در کشور همچنان منتظر آموزش ماند تا جنگ تحمیلی رسما آغاز شد.
علی محمد رفیعی 24 خرداد ماه 1358 با «پروین گرجیها» پیوند زناشویی بست که ثمره این پیوند مقدس دو دختر به اسامی ستاره سادات(1359) و ساغر سادات(1366) و یک پسر به نام سید سلمان(1361) شد که هر سه دارای مدرک کارشناسی هستند.
رفیعی دوره پیشرفته رزمی خود را در کابین عقب شکاری فوق مدرن تامکت یا «اف-14» با استاد گرانقدرش، «عباس حزین»، طی کرد و از محضر استادان دیگری چون:«محمد هاشم آل آقا»، «عباس بابایی» و «جلیل زندی» درس آموخت.
سیدعلی محمد در دوران خدمت، در پایگاه هشتم شکاری اصفهان که بعدها به منطقه هوایی شهید بابایی تغیر نام داد، پایگاه هوایی هفتم ترابری شکاری شیراز، پایگاه ششم شکاری بوشهر، ستاد نهاجا و سماجا خدمت کرد. همچنین ماهها در پایگاه هوایی ششم شکاری بوشهر به صورت مامور آمادگی داد و سرانجام با 32 سال خدمت، مهر ماه 1383 با درجه سرهنگی بازنشسته شد.
سرهنگ خلبان علی محمد رفیعی در خاطراتی بیان میکند:
اوایل جنگ تحمیلی بود.هنوز برنامهریزی کاملا منظم و مرتبی وجود نداشت سعی ما بر این بود که مناطق جنگی تعیین شده را به صورت شبانه روزی پوشش بدهیم و حفاظت کنیم. چراکه قرار بود هر هواپیما در طول ماموریت یک یا دو بار سوخت گیری کند و بعد جای خود را به هواپیمای جایگزین که از اصفهان یا شیراز میآمد، بدهد و به پایگاه باز گردد. تا هواپیمای جایگزین منطقه را تحویل نمیگرفت، گروه قبل مجاز به ترک منطقه نبودند خلبنانان این هواپیما وقتی در یگان مینشستند، به طور خودکار در نوبت آخر پروازهای آمادگی قرار میگرفتند این نوبت معمولا حدود 30 تا 36 ساعت بعد میرسید.
15 بهمن ماه به همراه خلبان «محمد پیراسته» نیم ساعت مانده به غروب، به منطقه رفتیم و خلبنانان قبلی خداحافظی کردند با این ترتیب ما هم باید حدود چهار ساعت دیگر تعویض میشدیم از آنجا که احتمال دادم نماز مغرب و عشا قضا شود، تصمیم گرفتم نماز را سر وقت در هواپیما بخوانم.
وقت تعویض ما رسید. افسر کنترلر رادار با رمز اطلاع داد هواپیمای جایگزین دچار مشکل شده و خلبنانان کمی دیرتر با هواپیمای دیگری خواهند آمد این خبر بار دیگر و بار دیگر تکرار شد. تا آنجا که ما نماز صبح را در حال پرواز خواندیم. زمان ما به 11 و 55 دقیقه رسید؛ یعنی توانستیم ناخواسته رکورد پروازهای گشت زنی هوایی را تا آن زمان به نام خودمان ثبت کنیم.
مدتی بود رژیم بعث تصمیم به وسعت دادن بمباران شهرها گرفت در این راستا بمباران تهران را به عنوان پایتخت، با امید تاثیر جدی بر کاهش روحیه مردم و حمایت آنها از هیات حاکمه، با هواپیمای «میگ -25» در دستور کار قرار داد.این هواپیما در ارتفاع بالاتر از 75 هزار «پا» با سرعتی نزدیک به سه برابر صوت پرواز میکرد از این رو سرنگونی آن امری محال به نظر میرسید چرا که از برد موشکهای زمین به هوا خارج و شرایط رهگیری و سرنگونی آن برای شکاریهای خودی نیز خیلی دشواربود.
همچنین اول مرداد ماه 1362 در کابین عقب سروان «شهرام رستمی» از پایگاه هوایی شیراز به منظور گشت زنی و پوشش هوایی منطقه بندر ماهشهر بلند شدیم. تقریبا حوالی کازرون افسر کنترلر رادار بوشهر با هیجان اعلام کرد یک فروند هواپیمای بلند پرواز میگ -25 در ارتفاع 75 هزاز پا و سرعت 5 و دو دهم برابر صوت در حال پرواز به سمت تهران است به سرعت در رادار هواپیما هدف را جست وجو کردیم و آن را پیدا کردم هماهنگیها با کابین جلو انجام شد و روی هدف قفل راداری صورت گرفت رستمی با استفاده از آخرین مرحله قدرت پس سوز موتورها، به سرعت ارتفاع را زیاد کرد تا قفل راداری شکسته نشود در ارتفاع 45 هزار پا تمام پارامترهای شلیک موشک فراهم شده بود بلافاصله یک تیر موشک هوشمند «فونیکس» را به سمت دشمن شلیک کردیم موشک از زیر بال رها شد و شروع به اوج گیری کرد چیزی نگذشت که موشک به خوبی هدف را مورد اصابت مستقیم قرار داد.
برق انهدام این هواپیمای گرانقیمت و خطرآفرین برای کشور را در آسمان مشاهده کردیم و ندای «اللهاکبر» سر دادیم. این انهدام اولین میگ -25 بود که باعث شد نزدیک به یک سال دشمن به فکر بمباران با آن نیفتد.
خاطره دیگر باز میگردد به 11 بهمن ماه 1365 که همراه «جعفر بهاداران» در پی به صدا درآمدن آژیر «اسکرامبل»(اقدام فوری) در پایگاه بوشهر، با سرعت هواپیما را روشن کرده و بعد از خزش به ابتدای باند، بلند شدیم. چند دقیقه بعد افسر کنترل رادار یک هدف نزدیک شونده را از سمت غرب گزارش کرد که احتمالا قصد حمله به نیروگاه اتمی بوشهر را داشت. لحظاتی بعد هدف را در رادار هواپیما پیدا کرده و با دادن اطلاعات به خلبان به سمت آن رفتیم. در موقعیت مناسب از نظر سرعت، ارتفاع و فاصله وقتی شرایط مناسب شلیک موشک «فونیکس» توسط سیستم هواپیما اعلام شد، دکمه شلیک را فشردیم. با کمال تعجب دیدیم موشک عمل نکرد تا به خود بیاییم، هواپیمای دشمن را رو به روی خود دیدیم بهاداران با شدت گردش کرد و خود را در پشت شکاری مهاجم قرار داد و اقدام به شلیک موشک حرارتی «سایدوایندر» کرد.
متاسفانه این موشک هم عمل نکرد! وضعیت نگران کنندهای بود اگر خلبان عراقی میفهمید ما چنین مشکلی داریم، حتما برای زدن ما اقدام میکرد خوشبختانه همان قدر که ما نگران بودیم او هم مضطرب بود و ضمن تخلیه بمبها با سرعت هر چه تمامتر به سمت مرزهای عراق ادامه داد. خوشحال بودیم که مأموریت اوهرچه بود خنثی شد اما شرایط ما برای نشستن خیلی بحرانی بود هر آن امکان داشت موقع نشستن موشکها خود به خود شلیک شده و خسارتی به ما یا هواپیما بزنند به هر حال با سلام و صلوات و ذکر دعا به سلامت فرود آمدیم.
ایسنا
|
روایت بزرگترین عملیات دریایی در آبهای خلیج فارس
|
در پی آغاز جنگ تحمیلی رژیم عراق با جمهوری اسلامی ایران، در روز 7 آذرماه سال 1359 جانبازان دلاور و دریادل نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات غرورآفرین بر سینه آبهای نیلگون خلیج فارس، حماسه آفریدند و در نبردی رویاروی با مزدوران دشمن با انهدام 11 واحد سطحی، تعدادی از ناوچههای موشکانداز «اوزا»ی دشمن را منهدم کردند.
در این عملیات که 13 فروند هواپیمای میگ دشمن به وسیله عقابان تیرپرواز نیروی هوایی و یگانهای نیروی دریایی ایران سرنگون گردید، ناوچه قهرمان «پیکان» پس از وارد کردن ضربات کوبنده به واحدهای دریایی دشمن و حماسه آفرینیهای بسیار، با رزمندگان سلحشورش مورد اصابت قرار گرفت.
در این روز، حماسه آفرینان قهرمان ناوچه پیکان و دیگر رزمندگان شجاع نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، با وارد نمودن ضربات سنگین به نیروی دریایی دشمن، پیروزی درخشانی در نبرد عرصه دریا به دست آوردند و واحدهای دریایی دشمن را منهدم کردند. این روز به پاس گرامیداشت فداکاریها و جانبازیهای رزمآوران قهرمان نیروی دریایی در کسب این پیروزی عظیم، به نام «روز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران» نامگذاری شد.
ناخدا «سرنوشت» یکی از دلاوران جانباز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در عملیات تسخیر و انهدام اسکله نفتی «البکر» عراق شرکت داشت و در پی اصابت موشکهای دشمن به ناوچه قهرمان پیکان همراه با دیگر جانبازان شجاع آن ناوچه از عرض ناوچه به داخل دریا پرت شد و از جمله معدود افرادی است که پس از ساعتها تلاش و استقامت بر پهنه آبهای نیلگون خلیج فارس با گرسنگی، کوسهها، ماهیهای گوشتخوار و دیگر مشکلات دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست چند تن از سرنشینان ناوچه پیکان و یک اسیر عراقی را نجات دهد و خود آخرین نفری بود که پس از دهها ساعت سرگردانی در دریا، با تلاش رزمآوران و دلاوران هوادریای نیروی دریایی از آب گرفته شد.
علیرغم اینکه در طول هشت سال دفاع مقدس، آبهای نیلگون خلیچ فارس، بزرگترین نبردهای دریایی را به خود دیده است، اما همچنان عملیات ناوچه پیکان موسوم به عملیات «مروارید» بزرگترین نبرد دریایی خلیج فارس به شمار میرود.
لحظه به لحظه از وقایعی که هنگام اجرای عملیات مروارید و انهدام اسلکه عظیم البکر، بازگشت به ناوچه، اصابت موشکها به ناوچه پیکان و لحظههای جدال مرگ و زندگی که در 7 آذرماه بر مدافعان دلاور انقلاب اسلامی گذشته است، نمایانگر روح سلحشوری، شجاعت و استقامت و پایداری و مقاومت رزمندگان سرزمین انقلاب اسلامی است که به اتفاق از زبان «ناخدا سرنوشت» میخوانیم.
****
در عملیات انهدام اسکله عظیم نفتی البکر عراق که به نام «عملیات مروارید» انجام شد، تعدادی از پرسنل داوطلب نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران شامل تعدادی افسر و تعدادی درجهدار شرکت داشتند و تصمیم بر این بود که ضربه سنگینی به نیروی دریایی رژیم بعث عراق وارد شود. این برنامه که از سوی نیروی دریایی به طور دقیق برنامهریزی شده بود، با همکاری برادران رزمنده در هوا دریا و نیروی هوایی به اجرا درآمد. قبل از شرح این عملیات از کلیه این برادران به خاطر فداکاریها و جانفشانیهایی که از خود نشان دادند و همکاری که با تیم داشتند سپاسگزاری میکنم.
بعد از اینکه تیم، مأموریت یافت به اجرای «عملیات مروارید» بپردازد، مدت زیادی در کلیه مواضع عراقیها، با هلیکوپتر پرواز میکردیم و تمام حرکات دشمن را از هر لحاظ زیرنظر داشتیم. حتی کوچکترین حرکات دشمن را میتوانستیم تشخیص دهیم که آنان در چه حالی هستند و چه کاری دارند انجام میدهند. روی این وضعیتها، بررسی و طوری برنامهریزی کردیم که هر موقع میتوانستیم برنامه عملیاتی خود را به اجرا درآوریم.
بعد از اینکه رژیم بعث عراق اعلام کرد که: «نیروی دریایی و ارتش ایران هیچگونه خسارتی به سکوهای نفتی و به مواضع صدور نفت عراق وارد نکرده است!» برای اینکه ضربه سهمگینی بر پیکر ارتش تا دندان مسلح عراق وارد کنیم، تصمیم به اجرای این عملیات گرفته شد تا ضمن فلج کردن دشمن، بتوانیم چند تا از واحدهای آنان را نیز تصرف کنیم و نشان دهیم هر لحظه اراده نماییم، قادریم حتی با تعداد محدودی پرسنل، این کار را انجام دهیم.
در ساعت 4.5 بعد از ظهر روز پنجم آذرماه، تیم ما مأمور اجرای عملیات مروارید شد. به وسیله تعدادی از هلیکوپترهای نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران روی سکوهای نفتی، مخصوصاً سکوی «البکر» عراق پیاده شدیم. به محض پیاده شدن تیم ما، مزدوران صدامی که فکر میکردند حمله گستردهای برای تصرف سکوها آغاز شده است، شروع به تیراندازی به سوی ما کردند. اما از آنجا که ما قبلاً تمام مواضع سکوها و نقاط ضعف دشمن را میدانستیم، از زاویهای وارد شدیم که آنها به هیچ وجه نتوانستند در مقابلمان مقاومت کنند و با وجود اینکه سکوها را در اختیار داشتند و مجهز به پدافند هوایی و موشک بودند، نتوانستند در برابر ما مقاومت کنند. بعد از پیاده شدن ما چون تیراندازی خیلی شدید بود، در همان لحظههای اولیه اجرای مأموریت، احتمال کشته شدن ما میرفت؛ برادران «هوا-دریا» حاضر به ترک منطقه نشدند و معتقد بودند که تیم باید بازگردد و مجدداً با یک نیروی کاملتر وارد صحنه شود و سکوها را تسخیر کند. ولی ما مرتباً به آنها اشاره میکردیم که منطقه را ترک کنند، اما به سبب تیراندازی شدید و صدای هلیکوپترها نتوانستیم آنها را راضی کنیم که منطقه را ترک کنند. ناگزیر به عملیات خود ادامه دادیم. بلافاصله با «آر.پی.جی7» بر اساس شناساییهای قبلی، ساختمانها پشت سر افراد عراقی را به آتش کشیدیم و یک خط آتش بسیار بزرگ را پشت سر آنها به وجود آوردیم و نیروهای عراقی را به آتش کشیدیم و یک خط آتش بسیار بزرگ را پشت سر آنها به وجود آوردیم. نیروهای عراقی به شدت غافلگیر شدند و جون خود را در محاصره حلقه آتش دیدند، در حدود 50 تن از آنها (رقم دقیق معلوم نیست) خود را به آب انداختند و با شنا، قایق و دیگر وسایل از منطقه فرار کردند.
*مردان قورباغهای
چند دقیقهای بعد از این وقایع که تیراندازی هم به شدت از سوی افراد ما ادامه داشت، ناگهان دیدیم مردی از وسط آتش و دود به طرف ما میآید. او که بعدها معلوم شد «فرمانده گروه پدافند» سکوهاست، «کلاشینکفی» در دست داشت و چون احتمال میرفت قصد اجرای نوعی حقّه جنگی داشته باشد، یک رگبار به قسمت جلوی پای او شلیک کردیم و او ناچار شد اسلحه خود را به زمین بیندازد. پس از آنکه خوب به ما نزدیک شد، دریافتیم که لباس غواصی به تن دارد. بدین ترتیب پیبردیم پرسنلی که روی سکو هستند، اغلب غواص و جزو مردان قورباغهای عراق هستند. از این نظر اقدامات لازم برای مبارزه با غواص بر روی سکو را به اجرا درآوردیم. چون برای این قسمت از عملیات، طرحریزی کاملی انجام گرفته بود و ما میبایست در مراحلی که با خطرات احتمالی برخورد میکردیم، عملیات مخصوص برای دفع آن عملیات را به اجرا درآورده، خطر را خنثی میکردیم. بعد از اینکه این شخص خود را تسلیم کرد، تصمیم گرفتیم او را به منطقه ستاد عملیاتی خودمان در خاک ایران اعزام کنیم و هنوز هلیکوپترها در حوالی ما بودند، او را به داخل یک یاز هلیکوپترها انتقال داده، به خلبانان اشاره کردیم که منطقه را ترک کنند، زیرا حجم و صدای هلیکوپترها، هم ما و هم هلیکوپترها را تهدید می:رد و باعث میشد مأموران عراقی از داخل برجکهای نگهبانی و دیدهبانی داخل خاک عراق که محل اسکلهها را زیرنظر داشتنأع متوجه شوند که هلیکوپترهای ایرانی روی منطقه مشغول عملیات هستند. به همین دلیل هلیکوپترها منطقه را ترک کردند. هنوز لحظاتی از ترک هلیکوپترها نگذشته بود که دو فروند میگ عراقی بالای سر ما در ارتفاع پائین ظاهر شدند. ظاهراً این هواپیماها برای کوبیدن و گرفتن مجدد سکوها از ما آمده بودند و ما که هلیکوپترها را در خطر دیدیم، بهترین راه را این دیدیم که هواپیماهای عراقی را متوجه خودمان بکنیم.
ما میدانستیم که میگهای عراقی تا مطمئن نشوند که تأسیسات در دست ایرانیهاست، تأسیسات را نخواهند کوبید. از این نظر با تکان دادن دست و اشاره و دیگر حرکات لازم توانستیم خلبانان میگ را متوجه خود بکنیم و خوشبختانه آنها با پی بردن به حضور ما بر روی اسکله، به طرفمان کشیده شده، مشغول دور زدن بالای سرما شدند.
هلیکوپترهای ایران هم با استفاده از این فرصت با سرعت زیاد دور شدند و خود را به نزدیکی خاک ایران رساندند. به محض اینکه که هلیکوپترها از افق دیدمان ناپدید شدند و ما تقریباً خیالمان راحت شده بودع صدای «فانتوم»های خودمان را در منطقه شنیدیم که روی منطقه «دایو» کردند و در ارتفاع کم بین میگهای عراق و فانتومهای ایران یک دریگری هوایی آغاز شد و لحظاتی بعد میگهای عراق (2فروند) به وسیله 2 فروزند فانتوم ایران که به کمک هلیکوپترهایمان آمده بودند، مشتعل شدند و به قعر دریا فرو رفتند.
بار دیگر با خیال راحتتر عملیات خود را از سر گرفتیم، تا غروب آفتاب هنوز یک ساعت و 45 دقیقه دیگر وقت بود و در این فاصله میبایست سکوها را پاکسازی کرده، آن را در اختیار خود میگرفتیم تا بعداً نیروهای خودی پیاده شوند.
در این فاصله تیراندازیهای ما روی سکو بیشتر شد. چون به صورتهای مختلف تیراندازی میکردیم. تیم، در حین اجرای عملیات، پستهای دیدهبانی و تماس مخابراتی بین خودمان را هم برقرار کرد. سکو خیلی بزرگ بود و از سه طبقه تشکیل شده بود؛ طبقه اول همسطح دریا بود، طبقه دوم شامل کلیه قسمتهای فنی و سیستم تأمین برق، از توربین گاز و موتورهای دیزل گرفته تا تأسیسات و لوازم زندگی و طبقه سوم نیز یک دکل عظیم «ماکروویو» بود که جهت تماس مستقیم تلفین سکو با عراقیها به کار میرفت.
در این هنگام ما در قسمت جنوبی سکو قرار داشتیم و پیشروی میکردیم. عراقیها با پشتیبانی خودشان و قایقهایی که قبلاً از سوی ما شناسایی شده بود، در قسمت شمالی سکو قرار داشتند.
*روحیه عالی، تلفات صفر
بعد از کاهش درگیری هوایی در بالای سرمان، در حدود 200متر پیشروی کردیم که بارندگی شروع شد. اگرچه فصل زمستان بود، ولی ما در این مورد هیچگونه پیشبینی نکرده بودیم و چون میدانستیم در آن منطقه قبلاً بارندگی نشده، این امر برای ما کاملاً تعجبآور بود. بارش تقریباً مدت نیم ساعت ادامه داشت و بعد از آنکه باران بند آمد، جاهایمان را عوض کردیم. یعنی یک سیستم چرخشی به وجود آوردیم و پستهای دیدهبانی گذاشتیم و برنامه تیراندازی ما هم کماکان ادامه داشت.
در طرح عملیات ما قرار بر این بود که اگر تا ساعت 11 نتوانستیم سکو را بگیریم، معنیاش این است که یا اسیر عراقیها شدهایم و یا به شهادت رسیدهایم. یکی از بنرامههایی که در این قسمت از طرح گنجانده شده بود، بمباران و از بین بردن سکوها به وسیله واحدهای هوایی و دریایی بود، و تنها وسیلهای که ما میتوانستیم جلوی اجرای مرحله بعدی این طرح را بگیریم، این بود که تماس مخابراتی برقرار کنیم و یا اینکه سکوها را تسخیر کرده، نفرات عراقی را اسیر کنیم. با توجه به تجربهای که خودم در مورد سیستمهای تماس مخابراتی، داشتم از لحاظ دستگاه و سیستم مخابرات هیچگونه کمبودی نداشتیم. بعد از نیم ساعت که دستگاههای مختلف را «چک» کردم، با آنکه بر اثر سرعت عمل و استفاده از هلیکوپتر، یکی دو تا از دستگاهها صدمه دیده بود، سرانجام به یاری حق توانستیم تماس مخابراتی خودمان را با منطقه عملیاتی ایران برقرار کنیم. در تماسی که گرفته شد، بلافاصله وضعیت تیم را گزارش کردیم که : «روحیه عالی،تلفات صفر، هنوز پاکسازی انجام نشده.»
در این مرحله از عملیات، تیراندازی همچنان ادامه داشت. در حدود پانزده دقیقه بعد از تماس مخابراتی با مرکز ستاد عملیاتی در خاک ایران، ناگهان متوجه شدیم در میان آتش و دودی که از ساختمانهای پشت سر عراقیها بلند شده بودع صدای صحبت کردن عربی و شلوغی و همهمه به گوش میرسد و لحظاتی بعد مشاهده کردیم که تعداد زیادی از عراقیها از میان آتش و دود بیرون میآیند. آنها درست در تیررس ما بودند، ولی ما «آتشبس» دادیم و متوجه شدیم که آنها در یک حالت تصمیمگیری و شک و دو دلی قرار دارند و به نظر میآمد که تصمیم گرفتهاند که تسلیم شوند. منتظر شدیم ببینیم که آیا واقعاً تسلیم میشوند یا نه؟ حدود 20 تا 30 نفر بودند که بعد از چند دقیقه گروهی از آنان بازگشتد و عدهای در حدود 10 نفر به حالت پشت سر هم در یک صف به طرف ما حرکت کردند.
اسلحههایشان هنوز در دستشان بود. ناچار برای خلع سلاح کردند آنها با یک رگبار آنان را متوجه کردیم که باید اسلحهها را بیندازند. آنها نیز علامت را دریافتند و سلاحهایشان را به زمین انداختند و به طرف ما آمدند. در حال یکه به طرف ما میآمدند، آنها را شمردم، 9نفر بودند که اغلب هم لباس غواصی بر تن داشتند. بعد از تسلیم شدن این گروه، چون کلیه وسایل مورد نیاز وجود داشت، دستهایشان را بستیم و آنها را به حالت نشسته وسط سکو نگه داشتیم و دو تن از نفرات تیم آماده و مامور پاسداری و حفاظت از این اسرا شدند.
مرحله بعدی در تاریکی انجام میگرفت، چون تقریبا آفتاب در حال غروب کردن بود و ما در تمام مدت شب باید هوشیار میبودیم تا مورد حمله قرار نگیریم و در ضمن با استفاده از تاریکی شب تاسیسات را به تصرف خود درآوردیم. بعد از تاریک شدن هوا، با مرکز ستاد عملیاتی خودمان تماس گرفتیم، گفتیم که 9 اسیر داریم، تلفات نداریم، وضعیت خوب و روحیه عالی است و احتیاج به کمک داریم.
ناگفته نماند وقتی اسرا را گرفتیم، همه صحبت از «طعام»، گرسنگی و کمبود غذا میکردند، این در الی بود که در مراحل بعدی عملیات دریافتیم که مقدار زیادی مواد غذایی از جمله ساردین و غذاهای مختلف در سکو وجود دارد. از آنجا که فکر میکردیم تسلیم شدن این 9 نفر، نوعی حقه جنگی است، تا ضمن شناسایی، ما را غافلگیر کنند، از هر لحاظ پیشبینیهای لازم را به عمل آوردیم. از مسئله دفاع در مقابل غواصها نیز غافل نبودیم و با استفاده از نارنجک دستی به خوبی از پس آنها برمیآمدیم.
خبرگزاری فارس
|
گمشده احمد میان میدانهای مین بود/ سخت عاشق بود و دلبسته رهبری
|
شهید احمد سالاری از دلاورمردان پاکسازی میدانهای آلوده به مین بود که در 19 اسفند 1388 با انفجار مین ضد نفر در دهلران به عهدی که با خودش بسته بود وفا کرد و بال در بال ملائک گشود. کسی که عاشق و شیفته میدانهای مین بود و تا زمانی که در قامت یک استاد پاکسازی میدانهای مین فعالیت میکرد؛ لحظهای در مسیرش درنگ نکرد و پایدار ماند. متن پیشرو حاصل گفتوگو با همسر و همراه همیشگی شهید احمد سالاری است:
تولد یک دلاور
احمد در اول مهر 1353 در شهرک عدالت دزفول به دنیا آمد. پسر داییام بود. خودش علاقه داشت که در این مسیر باشد. علیرغم آنکه میتوانست دنبال شغل دیگری برود ولی این نحوه کار کردن را میپسندید.
یکی از داییهای احمد مدت بسیاری را در این کار تجربه کرده بود. زمانی که در رابطه با جنگ و مسایلی از این دست با او صحبت میکرد ابراز علاقه میکرد که وارد میدان مین شود. بنا به توصیه داییاش که سالها در میدان مین کارآزموده و خبره شده بود دوره محدودی را دید و در مهران مشغول به کار شد. دوره آموزشی خودش را در مهران شروع کرد. این زمان چهار سال قبل از شهادت احمد بود و در سال 84 برای خنثیسازی مین اعزام شد. علاقهی عجیبی داشت که به میدان مین برود.
انگار گمشدهاش همانجا بود. هر چقدر هم که اصرار میکردیم و دلمان برایش میسوخت فایدهای نداشت. اوایل هم که به سبب خطرناک بودن کار مینزدایی میگفتیم این کار را ترک کند؛ میگفت ببینم که کار چگونه پیش میرود. ولی وقتی رفت گفت که اینجا رو دوست دارم و به نحوی گمشدهام را همانجا پیدا کردهام.
داییاش در این کار کاملا خبره بود و استاد. هر وقت که نگران حال احمد میشدم به او سفارش میکردم که مراقبش باشد. احمد را اول به خدا و بعد به داییاش سپرده بودم. او هم مرا دلداری میداد که زیاد نگران نباش. اینجا همه چی رو به راه است و آرام. لباس ضد مین داریم و وسایل امنیتی. از خودمان هم مراقبت میکنیم. اما حتی خود داییاش نمیدانست که روزی احمد مانند دهها نفر دیگر که در این میدانها سر به خاک گذاشتند و به شهادت رسیدند؛ شهید میشود.
دخترم در زمان شهادتش دو سال و چهار ماهه بود. خیلی علاقه و محبتش به بچهها زیاد بود و همینطور بچهها به پدرشان بسیار وابسته بودند.
جز من کسی نیست
اصرار ما تا زمانی که فایده داشت و فکر میکردیم موثر باشد؛ ادامه داشت. وقتی اصرار به نرفتنش میکردم میگفت: «اگر من اقدام نکنم و یا دیگری همتی نداشته باشد که در این راه بگذارد پس چه کسی باید مینها را خنثی کند. میگفت باید رفت و دید که چه خبری است در میدانهای مین و باید دید که سالیانه چه تعداد کشته و زخمی میدهد.»
بعد از آنکه قلب مناطق آلوده به مین در مناطق مهران تمام شد قصد کرده بود که 1 ماه به کوشک اهواز برود. در پایان یک ماه ماموریتی که در آنجا هم با مینهای ضد نفر و ضدتانک دست و پنجه نرم کرده بود و وقتی که قرار بود به خانه برگردد، شهید شد.
مهران نقطه عروج
مهران، دهلران و کوشک اهواز جاهایی بود که احمد به ماموریت میرفت. همان مواقع هم مسئول پروژه میگفت که احمد خیلی در کارش منظم و مرتب است. از ساعت پنج صبح احمد جلوتر از همه آماده میشد و خودش را به میدان مین میرساند.خیلی شوخ طب بود و آن طور که میگفتند از خوابگاه تا میدان مین سر به سر بچهها میگذاشت. همان روز شهادتش احمد یک کلمه هم حرف نزد. دوستانش میگفتند که بچهها مراقب بودند یک وقت اتفاقی برایش نیافتد. ناگهان صدای انفجاری که به هوا برخاست همه را متوجه خودش گرفت. احمد به شهادت رسیده بود.
یک چیز عجیب بود این بود که حدود یک ماه قبل از شهادت احمد حتی راه رفتنش هم عوض شده بود. با خودم می گفتم چرا قدمهایش را اینطور بر میدارد از در حیاط تا سرکوچه فقط به قدم بر داشتنش نگاه میکردم.از همان رفتار و سلوکش میشد فهمید که احمد از این دنیا بریده است و اصلا دل کنده بود از این دنیا. داخل ماه رمضان در فصل تابستان و گرمای اهواز احمد روزهاش را میگرفت و من تشنگی احمد را از پشت تلفن احساس میکردم.
شیفته رهبری
علاقه خاصی به مقام معظم رهبری داشت و واقعا ایشان را دوست داشت. تحمل دیدن اهانت به حضرت آقا را نداشت و اگر کسی چیزی میگفت خیلی به او بر میخورد و اذیت میشد و نمیتوانست تحمل کند. در اتفاقات سال88 خیلی اذیت شد و میگفت من ساکت نمیمانم که این بیادبیها اتفاق بیافتد.
از اهواز با من تماس گرفتند. در ابتدای صحبتشان برای اینکه کم کم مرا در جریان امور بگذارند؛ گفتند که بر اثر انفجار مین پاهای احمد قطع شده است. بعد هر چه تماس گرفتم با موبایل احمد جواب نداد. گفتم خدا بزرگ است حتی به همین اندازه که فقط سایه احمد بالای سرم باشد کافی است. تا اینکه به طور کامل فهمیدم که احمد از دست رفته است ولی بازم هم باورم نمیشد.
دفاع پرس
|
يك شكلات و جرعهاي آب مسموم جانم را نجات داد
|
شهركياكلا كه زادگاه شهيد احمد كشوري است، به احترام اين شهيد بزرگوار به شهرستان سيمرغ تغيير نام داده است.
در اين شهر دلاورپرور جانبازي زندگي ميكند كه شنيدن خاطرات رزمندگي و همين طور نجاتش از چنگال بعثيها جالب و خواندني است. كيلومترها پيموديم تا به شهرستان سيمرغ رسيديم. تنديس بالگرد شهيد احمد كشوري بر ميدان اصلي شهر نظرمان را به خود جلب كرد. هواي باراني شمال و خاطرات اين جانباز خنكاي نسيم امنيت را بر جانمان مينشاند. رمضانعلي گيلكي پيشه متولد 1347 است كه در سال 62 زماني كه 15سال بيشتر سن نداشت به صورت داوطلب بسيجي به جبهه حق عليه باطل اعزام شد و در سال65 طي عمليات كربلاي 5 به اسارت دشمن درآمد. اما اين پايان كار نبود و گيلكي تنها 15 روز بعد توانست از چنگ بعثيها بگريزد.
آقاي گيلكي چه عاملي باعث شد شما با سن كمتان داوطلب دفاع از كشور اسلاميمان شويد؟
وقتي دشمن به كشورمان تجاوز كرد، امامخميني(ره) فرمودند: جهاد اهم واجبات است. در اين ميان برادر بزرگم «ولي» كه دانشآموز بود به صورت داوطلب به جبهه رفت و طي چند بار اعزام و مجروحيت بالاخره درعمليات رمضان به شهادت رسيد كه پيكرش را بعد از مدتي آوردند. پس از او، برادر دومم «شمسعلي» (يعقوب)علم افتاده شهدا را بر دوش گرفت كه او هم به درجه جانبازي نائل آمد. بعد هم من به عنوان سومين پسر خانواده تصميم گرفتم به جبهه بروم. با سن كم و قد كوتاهي كه داشتم مسئولان چند بار مانعم شدند اما با دستكاري شناسنامه و گريه و التماس رضايتشان را جلب كردم. يادم هست در زمان رزمايش ساحل گهرباران ساري همه به قد كوتاهم ميخنديدند كه باعث شد با شلوار كردي داداش شهيدم وكفش پاشنه بلندي كه لژ15سانتي داشت قدم را بلند نشان بدهم. اما در دوره آموزشي متوجه شدند و برم گرداندند. وقتي برگشتيم به سپاه قائمشهرتا صبح به عكس شهدا نگاه ميكردم و گريه ميكردم و دعا ميكردم شهدا راهي جبههام كنند تا اينكه صبح گفتند امدادگري ميروي؟ از خوشحالي سر از پا نميشناختم بعداز 45 روز آموزش جزو شاخصين كلاس شدم و توانستم اعزام شوم. وقتي از قائمشهر سوار قطار شدم باورم نميشد دارم به جبهه ميروم.
با آن شرايط سني در جبهه چه كارهايي انجام ميداديد؟
بعد از تقسيم شدن به شمال غرب ايران رفتيم. يكي از فرماندهان با ديدنم گفت پيك من باش به او گفتم آن قدر درجبهه ميمانم تا شهيد شوم. سال 63 به عنوان امدادگر نمونه در عمليات چنگوله معرفي شدم. در منطقه هورالعظيم وهورالهويزه امدادگر قايق موتوري بودم. تا عمليات والفجر8 به عنوان امدادگر حضور داشتم. تا آن كه با ديدن كار نيروهاي تخريب، تخريبچي شدم.
ماجراي اسارتتان چطور رقم خورد؟
در عمليات كربلاي 5 درطول شبانهروز سه بار براي شناسايي ميرفتيم تا اينكه شب عمليات بچههاي لشكر محمدرسول الله (ص) ازكنارمان گذشتند و پذيرايي ميكردند، چند شكلات هم به من رسيد. در جيبم گذاشتم و براي معبربازكردن ماسك و سرنيزه برداشتم. با رمز يازهرا(س) وارد عمليات شديم، اما بر اثر انفجاري، تركش به كتفم خورد و به دليل موج انفجار كه باعث شده بود از خوداختياري نداشته باشم، ازخط عراقيها جلو زدم و چشم كه بازكردم ديدم توي دشتي افتادهام. با خونريزي كه داشتم متوجه نشدم كي به خواب رفتم وقتي بيدار شدم ديدم دستانم بسته است. با حدود 30 نفر از رزمندگان ديگر اسير شده بوديم.
چطور شد كه موفق به فرار شديد؟
دو شب از عمليات كربلاي 5 گذشته بود. آرامش كه در منطقه برقرار شد بعثيها زخميها را به حال خود رها كردند تا ازگرسنگي و تشنگي شهيد شوند. چهار روز اسير دشمن بوديم. آب و غذايي نميدادند. با توجه به اينكه مجروح بوديم تصميم گرفتيم خودمان را نجات دهيم. نصفههاي شب كه بعثيها در سنگرشان بودند و مشروبات الكلي مصرف ميكردند، از فرصت استفاده كردم و دستم را با شيشه شكسته مشروبشان باز كردم و به بچهها هم كمك كردم دستشان را بازكنند. بچهها آرام از خاكريز بالا رفتند. من آخرين نفر بودم كه روي خاكريز آمدم و ديدم كه بچهها ميدويدند و روي مين ميافتادند و شهيد ميشدند. من آرام آرام به درون خاكريز رفتم وقتي به تپهاي رسيدم مسير را عوض كردم. چالهاي را پيدا كردم و داخل آن چاله شدم تا از تير مستقيم و خمپاره دور بمانم. تا غروب روز بعد همان جا ماندم.
گرسنگي به من غالب شد و موهاي سرم داشت ميريخت! اين ريزش مو از اثرات مجروحيتتان بود؟
نميتوانم دقيقاً بگويم دليلش چه بود. چهار روز بدون آب و غذا بودم. شايد اين هم دليلي ميشد. به ناچار با سرنيزه يك جسد، خاك را كنار زدم. گل و لاي زيرش را برداشتم تا شايد آب پس دهد و گل را روي سينهام ميگذاشتم تا رفع عطش شود. يادم آمد شكلاتي كه رزمندگان گردان محمدرسول الله(ص) داده بودند را توي جيبم گذاشتهام. با ناخن علامت بعلاوه (+) روي شكلات كشيدم و آن را قسمت كردم. نصف شكلات را روي زبان مزه مزه كردم و زماني كه به خاطر شكلات خوردن تشنگيام بيشتر شد، ديگر تحمل نداشتم و لبم پاره شد. صورتم چروك شد و حتي ناخنهايم در حال افتادن بودند! همان شب راه افتادم. پشت به خيز ميرفتم تا خودم را نجات دهم. در دشت جنازهها را ميديدم. با اين شرايط چند روزي گذشت يك شب صدايي به گوشم رسيد كه خودم را ازخاكريز بالا كشيدم. صداي لودر ماشين بود گفتم بروم آب بگيرم ديدم لودر ازكار افتاد و خاموش شد. دشمن با خمپاره فرانسوي ميزد انفجار اوليه كه در آسمان ايجاد ميشد شعلههاي آتش را در دشت پخش ميكرد. چند بار جهتم را عوض كردم تا شعلههاي آتش روي سرم نريزد. به سختي خودم را به بالاي لودر رساندم. تركش به مخزن خورده و خاموشش كرده بود. كسي در آنجا نبود و چيزي هم گيرم نيامد. خودم را داخل سنگري رساندم و با شكلاتي كه تقسيم كرده بودم، دو روز را سپري كردم. ديگر بدنم بوي تعفن گرفته بود. بادگيرم پاره شده بود. خونريزي شديدي داشتم شرايط خيلي سختي بود.
در آن شرايط چطور خودتان را حفظ كرديد؟
شروع به نجوا با خداوند كردم گفتم انتهاي جان دادنم است در همين حين بود كه از خدا خواستم خانوادهام را ببينم كه چشمم را بازكردم ديدم تمام خانوادهام بالاي خاكريز هستند! مادرم و داداش شهيدم دست تكان ميدادند. البته رويايي بيشتر نبود اما كار خدا بود كه با اين امداد غيبي قوت قلب گرفتم. با ديدن آنها آرام شدم. باز يك روز ديگر گذشت. اصلاً انرژي نداشتم. چشمانم از حدقه بيرون زده و لبانم ترك خورده بود. موهاي سرم داشت ميريخت. شهادتين را گفتم. اما چون احساس ميكردم اگر مقداري آب داشته باشم ميتوانم دوام بياورم، گفتم خدايا دعايم را مستجاب كن نميتوانم تشنه جان دهم. زار ميزدم و ميگفتم آب ميخواهم. باور كنيد لحظهاي نشد كه باران باريد. آب جمع شده را كه جلوي دهنم آوردم، ياد صحراي كربلا افتادم.
12 روز از گرسنگي و تشنگيام ميگذشت. ياد تشنگان كربلا افتادم گفتم آب را قورت ندهم چندين بار سعي كردم رفع عطش كنم با خودم نجوا ميكردم و سعي ميكردم به حضرت عباس وفاداريام را اعلام كنم. يعني از آن آب نخورديد؟ در نهايت چطور نجات پيدا كرديد؟
نميدانم چرا نميتوانستم به آن آب لب بزنم. مرتب به ياد شهداي كربلا ميافتادم. اما كمي بعد به حدي سوزش بر من غلبه كرده بود كه سرم را توي چالهاي فرو بردم و آب مسموم شيميايي را خوردم. بدنم تاول زد. با دستم تاولها را كندم و صورتم زخمي شد. مدتي گذشت انگار كسي دستم را گرفت و گفت پاشو. نيرويي گرفتم و دويدم تا اينكه در خاكريزي متوجه سوختن چند نفربر و اجساد درونش شدم. اطراف آنها چند كمپوت بود كه انگار آماده شده بودند تا من را از گرسنگي و تشنگي خلاص كنند. در همين حين صدايي شنيدم و ديدم كه تعداد زيادي نيرو پشت خاكريزي هستند. از خاكريز آمدم اين طرف كسي داشت وضو ميگرفت، با ديدنم مرا به داخل سنگري بردند كه همانجا از هوش رفتم. بعد كه به هوش آمدم گفتم: اينجا كجاست؟ گفتند: گردان حمزه. گفتم آقاي كلانتري اينجاست؟ گفتند شهيد شده. قضايا را شرح دادم مرا به بهداري منطقه 3 راه مرگ در شلمچه بردند تمام بدنم كه جلبك بسته بود را شستوشو دادند و از بيمارستان ايزوله كردند تا خانه رسيديم. به خانوادهام گفته بودند كه من مفقودالجسد شدهام و آنها هم برايم مراسم گرفته بودند.
منبع : روزنامه جوان
نویسنده : زينب محمودي عالمي
|
عارفی که علمدار لشکر شد/ حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم
|
گردان 410 غواصی نیاز به معرفی ندارد. در معرفی این گردان خط شکن همین بس که سردار قاسم سلیمانی این گردان را «ستاره درخشان» لشکر 41 ثارالله نامید. گردانی که بچههای آن عصاره به تمام معنای فضیلتهای مختلف بودند. فرمانده نامدار این گردان پر آوازه، شهید احمد امینی حماسه های ماندگاری را رقم زد. طوری که «علمدار لشکر» لقب گرفت. حاج احمد پس از خلق حماسههای بزرگ، عاقبت در عملیات والفجر 8 از اروند خروشان گذشت و به ساحل شهادت رسید.
شاگرد مولا
بچه که بود میرفت مکتب خانه پدر بزرگش "مولا علی" و قرآن یاد می گرفت . تقوا و درستکاری مولا علی، زبانزد مردم روستای محمد آباد بود. از هفت سالگی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن. هر روز صبح با صدای پدر بیدار میشد و به نماز میایستاد. پدرش به نماز خواندن بچهها اهمیت میداد. جایزه تعیین میکرد و نخودچی کشمش توی جیبشان میریخت تا نمازشان راسر وقت بخوانند. احمد هر شب قبل از خواب، میرفت پیش پدرش و میگفت: «صبح، من را زودتر از بقیه بیدار کن برای نماز. نمازم را که خواندم، خودم بقیه را بیدار میکنم».
بزرگ اما کوچک
جثّهاش ریز بود، رفت پایگاه بسیج و قرص و محکم گفت: «میخواهم بروم جبهه» قد و قوارهاش را که دیدند، بهش خندیدند.یکی گفت: "بچه جان! برو برّهات را بچران".خیلی ناراحت شد، اما کوتاه نیامد. گفت: «پدر من یک کشاورز است. من همیشه کمکش میکنم. اگر لازم باشد توی جبهه گوسفند هم میچرانم و شیرشان را میدوشم».وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادند درختهای انار پایگاه را هرس کرد. کار هرس که تمام شد، گفت:« من عُرضه هر کاری را دارم و تا جبهه نروم، دستبردار نیستم».
عارف خط شکن
جلسه گذاشته بودند برای انتخاب فرمانده گردان 410، پیشنهاد اول و آخرشان "احمد امینی" بود. همه از انتخاب حاجی از ته دل راضی و خوشحال بودند. جلسه پر شوری بود. یکی از شجاعت و بیباکی حاجی میگفت. دیگری از سرعت عمل و دلسوزیاش؛ آن یکی از قدرت مدیریت و فرماندهیاش. وقتی نوبت به قائممقام لشکر رسید، گفت: "امیـنی، با ایمان و معنویتش میجنگد، نه از راه نظامی و تفکّر و تاکتیکِ جنگی. امینی با ایمانش خط را میشکند؛ کلاش و آر. پی. جی و تفنگ برایش بهانه است».
سنگ صبور
با نیروهاش رفیق بود. با کلامش بچهها را نوازش میداد. با وجود حاجی، هیچکس احساس تنهایی و غربت نمیکرد. مدام به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی میکرد. همراه رزمنده ها غذا میخورد. با تکتکشان نشست و برخاست داشت. با بچهها درد دل میکرد و حرفهایشان را میشنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمیگذاشت. به همه به طور یکسان احترام میکرد. حتی در تقسیم امکانات این یکساننگری را رعایت میکرد. هیچگاه به نیروهای تحــت امرش جسارت نمیکرد، بهترین امکانات را برای آنها تهیه میکرد. وقتی تمرینات سخت میشد، مدام میگفت: «بچه ها از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت میکنم مرا ببخشید... مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم».
وجعلنا بخوانید
گیر کرده بودند پشت خاکریزِ عراقیها. قایق گشتی هر لحظه داشت نزدیکتر میشد. بچهها کم مانده بود از ترس، قالب تهی کنند. بد اوضاعی بود. سوال کردند: "حاجی به نظرت چه کار کنیم بهتره؟"حاجی با آرامش همیشگی گفت: «هیچی! "وجعلنا" بخوانید! »زمزمه غریبانه بچهها شروع شد. حاجی هم زیر لب آهسته میخواند "وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون" قایق عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد. به قدری نزدیک شد که لبه پلاستیکیاش گرفت به دست حاجی! لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت "وجعلنا" میخواند. بعداز چند لحظه قایق راهش را کشید و دور شد.
لیلی و مجنون
با «مهدی جعفربیگی» خیلی صمیمی و رفیق بود. انگار لیلی و مجنون بودند. یک روح بودند در دو جسم. وقتی مهدی شهید شد هر چه تلاش کردند نشد جنازهاش را عقب بیاورند. حاجی بدون مهدی دست و دلش برای هیچ کاری نمیرفت . خیلی تنها شده بود. شبها عکس مهدی را جلوی صورتش میگرفت و زار زار گریه میکرد. "نیمهشبها که میرفتم توی اتاقش تا دور از چشم مادر زخمهایش را پانسمان کنم، میدیدم عکس مهدی را گذاشته روی سجّاده نمازش و دارد اشک میریزد." بدجوری دلتنگ مهدی بود.
سبقت مجاز
«حسین» برادر بزرگش بود. در عملیات والفجر یک زرنگی کرد و از حاجی سبقت گرفت و دروازه شهادت را گشود. حتی جنازهاش هم به عقب برنگشت. بعد از شهادت حسین، مادرش گفت: «حالا که حسین شهید شده و جنازهاش برنگشته، وقتی میآیی مرخّصی، چند ماه در خانه بمان، بعد برو جبهه". اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: «خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه میکند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمیتوانم از قافلهی آنها عقب بمانم. هرکس جوابگوی اعمال خودش است».
آخرین عبور
جلسه آخر بود. چیزی به شروع عملیات والفجر 8 نمانده بود. حاجی داشت در حضور فرماندهان قرارگاه، با حرارت وظایف گردانش را تشریح میکرد. سکوت خاصی بر جلسه حکمفرما بود. در باره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع حرف میزد که فرماندهان را شک برداشت. فرمانده قرارگاه سکوت جلسه را شکست و پرسید: "آقای امیـنی، اگر دشمن وسط آب تو را دید، چه کار میکنی؟ وسط آب چه کار میتوانید بکنید؟!"حاج احمد باز با قاطعیت گفت: «معلومه!"وجعلـنا"میخوانیم» بعد از توسّل به حضرت زهرا(س)، امید به خدا و دعای امام گفت و زد زیر گریه!
شب بیعت
شب آخر، شب سخت و کشندهای بود. برای حاجی وداع با نیروهای گردان، خیلی سخت بود. آن شب همه را جمع کرد و از همه بیعت گرفت و گفت: «من میخواهم امشب با شما بیعت کنم. شما هم باید با من بیعت کنید. شما انسانهای با تقوی، جنگجو، استوار و محکم هستید. اگر دیدید در حین عملیات زانوهای احمد امیـنی لرزید، توقّعم این است که زیر بازوهایم را بگیرید و حرکتم بدهید. شما بچّههای گردان باید کاری کنید که من سُست نشوم. اما من هم با شما بیعت میکنم. با همهتان پیمان میبندم که در میدان جنگ تنهایتان نگذارم. قول میدهم مردانه در کنارتان بجنگم».
نگین گردان
غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دورهاش کرده بودند. یکی موهایش را شانه میزد؛ آن یکی نوازشش میکرد. یکی دیگر خاک لباسش را میگرفت؛ یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همینطوری بیبهانه اشک میریخت. مثل ماه میدرخشید وسط جمع. معرکهای بود تماشایی. بساط شوخی و خنده به راه بود. یکی از بچّهها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بیهیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسین(ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد» وقتی خبر شهادتش در کنار اروند رود پیچید؛ گفتند ترکش یک قسمت از سر حاجی را برده!
فدائی علی اکبر
وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، یاد خداحافظی آخر احمد افتاد. آن روز احمد ساکش را برداشت و بند پوتینهایش را محکم بست. مثل دفعههای پیش نبود. گرفته بود و بغض داشت. موقع خداحافظی سربه زیر انداخت و بریده بریده گفت :«مادر یک چیزی می خواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حج را هم رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم». بعد رو کرد به بقیه و گفت: «توی عملیات لباس غواصی تن من است. اگر جنازهام به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید، از روی این شورت و این زیر پیراهن سبز شناساییام کنید». اشک از گونههای پیرزن سرازیر شد. دستهایش را بلند کرد و گفت: «مادر، خدا تو را رحمت کند. شیرم حلالت؛ رفتی و به آرزویت رسیدی فدای یک تار موی علیاکبر(ع)».
شرمندهتان هستم
«اگر بدی از این حقیر دیدید به خوبیهای خودتان ببخشید و این حقیر را حلال کنید و از خداوند طلب آمرزش گناهان بنده را بکنید و به خانوادههای شهدا و بخصوص مفقودین و اسرا احترام بگذارید و آنها را دلداری بدهید. در مراسم تشییع پیکر من لازم نیست خودتان را اذیت کنید و زحمت و تبلیغ زیادی بکنید چون من شرمندهتان هستم و حتماً مرا در کنار شهدای رفسنجان بخاک بسپارید؛ چون من هر چه رفیق و برادر خوب داشتم در مزار شهدا خوابیدهاند یا جنازههای عزیزشان در میدان نبرد باقی مانده است».
گفتوگو: محمدعلی عباسیاقدم
حماسه و جهاد دفاع پرس
|
12 سال چشم انتظاری یک مادر
|
جملات بالا بخشی از روایت شهید « رضا ارومیان» از فرماندهان لشکر 27 محمد رسوالله(ص) درباره چگونگی شهادت شهید «محمدجلیل علیزاده» در عملیات «والفجر4» که روز27 مهر ماه1362 به مدت 33 روز در منطقه جبهه شمالی «سلیمانیه»و «پنجوین» انجام شده، است.
این فرمانده شهید ضمن بیان وقایع پر خطر که مملو از حماسه وعرفان بوده است میگوید: ساعت 12شب که این عملیات در منطقه «پنجوین» آغاز شد و ما بعد از طی مسافت بسیاری و خستگی فراوان به قلب دشمن زدیم.دشمن بسیار به ما نزدیک بود و از همه طرف به ما حمله میکرد.با آنکه خسته و ناتوان بودیم همچنان به پیشروی خودمان ادامه دادیم، در این عملیات من مسئولیت فرماندهی تعدادی از رزمندگان را بر عهده داشتم برای همین بچهها از من انتظار عجیبی داشتند تا کاری کنم که در محاصره قرار نگیریم. من هم بر اساس تجربهای که داشتم هم تصمیم گرفتم تا از تپهای که روی آن قرار داشتیم پایین بیاییم و همانجا سنگری درست کرنیم تا از آتش عجیب که از سوی به طرف ما سرازیر شده بود نجات در امان باشیم.
هواپیماهای عراقیها در چندین نوبت آمدند و اطراف ما را بمباران کردند. در همین بین بود شایع شد که «ارومیان» شهید شده است. این در حالی بود که برادر عزیز و شهیدمان «عبدالله محمدجعفر» درآن لحظه به شهادت رسید و بچهها فکر کردند که من شهید شدهام .برادر دیگرمان «محمدجلیل علیزاده» هم از ناحیه هر دو پایش زخمی شده بود و وضع ما خیلی اسفبار بود. بچهها به من پیشنهاد کردند که شما بروید نیرو بیاورید وما اینجا میمانیم. در همین حالت یکی از رزمندگان آب میخواست دست به قمقمهام بردم با آنکه بچهها خیلی تشنه بودند زیر لب «یا حسین یا حسین(ع)» میگفتند و واقعا عطش شدیدی که در وجود ما بود کم کم با ذکر عطشان کربلا از بدن ما بیرون میرفت. در همان حال که در زیر آتش سنگین بودیم دیگر از همه چیز مأیوس شدیم از یک طرف دشمن بالای سرمان بود و اگر کوچکترین حرکتی میکردیم ما را میدیدند و همگیمان را قتل عام میکردند و ازطرف دیگر مهمات وآب و آذوقه نداشتیم، به بچهها گفتم: «بچهها فقط به خدا توکل کنید» یکی از برادران که روحانی هم بود گفت: «بنشینید دعا توسل بخوانیم.» ما هم شروع به خواندن دعا کردیم در حال خواندن بچهها گریه زیادی کردند مخصوصا وقتی به اسم «اباعبدالله» رسیدیم به امام حسین(ع) زیاد متوسل شدیم ما هم دوست داریم مانند شما با لب تشنه شهید شویم. دعای توسل در روحیه بچهها خیلی تأثیر گذاشت.
محمدجلیل علیزاده گفت که «ارومیان دعا دارد به اتمام میرسد پس چی شد من در خواب دیدم آقا امام زمان(ع) خودش به من فرمودند:«که بلند شو بیا، بلند شو بیا که میخواهی بیایی پیش خودم» در دلم روحیه او را تحسین کردم و به او گفتم برادر مسئله اصلی ما که شهادت نیست شما مجروحید و با این حال چنین روحیهای دارید و به تمام بچهها رو کردم و گفتم: «فقط به فکر شهادت نباشید. شما اکنون در هر حالی باشید اجر شهادت دارید. اگر هم در این راه بمیریم شهید هستیم، این را بدانید که خداوند اجر شهید به ما میدهد.» اما دیدم بچهها قانع نیستند و دائم دنبال بهانه میگردند و میگویند: «پس چرا ما در پیشگاه خدا قبول نشدیم، این همه جراحت برداشتیم، یکی از برادران بدنش سوراخ سوراخ شده بود، اما میگفت پس چرا ما هنوز در حال خودمان هستیم و مقبول درگاه احدیت نشدهایم.»
شب شد، در روز نمیتوانستیم حرکت کنیم و از تاریکی شب استفاده کردیم و بچهها را 10متر، 10متر جلو میبردم یکی از امدادگرها که خدا اجرش دهد، از خودگذشتگی فراوان نشان داد و مجروحین را یکییکی بدوش میگرفت و حرکت میداد باید بگویم که در ساعات اولیه تمام وسایل پانسمان و دارویی ما تمام شد زیرا از مجروحین خون زیادی میرفت وحتی چفیههای مانیز غرق خون شده بود برای همین از زیر پیراهنها خودمان برای پانسمان زخم بچهها استفاده میکردیم. به همین ترتیب ادامه میدادیم تا بتوانیم با پانسمان جراحتها، جلوی خونریزیها را بگیریم.
تا نزدیک کمین دشمن در شب پیش رفتیم، بالای سر کمین رسیدیم بچهها گفتند برادر ارومیان وقت نماز است، بایستیم نماز بخوانیم. من دیدم که برادران تشنهاند و مسئلهای که برایم خیلی تعجبآور بود، این بود که به چه ترتیب این همه راه را با این همه مجروح طی کردهایم، نمیدانم. نمیدانم این چه قدرتی بود که اینگونه حدود هشت تا 9 تا مجروح را همراهمان تا اینجا رساندیم. با مجروحان تا نزدیک چشمه آبی آمدیم، درهمان حالت همرزمانم گفتند: «برادر ارومیان نزدیک آب شدیم بایستیم نماز مغرب و عشاء را بخوانیم.» بچهها تشنگی خود را برطرف کردند و قمقمهها را از آب پر کردیم به مجروحین با آنکه در اثر خونریزی شدیدشان عطش زیادی پیدا کرده بودند نمیتوانستیم آب بدهیم و فقط قدری دهانشان را تَر کردیم.
ایستادیم و نماز مغرب وعشاء را خواندیم. بعضیها با همان حالت نشسته، بچهها پاهایشان را نمیتوانستند جمع کنند ولی تلاش میکردند که با حالت ایستاده نماز خود را بخوانند، مخصوصا «نصرالله آزاد» و همینطور برادر «محمدجلیل علیزاده» و «عباس ذکریا آشوری» و دیگر برادرانی که آنجا بودند، همه مجروح بودند با همان حالت نشسته پاهای خود را دراز کرده و نماز میخواندند بچهها از ناحیه دست،کتف و سر مجروح بودند و با آن حال نماز میخواندند. در همان حالت جراحت در قنوت خود داشتند دنبال شهادت میگشتند، اینها که اینقدر شجاعت داشته و با ایمان جنگیدند و در راه اینگونه از خودگذشتگی نشان دادند اما باز هم سیر نشده بودند و باز میگفتند: «خدای ما کم کاری کردیم، ما را چرا قبول نکردی؟» بعضی از بچهها میگفتند: «نه برادران اینطور نیست.» اما میدانستم که آنها چه حالتی دارند وآنها چه زمزمههایی میکنند ومن درمیان آنها از همه رو سیاهتر بودم که کاملا سالم برگشتم.
بعد از نماز، محمدجلیل علیزاده آمد و پیشانی مرا بوسید به او گفتم:« چرا اینکار میکنی» او گفت: «تو خیلی زحمت کشیدی تا اینجا ما را آوردی» چونکه من محمدجلیل را به کول گرفته بودم. من گفتم: «برادر اصلا من کاری نکردم. فقط میدانم شماها را من از زمین بلند میکردم و نمیدانم به چه طریق و به کمک چه کسی این راه را میآمدم زیرا خود من هم خسته بودم و اما خداوند آن قدرت را به من داده بود و خداوند مرا وسیلهای جهت حمل شما قرار داده بود و بچهها را آوردیم».
کم کم بعد از نماز شروع به حرکت کردیم تا در تاریکی به خاکریز خودمان برسیم و مجروحین را به بیمارستان برسانیم. تا نزدیکهای یک رودخانه آمدیم قرار بود که از روی آن بگذریم ،نام این رود، «قزلچه» بود. کمی بعد از رودخانه خاکریز خودمان بود و دیگر نزدیک شده بودیم، در همین حالت که برادر علیزاده بر روی دوش من بود زیر لب زمزمههایی میکرد خوب که گوش دادم دیدم که میگوید:«السلام علیک یا صاحب الزمان» انگار که به یک چیزی متوجه شده و یکی کسی به طرفش آمده باشد، داشت راز و نیاز میکرد. در همین حالت یک توپ مستقیم زدند زیر پای ما و اصلا نمیدانم چرا فقط او شهید شد در صورتی که توپ باید در مرحله اول من را تکهتکه میکرد چون تمام بدن او روی کول من بود و توپ زیر پای من خورد ولی لحظهای متوجه شدم که ناگهان موج انفجار از زمین بلندم کرد و به زمینم کوبید و وقتی برگشتم دیدم برادر علیزاده از ناحیه سر ترکش خورده و با آن حالتی که اصلا انتظار نداشتم شهید شده است.
خوشحال بودم که داریم به خاکریز خودمان نزدیک میشویم و مجروحین نجات پیدا میکنند ولی به دلیل حجم سنگین آتش دشمن و گلولههای خمپارهای که در نزدیکیمان به زمین اصابت میکرد و منفجر میشد نتوانستیم پیکر او را به پشت خط منتقل بکنیم. علیزاده با جمله آخری که گفت: «السلام علیک یا صاحب الزمان» به شهادت رسید، و خوابی که دیده بود تعبیر شد. درهمین حال دیدم که بچهها دوروبرمان افتادند و مثل این یتیمها همدیگر را نگاه میکنند. مجروحها زیاد شدند، یکی با چهار دست و پا دارد میآید، یکی پایش را به دندان گرفته دارد میآید و میگفت که: «من حتی پایم را که قطع شده نمیگذارم عقب بماند و به دست عراقیها بیفتد».
وقتی که نزدیک رودخانه شدیم و به حساب داشتیم نزدیک خاکریز خودمان میشدیم برگشتم دیدم همه بچهها نشستند و دارند زار و زار گریه میکنند، هر کسی که از دور به اینها نگاه میکرد فکر میکرد که اینها از درد جراحت ناله میکنند، نه این از درد نبود. وقتی که جلو میرفتی به ناله آنها گوش میدادی میدیدی که گریهشان از عشق است. میگفتند: «چرا من آقا امام حسین را ندیدم، مگر نمیگویند که آقا امام حسین در عملیاتها شرکت میکند پس چرا چشممان به جمالشان روشن نشد در همین حالت بود که یک دفعه دیدم بچهها با حالت بشاشی دارند بلند میشوند و دیوانهوار خود را به این طرف وآن طرف میاندازند و میگویند: «آقا کجایی،آقا ما مدتهاست که تو را ندیدیم آقا جان، بچههامان این همه چشم انتظار شما هستند، آقا قربانت شوم» مثل اینکه پدرشان و یا مادرشان را دیده باشند، داشتند با کسانی حرف میزدند. من نمیتوانستم این چیزها را ببینم، فقط در آخرین لحظه دیدم که یکی از بچهها آن گوشه کنارهها روی این علفها افتاده و دارد با خودش زمزمه میکند و دیگر کمکم بچهها هم داشتند نزدیک میشدند و آمبولانسها نزدیک رود قزلچه شده بودند، بچههای زخمی را سوار آمبولانسها کردیم.
رفتم بالای سر یکی از بچههای مجروح، شب تاریک هم بود و خوب صورت این زخمی را نمیتوانستم تشخیص دهم یک لحظه دیدم که میگوید:«یا فاطمه الزهرا». دیدم دارد با خانم، فاطمهالزهرا(س) حرف میزند. باور کنید در تمامی عملیاتها این بانوی بزرگوار رمز پیروزی ما بود.
اما من میخواهم در آخر این را بیان کنم و بگویم که ای خانم،ای فاطمهالزهرا(س) آن لحظهای که حسین در میدان کربلا افتاده بود و لب تشنه بود،آن وقت کجا بودی،اما میدانم اینها همهاش درسهایی بود که میخواستی به ما بدهی،در آن حالت میتوانستی حسین را هم سیراب کنی، اما خدایت اجازه نداد ولی اکنون بچههای ما را در میدان جنگ هدایت میکنی. این حالت بچههاست که جو را برای آمدن این بزرگواران در جبهه آماده میکرد که نمونه آن برادری بود که حدود 15سال بیشتر نداشت در نیمههای شب به نماز میایستاد و«الهی العفو»میگفت من پیش خودم میگفتم خدایا اینها که گناهی ندارند، اینها با آنکه گناهی ندارند وهنوز معصوم هستند العفو العفو میگویند ولی ماها در گوشه وکنارها نشستیم و هنوز بخود نیامدیم که چقدر گناه کردیم نشستیم و دائما مینالیم همیشه میگوییم این انقلاب برای ما چکار کرد انقلاب باعث شد جوانهای ما از بین بروند. نه انقلاب به ما درسهای شجاعت و ایثار داد. و همین برادران بودند، همین مهدی و مهدیها و برادران دیگر ما بودند که به ما درس چگونه زیستن دادند. همانطوری که نشان دادند که زیر بار ذلت رفتن دیگر بس است. این عزیزان به ما گفتند: «برادران وقتی رفتید به شهرهای خودتان قرآن را از خودتان دور نکنید حالات جبهه را به درون شهرها انتقال دهید».
پیکر این جوان پس از 12 سال انتظار در سال 74 به آغوش خانوادهاش بازگشت و در قطعه 50 بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
ایسنا
|
روایت مقام معظم رهبری از مجاهدتهای شهید "علیاکبر محمدحسینی" در جبهه سومار
|
شهید علی اکبر محمد حسینی در 22 مهرماه 1337 در کرمان به دنیا آمد. او هفتمین فرزند خانواده بود. برای همین در فقر و تنگدستی اما با ایمان و اعتقاد قوی مذهبی رشد کرد و بزرگ شد. 17 ساله بود که ندای نهضت امام خمینی(ره) را شنید و به آن لبیک گفت. با علنی شدن مبارزات ملت ایران به صف انقلابیون پیوست. با پیروزی انقلاب اسلامی سپاه پاسداران را برای خدمت به نظام اسلامی برگزید. او دفاع از انقلاب را از کردستان و مبارزه با گروهکهای منحرف آغاز کرد. سپس به جبهههای نبرد ملحق شد و بهعنوان یکی از فرماندهان نیروهای کرمانی در عملیات پیروزمند فتح بستان (طریق القدس) حضور داشت. در چهارمین روز عملیات از ناحیه پا مجروح شد. درحالی که میتوانست جان خودش را نجات دهد، برای حفظ روحیهی نیروهای تحت امرش در منطقهی نبرد ماند و سرانجام زیر پل سابله مظلومانه به شهادت رسید.
بازدید مقام معظم رهبری از ستاد جنگهای نامنظم
یک روزامام خامنهای(مدظله العالی) به سومار رفتند و با شهید چمران و نیروهای ستاد جنگهای نامنظم ملاقات کردند.
چند روز بعد، آقا در یک برنامه تلویزیونی ماجرای بازدیدشان از ستاد جنگهای نامنظم را تعریف کردند و گفتند: در جبههی سومار یک جوان خیلی فعال و جدی بود که خیلی فعالیت میکرد. آن جوان خدا حفظش کند، اسمش اکبر بود.
می خواهم آمدنم برای خدا باشد
چهل پنجاه روز در ارتفاعات سومار مانده بود. یک روز آمد پیشم و گفت: اجازه بده من برگردم کرمان. گفتم: من که حرفی ندارم، تو هم خیلی اینجا موندی؛ حتماً خسته شدی، میتونی برگردی. فکر میکردم خسته شده و دیگر نمیخواهد توی منطقه باشد؛ برای همین با رفتنش موافقت کردم.
اما چند روز بعد برگشت. خیلی خوشحال شدم که دوباره برگشته. گفتم: اکبر کرمانی، تو که مأموریتت رو انجام داده بودی، چرا برگشتی؟
با خوشحالی گفت: دفعهی قبل که از کرمان آمده بودم، از طریق سپاه اعزام شده بودم. برای همین احساس میکردم به اجبار اومدم اینجا و این عذابم میداد. لذا رفتم کرمان و با سپاه و بسیج تسویه حساب کردم و به صورت آزاد آمدم منطقه، میخوام آمدنم برای خدا باشه.
مثل امام حسین(ع) باهاش رفتار کن نه مثل دشمنان امام حسین(ع)
سربازعراقی از تانک آتش گرفته بیرون آمد و مثل دیوانهها شروع کرد به دویدن توی دشت. چند لحظه بعد برگشت به طرف رودخانه و از شدت خستگی و ناراحتی شروع کرد به خوردن آب.
یکی از بچهها آمد سرباز عراقی را با تیر بزند که علی اکبر مانعش شد. گفت: مگه نمیبینی داره آب میخوره، مثل امام حسین(ع) باهاش رفتار کن نه مثل دشمنان امام حسین(ع).
پاره شدن پرده گوش اکبر
ساعت 4 صبح عملیات آغاز شد. عراقیها در بعضی نقاط فرار کردند، ولی در قسمتهایی از خط دست به مقاومت زدند. اکبر آرپی جی را برداشت و مرا به عنوان کمک همراهش برد.
پشت سرهم آرپی جی زد. من خرج میبستم و او میزد. از ساعت 4 صبح تا بعد از ظهر روز بعد موشک آرپی جی شلیک کرد. انگار که پشت تیربار نشسته باشد. همین طور مـوشـک آرپـی جی را روانـهی تـانکها و سنـگــرهـای عراقی میکرد. بعد از ظهر گوشهایم از کار افتاد دیگر نمیشنیدم. به اکبر نگاه کردم. از هر دو گوشش خون میآمد. بعـد از عملیات با هم به بیمارستان رفتیم. دکتر ما را معاینه کرد. پردهی گوش اکبر پاره شده بود.
اگرمن تیرخوردم یا شهید شدم، حق ندارید به دیگران اطلاع بدهید
روز چهارم عملیات طریق القدس ماموریت یافتیم به طرف پل سابله حرکت کنیم. صبح زود راه افتادیم. به پل که رسیدیم، اوضاع نگران کننده بود. اکبر جلو رفت. ساعت 11/30 برگشت و گفت: «تانکهای عـراقی آرایش میگیرند، به گمانم قصد دارند پل را بگیرند.»
بچهها را جمع کرد و در حالی که اشک به چشمهایش آمده بود، کمی از حماسهی عاشورا و مقاومت یاران امام حسین(ع) در مقابل لشکر یزید حرف زد و نهایتاً گفت: «نباید اجازه بدهید پل را بگیرند. اگر از پل عبور کنند، بستان سقوط میکند. سوسنگرد سقوط میکند و شش هزار نیرو به خطر میافتند.» بچهها آمادهی مقـابله شدند. تعدادمان کم بود. خسته هم بودیم. اکبر آخرین توصیهها را کرد و بعد هم دستور داد: «اگر من تیر خوردم یا شهید شدم، حق ندارید به دیگران اطلاع بدهید. نباید در چنین شرایطی روحیهی بچهها تضعیف شود.» وقتی بچهها آمدند بالای سرش، رو به قبله بود، به حالت سجده.
فردای قیامت
یکی از معلمین مدرسهی راهنمایی شبانه، معمولاً دیرتر از وقت مقرر به کلاس میآمد و چند دقیقه زودتر کلاس را ترک میکرد. یک روز به او گفت: «شما آقا چرا دیر به کلاس میآیید و زود میروید؟ چرا وقت کلاس را می گیرید؟» معلم پاسخ داد: «ماشینم پنچر شد.» اکبر پرسید: «ماشین شما هر روز پنچر میشود؟»
معلم سکوت کرد. اکبر گفت: «حقوق شما حلال نیست، چون به وظیفهی خودتان عمل نمیکنید، از این گذشته وقت ما را ضایع میکنید.»
معلم گفت: «حالا شما تصور کنید این طور باشد.»
اکبر محترمانه و به آرامی پرسید :« فردای قیامت جواب ما دانش آموزان را چگونه میدهید؟» معلم به فکر فرو رفت و پس از مدتی با شرمندگی گفت: «چشم، از حالا رعایت میکنم». بعد از آن، چند دقیقه زودتر میآمد و چند دقیقه دیرتر کلاس را ترک میکرد.
|
یک صبحانه لردی+عکس
|
جنگ که میشود نان و حلوا خیرات نمی کنند. جنگ یعنی آتش و گلوله. جایی که جانت صد در صد در خطر است و تو اگر ترسو باشی راهی در این میدان برایت نیست. فرزندان امام خمینی(ره) همه این ها را بهتر از هر کسی میدانستند اما راهی جبهه شدند. رزمندگانی که بعضا از خانواده هایی مرفه بودند و تا قبل از جنگ ذره ای طعم سختی را نچشیده بودند حالا باید در یک لیوان پلاستیکی یا شیشه مربای خالی شده چایی بریزند و با نان خشک بخورند. اگر در آن وضعیت یک بیسکوییت پتی بور هم سر سفره پیدا شود دیگر میشود یک صبحانه شاهانه.
رزمندگانی هم بودند که به شدت مستضعف بودند و حتی تنها نان آور خانواده به حساب میآمدند اما همه امور اهل خانه را به خدا سپردند و راهی جنگ شدند. هر دو این قشر با هم در جبهه زندگی میکردند و به سختی میشد تشخیص داد چه کسی از چه خانواده ای آمده است. لباس خاکی که به تن میکردند میشدند برادران یک رنگ که فقط مرادشان امام خمینی(ره) بود.
فضای جنگ ما آنقدر عجیب و با صفا بوده است که حتی اگر آن را درک هم نکرده باشی دلت برای آن حال و هوا و روزها تنگ میشود.
|
آرپیجیزن عملیات طریقالقدس که سر از تنش جدا شد
|
شهید «احمد جعفرنژاد» در عملیات «طریق القدس» در «فتح بستان» که امام آن را فتح الفتوح نامیدند درسال60 به درجه رفیع شهادت نائل شد. احمد جعفرنژاد فرزند حسین اهل لشت نشاء در ششم آذرماه سال 38 در روستای فخر آباد استان گیلان در خانوادهای مومن و مانوس با قرآن به دنیا آمد پدرش کشاورزی ساده وبا ایمان بود، احمد آخرین فرزند خانواده بود. تولد احمد شور و حال خاصی به زندگی آنها بخشیده بود درآن زمان که او هنوز کودکی خردسال بود با کارهای خود جای خاصی درخانواده بخصوص نزد پدر باز کرده بود بطوری که شادی پدرشادی احمد بود.هنوز 9 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و سه سال بعد هم مادرش فوت کرد.
تقدیر الهی بر آن بود که شهید احمد جعفرنژاد از همان دوران کودکی یتیم و از محبت پدر و مادر محروم شود. اما همانطور که خدا میخواست او از تربیت اسلامی برخوردار شود سرپرستی او را برادر بزرگش محمد به دست میگیرد و او را به تهران نزد خانواده خود میآورد، به این شکل احمد زندگی جدیدی را در تهران آغاز کرد.
بعد از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد دبیرستان فلسفی تهران شد و در آنجا بود که احمد سراپاشور و شوق بود برای کسب تعالیم اسلامی. در سالهای 56-57 که مدارس به حالت نیمه تعطیل درآمده بود. احمد با روحیه انقلابی در صف اول تظاهرات و فعالیتهای انقلاب پیشتاز بود، در قیام روز تاسوعا و عاشورای57 وی با دردست داشتن پرچمی پیشاپیش بچههای محله حرکت میکرد تا جایی که نیروهای شاهنشاهی به آنها حمله ور شده و آنها هم در حیاط خانهای سنگر می گیرند.
عاقبت انقلاب به پیروزی رسید و او پس از گذراندن تحصیل و اخذ مدرک دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، مشغول به کارومطالعه بود. همواره تاکید بر این داشت که باید امام و یارانش را پشتیبانی کنیم، پشتیبانی از امام را یاری امام زمان(عج) میدانست درست روزی که امام فرمان دادند که مردم جبههها را پر کنند او مشتاقانه خود را برای خدمت معرفی کرد. وی میگفت ما سرباز امام زمانیم زیرا مملکت ما مملکت اسلامی است رهبرما اسلامی است، قانون ما قانون خداست زمانی که به او پیشنهاد میشد میخواهی تو را در تهران نگه داریم او قبول نکرد. سپس وارد نیروی زمینی ارتش شد و دوران آموزش نظامی را سپری کرد.
بعد از گذراندن دوره، او در دفتر خاطراتش مینویسد: «آری لحظه موعود فرا رسید؛ رئیس سیاسی ایدئولوژیک لشکر16 زرهی قزوین رفت پشت تریبون و گفت ما 11نفر داوطلب میخواهیم برای گروه جانبازان که در پادگان معروف است به «گروهان الله». این گروهان آموزشهای کماندویی میبیند برای جنگهای نامنظم و همراه سپاه پاسداران به ماموریت میرود، تا حرفش تمام شد من و مرتضی و علیرضا زود رفتیم جلو.
رضا رضایی همرزم او میگوید: با شهید جعفرنژاد نشسته بودیم کنار هم صحبت میکردیم راجع به سپاه، گفتیم که گفته امام این است که اگر سپاه نبود کشور هم نبود، احمد عاشق کار با آنها بود. گروهانی را انتخاب کرد که معروف به گروهان جانبازان اسلام بود که تمام ماموریتهای آنها با برادران پاسدار انجام میگرفت. آنجا هم احمد به خودسازی پرداخت با این که میتوانست به خط مقدم نرود اما او و دوستانش داوطلبانه راهی را انتخاب کردند که مدتها آرزویش را داشتند.
در مرخصی که به تهران آمده بود میگفت یکی از بزرگترین مزیتهای جنگ این بود که برادران پاسدار و ارتش با هم متحد شدند و همکاری خوبی ایجاد شده، برادران پاسدار از برادران ارتش تاکتیکهای جنگی می آموزند و برادران ارتش، ایمان و عشق شهادت را.
با عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا و انتصاب سرهنگ صیاد شیرازی ( امیر سپهبد علی صیاد شیرازی ) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش، هماهنگی سپاه و ارتش بیشتر و ارتباط فرماندهان این دو قوا تنگتر و محکمتر شد و زمینه هایی تبیین استراتژی جدید در جنگ با هدف آزادسازی مناطق تحت اشغال دشمن فراهم آورد. از میان طرحهایی که در شورای عالی دفاع مطرح بود، طرح قطع ارتباط دشمن از شمال به جنوب با آزادسازی تنگه چزابه و آزاد سازی شهر بستان برای رسیدن به نوار مرز بین المللی نیز وجود داشت.
شهید احمد جعفرنژاد در گروهان 16 زرهی قزوین نیروی زمینی ارتش درتاریخ 22 تیرماه وارد شهر حمیدیه اهواز و خط مقدم جبهه میشود و با چند تن از دوستان و فرماندهشان به نام شهید «علیرضا صادقی» وارد منطقه کرخه کور(کرخه نور) شدند و در آن زمان بود که نبرد مستقیم با مزدوران بعثی آغاز میشود به گفته همسنگران او احمد وهمرزمانش سریعا اقدام به ساخت حسینیهای در منطقه کرخه نور میکنند تا نمازهای جماعت و مراسمات دعای کمیل و توسل برای رزمندگان اسلام مهیاتر باشد.
شهید احمد جعفرنژاد «آرپیجیزن» بود خوب آموزش دیده بود و خوب دیدهبانی میکرد و در لشکر 16 زرهی قزوین نیروی زمینی ارتش بسیار خوب درخشید و در اولین عملیات که به نام «عملیات رمضان» بود در محور عملیاتی حمیدیه و کرخه کور(نور) در خط مقدم جبهه او و همرزمانش مقاومت جانانهای را انجام دادند که به گفته دوستانش ضربات مهلکی به صدامیان وارد شد.
بعد از عملیات رمضان احمد به همراه همرزمانش وارد منطقه کرانه جنوبی رودخانه کرخه برای انجام عملیات، طراح میشوند که در این زمان حملات رژیم بعثی و آتشبار آنان بسیار سنگین می شود که احمد و بچههای رزمنده مقاومت طاقت فرسایی را برای باز پسگیری محورهای اشغال شده داشتند. در این عملیات احمد و طلایی و صادقی کارهای ایذایی میکردند.
در این عملیات یکی از دوستان صمیمی احمد به نام «علیرضا ربانی» شهید شد که یکی از همسنگران آنها (رضا رضایی) میگوید با شهادت علیرضا ربانی من سست شده بودم و حالت یاس به من دست داده بود و احمد به من دلداری می داد و می گفت «مگر راه همه ما این نیست و آرزوی ما مگر این نیست که مثل علیرضا شهید بشویم حالا او هم به آروزش رسیده است». بعداز آن احمد با حضور در عملیات شهید مدنی نقش ارزندهای در رویارویی مستقیم با نیروهای بعثی داشت و کمکهای فراوانی در ساخت سنگر برای رزمندگان داشت.
«عملیات شهید مدنی» در بیست و هفتم شهریور ماه 1360 ، به منظو انهدام توان رزمی دشمن درمنطقه عمومی سوسنگرد، به صورت محدود صورت گرفت. بعد از این عملیات بود که دیگر حال و هوای احمد عوض شد و «مرتضی طلایی شهیری» یکی از همرزمان او بود میگوید: «وقتی با او صحبت میشد همیشه آرزوش این بود که خدا او را به فیض شهادت نائل کند حتی در آخرین مرخصی که به تهران آمده بود گویی به او الهام شده بود که دیگر بازگشتی ندارد و در خانه قدم می زد و به اهالی خانواده می گفت «این آخرین باری است که من در کنار شما هستم» و حتی خوابی که از شهادتش دیده بود را برای برادرزده اش تعریف کرده بود».
برای رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت حتی هنوز مرخصیاش تمام نشده بود که زودتر از موعد دوباره به جبهه برگشت و میگفت من باید درکنار برادران رزمندهام باشم هر چه خانواده به او اصرار کردند که چند روز دیگر فرصت هست بمان، اما او دلبسته جبهه بود و میگفت «من باید به خط مقدم بروم» در آن روز شهید جعفرنژاد از یک فتح بزرگ نوید میداد به خانواده و دوستان میگفت یک پیروزی خیلی بزرگ در پیش است آرزویش این بود که حتما در آن عملیات شرکت داشته باشه و از خانواده خود جدا میشود. با اینکه تمام عشق و دلبستگی او همین خانواده بود و بارها تمام پیشرفت و تحصیلات خود را مدیون برادر و زن برادرش میدانست و سرانجام درتاریخ 9/9/60 در عملیات طریق القدس در فتح دلاورانه بستان در جنگ تن به تن با مزدوران بعثی بر اثر اصابت ترکش، سر از بدنش جدا و به درجه رفیع شهادت نائل شد.
پیکر مطهرش در منطقه درگیری میان رزمندگان اسلام و صدامیان حدود 25 روز میماند که پس از پیروزی کامل رزمندگان اسلام در جبهه بستان به عقب باز میگردد که در این فاصله خانواده خبر شهادت او را از دوستان مطلع میشوند و بعنوان مفقودالجسد برای او مراسم سوم و هفتم برگزار میشود و کم کم آماده مراسم چهلم شهید میشوند که از طرف نیروی زمینی با برادر او تماس میگیرند و خبر میدهند که پیکر مطهر شهید توسط رزمندگان اسلام به اهواز منتقل شده، سپس پیکرش به تهران آورده می شود و با تشییع با شکوهی در تاریخ 5 دی ماه شصت در قطعه 24 شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده می شود.
وصیتنامه شهید احمد جعفرنژاد
|
روزی که اسیر اردوگاه های موصل مربی تیم جودوی عراق شد
|
18 ساله بود که به جبهه رفت. کلاس سوم بود که درگیری های کردستان شروع شد. درس را رها کرد و داوطلبانه به مریوان رفت و در کنار حاج احمد متوسلیان 5 ماه جنگید. مدتی برای مرخصی به زادگاهش گرگان برگشت و این بار زیر نظر فرمانده ی شهید، بروجردی دوباره عازم کردستان شد. با شروع حمله صدام به کشوراین بار به جبهه های جنوب رفت ومدتی نگذشت که مجروح شد.
سال 61 همزمان با شروع عملیات محرم اتفاق دیگری زندگی پر فراز و نشیب جوان رزمنده را رقم زد اتفاقی که باعث شد تاداوود میقانی در مسیری دشوار آینده خود را بسازد. در زیر داستان سالهای زندگی داوود میقانی، جوان رزمنده روزهای جنگ آمده است.
آقای میقانی چه شد که اسیر شدید؟
مرحله 23 رمضان مجروح زیاد داده بودیم من هم به عنوان آر پی جی زن در خط پدافندی شرکت کردم. لشکر شهید خرازی خط را شکسته بود و بچه های اصفهان تلفات زیادی داده بودند. از این طرف بچه های ما وارد عمل شدند تا خط را نگه دارند. من هم دستم تیر خورد و مجروح شدم و مرا به بیمارستان ماهشهر بردند. با اینکه مجروح بودم و اجازه برگشتن به خط را نداشتم اما چون رئیس بیمارستان از بچه های قائم شهر بود با خواهش از او خواستم تا به خط برگردم.
در مرحله 31 عملیات رمضان شبی که 372 تانک دشمن به آتش کشیده شد ما جزو اولین گروه های رزمنده بودیم که در خاک دشمن عملیات را شروع کردیم. در 14 کیلومتری خاک عراق و در نزدیکی کانال بصره قرار داشتیم که تیر خوردم. شب شده بود و ما بین دشمن گیر افتاده بودیم. چون آر پی جی زن بودم و احتمال می دادم ممکن است اسیر شویم آر ژی جی را توی خاک مخفی کردم ممی دانستم اگر عراقی ها این موضوع را بفهمند حتما کشته می شویم.
کار از کار گذشته بود و به اسارت دشمن درآمدیم. همان اول ما را داخل نخلستانی بردند تا بازجویی را شروع کنند. پرسیدند چه کاره هستی؟ گفتم سربازم. گفتند برای کدام تیپ و لشکر؟ گفتم کربلا. عراقی ها فهمیدند دروغ گفته ام چون تیپ کربلا همه از بچه های سپاه بودند. همانجا یک کتک مفصل خوردم.
خون زیادی از پاهایم رفته بود. عراقی ها مجروح ها را روی هم توی یک تویوتا ریختند، من را هم آخرین نفر انداختند روی بقیه. پاهای زخمی ام بیرون تویوتا بود که به زور در را بستند. از شدت درد دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم دیدم روی ویلچر توی یک راهرو بیمارستان هستم.
زمانی که موضوع را فهمیدید چه حسی به شما دست داد؟ چه تصوری از اسارت داشتید؟
تا وقتی در اردوگاه مستقر شویم چیزی از مسیر نفهمیدم چون بیهوش بودم. تا رسیدیم ما را داخل اتاقی بردند و مجبور کردند که باید به امام توهین کنید. مقاوت می کردم و حرفی نمیزدم. یکی از افسرها که دست سنگینی هم در زدن داشت چنان به صورتم زد که یکی از دندان هایم شکست. هنوز هم جایش هست. دوباره حالم بد شد و به بیمارستان رفتم. از پاهایم هنوز خون می رفت. روی تخت دراز کشیده بودم که یک سرباز عراقی وارد شد و با عصبانیت به من حمله کرد. می گفت تو برادرم را در بستان کشتی. داشت خفه ام می کرد. خانم پرستاریکه آنجا بود جلوی سرباز را گرفت و من را نجات داد.
در همان بیمارستان بود که واقعا فهمیدم اسیر و گرفتار شده ام. برای من که در گرگان ورزش حرفه ای انجام می دادم و غرور داشتم قبول واقعیت بسیار سخت بود.
از چه موقع جودو را در اسارت شروع کردید؟ چطور توانستید با وجود شرایط اسارت ورزش را ادامه دهید؟
در بیمارستان پاهایم را گچ گرفتند و وارد اردوگاه شدم. بعد از چند ماه خودم گچ را باز کردم. متاسفانه در این مدت پاهایم چرک کرده. چرک ها را با تیغ می بریدم تا اینکه آرام آرام بعد شش ماه پاهایم وضعیت بهتری پیدا کرد.
قبل از اسارت جودو را در حد پادگانی آموزش دیده بودم. در گرگان هم ورزشکار ثابت والیبال استان بودم. بعد از اسارت با شرایطی که پیش آمد به سمت جودو کشیده شدم. ورزش در اسارت خیلی سخت است در واقع تمام کارهای عادی زندگی از جمله خواب، غذا و آرامش را نداشتیم و اخلاق های متفاوت و سلیقه های مختلف را هم باید در نظر می گرفتیم و در چنین شرایطی ورزش، آنهم به صورت تخصصی را آموزش می دیدیم.
هرکسی نمی تواند باور کند که چطور با آن وضعیت تمرین می کردیم لذا تنها می شود به تصویر کشید. هر روز صبح که برای صبحانه بچه ها را از اردوگاه بیرون میکردند تا زمان نظافت آسایشگاه و برگشت اسرا وقتی را برای تمرین گذاشته بودیم.
توی اردوگاه هرکس دو تا پتو داشت با بچه ها صحبت کردیم تا ده نفری که قرار بود جودو تمرین کنند پتوهای خود را بیاورند. پتوها را رویه هم می گذاشتیم و گوشه اش را می بستیم تا هنگام تمرین کسی آسیب نبیند. چون که از لحاظ تغذیه هم وضعیت خوبی نداشتیم باید خیلی مراقبت می کردیم. با همان امکانات کم جدو را زیر نظر آقای گندمکار آموزش دیدیم.
در زمستان هم تشک هایی را برای خواب داده بودند تشک ها را از وسط پاره می کردیم و کنار هم می دوختیم تا راحت تر تمرین کنیم.
از طرفی، هم تمرین میکردیم هم باید نگهبانی می دادیم. به خاطر اینکه ارشد آسایشگاه بودم دوتا نگهبان گذاشته بودیم تا اگر افسری نزدیک آسایشگاه شد با گفتن کلمه قرمز یا سفید دست از تمرین بکشیم. همین که افسر داخل اردوگاه می شد من از جای دیگر بلافاصله از اسایشگاه خارج می شدم و وقتی افسر شک می کرد و می گفت چرا پیشانی بچه ها عرق کرده از پشت می آمدم و خودم را جوری نشان می دادم که انگار اتفاقی نیوفتاده و بهانه می کردم بچه ها گرمشان شده.
عراقی متوجه نشدند ورزش می کنید؟
خوشبختانه عراقی ها با این که شک کرده بودند نتوانستند مچم را بگیرند ولی به عناوین دیگر مرا شکنجه دادند مثلا یک بار به بهانه المنت های بخاری که با آن آب گرم می کردیم من را تنبیه کردند یا اینکه چندبار به دلایل مختلف به انفرادی افتادم ولی خوشبختانه به عنوان جودوکار نتوانستند کاری کنند.
حتی یادم هست یک سرباز عراقی داشتیم که شک کرده بود و دائم می گفت من مچ تو را می گیرم. همیشه وقتی سوال می کردند که جودو کار می کنم یا نه می گفتم فقط مربی والیبال هستم. چون خوب والیبال بازی می کردم و در اردوگاه هم امکان بازی والیبال بود همه می دانستند والیبالم حرفه ایست. روز اخر اسارت وقتی مطمئن بودم که فردا به ایران بازمیگردیم وقتی برای آخرین بار سوال کردند توی اردوگاه جودو کار می کردم یا نه حقیقت را گفتم.
در اسارت به این فکر می کردید که اگر به کشور برگردید جودو را ادامه دهید؟
یک بار به اسرای آسایشگاه شماره 2 که در بین آنها حافظ و قاری قرآن هم وجود داشت گفتبه بودم که احساس می کنم روزی در بهترین آموزشگاه های دنیا آموزش می بینم. آن روز دوستانم با شوخی گفتند به همین خیال باش. حق هم داشتند چون به هیچ وجه حرفی از بازگشت نبود و ما اسارت را به عنوان زندگی پذیرفته بودیم فقط می دانستیم آخر زندگیمان شهادت است. البته روزهای اول در فکر آزادی بودیم ولی هرچه گذشت شرایط سخت تر شد. قبول کرده بودیم که برای انقلاب اسلامی باید جان خود را فدا کنیم. سال ها بعد از اسارت در جمعی همان دوستانم مرا دیدند و گفتند بلاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
بهترین خاطره ای که از اسارت دارید را بگویید
افتخار می کنم که در بهترین دوران نوجوانی با امام آشنا شدم و توفیق داشتم در دفاع مقدس شرکت کنم. واقعا بزرگترین افتخارم این است که در دورانی که هر فرد می تواند به بالندگی در زمینه های مختلف برسد من به اسارت دشمن درآمدم و بالاترین نعمت خداوند این بود که در کنار اسوه مقاومت یعنی حجت الاسلام ابوترابی همنشین شدم و راه زندگی، چگونه زندگی کردن و وفاداری به امام و ولایت را در آن سختی از ایشان یاد گرفتم.
اولین بار کجا حاج آقا را دیدید؟
آقای ابوترابی را اولین بار در موصل 3 دیدم. خبر دادند که یکی از شاگردان امام(ره) در آسایشگاه 6 اسیر است. تا وارد اردوگاه شدم دیدم حاج آقا دور آسایشگاه چرخ باستانی می زند. جلو رفتم و بعد از سلام خودم را معرفی کردم. گفتم می خواهم مرا نصیحت کنید. حاج آقا گفت: همین فضای اردوگاه را با این همه سختی می بینی. تا این لحظه متوجه سختی های اسارت شده ای چون چند ماه از زمان اسارتت می گذرد. حاج آقا ادامه داد: اگر بتوانی همه زندگی، هستی و جوانی ات را در مسیر الهی قرار بدهی توشه ای از اسارت برمیداری. "همه چیزت برای خدا باشد" این ارمغان را از من داشته باش.
حاج آقا ابوترابی اولین قدم را برای من چنان زیبا ترسیم کرد که احساس آرامش کردم. می گفت هیچ وقت اعتراض به زبانت نیاید و به خاطر مردم و افرادی که کنار تو هستند آرام باش و به خدا توکل کن. خداوند بعدها نعمت هایی به شما می دهد که باور نمی کنید. واقعا به این حرف حاج آقا رسیدم و در ورزشهایی که آشنایی داشتم پیشرفت کردم و با رشته ای المپیکی آشنا شدم.
بعد از اسارت روزی آقای ابوترابی مرا در ستاد آزادگان دید و گفت: صحبت های زمان اسارت یادت هست؟ دیدی خداوند چگونه به انسان عزت می دهد؟ خداوند گاهی انسان را از نقطه ای به نقطه دیگر می برد تا او را آزمایش می کند.
رابطه تان با حاج آقا ابوترابی چگونه بود؟
آقای ابوترابی علاقه زیادی به بچه هایی فعال داشت چون روی سلامتی اسرا کار می کردند. به خصوص من که هم ارشد آسایشگاه بودم و هم ورزش می کردم. همین علاقه باعث شد وقتی به ایران بیایم در یکی از مسافرت های پیاده روی همراه حاج آقا شوم. ساعت 6 در حرم امام خمینی قدم می زدم که حاج آقا ابوترابی کنارم آمد و گفت ورزش شما برای کدام کشور است؟ گفتم ژاپن. با پیگیری هایی که انجام داد به مدت 1 سال برای فراگیری دوره های پیشرفته به ژاپن رفتم. با اینکه خود حاج آقا گفته بودند 3 ماه ولی آقای ولایتی نامه زد تا 1 سال را در ژاپن بمانم.
همین 1 سال زمینه ای شد تا بتوانم ورزش جودو را حرفه ای تر دنبال کنم. بعد از آن به کره رفتم و در استایج های مختلف آموزشی به عنوان کچ و داور شرکت کردم و باعث شد اندوخته هایی که در دوران اسارت به دست آوردم را تکمیل کنم.
سال 90 عراق با دیدن موفقیت هایم در یمن برای مربیگری تیم ملی دعوت کرد. با تفکری که حاج آقا داشت و به ما یاد داده بود که به انسان ها احترام بگذاریم به این نتیجه رسیدم به عراق بروم.با مادرم مشورت کردم. مادرم راضی به رفتنم نبود می گفت خطر دارد به خصوص که آن سالها عراق نا امن بود با این حال قبول کرد و من به عراق رفتم.
دولت عراق اطلاع داشت آزاده هستید؟
چیزی از اسارتم در عراق نگفتم چون ممکن بود برایم مشکلی پیش بیاید. آن موقع منافقین هم در عراق فعالیت می کردند و ممکن بود شناسایی شوم. از آنجا که کاظمین امن تر بود به آنجا رفتم و مستقر شدم. برای تمرین هر روز مسیری یک ساعته را تا شهری دیگر می رفتم. آن سال ها به جودوی عراق خیلی کمک کردم خودم دوست داشتم بمانم اما مادرم به خاطر سختی هایی که در دوری از من کشیده بود خواست که برگردم.
دلیل دیگر برگشتنم این بود که عراقی ها متوجه شدند من آزاده هستم. فدراسیون یمن به فدراسیون عراق موضوع را گفته بود. البته رئیس فدراسیون انسان بسیار شریف و صمیمی بود. زمانی هم که از موضوع اسارتم در عراق با خبر شد می گفت چرا به ما اطلاع ندادی تا بیشتر مراقبت باشیم با این حال من حاشا کردم و هیچ وقت هم مستقیم نگفتم که آزاده هستم.
چقدر اسارت را در موفقیت های امروزتان تاثیر گذار می بینید؟
به اسارت با دو جنبه می توان نگاه کرد. جنبه جنگ آن چیزی جز کشته شدن و اسارت نیست اگر اینطور بنگریم کار سخت می شود ولی اگر اسارت را به عنوان یک اعتقاد بپذیریم اوضاع تغییر پیدا می کند. انسان در سختی ها بزرگواری و عزت به دست می آورد. باید دید نگاه چگونه است.
در ابتدا چون با فضای اسارت آشنا نبودم همه چیز برایم مبهم بود وقتی با حاج آقا ابوترابی آشنا شدم اسارت معنای دیگری پیدا کرد. وقتی نگاه اینگونه باشد اسارت ساده می شود حتی کتک هم که می خوری می دانی یش خدا اجر دارد. غیر از این اسارت قابل تحمل نیست. می گویند هر چیزچاره دارد جز اسارت . دوری از پدر و مادر، غربت. کتک های دشمن یک طرف و بلاتکلیفی و نداشتن جای خواب و پوشاک مناسب هم طرف دیگرمشکل اسارت بود. همه این ها باهم انسان را نابود می کند تنها چیزی که باعث تحمل این سختی ها می شود تنها وجود خدا و فکر کردن به اوست.
در قران آیه ای داریم که می گوید بعد از هر سختی آسانی است اما در آیه ان مع العسر یسری خدا می گوید همراه با سختی آسانی است. منظور آیه این است که سختی اگر با یاد خدا باشد آسان می شود. بعد از آشنایی با حاج آقا ابوترابی من هیچ موقع احساس نکردم اسیر هستم. حتی روز آخر اسارت بعضی بچه ها از اینکه فضای معنوی اسارت را ترک می کردند ناراحت بودند.
مدتی قرار بود سرمربی تیم سریلانکا باشم ولی با بحث هایی که در ایران شد مسئولیتی را در فدراسیون ایران قبول کردم. هنوز هم در قبول مسئولیت هایم همان تفکر بسیجی را دارم و هرکجا ببینم مشکلی هست برای کمک می روم. هرجا نام نظام جمهوری اسلامی و بحث پرچم مقدس جمهوری اسلامی باشد حتی از آبروی خودمان هم می گذریم و این یک مسئله حل شده برای ماست.
اطمینان دارم حالا که کمتر از یک ماه به مسابقات جودوی نوجوانان مانده و مسئولیت تیم را به من واگذار کرده اند اتفاقات خوبی خواهد افتاد چرا که با اخلاص به خدا و برای خدا کار را پذیرفته ام. برخی ها می گفتند چرا این کار را قبول کردی من می گویم در زمان اسارت هیچ تصوری از آزادی در ذهن نداشتم ولی خداوند با بزرگواری درهای بسته را باز کرد و به میهن برگشتیم. همین اعتقاد را در کارم هم دارم که خدا درهای بسته را باز می کند. در فرازی از دعای کمیل حضرت علی(ع) فروتنی و تواضع خود را به زیبایی نشان می دهد، آنجا که می گوید چه بسا بسیاری از حمد و ثناها وتعریف و تمجید ها در خور من نبود ولی تو آن را در جامعه نشر دادی. کسی که با این تفکر زندگی کند مسائل کوچک را نمی بیند.
امروز که چند دهه از اسارتتان می گذرد نظرتان درباره اسارت چیست؟
وقتی آقا فرمود اسارت قطعه ای از بهشت بود متوجه شدم که برداشت درستی از اسارت در کنار حاج آقا ابوترابی داشتم. آیت الله مشکینی برای حاج آقا ابوترابی نامه ای فرستاده بود که شما قبل از مرگ روانه بهشت شدید. یعنی فضای اسارت آنقدر باعزمت و با ارزش است که پاداشی ابدی دارد. البته برای کسی که بتواند خود را آزاده نگه دارد.
گاها جاهایی که می روم از اسارت صحبت می کنم و به بچه ها می گویم که می توانم الگوی خوبی برایتان باشم با همه سختیهای اسارت و شش ماه مجروحیت که یک لنگه پا در اردوگاه راه می رفتم خودم را با شرایط وفق دادم و با تفکرات حاج آقا ابوترابی روحیه پیدا کردم. حاج آقا باعث شد تا 50 هزار آزاده سلامت و با اعتقادات قوی به ایران برگردند. واقعا مقام معظم رهبری درست فرمودند که حاج آقا ابوترابی خورشیدی درخشان بود که در دلها می تابید.
...
با وجودی که داوود میقانی ورزش جودو را دیرتر از بقیه در اسارت شروع کرد اما تا پایان اسارت و بعد از آزادی ادامه داد . مدتی پس از آزادی اسرا برای ادامه ورزش و شرکت در آزمون به تهران آمد. سال 1998 در مسابقه کاتای پلیس ژاپن به عنوان اولین غیر ژاپنی قهرمان شد و از آنجا که تا به امروز کسی این مقام را کسب نکرده بود موفق به کسب دان پنج جودو از کشور ژاپن شد
وی هم اکنون مربی تیم نوجوانان جودوی کشور و مسئول کمیته فنی جودو و عضو هیئت رئیسه فدراسیون جودو است.
مصاحبه از سیده فاطمه سادات کیایی
دفاع پرس
|
به صورتم یک مشت خاک بپاش
|
فرشته ملکی، همسر جانباز شهید منوچهر مدق میگوید:
وصیت کرد و گفت: «وقتی من را گذاشتند توی قبر یک مشت خاک بپاش به صورتم.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «برای اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.»
گفتم: مگر تو چقدر گناه کردهای؟
گفت: «خدا دوست ندارد بندهاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کارهام.»
***
«منوچهر مدق» از نیروهای فعال لجستیک لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود که سالها دوشادوش بچه های تدارکات لشکر بی وقفه تلاش کرد و کارنامه پر باری از خود به یادگار گذاشت.
مدق از دوستان و همراهان صمیمی حاج محمد عبادیان مسئول لجستیک لشکر بود که سالها شهید عبادیان را در تدارکات لشکر همراهی کرد.
او اولین بار در اردیبهشت سال 61 در منطقه عملیاتی مهران شیمیایی شد. در عملیات کربلای 5 نیز حاج عبادیان به فیض شهادت نائل آمد و مدق به شدت شیمیایی شد.
بعد از پایان جنگ مدتی در لشکر 27 فعالیت کرد و سرانجام پس از تحمل 10 سال درد و رنج فراوان عاقبت در دوم آذر 79 به سوی معبود پر کشید و در جوار شهیدان آرام گرفت.
«منوچهر مدق، به روایت همسر شهید» یکی از پر فروش ترین کتابهای منتشر شده در زمینه دفاع مقدس است. فیلم سینمایی «دلتنگیهای عاشقانه» به کارگردانی رضا اعظمیان نیز بر اساس زندگی منوچهر مدق و فرشته ملکی ساخته شده و به زندگی عاشقانه این زوج می پردازد.
دفاع پرس
|
در این عملیات باورهای غلط دشمن درباره توان نیروهای ایرانی بهم ریخت
|
شهید احمد جعفرنژاد به تاریخ 6/9/1338 در روستای فخرآباد گیلان متولد شد. پدرش کشاورزی داشت و او اخرین فرزند خانواده محسوب میشد. احمد در سن نه سالگی پدر را از دست داد و سه سال بعد هم فقدان وجود مادر را تجربه کرد. سرپرستی او را برادر بزرگش محمد بدست گرفت و همین بهانه هجرت او به پایتخت شد.
سال های 56-57 که مدارس به حالت نیمه تعطیل درآمده بود احمد با روحیه انقلابی در صف اول تظاهرات و فعالیت های انقلاب پیشتاز بود. وی در قیام روز تاسوعا و عاشورای57 با دردست داشتن پرچمی پیشاپیش بچه های محله حرکت می کرد تا جایی که نیروهای شاهنشاهی به آنها حمله ور می شوند و آنها هم در حیات خانه ای سنگر می گیرند.
با شروع جنگ تحمیلی روزی که امام فرمان دادند که مردم جبهه ها را پر کنند او مشتاقانه خود را برای خدمت معرفی کرد وی می گفت ما سرباز امام زمانیم زیرا مملکت ما مملکت اسلامی است رهبر ما اسلامی است، قانون ما قانون خداست.
شهید جعفرنژاد در بسیاری از عملیاتها حضور فعال داشت و سرانجام در تاریخ 9/9/60 در عملیات طریق القدس در فتح دلاورانه بستان ردای شهادت را پوشید و شهید شد.
شهید احمد جعفر نژاد ردیف دوم در تصویر
ویلیام اف هیکمن یکی از فرماندهان نیروی دریایی امریکا بعد از فتح بستان مینویسد: استفاده فرماندهان ایرانی از نیروهای پیاده یک تغییر استراتژیکی عمده است و در این عملیات که ایرانیها آن را عملیات طریق القدس نام گذاری کردند، یک تغییر استراتژیکی عمده به چشم میخورد، ایرانیها به استراتژی استفاده از نیروهای پیاده و سرمایه گذاری روی احساسات آنها، جهت غلبه بر کمبود تجهیزات نظامی روی آوردهاند بدین ترتیب، علاوه بر شکل گیری جدید عملیاتی و بلوغ و تکامل آن ذهنیت و باورهای غلط دشمن درباره توان نیروهای ایرانی نیز در هم ریخت، طوری که برای ادامه حضور در مناطق اشغالی دچار تردید شد و برای تصمیمگیری در این زمینه نیاز به زمان داشت.
|
شعری که پدر برای سنگ مزار پسرش سرود/ نقاش مظلوم جبههها
|
اشاره: شهید ابتهاج صمیمی خلخالی 11 آذر 1343 در خلخال به دنیا آمد. وی در دوران جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد و در 19/11/61 به درجه رفیع شهادت نائل شد و حدود 12 تا 13 سال جاویدالاثر بود. پیکر پاک وی در قطعه 50 گلزار شهداء بهشت زهرا (س) آرام گرفته است.
پاشا صمیمی خلخالی، پدر شهید ابتهاج صمیمی خلخالی در خصوص ویژگیهای اخلاقی فرزندش اظهارداشت: دوستانش او را میثم صدایش میکردند؛ از روزی که اسم ابتهاج را برایش گذاشتیم یک بهجت و شادابی در زندگی ما فراهم شد. پدربزرگ ایشان قاری و حافظ قرآن بود و از همان کودکی او را به مسجد میبرد و با احکام الهی آشنا میکرد.
وی ادامه داد: روح ایمان و تقوای ابتهاج از همان کودکی برای ما مسجل بود و او حلال مشکلات در خانواده بود و هیچ چیزی نبود که از نظر او غافل بماند. همیشه در تلاش بود که حامی و پشتیبان دیگران باشد و هر موقعی که کمک پولی از ما میگرفت آن را پس انداز و پس از مدتی قلکش را میشکست و به نیازمندان هدیه میکرد.
نقاش جبههها
پدر شهید خلخالی در خصوص فعالیتهای انقلابی فرزندش افزود: ابتهاج از روزی که جنگ نامتقارب علیه ما شکل گرفت در مدرسه خوارزمی سابق و مفتح فعلی در مقطع سوم دبیرستان درس میخواند که درس را رها کرد و از همان موقع در جریان انقلاب به همراه چند تن دیگر کفن میپوشیدند و در خیابانها راه میرفتند در نتیجه وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، ایشان عازم جبههها شدند.
وی با بیان اینکه ابتهاج مدتی در جبهه بعنوان نقاش بودند که روی درو دیوارمینوشتند، تصریح کرد: پس از مدتی آرپیچی زن و پس از آن نیز فرمانده ی یک اکیپ شد؛ ابتهاج هر زمان که از جبهه به ما زنگ میزد و صحبت میکردیم به او میگفتم که پسرم بهتر است برگردی به منزل، مدت طولانی را در جبهه بودی ولی جواب میداد که بهترین جا برای ما جبهه است، شما هنوز در این جا آن عزیزانی را که حضور پیدا میکنند و مثل گل زیر سیطره ابرقدرت پرپرمیشوند، را ندیدهاید.
آرامش روی خاک
وی افزود: مادر ابتهاج قاری و مفسر قرآن هستند و زمانیکه که ابتهاج به تهران آمده بود برایش اتاقی را آماده کردند که کمی استراحت کند چرا که مدت طولانی را در جبهه بود که در نهایت ناباوری دیدیم که فرشها را کنار زده و روی خاک خوابیده است به او گفتم ابتهاج جان چرا این کارو کردی؟ گفت شما فکر میکنید من میتوانم استراحت کنم؟ من لحظهای آرامش ندارم وقتی میدانم عزیزان من آنجا قطعه قطعه میشوند.
پدر شهید خلخالی درباره 4 جلد کتابی که در خصوص شهدا و عزیزانی که در راه انقلاب و دین جان خود را فدا کردهاند نوشته است، گفت: در دبیرستانی درانزلی درس خواندم خاطرم هست که قرار بود کتابی نوشته شود ودر آن کتاب هر کدام از ما مقالهای را بنویسد من آن زمان اصلا نمیدانستم که چه زمانی قرار است متاهل شوم یا چند فرزند خواهم داشت؟ مقالهای را تحت عنوان "مادر من میروم مرگ در انتظار من است" را نوشتم که قسمتی از مقاله به شرح زیر است: مادرم، سلام گرم و درود آتشین خود را به وسیله ی نسیم سحر گاهان برای تو میفرستم، مادر، غروب شام گاهان هنگامی که چوپانان با نواختن نی گوسفندان را به ده می آوردند به یاد من اشک نریز، زیرا من به سفری مقدس میروم و به موفقیتهای بزرگی نایل شدهام، هروقت پیراهن خونین من به تو رسید نباید بر روی آن گریه و موی کنی، بلکه باید آن را سند بزرگ افتخار خود در جامعه بشناسی وبه یاد پسر سلحشورت همیشه نگاه داری. بنده با نوشتن این مقاله میخواستم عنوان کنم که خداوند اگر بخواهد یک جریان را در جامعه متجلی کند آغاز را با خوبی و سعادت در جامعه ایجاد خواهد کرد.
وی با بیان اینکه ابتهاج مکبر مسجد بود، خاطرنشان کرد: فرزندم میگفت که یک روز زمانی که مردم سر سجده بودند، فراموش میکند که چه بگوید و کلا از مسجد فرار میکند؛ معتقد بود که هر وقت که میخواهید سلام کنید ولی گفتن جواب سلام واجب است؛ ایشان از جبهه آمده بودند و نارنجکی را به همراه داشتند که ما از این موضوع بی خبر بودیم، دوستانش را جمع کرده بود که میخواهم این نارنجک را روشن کنم و از آنجاییکه خداوند دوست داشت ابتهاج به درجه شهادت نایل شود او را از این حادثه خطرناک حفظ کرد.
لحظهای نبود که ما به یاد ایشان نباشیم
خلخالی درباره مفقودالاثربودن فرزندش افزود: ابتهاج در حدود 14 سال مفقودالاثر بود یعنی «الانتظار اشهد الموت»، لحظهای نبود که ما به یاد ایشان نباشیم هر نامه رسانی یا هر کسی درب منزل ما را میزد، میگفتیم آیا شما از گمشده ی ما خبری دارید؟ تا اینکه من میخواستم به جلسهای بروم که دیدم ماشینها شهدا را با خود میآورند و بلافاصله به من الهام شد که گمشده ما هم در میان این شهدا خواهد بود. ناخودآگاه ماشین را نگه داشتم کمی گریه کردم تا اینکه دیدم پسر بزرگم که مهندس و استاد دانشگاه است و خود نیز سالها در جبهه بوده به من گفت که چیزی را به شما میگویم ناراحت نشوید، گفتم نه بگو گفت که ابتهاج را از جبهه آوردهاند خیلی خوشحال شدم و به اتفاق همسرم به گلزار شهدا رفتیم که ما را در آنجا راه ندادند و گفتند که شما توان و قدرت اینکه فرزندانتان را ببینید ندارید. من پاسخ دادم ما14 سال به خاطر این روز لحظه شماری کردیم چه طور نمیتوانیم؟ چند استخوان را برای ما آورده بودند خدا را سپاس گفتیم و خانمم خداوند را به خون حضرت امام حسین (ع) قسم دادند که شهید ما را قبول کند.
آخرین نامه ابتهاج
وی با بیان اینکه ابتهاج در آخرین نامه و وصیت نامهای که برای ما فرستاده بود، خوهرانش را به تقوای الهی دعوت کرده بود، خاطرنشان کرد: ابتهاج میگفت که حجابتان را همیشه حفظ کنید و به ولایت توجه بیشتری داشته باشید؛ چرا که ولایت فقیه قلب تپندهای است که انقلاب ما راحفظ میکند و به ما سفارش میکرد که هیچ کدام گریه نکنید اگر زمانی خواستید اشک بریزید برای خون شهدا باشد. امروز به بهانه خون شهدا انقلاب ما روز به روز پیشرفت پیدا کرده است. ابتهاج بچهای بود که هیچ وقت دوست نداشت در یک جا ساکن بماند دارای جنب و جوش بود و دوست داشت که اطرافیانش را نیز به این موضوع دعوت کند. خاطرم هست روزی به همراه ابتهاج از دبیرستان برمیگشتم که یکی از شاگردانم به من سلام کرد و من درگیر مسیلهای بودم و اصلا متوجه نشدم وجوابش را ندادم، بعد ابتهاج گله کرد و گفت که من دیگر با شما بیرون نمیآیم گفتم چرا؟ گفت که چرا جواب سلامش را ندادید؟ ناچار شدم پس از این موضوع به درب منزل شاگردم بروم و از او عذرخواهی کنم.
روزی که ابتهاج پر کشید
پدر شهید ابتهاج در ادامه به بیان خاطرهای پرداخت و گفت: خلخال یک جای بسیار کوه پایه و خطرناک است روزی که با ماشین به آنجا رفتیم گرفتار شدیم، باران شدیدی میبارید همه جا را مه فرا گرفته بود که در آن شرایط ابتهاج آمد پایین و لباس سفیدی که بر تن داشت را در آورد و با درست کردن علم پیش قدم شده بود تا ما نجات پیدا کنیم. درزمان انقلاب در بسیج و مساجد بسیار فعالیت داشت؛ بنده معتقد بودم که جبهه را جوانان باید حفظ کنند من و همسرم خیلی مشکل نداشتیم که ابتهاج به جبهه برود ولی به خاطر عاطفهای که میان ما بود بارها به او گفته بودم که میتوانیم کمک مالی بکنم ولی ابتهاج میگفت که تا خودم نروم راضی نمیشوم. اولین بار که به جبهه میخواست برود 16 سال سن داشت که به خاطر سن کم او را برای اعزام جبهه ثبت نام نمیکردند که با دستکاری در شناسنامه بالاخره موفق شد برود به من زنگ زد که ما رفتیم تا او را ببینیم، بسیار هم از این موضوع خوشحال بود. ابتهاج در گردان شهادت لشکر حضرت محمد رسول الله بود که فرماندهان میگویند ما در عملیات والفجر شرکت کرده بودیم که گرفتار مهلکهای شدیم، ابتهاج به ما گفت اگر اجازه دهید من تانکها را خاموش کنم و شما سعی کنید سربازان را به عقب بکشانید این کار را انجام داد و ما توانستیم صدها نفر را نجات دهیم در حالیکه خودش پرگرفت و رفت.
خانواده خطاط
وی ادامه داد: ابتهاج خط خوبی داشت و دخترم که جراح است نیز نسخههایی را مینویسد که داروخانهها قبل از اینکه دارو را تحویل دهند به خطش نگاه میکنند. این یک هنری بود که در خانواده ما همه به ارث برده بودند، بنده خودم نیز 40 سال در آموزش و پرورش بودم و اکنون در انجمن قلم ایران هستم و کتاب مینویسم. خوشحال هستم که در آخرت کسی هست که دست ما را بگیرد. بنده حس ششم بسیار قوی دارم و روزی که میخواست به جبهه برود به من الهام شده بود و کاملا احساس کرده بودم و حتی به همسرم گفتم که میدانم ابتهاج به جبهه برود، شهید میشود.
خلخالی با تاکید براینکه من دوست ندارم با خون شهدا بازی شود، ارزش خون شهدا را همه باید حفظ کنند، گفت: خاطرم هست در دبیرستان که درس میدادم زمانیکه در رادیو اعلام کرده بودند توجه توجه «حمله مقدمات والفجر» به من الهام شد که پسر من شهید خواهد شد. پدر ومادران روشنفکران نه به خاطر خودشان بلکه به خاطر جامعه شان فرزندانشان را فرستادند به جبهه، این عزیزان امانتهایی بودند که خداوند به ما داد و از ما گرفت من در خیلی از مکان ها اصلا نگفتهام که پدر شهید هستم چرا که ما با خدا معامله کردیم. وضعیت کنونی عراق و سوریه را ببینیم که به چه بلایی مبتلا شدهاند؟ باید به شهدایمان افتخار کنیم چرا که رهبری میفرمایند زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست؛
شعر پدر برای پسر شهیدش
متن شعر زیر را برای روی قبر ابتهاج سرودم و زمانیکه ایشان را آوردند بر روی سنگ قبرش حک کردند؛
چه سالها که دوچشمم همیشه بر در بود
هزارنقش رخت بر دلم مصور بود
برای دیدن ما آمدی ولی افسوس
شکسته پیکر تو دیده مشک بی سر بود
نبود در دل توجز وصال حضرت دوست برجان
دوست دلت زین جهان مکدر بود
برای شادی روحت فتادهام به سجود
زما بر تربت پاکت درود باد درود
متن زیر قسمتی از وصیت نامه ابتهاج است که به دست ما رسیده است؛
«امروز که این نامه را میخوانید روز بسیار مبارکی است؛ زیرا رزمندگان اسلام به مهمانی خداوند دعوت شدهاند ولی بنده حقیر نیز جزو دعوت شدگان هستم. این مهمانی همانا حضور در سفره شهادت است شهادت فی سبیل الله. بودند کسانیکه قبل از ما، در این مهمانی دعوت شده و به فیض رفیع شهادت نایل شدند و مادر جان همان طوری که آرزویت بود و قبل از آمدن به جبههها گفتید که فقط برای خدا بجنگم ولاغیر من آن را آویزه گوش خود قرار دادم و سایر رزمندگان را نیز به این مهم دعوت کردم.
پدرومادر عزیز، همان طورکه میدانید من وخواهر برادرانم همه امانتی هستیم که از جانب خدای بزرگ به دست شما سپرده شدهایم که باید روزی این امانتها به صاحب اصلی شان بازگردانده شوند هرچند پس دادن امانت کار چندان آسانی نیست. مادرجان ممکن تو جزو مادرانی باشی که حتی پسرانشان قبری هم ندارند ولی شما عجرتان را ازخداوند متعال خواهید گرفت. ناراحت نباشید که چرا پسرتان قبری ندارد و به آنجا رفته و دعا کنید و بسیارند کسانیکه ماهها و سالها از پسرانشان خبر ندارند ولی شما میدانید که پسر شما در راه خدا جهاد کرده است و در را خدا هم شهید شده است.
دعا کنید که من جزو این شهدا باشم و شما هر چه میتوانید به جبههها کمک کنید و همیشه با اراده آهنین از دولت اسلامی و ولایت فقیه حمایت کنید. اگر میخواهید روزهای 5شنبه به یاد من باشید به بهشت زهرا بروید و برای عزیزانی گریه کنید که مظلومانه در راه تداوم انقلاب اسلام شهید شدند همانند بهشتیها، رجاییها، مدنی ها و دستغیبها و دیگر رزمندگان عزیزکه پیکر مقدسشان در سرزمین وحی به جای مانده است که پدر و مادرشان چشم انتظار بر گشت فرزندان خود هستند. همیشه نماز به پا دارید و این فریضه مقدس را کوچک نشمارید و حجاب اسلامی خود را حفظ کنید چرا که حفظ حجاب تیری بر قلب دشمنان است.»
ما در ابتدا خبر نداشتیم که ابتهاج شهید شده است، به ما گفتند که آزادگان را میخواهند بیاورند ایران که من هم شعر زیر را سرودم و رفتیم و برای ماشینهایی که میآمدند میخواندم و گفتم شاید دری که باز میشود یکی از آن بچهها، فرزند من باشد.
«متن زیر شعر سروده شده ی پدر شهید ابتهاج صمیمی خلخالی در خصوص فرزندش است»
گل همیشه بهارم تو با بهار بیا
ببر ز دیده ی ما رنج انتظار بیا
کنون که مژده دیدار یار میآید
تو هم به پیش من زار دل فغان بیا
زپا فکنده مرا انتظار دیدارت
برای دیدن دل های بی قرار بیا
حدیث عشق مرا بیگمان تو میدانی
تو ای ستاره درخشان روزگار بیا
تو را چو مردمک چشم عزیزمیدارم
تو را قسم به دیار این شهیدان بیا
کبوتران وطن جملگی رها شده
تو ای کبوتر در بند انتظاربیا
بیا که جان و تنم در غم تو میسوزد
برای مرهم دلهای داغدار بیا
تو نور چشمان بی فروغ منی
تو ای چراغ فروزان شام تار بیا
گرفته دشت و دمن بوی نرگس و ریحان
ای بنفشه شاداب جویبارها
دعای خیر من و هم مادر را
به گوش جان بشنو و شاد شام کار بیا
وی در پایان تاکید کرد: بسیاری از شهدا گمنام هستند که خود رنج آور است؛ اگر مقام معظم رهبری نباشند خانواده شهدایی نیز وجود ندارد. ایشان بیشتر حمایت را از خانواده شهدا دارند.
دفاع پرس
|
ابوالفضل و تفنگش+عکس
|
به گزارش فارس، شهید ابوالفضل پرچمی به سال 1336 در روستای اغول بیگ متولد شد. ابوالفضل تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و با آغاز جنگ به فرمان پیر و مرادش امام خمینی(ره) عازم جبهه شد.
وی در نبرد با ضد انقلاب به خصوص حزب دمکرات مبارزات فراوانی داشت و از دادن جانش در راه اسلام بی باک بود. 15 روز قبل از به شهادت رسیدنش در خواب دید که خونش در راه خدا می ریزد و همین او را مصمم تر کرد تا در راه معشوق استوار تر قدم بردارد. سرانجام ابوالفضل به عهدی که با خدای خویش بسته بود وفا کرد و در تاریخ 1360/01/14 محلی ما بین سنندج ودیواندره مزد رشادتهایش را گرفت و توسط ضدانقلابیون دمکرات شهید شد. پیکر پاک این شهید در شهر تکاب به خاک سپرده شد.