راسخون

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

من نگویم که مرا از قفس آزادکنید

قفسم برده به باغی و دلم شادکنید

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یادکنید

عندلیبان‌!گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریادکنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید

هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزادکنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر وبران شدن خانهٔ صیادکنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب

یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین

خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید

گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران

خانهٔ خویش محالست که آباد کنید

کنج وبرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

بهار مژدهٔ نو داد فکر باده کنید

ز عمر خویش درتن فصل استفاده کنید

خورید باده‌، مدارید غصهٔ کم و بیش

که غصه کم شود ار باده را زیاده کنید

مناسب است به شکرانهٔ مقام رفیع

گر التفات به یاران اوفتاده کنید

به باد رفت سرشمع وهمچنان می گفت

که فکر مردم هستی به باد داده کنید

صبا بگو به رقیبان که آسمان نگذاشت

که بیش ازین به من بینوا افاده کنید

هجوم عام به قتل بهار نیست ضرور

که خود به قتلگه آید اگر اراده کنید

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

حیله‌ها سازد درکار من آن ترک پسر

تا دل خویش به او بازدهم بار دگر

گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه

گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر

چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد

من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر

ترک من حیله بسی داند در بردن دل

داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر

دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ‌دلان

همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر

چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق

ز تو جان تو ربایند به افسون دگر

حبذا کشور ری و آن‌همه خوبان که دروست

که همه حور نژادند و همه ماه پسر

به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن

به کمر بستن سروند چو بندند کمر

اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی

کز نکوروئی آراسته‌اند آن کشور

هیچ در ایشان آئین دل‌آرایی نیست

در دبستان مگر این درس نکردند زبر

بیهده نیست که از من بربودند آن دل

که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر

دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش

نتوان دادن یک دل‌، به هزاران دلبر

به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست

ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر

وان بت‌ من سوی ری رخت فروبست و برفت

من چنین ماندم بی‌دل به خراسان اندر

نیست کس تا چو دل‌ خوبش دلی خواهم ازو

دل فروشی را بازار ببستند مگر

روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین

شام ازین انده تا بام شمارم اختر

گر نیاساید از حسرت و اندوه‌، رواست

هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

نیست کسی را نظر به حال کس امروز

وای به مرغی که ماند در قفس امروز

گر دهدت دست خیز و چارهٔ خودکن

داد مجو زان که نیست دادرس امروز

آن که به پیمان و عهد او شدم از راه

نیست بجزکشتن منش هوس امروز

وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت

بین که چه آهسته می کشد نفس امروز

همتی ای دل که پس نمانی از اغیار

پیش نیفتدکسی که ماند پس امروز

خانه خداگو به فکر خانهٔ خود باش

زان که یکی گشته دزد با عسس امروز

ملت جاهل مکن مجادله با بخت

فروبزرگی به دانش است وبس امروز

خود غم خود می‌خور ای بهارکه هرگز

کس نکند فکری از برای کس امروز

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز

طرهٔ پرشکنش سلسله‌باز است هنوز

عاشقان را سپه ناز براند از در دوست

بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز

خاک محمود شد از دست حوادث بر باد

در دلش آتش سودای ایاز است هنوز

هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود

مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز

گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی

دست امّید به زلف تو دراز است هنوز

مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن

طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز

روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز

چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز

زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه

شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز

باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار

بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش

موشکافی‌ها کن و موی میانش را بکش

سیل اشگ از جویبار دیده اول کن روان

زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکش

گرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه‌، زان

نکته‌ای شیرین فروگیر و دهانش را بکش

چون‌ مرا بیند ز شرمش برچکد خوی از عذار

گرتوانی آن عذار خوی‌دستان را بکش

یا مکش آن ابروانش یا اگر خواهی کشید

نقش‌ها بگذار و ناز ابروانش را بکش

آن گرانبار سرینش را بکش بر روی ساق

ور کشیدی محنت بار گرانش را بکش

چشم‌برهم‌ نِه‌،‌چو چشم‌ مست‌ او خواهی کشید

ورگشودی‌، همچو من آه و فغانش را بکش

غمزه‌اش را گر ندانی چیست من دارم به‌دل

از دل من غمزه‌های جان‌ستانش را بکش

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

درگوش دارم این سخن از پیر می‌فروش

کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش

خواهی که خنده سازکنی چون غرابه خند

خواهی که باده نوش کنی چون پیاله نوش

کآن یک‌هزار خنده نموده است و دیده تر

وین یک‌هزار جرعه کشیدست و لب خموش

پوشیده می بنوش که سهل است این خطا

با رحمت خدای خطابخش جرم‌پوش

بر دوش اگر سبوی می آری به خانقاه

بهتر که بار منت دونان کشی به دوش

زاهدکه دین فروشد و دنیا طلب کند

او را کجا رسد که کند عیب می‌فروش

روزی دوکاستین مرادت بود به‌دست

در باب قدر صحبت رندان ژنده‌پوش

یاری و باده‌ای وکتابی وگوشه‌ای

گر دست داد پای به دامان کش و مکوش

گر دین و عقل نیست مرا زاهدا مخند

ور تاب وهوش نیست مرا ناصحا مجوش

کانجا که عشق خیمه زند نیست عقل و دین

وآنجاکه یار جلوه کند نیست تاب و هوش

ای مهربان طبیب چه پرسی ز حال من‌؟‌!

چون است حال رند قدح گیر جرعه‌نوش

پارینه مست بودم و دوشینه نیز مست

وامسال‌ همچو پارم و امروز همچو دوش

خیز ای بهار عذرگناهان رفته خواه

زان پیشترکه مژدهٔ رحمت دهد سروش

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش

به دست کس ندهد اختیارکشور خویش

بگو به سفله که در دست اجنبی ندْهد

کسی که نان پدر خورده‌، دست مادر خویش

چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه

کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش

در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم

رقیب گو بگدازد میان آذر خویش

حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست

بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش

ز من بهار بگو با برادران حسود

به رایگان نفروشد کسی برادر خویش

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک

که ملک زیر و زبر می‌شود ز جور ملوک

لبت به نغمهٔ جان‌بخش چون مسیحا، جان

دهد به پیکر بی‌روح مردم مفلوک

وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم

به حکم آن که بتان مالکند و ما مملوک

کند قمر به رخت سجده‌؟ این بود معلوم

رسد به نور رخت زهره‌؟ این بود مشکوک

بهار شاهد من در کمال حسن بود

چوآیت و دگران چون قبالهٔ محکوک

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال

بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال

سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند

که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال

نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت

ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال

ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار

خدا کند که ‌شود کار خصم زار امسال

به حال زار فقیران کنید رحم که کرد

به حال زار شما رحم‌، روزگار امسال

در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش

که باز شد در الطاف کردگار امسال

به شادمانی قلب پریش هموطنان

نوید فتح و ظفر می‌دهد بهار امسال

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل

جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل

دل گوشت‌پاره‌ای که بجنبد به سینه نیست

منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل

بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین

چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل

افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس

گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل

ما را نوید افسر شاهی مده که ما

در کنج انزوا نبریم آبروی دل

الا که آرزوی دلی را برآوربم

ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل

دشنام تلخ و روی ترش دلنشین‌ترست

ما را ز خنده‌ای که نباشد ز روی دل

دیدی چگونه جام سراپای خنده شد

آن‌دم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل

بر لوح دل رموز محبت نوشته‌اند

ما خوانده‌ایم و کرده ز بر پشت و روی دل

واقف شود ز معنی دل هرکه چون «‌بهار»

بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل

سحر چشمش‌ چشم‌بند و بند زلفش‌ جان‌گسل

دوست کش‌،‌ بیگانه‌پرور، دیرجوش و زودرنج

سست‌پیمان،‌ سخت‌دل‌،‌ مشکل‌پسند،‌ آسان‌گسل

در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان‌ ستان

در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نان‌گسل

لفظ آتشبار او یاس‌آور و امّیدسوز

نرگس بیمار او دردافکن و درمان‌گسل

غمزه‌اش در دلبری یغماگر و مردم‌فریب

طره‌اش‌ در کافری تقوی‌کش و ایمان‌گسل

دست‌ هجرش‌ فرش عیش‌ و صفحهٔ‌ شادی‌نورد

شور عشقش بیخ عمر و رشتهٔ عمران‌گسل

انبساط روح را با جوهر حرمان‌زدای

ارتباط وصل را با خنجر هجران‌گسل

لعل گوهربیز او گاه سخن مرجان‌فروش

مژهٔ خونریز او وقت غضب شریان‌گسل

نیست‌ دل ز ایران گسستن‌ خوش‌ ولی‌ ترسم «‌بهار»

دل ز ایران بگسلد زین فتنهٔ ایران‌گسل

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

منم که خط غلامی دهم به نیم ‌سلام

دل من است که قانع شود به یک پیغام

کنون که گردش ایام را ثباتی نیست

همان‌ خوش است که در عشق بگذرد ایام

من آن مقام بلند ازکجا بدست آرم

که عاشقانه بیایم در آن بلند مقام

من آن نی‌ام که هلال از تمام نشناسم

مه‌ دو هفته هلال‌ است و عارض تو تمام

چراغ وصل بیفروزو حجره روشن کن

که آفتاب جدایی رسیده بر لب بام

غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند

که خدعه باز کدامست و عشق باز کدام

به‌نام عشق که از عشق رخ نخواهم تافت

اگر دچار ملامت شوم و گر بدنام

بهار باشد و بس آن که در ارادت دوست

کشیده طعنهٔ کفر و ملامت اسلام

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم

چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌*

از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان

گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم

درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی

لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم

سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ

دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم

چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن

در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم

حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی

من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم

نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر

زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم

با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه

مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم

دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش

پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم

بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب

چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم

داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم

من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم

از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد

من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم

از خلد به راه آورد، انباز منست این درد

تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم

مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن

در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم

یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من

پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم

زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد

با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم

دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم

وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم

شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب

سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

بود آیا که دگرباره به شیراز رسم

بار دیگر به مراد دل خود باز رسم

بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم

وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم

خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم

تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم

به ملاقات گرامی ادبایی که بود

جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم

هست رازی ازلی در دل شیراز نهان

خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم

بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است

بسته دست ادب و جبهه قدم‌ساز رسم

همت از تربت حافظ طلبم وز مددش

مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم

مرغک تازه‌پرم زیر پرم گیر به مهر

تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم

بود آیاکه ازین تنگ قفس نیم نفس

به سر صحبت مرغان خوش‌آواز رسم

حافظا بندهٔ رندان جهانست «‌بهار»

همتی ‌تا به ‌یکی خواجهٔ دمساز رسم