📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒
کر چون تو نقشی ایصنم نقاش چین در چین کشد
عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد
گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر
رویت خط بیحاصلی بر سنبل و نسرین کشد
گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم
ور با لبت دل خوش کنم چشم تو از من کین کشد
جور تو را از عاشقان من دوستتر دارم به جان
آری جفای خواجه را خدمتگر دیرین کشد
گر کرده گیتی شهرهات ور حسن داده بهرهات
هم بر بیاض چهرهات روزی خط ترقین کشد
آن زلف بار جان کشد وین دل غم هجران کشد
تا آن کشد چونان کشد تا این کشد چونین کشد
جانا بهار از جان کشد بار غم هجر تو را
فرهاد باید تا ز جان بار غم شیرین کشد
بازآمد آن ترک ختا کز بیقراران کین کشد
یارب مبادا کز خطا خط بر من مسکین کشد
دلدادگان از هر طرف برگرد او بربسته صف
بگرفته دامانش به کف گه آن کشد گه این کشد
گر جان به کف باید نهاد این بندهٔ مسکین نهد
ور بار غم باید کشید این خاطر غمگین کشد
گر باغبان گل پرورد کز وی زمانی برخورد
یا زحمت کانون برد یا محنت تشرین کشد
ای بلبل شیرینزبان به گر نبندی آشیان
درگلشنی کش باغبان صد منت از گلچین کشد
خسرو نداند از گدا رندی که در ویرانهای
برکف می گلگون نهد در بر بتی شیرین کشد
جانا کشد جان بهار اندر شکنج زلف تو
زنجی که نالان صعوهایاز چنگلشاهین کشد
گل مقصود نچید آن که چو من خوار نشد
نشد آزاد ز غم هر که گرفتار نشد
یوسف مصر نشد آن که به بازار وجود
پیره زالی به کلافیش خریدار نشد
همره نوح نشد، همسر داود نگشت
هرکه خدمتگر آهنگر و نجار نشد
از رهش پای مکش دامنش از دست منه
فکر یکبار دگر کن اگر این بار نشد
صنما پرده ز رخ برکش و بر قلب فکن
که حجاب رخ زن حافظ اسرار نشد
چهره بگشای و ز چشم بد اغیار مترس
که گل آزرده دل از چشم بد خار نشد
در پس پردهٔ ناموس نهان شو زیرا
چادر و پیچه حجاب زن بدکار نشد
زن که با حسن خداداده نیاموخت هنر
لایق همسری مردم هشیار نشد
دیو پتیاره بود گرچه بود نیکوروی
زن که با نامزد خویش وفادار نشد
عفت دختر دوشیزه نهالی است بهار
که چو شدکنده ز جا سبز دگربار نشد
نسیم صبحدم ازکوهپایه باز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
راستی روی نکویش به گلستان ماند
خط و خالش به گلو سبزه وریحان ماند
نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ
که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی
گر همه باغ بهشت است به زندان ماند
چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر
عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند
تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر
زان که دردیست صبوری که به درمان ماند
هرکهرا نیست به دل عشق و به سر سودایی
حیوانی است منافق که به انسان ماند
نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار
پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند
خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ
کز خراسان بود و هم به خراسان ماند
آن خط سبز بین که چه زببا نوشتهاند
گویی خط از عبیر به دیبا نوشتهاند
در معنی لب تو ز شنگرف نقطهای
برگل نهاده شرح به بالا نوشتهاند
یا نسختی ز مهر گیا ثبت کردهاند
یا سر خطی بحون دل ما نوشتهاند
یا با خط غبار به گرد عقیق تر
رمزی ز زنده کردن موتی نوشتهاند
شرحی ز نوشداروی کاوس دادهاند
رازی ز معجزات مسیحا نوشتهاند
آیات حسن مطلق و اسرار عشق پاک
با لاجورد بر گل رعنا نوشتهاند
جز عشق، صانعی نبود در جهان «بهار»
بیهوده گفتهاند جز این یا نوشتهاند
دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کزکاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینهطرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
دلفریبان که به روسیه ی جان جا دارند
مستبدانه چرا قصد دل ما دارند
دلبران خودسر و هرجایی و روسی صفتند
ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند
گاه لطفاست و خوشی گاهعتابست و خطاب
تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند
خوبرویان اروپا ز چه در مردن ما
حیله سازندگر اعجاز مسیحا دارند
گرچه در قاعده حسن و سیاسات جمال
مسلک آنست که خوبان اروپا دارند
عاشقان را سر آزادی و استقلال است
کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند
صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز
با نفوذی که به معموره ی دلها دارند
دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت
با شروطی که لبان تو مهیا دارند
به چه قانون، سپه ناز تو ای ترکپسر
در حدود دل یاران سر یغما دارند
این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل
خیل قزّاق اشارات تو مٱوا دارند
به کمیسیون عرایض چکنم شکوه ز تو
که همه حال من بیدل شیدا دارند
ما به توضیح دو چشمان تو قانع نشویم
زان که با خارجیان الفت و نجوا دارند
در پناه سر زلف تو بهارستانی است
که در او هیئت دل مجلس شوری دارند
رازداران تو در انجمن سری دل
نطقی از رمز دهان تو تمنا دارند
دل غارت شده در محضر عدلیه عشق
متظلم شد و چشمان تو حاشا دارند
سخن تازه عجب نیست ز طبع تو «بهار»
که همه مشرقیان منطق گویا دارند
خوبروبان یار را در عین یاری می کشند
دوستداران را به جرم دوستداری می کشند
مرغ وحشی چون نمیافتد به دست کودکان
مرغ دستاموزرا با زجر وخواری می کشند
شاهدان دیرجوش از دوستان باوفا
زود سیر آیند و ایشان را به زاری می کشند
دوستان خاص را مانند مرغ خانگی
درعروسی وعزا بررسم جاری می کشند
سر شبانان فیالمثل گوسالهٔ پا بسته را
در قبال جستن گاو فراری می کشند
تا مگر ازکید بدخواهان دمی ایمن شوند
نیکخواهان را ز فرط خام کاری می کشند
بهر قربان بر سر راه حسودان دو رو
غمگساران را به جای غمسگاری می کشند
چون وزبر و پیل و رخ ازکار افتادند و شاه
ماند بیاصحاب با یک زخم کاری می کشند
تجربتها کردهایم ازکار دولتها «بهار»
گر نکشتی اختیاری، اضطراری می کشند
پیوند ببندند بتان لیک نپایند
ور زان که بپایند بگویند و نیایند
وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق
خواهندکهشان هیچ نبوسند و نگایند
گویند نباتی را، مردم به دهان در
گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن
ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
ور زان که بزادند شوند آبلهرویان
تا زشت شوند و دل مردم نربایند
ور زان که ربودند بمیرند که عشاق
بر جای غزل نوحه بر ایشان بسرایند
یان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من
بهرغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
کنون که کار دل از زلف یار نگشاید
سزد گر از من آشفته کار نگشاید
بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار
چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
ز روزگار در این بستگی چه شکوه کنم
دری که بست قضا روزگار نگشاید
در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد
دربغ از آن که در انتظار نگشاید
به اختیار دل این کار بسته بگشایم
ولی زمانه در اختیار نگشاید
ز اشگ بگذرم و دیده شعله بار کنم
که کارم از مژهٔ اشکبار نگشاید
گل وفا ز نکویان طمع مدار بهار
که غنچهٔ هوس از این بهار نگشاید
آن چه شعله است کزان راهگذار میآید
یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر میآید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر میآید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر میآید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر میآید
پا و سر میشکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر میآید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل بهبر میآید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر میآید
از ما به جز از وفا نیاید
وز یار به جز جفا نیاید
دلبر چه بلا بودکه هرگز
نزد من مبتلا نیاید
حرزی است مرا نهان کزان حرز
در خانهٔ ما بلا نیاید
من کوه غم توام ولیکن
زین کوه دگر صدا نیاید
در خانهٔ ما نیایی آری
منعم بر بینوا نیاید
شادان، خبر غمی نپرسد
سلطان به سر گدا نیاید
و آن را که قدم به فرش دیباست
در خانه ی بوربا نیاید
آخر ز خدا بترس اگر هیچ
از روی منت حیا نیاید
گوبی که ز عشق دست بردار
این کار ز دست ما نیاید
من زلف تو مشک چین نخوانم
کز اهل ادب خطا نیاید
بر ما قلبت چرا نسوزد؟
بر ما رحمت چرا نیاید؟
بیگانه بود «بهار» آنجا
کاوازهٔ آشنا نیاید