📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒
وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب
کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب
ز زخم حادثه، لطف تو شد حصار هنر
به جاه و مرتبه، عهد تو شد ضمان ادب
ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم
ز رشحهٔ هنرت تازه، بوستان ادب
تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد
که از سلالهٔ فضلی و خاندان ادب
شگفت نیست که نیروی رفته باز آید
ز اهتمام تو در جسم ناتوان ادب
تو نیک دانی در کشوری که مردم آن
همی ندارند از صد یکی نشان ادب
اگر ز اهل ادب قدر دانیئی نشود
بر او فتد ز پی و پایه خان و مان ادب
عنایت تو اگر دیدهبانئی نکند
ز عجز دود برآید ز دودمان ادب
مرا تو نیکشناسی که بودهام یک عمر
به نظم و نثر در این خانه قهرمان ادب
ز گوشههای جهان بانگ زه به گوش رسد
چو من به کلک هنر برکشم کمان ادب
به کار علم و ادب رنج بردهام سی سال
ولی نخوردهام البته هیچ نان ادب
پی اطاعت شه نک قریب ده سال است
که جای کردهام اندر پس دکان ادب
بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود
به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب
مثال داد که از کار مجلس شورا
کناره گیرد و پوید به شارسان ادب
ز لطف خسرو ایران زمین بهار اینک
شد از مغاک سیاست بر آسمان ادب
به اوستادی دارالمعلمین لختی
به جد و جهد کمر بست بر میان ادب
از آن سپس پی تصحیح نامههای کهن
ز کلک من به ره افتاد کاروان ادب
کتاب مجمل و تاربخ سیستان هر یک
چو تاج گشت مکلل به بهرمان ادب
هم از جوامع عوفی وترجمهٔ طبری
نهاد کلک من آثار جاودان ادب
چهار دور به شورای عالی فرهنگ
نثار کرد رهی نقد رایگان ادب
چهار سال به دانشسرای عالی نیز
نهاد سر ز ارادت بر آستان ادب
تو واقفی که در این قرن چون بهار نداشت
کسی به لفظ دری قوت بیان ادب
چه مایه خونجگرخورد تا که گشت امروز
به دهر شهره علیرغم دشمنان ادب
به نظم و نثر دری فالق و به تازی چیر
به پهلوی و اوستاست پهلوان ادب
به صرف و نحو و معانی و اشتقاق لغات
جز او که باشد امروزه ترجمان ادب
به شرق و غرب، سخنهای من به تحفه برند
کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب
ز علم سبکشناسی کسی نبود آگاه
شد این علوم ز من شهره در جهان ادب
نگاه کن به مقالات من که هریک هست
به فن پرورش اجتماع، جان ادب
بود یکی ز صد آثار من (تطور نثر)
که کس نیافت چنین گوهری ز کان ادب
رواست گر فضلایش به سینه نصب کنند
که هست تازهترین گل ز گلستان ادب
کسی که خلق به استادیش یقین دارند
ز جور قانون افتاده در گمان ادب
ز بیاساسی قانون دکتری گردید
بهار دانشم آشفته زین خزان ادب
جزای آن که به سالی معین اندرکار
نبودهام، ز کفم شد برون عنان ادب
کسی که فخر به شاگردی بهار نمود
شد اوستاد و برآمد به نردبان ادب
ببین به کار تقاعد که خنجر ستمش
درید چرم و برآمد به استخوان ادب
بهار ماند به مزدوری ار چه داشت به کف
هزار مرسله از گوهر گران ادب
کنون به ذلت مزدوربم رها نکنند
دربغ و درد که کس نیست پشتوان ادب
بهسال شانزده افزوده گشت ساعت درس
به مدرسی که نشینند دکتران ادب
بماند اجرت درس علاوه تا امسال
که با ستارهٔ کیوان بود قران ادب
تو واقفی که بباید، بهساعتی زبن درس
هزار غوص به دریای بیکران ادب
ولی چه سودکه ننهد مدیر باز نشست
میان بیادبی فرقی و میان ادب
به هر که شعر تراشد ادیب نتوان گفت
که بس فراخ بود عرصهٔ جهان ادب
بسی مکانت و بسیار منزلت باید
کراست قلب و زبان، منزل و مکان ادب
روا مدار که گردد ذلیل هر دجال
کسی که هست بهحق صاحبالزمان ادب
قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است
کس نزند بر سر سرنیزه دست
عدل شود از دم سرنیزه راست
فتنه شود از سر سرنیزه پست
بسسر سرکش که به سرنیزه رفت
بس دل ریمن که ز سرنیزه خست
فتنه بود صعوه و سرنیزه باز
ظلم بود ماهی و سرنیزه شست
همره سرنیزه بباید دو چیز
مغز حکیم و دل یزدانپرست
با خرد و راستی و تیغ و تیز
پشت بداندیش توانی شکست
آنکه به سرنیزه نمود اکتفا
با کف خود دیدهٔ توفیق بست
پند بناپارت بباید شنود
رشتهٔ پندار بباید گسست
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است
این صحبت اصلاح وطننیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گلهشبان نیست پلنگست
بیعلمی و آوازهٔ جمهوری ایران
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بیدین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زینرو کلماتش همگی رنگبهرنگ است
سرچشمهٔ «فین» بین که در آن آب روانست
نه آب روانست که جان است و روان است
گویی بشمر موج زند گوهر سیال
یا آن که به هر جدول، سیماب روانست
آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض
گویی که مگر روح زمین در غلیانست
فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول
چون ساقی پیروزه سلب در فورانست
وان آب روان از بر فواره پریشان
چون موی پریشان به رخ سیمبرانست
آن ماهی جلد شکم اسپید سیهپشت
شیطانصفت از تک به سوی سطح دوانست
آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح
چون تیر شهابست که بر دیو نشانست
خرچنگ کجآهنگ بر ماهی زببا
چون دیوکجآیین به بر حور جنانست
ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش
زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست
ماهی که بود راسترو از کس نهراسد
خرچنگ کجآهنگ نهان و نگرانست
آن از منش راست کند جلوه چپ و راست
وین از منش پست شب و روز نهانست
ماهی بود آزاده و سادهدل و شادان
خرچنگ خبیث است و کریه است و جبانست
قدسی بود اسفند که همخانهٔ حوت است
قتال بود تیر که جفت سرطانست
اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است
این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست
از خلد نشانی بود این باغ که طرحش
فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست
آن سروکهنسال نمایندهٔ عصری است
کآزادگی و مردمیش نقل جهانست
آزادگی و خرمی، از سرو بیاموز
کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست
ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی
هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست
ای سرو! تو ثابتقدم و عالیشانی
هر مرد که ثابتقدم، او عالیشانست
آثار بزرگان بین اندر در و دیوار
آثار جوانمرد ز کردار نشانست
گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر
گویی که هنوز از غم او اشک فشانست
هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست
کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست
رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک
خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست
*
*
مهمان براهیم خلیلیم که در جود
همتای براهیم خلیل الرحمن است
اعیان بنی عامر معروف جهانند
وین گوهر تابنده از آن عالی کانست
بس محتشم است اما، درویش نهادست
با دانش پیرانست ار چند جوانست
لطفش به حق یاران محتاج بیان نیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار
در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست
دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست
از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست
دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی
هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست
دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو
دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست
عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من
نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست
ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی
آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست
به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت
نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست
نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق، بلی
عشق را چهرن نگری یکسره رنج است و بلاست
دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان
خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست
بهخطا خواستز چین مشک سیه، مشکفروش
که ز چین سر زلف تو همی باید خواست
ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم
سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست
من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست
من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست
آهوی چشمت ای شوخ، دل من بفریفت
مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست
بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید
وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست
ولی ایزد یکتا که به پیش در او
آسمان همچو غلامان رهی، پشت دوناست
هر چه بیخواهش او گر همه نیکیست بدی است
هرچه بیطاعت اوکر همه هستی است فناست
کر همهعاصی، از مهرشبا عیش و *رشی است
ور همه دشمن، از جودش با برک و نواست
نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است
نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست
آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق
آسمان از او برپا و زمین زو برجاست
بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است
کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست
شرف و فخربود آدم را زین فرزند
گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست
ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل
ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست
فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل
خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست
کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی
خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاهرباست
مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی
تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست
بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم
نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکهراست
پای بر دوش نبی سود تواند آن کش
زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست
آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید
لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست
اینچنان گفتم کاستاد سیستانی کفت
«ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست»
رسول گفت گرت دیدن خدای هواست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
هر حلقه که در آن زلف دوتاست
دام دگری بهر دل ماست
بیماری ماست زان چشم دژم
تنهایی ما زآن زلف دوتاست
باز این چه بلاست؟ ای ترک پسر
ای ترک پسر! باز این چه بلاست
عرضم به تو بود از دست رقیب
از دست تو عرض، پیش که رواست
یار آمد و زلف افشانده به دوش
دیوانه شدیم زنجیر کجاست
دیوانه شوید، بیگانه شوید
کاین عقل و خرد دام عقلاست
یا علم و عمل یا شور و جنون
کز این دو برون رنج است و عناست
ای خلق خدای آواز کنید
کآواز عموم، آواز خداست
این کشور کیست در دست عدو؟
این کشور ماست، این کشور ماست
ما را بشکست پرخاش ملوک
پرخاش ملوک مرگ فقراست
این یک به شمال، آن یک به جنوب
این یک به جفا، آن یک به ملاست
در مغرب ملک جنگ است و جدال
در مشرق ملک قتل است و ثفاست
در خطهٔ فارس جوش است و خروش
در ملک عراق شور است و نواست
ایران ضعیف، میران جبان
خصمان جسور پیش آمده راست
نی نیست چنین، کایران پس از این
جان در نظرش بیقدر و بهاست
از جان چو گذشت انسان ضعیف
انجام دهد هر کار که خواست
بر درد بهار کس پی نبرد
آن کس که چشید داندکه چهاست
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کندهام
حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بیدانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نیشان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قوم در پاداش احسان، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است
فیالحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیلهایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کردهاند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بیخبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستونها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینهها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرنها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
سخن بزرگ شود، چون درست باشد و راست
کس ار بزرک شد از گفته بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج
هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست
شنیدهای که به یک بیت، فتنهای بنشست
شنیدهای که ز یک شعر، کینهای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زببا نیست
گرش قوافی مطبوع و لفظها زبباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفتههای او والاست
سخاوت آردگفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم، انگاره سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر، ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
درست شعری، فرع درستی طبع است
بلند رختی، فرع بلندی بالاست
بود نشانهٔ خبث حطیئه گفتهٔ او
چنانکه گفتهٔ «حسان» دلیل صدق و صفاست
کمال شیخ معری ز فکر اوست پدید
شهامت متنبی اا ز شعر او پیداست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامهها به بینی راست
بلی تفاوت شهنامهها، به معنی و لفظ
درست و راست بهنجار خوی آن دو گواست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست
فرمانهای دلاورانه و بی باکیها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش
گواه شاعر، در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن، دوگونه کردن فکر
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان، هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست
درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
به صد لباس مخالف، به بازی آمده راست
امیرکشورگیر است وگرد لشگرکش
وزیر روشنرای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاورات رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخنآراست
برون پرده، جهانی ز حکمت است وهنر
درون پرده، یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک، فریدون، به پیش صف رستم
به احتشام، سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش، خاک و به گاه کوشش، آب
به وقت هیبت، آتش، به وقت لطف، هواست
عتابهاش، چو سیل دمان، نهنگ او بار
خطابهاش، چوباد بزان، جهانپیماست
به گاه رقت، چون کودک نکرده گناه
بهوقت خشیت، چون نرهدیو خورده قفاست
به وقت رای زدن، به ز صدهزار وزیر
که هر وزبری، دارای صدهزار دهاست
به بزمسازی، مانند بادهنوش ندیم
به پارسایی،چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب، به گاه کین، بیدار
گه ثبات، چوکوه و گه عطا، دریاست
بهحسب حال، کجابشمرد حکایت خویش
حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست
*
*
بزرگوارا! فردوسیا! به جای تو، من
یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست
تو را ثنا کنم و بس، کزین دغل مردم
همی ندانم یک تن که مستحق ثناست
درببغ کز پس یک عمر خدمت وطنی
ندید چشمم یک جزو از آنچه دل میخواست
ز پختهکاری اغیار و خامطبعی قوم
چنان بسوخت دماغم، که دود از آن برخاست
ثنا کنیم ترا تا که زندهایم به دهر
که شاهنامهات ای شهرهمرد، محیی ماست
تا شدم خویگر به رفتن راست
چرخ کجرو به کشتنم برخاست
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست
کوهرو بین که پشت خم دارد
گه ز چپ میرود گهی از راست
ذروهٔ عز دنیوی کوهی است
که همه نعمت اندر آن بالاست
زاد راهش دروغ و گربزی است
نردبانش فریب و مکر و دهاست
باید ار قصد برشدن داری
هر زمان اوفتاد و برپا خاست
نیست فرقی میان دشمن و دوست
کاندر آن ره خروش وانفساست
اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم
نگذرد بس که راه کمپهناست
کس در این راه پر خطر از کس
دستگیری نمی کند که خطاست
دوستان پای دوستان گیرند
از پی پاس جان خویش و رواست
سنگها پیش پایت اندازد
آنکه بالاتر از تو رهپیماست
هر قدم زین مشاجرات مخوف
طرفه جنگ و کشاکشی برپاست
هرکه برگشت یا که عجز آورد
در تک درهٔ عمیقش جاست
این بود حال کوهپیمایان
طرفه کوهی که مقصد عظماست
پا پر از آبله است و خون، زیراک
ساق در خار و کام بر خاراست
زبر و بالای این گریوه و کوه
از انین و نفیر، پر ز صداست
چون به بالا رسند با این رنج
آن مکان تازه اول دعواست
کان مکان نیست جای یک تن بیش
وز همه سو نشیب هول و بلاست
کسی آنجای را به چنگ آرد
که به اسباب و بخت، کامرواست
تا یکی با غنا شود مقرون
صدهزار آدمی قرین عناست
جایگاهی خوشست لیک دربغ
که بدین جا هجوم این غوغاست
همه آنجای را طمع دارند
مقصد جملگی همان یکجاست
هرکه او بر در نیاز نشست
از سر امن و عافیت برخاست
به حقیقت غنی، کسی باشد
کش ازاین رفتوآمد استغناست
جاه حاصل شده ز خون جگر
بازی کودکانهٔ سفهاست
دولتی پر ز بیم و باک و هلاک
نیست دولت که کام اژدرهاست
کوهپیما نهایم و خرسندیم
گرچه رهوار ما جهان پیماست
ما جهان را به راستی سپریم
کس ندیدم که گم شد از ره راست
بشکست گرم دست چه غم؟ کار درست است
کسری ز شکستم نه، که افکار درست است
آن را چه خطائیست که رفتار صواب است
و آن را چه شکستی است که گفتار درست است
گر دست چپم بشکست ای خواجه غمی نیست
در دست دگر کلک گهربار درست است
فخری نه گر از دست چکد خون به ره دوست
گر خون چکد از دیدهٔ خونبار درست است
از سر بگذر تا که ننالی ز غم دست
شو بر سر این نکته که بسیار درست است
از دست تو دستم به گریبان نرسد، لیک
چندان که برآید سوی دادار، درست است
گر دست پرستار بلرزد به مداوا
دل رنجه مکن تا دل بیمار درست است
دست جهلاگر که بود راست، فکار است
دست عقلاگر بود افکار، درست است
گو بشکند از حادثه صدبار، هرآن دست
کز وی نرسد بر دلی آزار، درست است
وان دست که آزار دل مورچهای خواست
هرچند درست است، مپندار درست است
اندر ره عشق ار برود دست، چه حاصل
گر سر برود در قدم یار، درست است
از دست بهار ار قدحی باده فروریخت
عهد خم و خمخانه و خمار درست است
شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست؟
هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست؟
اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت یاران چه شد؟ اقدام همدستان کجاست؟
باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبانراچهشد؟آنباغوآنبستان کجاست؟
بزم کردآلود ما محو سکوت قرنهاست
جوشمطرب،نوشساقی،نعرهٔمستان کجاست
بیتمیز، آن خائف از انصاف دینداران چه شد؟
پردست،آنفارغازجور زبردستان کجاست؟
جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گرانجان تناسان! آن بدهبستان کجاست؟
ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خوردهایم
شیرخواریم ای دریغ آن شیر و آن پستان کجاست؟
ییشدستیهای مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم و یونان کو؟ فرنگستان کجاست؟
امروز روز عزت دیهیم و افسر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است
جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است
سوی دگر گرسنگی و، نعمت اینسوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است
بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است
نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهرههای جهانی به ششدر است
این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملکپرور است
ایمن غنودهایم به عصری که بر و بحر
آنیک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است
گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است
گر بیخطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است
عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است
یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است
یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است
یک روز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است
یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است
یک روز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است
یک روز بود کار سیاست به دست خلق
امروز کار خلق به آیین دیگر است
یک روز بود هر کس و ناکس وزىر ساز
امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است
یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص
امروز هرکس کند آن کش فراخور است
یک روز بود کار تجارت به میل غیر
امروز در معاش خود ایران مخیر است
یک روز اسکناس اجانب رواج داشت
امروز شهر وای وطن مژده گستر است
یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج
امروز این دو لفظ به درج کتب در است
یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام
امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است
یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج
امروز وقف طره و جعد سمنبر است
یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز
امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است
یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار
امروز مرزها همه روئینه پیکر است
یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا
امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است
یک روز بود خطهٔ مازندران خراب
امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است
یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو
امروز چون بهشت به دیدار و منظر است
یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ
امروز گاوآهن و بیلش به کف در است
یک روز ماهوار سپه بود کاه و خشت
امروز نقد همت ما صرف لشگر است
یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل
امروز لشگری نه که شیری غضنفر است
یک روز در شکستن هیزم دلیر بود
امروز در شکستن دشمن دلاور است
یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند
امروز هر جوان به صف لشگر اندر است
یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار
امروز آن نهال درختی تناور است
یک روز بود دانش و فرهنگ بیبها
امروز دانش از همه چیزی گرانتر است
یک روز بود چند دبستان به چند شهر
امروز شهر و قریه بهتحصیل، همسر است
یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود
امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است
یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود
امروز کسب علم و ادب فخر دختر است
یک روز علم باور ما بود نقل و وهم
امروز آزمودهٔ محسوس، باور است
یک روز بود صنعت زر کیمیاگری
امروز هرکه کار کند کیمیاگر است
یک روز فضل با بزهکاری شریک بود
امروز جهل با بزهکاری برادر است
یک روز بود ورزش ورزشگری سبک
امروز مرد ورزش اولی و اوقر است
یک روز پرورشگر اطفال، کوچه بود
امروز پرورشگر اطفال، مادر است
یک روز داشتند زنان چادر سیاه
امروز آنچه روی نهان کرده چادر است
یک روز رخت و ریخت بد و بیقواره بود
امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است
یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی
امروز شب ز برق چو روز منور است
یک روز شاهراه گلآلود بود و تنگ
امروز شاهراه فراخ و مقیر است
یک روز راهها همه یکسر خراب بود
امروز راهآهن ازین سر بدان سر است
یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود
امروز راهشوسه چوبرصفحهٔ مسطر است
یک روز بود گاری و اراده زیر ران
امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور است
یک روز بود جاده پر از دزد راهزن
امروز پر ز جاده گشا و زمین در است
یک روز بود وادی و کهسار سد راه
امروز کوه سفته و وادی مقنطر است
یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ
امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است
یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر
امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است
یک روزکارخانه درین مملکت نداشت
امروزکارخانه فراوان و دایر است
یک روز قند و بافته این مملکت نداشت
امروز قند و بافته در مملکت پر است
یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون
امروز در سفر موتور تند رهبر است
یک روز کاروان به زمین رهنورد بود
امروزکاروان به هوا آسمان در است
یک روز ساربان به زمین بود گامزن
امروز بر هوا خلبان آشناور است
یک روز نقل سایه و فر همای بود
امروز نقل کرکس روئینه شهپر است
یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج
امروز چندکشتی جنگی شناور است
یک روز بود عارض کان در حجاب ناز
امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است
یک روز بود پیک کبوتر سریعتر
امروز برق جاینشین کبوتر است
یک روز بدگشاده در قحطی و وبا
امروز جای قحط و وبا از پس در است
یک روز بد به رزق مقدر امید خلق
امروز رزق بیهنران نامقدر است
یک روز بود روز کدیور ز فقر شام
امروز روز عیش و رفاه کدیور است
یک روز بود هر سندی ماجراپذیر
امروزکار ثبت سند ماجرا بر است
یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج
امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است
یک روز کارهای میسر مرام بود
امروز نامیسر و مشکل میسر است
یک روز با فریب و ریا بود کار دین
امروز با حقیقت شرع پیمبر است
یک روز بود گریه کلید در نجات
امروز این حدیث بسی خندهآور است
یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم
امروز زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است
یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام
امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است
یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه
امروز حظ ما ز همه علم اوفر است
یک روز بود طالب دنیی سگ هراش
امروز کار دنیی و عقبی برابر است
یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال
امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است
یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان
امروز در نظافت و پاکی گوهر است
یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر
امروز هرکه خوب نباشد بداختر است
یک روز ملک ایران بیزیب بود و فر
امروز ملک ایران با زیب و با فر است
یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم
امروز جای بوم ز بیرون کشور است
یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی
امروز قند پارسی آنجا مکرر است
یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال
امروز روزگار خدیوی مظفر است
صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی
شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است
صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی به جوهر است
در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر
در عهد شه زبان حقیقت سخنور است
بنگر بدین قصیده که در بیتهای او
پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است
گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است
این مدح را ز جنس دگر مدحها مگیر
کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است
شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته به دامان محشر است
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیداناز می فخرشلبالبساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بیآیین و بیسلطان نیاید هیچ کار
زان کهآیینروح وکشورپیکروسلطانسراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*
*
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این چنین باشد شهی کاو فاضل و نامآور است
گر پسر فاضلتر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بیمدعی
ساحتش پر نعمت و گنجینهاش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره شفقت که ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بیخلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این همه جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه عادل کشورش معمور و گنجش بیمر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جانپرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح اگرخواهی به ساز و برگ لشگر کوش از آنک
بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بیلشگر همانا قصر بیبام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحبقدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بیافسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه سعی افزوننمایی عقدهاش محکمتر است
نیست از رشک و حسد سوزندهتر چیزی از آنک
خفته خوش محسود و حاسد در میان آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بیطمع مالکرقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش را فربه مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هممیهنان از مرد و زن
کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که زر بخشی کند حکمش روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرینتر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شبها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخنچین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بیفرهنگ و بی آئین درختی بیبر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زانکه ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لالهگون بادا به باغ ملک، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
گویی علامت بشر اندر جهان، غم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهامها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل، یکدم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غمها مقدم است
هر زندهای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات به جز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است