📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار کهرا خواهد تا عشق کهرا شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حقطلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بیدردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
باد بر آن دو سر طرهٔ شبرنگ افتاد
حذر ای دل که میان دو سپه جنگ افتاد
خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود
آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد
خون دل شد عوض باده به کام من مست
بس که در ساغرم از بام فلک سنگ افتاد
گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه
وه که آه از اثر و ناله ز آهنگ افتاد
پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک
گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد
داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید
شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد
گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش ، بهار
هرکه را نسخهای از شعر تو در چنگ افتاد
تا به کنج لبت آن خال سیهرنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد
آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد
سیب از آسیبجهانرست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد
دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید
در پیات کار من ازگام به فرسنگ افتاد
نرگس از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد
از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد
دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد
کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ، بهار
چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد
گر نیمشبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد
ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بیبدن افتد
آوازه کوچک دهنت ورد زبانهاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد
طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد
شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد
نکاهدم بار، فزایدم درد
نخواهدم یار، چه بایدم کرد
غبار راهی، شدم که گاهی
زکوی دلدار برآیدم گرد
به هرکجا بخت کشاندم رخت
سپهر دوّار نمایدم طرد
فلک چو بازی به گرم تازی
فشاردم خوار ربایدم سرد
جهان به دستان درین گلستان
خلاندم خار نمایدم ورد
کجا شوم پیش غمم شود بیش
تن آیدم زار رخ آیدم زرد
گر از غم نان به لب رسد جان
ز خوان اغیار نشایدم خورد
به لعب دشمن کجا دهم تن
اگر دو صد بارگشایدم نرد
قسم به ایران کزین امیران
یکی به دیدار نیایدم مرد
بهار مضطر خمش کزین درد
نکاهدم بار فزایدم درد
ملک جهان چون سویس باغ ندارد
لالهٔ باغ سویس داغ ندارد
جز دل ایرانیان خسته درین ملک
یک دل غمگین کسی سراغ ندارد
مست نشاطند خلق و جز من بیمار
کیست که دایم به کف ایاغ ندارد
یک دل افسرده در تمام ژنو نیست
یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد
وادی بیآب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد
شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن
مرکز ایران به شب چراغ ندارد
بلبل گویا به باغ گرم سرود است
لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد
عاشق آزرده از رقیب نباشد
بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد
از غم ایران دلم گرفته بهنوعی
کز پی درمان خود فراغ ندارد
جای غزل گفتن بهار همینجاست
حیف که مسکین ملک دماغ ندارد
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کمظرف ز روی معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
بهار مسکین گنه ندارد
دل از تطاول زلف نگار جان نبرد
چو مارگیر کز آسیب مار جان نبرد
به صیدگاه دل آن زلف خم بهخم دامیست
که از علایق او یک شکار جان نبرد
دلا تجاهل عارف گزین که صاحب ذوق
محقق است کزین روزگار جان نبرد
بدان تبختر شاهانه گرگشاید رخ
پیادهایست کز او یک سوار جان نبرد
سلاح عاشقی افتادگیست ورنه کسی
به پهلوانی ازین کار زار جان نبرد
به رهنمایی سیمرغ بست باید دل
وگرنه رستم از اسفندیار جان نبرد
سلامت ارطلبی کفرگوی و رندی کن
که زهد و تقوی از این گیرودار جان نبرد
بگو به ساقی مجلس به باده افیون ریز
وگرنه هیچ کس از این خمار جان نبرد
بر اهل فضل جهان سردگونه شد دانم
کزین خزان فضیلت بهار جان نبرد
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طرّهات آشفتهتر خواهیم کرد
او از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید به کوی ات نقد جان خواهیم داد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این نالههای دردناک
اختر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده درکویت بهدست
ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی درخور شرح غمت پیداکنیم
خویش را زین عالم فانی بدر خواهیم کرد
تاکه ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیم شب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابهها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور بهبیرحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سرکوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد
لب لعل تو می فروشی کرد
چشم مست تو بادهنوشی کرد
این خطاها چو دید حاجب حسن
زان خط سبز پردهپوشی کرد
چه پراکنده گفت زلف، که دوش
خم شد و با تو سر به گوشی کرد
راز دل با لبت نگفته، خطت
سر برآورد وتیزهوشی کرد
عاقبت سست گردد اندر هجر
هرکه با عشق سخت کوشی کرد
خار، هر سرزنش که کرد، بهار
غنچهٔ تنگدل خموشی کرد
درغمش هرشب به گردون پیک آهم میرسد
صبرکن ای دل شبی آخر به ما هم میرسد
شام تاربک غمش راگر سحرکردم چه سود
کزپس آن نوبت روز سیاهم میرسد
صبرکن گر سوختی ای دل ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم میرسد
گر گنه کردم عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژده ی عفو گناهم میرسد
مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد
این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد
با انگبین لبت را سنجیدهام مکرر
شهدی که در لب تست در انگبین نباشد
قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار
غافل که آنچهجویند درکفر و دین نباشد
در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی
تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد
ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی
ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد
خواهم سایم سر ارادت بر آستانت
شرمندهام که چیزیم در آستین نباشد
یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی
گر چشم صیدگیرش اندرکمین نباشد
با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد
حقاکه چون دل من حصنی حصین نباشد
گفتم بهار مسکین خواهدگلی ز باغت
گفتا خزان رسیده است گل بعد ازین نباشد
گر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
سر آزادهٔ ما منت افسر نکشد
تن وارستهٔ ما حسرت زیور نکشد
ما فقیران تهیدست ز خود بیخبریم
جز سوی حق دل ما جانب دیگر نکشد
ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست
هرکه شد همدم ما منتقیصرنکشد
خضر ماییم که خاک ره ما آب بقاست
هرکه شد همره ما ناز سکندر نکشد
تاکه ما راست سر رشتهٔ تسلیم بهدست
بادپای فلک از رشتهٔ ما سر نکشد
پدر دهر چو در مهد صفا بیند طفل
ناز او را کشد آنگونه که مادر نکشد
بشتابید سوی حق که نگردد منعم
تا گدا رخت به درگاه توانگر نکشد
کی کند سیر گلستان صفا، ابراهیم
تا ز تسلیم و رضا رخت در آذر نکشد
هر دلی را نبود تاب غم عشق «بهار»
تا دلاور نبود بار دلاور نکشد