راسخون

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ز نار هجر می‌سوزم ز درد عشق می‌نالم

خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم

به حال و روز مشتاقان زدم بس طعنه تا امشب

ز زلفی شد سیه روزم‌، ز خالی شد تبه حالم

بسی بگذشت سال و مه به‌من در عشق تا آخر

غم هجران نصیب آمد ز دوران مه و سالم

مرا پرکنده سیل عشق‌، بنیاد شکیبایی

گواه صادق ار خواهی ببین در اشک سیالم

مرا تنها نه از امروز باید خورد خون دل

من از اول چنین بودستم و این است اقبالم

گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر

خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم

ز دست دشمنان گویی اگر نالم‌، معاذالله

که کر نالم من مسکین ز دست دوستان نالم

نشید عشق برخواند به جای پوزش یزدان

اگر بر قبلهٔ زاهد فرو بندند تمثالم

به بام بارگاه دوست روزی بال بگشایم

اگر اندر هوای او فرو ریزد پر و بالم

خروس روستایی را چه جای همسری با من

که من شهباز دست شاهم و نیز است چنگالم

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم

ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم

ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش

به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم

خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی

میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم

سری به‌دست شمال و سری به دست جنوب

بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم

چو رشته‌ای که به جهد از میان گسسته شود

جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم

ز بی‌حیایی اغیار و بی‌وفایی یار

به جان دوست که یکباره دل‌شکسته شدیم

من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب

بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم

بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم

نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر

ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم

مفتی شهر خراب از می نابست بیا

کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم

لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام

نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم

شحنه ‌با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو

اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم

موسم عربده و رقص و نشاط است ولی

چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم

نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب

گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم

حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر

هرکرا صورت خوبی‌است سلامی بکنیم

افسر ماه مکلل شود از شعر بهار

گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

منم که عشق بتانم نموده پیر و کهن

ندانم اینکه چه افتاده عشق را با من

بلی هر آنکو عشق بتانش چیره شود

شگفت نیست گر آید نزار و پیر و کهن

ز رنج و درد چنان شد تنم که گر بینی

گمان بری که سرشته ز رنج و دردم تن

مرا ز عشق که بر اهرمن نصیب مباد

سیه‌ تر آمده گیتی ز جان اهریمن

چو تفته آهن‌، دل در برم از آن بگداخت

که یار را به‌ بر اندر دلی است چون آهن

تنم بکاست از آنگه که عشق ورزبدم

بلی بکاهد مردم ز عشق ورزبدن

ازآن زمان که مرا عشق زد به دامان دست

همی فشانم خون از دو دیده بر دامن

دلم بیفسرد از جور یار و درد فراق

تنم بفرسود از گردش دی و بهمن

سخن ز عشق به کس گرچه می‌نگویم لیک

شرار عشق پدید آیدم ز سوز سخن

هوای یارم آمیخته است با رگ و پوست

چو رنگ و بوی نهفته به لاله و لادن

مرا رسید ز عشق آنچه ز آتش اندر عود

مرا مبین‌، که همه اوست اینکه بینی من

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ای دوست بیا لختی ترک می و ساغرکن

از میکده بیرون شو جان بر لب کوثرکن

مست می وحدت شو پا بر سرکثرت زن

فانی شو و باقی باش تقلید پیمبرکن

کفتار نبی بشنو، اسرار ولی دریاب

چند این در و چند آن در، دریوزه ز حیدرکن

از هرچه جز او بگذر، در هرکه جز او منگر

بر درگه او سر نه‌، در حضرت او سرکن

بالمره مجاهد شو، پیوسته مشاهد باش

گرکام نشد حاصل‌، کن جهد و مکررکن

بر خنگ عمل بنشین در دست طلب بشتاب

جان را به لقا بفروز مس را ز صفا زرکن‌

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ای نرگست به خلق در فتنه بازکن

وی سنبل تودست تطاول درازکن‌*

چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب

همچون مریضکان ز مرگ احترازکن

الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ

ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن

ما در درون میکده صهبا به جام ربز

شیخ از درون صومعه گردن درازکن

با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم

چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن

کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست

دایم بهار نازکش و یار نازکن

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن

در جهان گریاندن آسانست اشگی پاک کن

گر نسیم فیض خواهی ازگلستان وجود

یک‌سحر چون گل به عشق اوگریبان چاک کن

هرکه بار او سبکتر راه او نزدیکتر

بار تن بگذار و سیر انجم و افلاک کن

تا ز باغ خاطرت گل‌های شادی بشکفد

هرچه در دل تخم کین داری به زبر خاک کن

تا شوی فارغ بهار از بازبرس ابلهان

صوم‌رحمن کیر و چندی‌در سخن‌امساک کن

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

غمزه‌ات خونریزتر یا دیدهٔ خونبار من

طره‌ات آشفته‌تر یا خاطر افکار من

لعل جانان سرخ‌تر یا لاله یا می یا عقیق

مه نکوتر یا پری یا حور یا دلدار من

کام عاشق تلخ‌تر یا صبر یاگفتار تو

وصل دلبر خوبتریا عشق یاکردار من

طالع من تیره‌تر یا زلف تو یا شام هجر

وصل تو دشوارتر یاکام دل یاکار من

مهرتو موهوم‌تر یا نقطه یا سیمرغ و قاف

کیمیا پوشیده‌تر یا صدق یا آثار من

سنگ آهن سخت‌تر یا آن دل بی‌مهر تو

نرگس تو خسته‌تریا این دل بیمار من

پشت من خمیده‌تر یا حلقه‌های زلف تو

عشوهٔ تو بیشتر یا ناله‌های زار من

مهر و مه تابنده‌تر یا چهرتو یا صبح وصل

شام هجران تیره‌تر یا بخت کجرفتار من

مشتری فرخنده‌تر یا روی تو یا بخت شاه

قامت تو راست‌تر یا سرو یاگفتار من

لطف‌شه‌سازنده تر یا لعل‌روح ‌افزای دوست

خشم شه سوزنده‌تریا آه آتشبار من

در غزل‌سازی بهار استادتر یا آن که گفت

«‌روزگار آشفته‌تر یا زلف تو یاکار من‌»

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون

خاک مستوره فلب بشر آورده برون

نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک

پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون

رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر

بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون

یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشان‌های حریق

ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون

منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط

طرحی از فتنه دور فمر آورده برون

دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ

از زمین همره داغ پسر آورده برون

شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال‌

دست مخبر به نشان خبر آورده برون

دست خونین زمین است که از بهر دعا

صلح‌جویانه زکوه وکمر آورده برون

آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است

که زمین از دل خود شعله‌ور آورده برون

پاره‌های کفن و سوخته‌های جگرست

کزپی عبرت اهل نظر آورده برون

عشق‌ مدفون‌ شده‌ و آرزوی خاک‌ شده‌است

کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون

پاره‌ها زآهن سرخست که در خاور دور

رفته در خاک و سر از باختر آورده برون

بس که‌خون‌درشکم‌خاک‌فشرده‌است بهم

لخت لختش ز مسامات سر آورده برون

راست گو که زبان‌های وطن خواهانست

که جفای فلک از پشت سرآورده برون

یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر

بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون

یا به تقلید شهیدان ره آزادی

طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون

یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار

نقشی از خون دل رنجبر آورده برون

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

در ده شراب کهنه که آمد بهار نو

برخوان سرود تازه که شد روزگا‌ر نو*

برکن شعار کهنه ز تن این زمان که باغ

پوشیده است بر تن گلبن شعار نو

طی گشت هرج و مرج زمستان کز آسمان

آورده‌اند بهر چمن مستشار نو

دردا که کهنه کار وزیران ملک ما

هر روز نو شدند و نکردندکار نو

فصلی چنین بهار سه چیز است شرط عیش

عشق نو و نشاط نو وگلعذار نو

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

جان قرین رخ جانان شود انشاء‌الله

هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاء‌الله

تا ببیند بت من حال پریشانی دل

زلفش از باد پریشان شود انشاء‌الله

آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند

خونش از دیده به دامان شود انشاء‌الله

ای‌نهان گشته‌ ز من‌، باش که حال دل زار

همچو خال تو نمایان شود انشاء‌الله

دل آشفته‌ام از بیم شب هجر دراز

در سر زلف تو پنهان شود انشاء‌الله

تا شود خانهٔ دل‌های عزیزان آباد

خانهٔ جور تو ویران شود انشاء‌الله

بلبل آسوده نشین کز دم جان‌بخش بهار

دهر ویرانه گلستان شود انشاء‌الله

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

علی‌الصباح که بر طره‌ات زنی شانه

هزار نافه گشایی میان کاشانه

گر از بهشت گریزدکسی رواست بسی

که هست چون‌توبهشتی رخیش‌ درخانه

کسان زنند به دیوانگیم طعنه و من

برآن که از غم عشق تو نیست دیوانه

کجا برون روی ای مهر دوست از دل من

که گنج را نسزد جای جز به ویرانه

کنون که وصل میسر نمی‌شود باری

من و فراق تو و ناله‌های مستانه

بگو به دوست نشاید نهاد پای امید

به خانه‌ای که در آن سرکشید بیگانه

عجب نباشد اگرشمع را بسوزد تن

به جرم اینکه زد آتش به جان پروانه

بهارکشتهٔ ترکی بودکه در ره او

گذشته شعر وی ازتاشکند و فرغانه

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای

سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع

هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن

مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق

شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک

گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست

رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند

روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار

باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

شبی گذشت به آسودگی و آزادی

هزار شکر بدین نعمت خدادادی

چه عیش‌ های مهنا که روی داد به ما

بدین چمن که بدو باد روی آبادی

ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم

من و ملازمت لعبتان نو شادی

حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت

ولی چوکوه بجا ماند عشق فرهادی

بیار باده و آبی فشان بر آتش دل

که بی‌ خبر شوم از قید خاکی و بادی

به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز

بلی نتیجهٔ شاگردیست‌، استادی

همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست

دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

بر سبزه نشست بلبل و قمری

باید می سرخ چون گل حمری

آری ‌می‌ سرخ‌ درخور است ‌از آنک

بر سبزه نشست ‌بلبل و قمری

آن سرخ میئی که گرش بربویی

نشناسیش از بنفشهٔ برّی

آن می که سحابش اندرون بینی

رخشنده‌تر از ستارهٔ شعری