راسخون

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

بدرود گفت دولت قاجاری

مرگ اندر آمد از پس بیماری

فرجام زشت خویش پدید آورد

کندی و کاهلی و سبکساری

وآمد به جای کاهلی و کندی

جلدی و چیره‌دستی و هشیاری

وحشی ددیست پادشهی‌، کاورا

نتوان نگاه‌داشت به عیاری

باریکتر ز موی بسی راز است

زیر کلاهداری و سرداری

آنجا کمال و عقل و هنر باید

آراسته به فره داداری

جودی فراخ دامن و چشمی پر

فکری درست و چهری دیداری

بنهاده کارها همه با قانون

وز قهر و خشم یافته بیزاری

وآن پادشه که باشد خودکامه

باشدش کارکرد به دشواری

خوبی نقیض یکدگرش باید

یک‌جای صدق و جایی مکاری

یک‌جای سادگی و جوانمردی

یک‌جای گربزی و ریاکاری

یک‌جای چشم‌پوشی و بی‌باکی

یک چای بیمناکی و بیداری

در دفع خصم آنچه سزا بیند

بایدش کار بست به ناچاری

لیکن حذر ببایدش از این سه

بخل و دروغگویی و غداری

*

*

آنگه کجا نهد به جهان اقبال

بنیاد بارگاه جهانداری

پیروزیست آلت کار آنگه

آید امید و بیم به معماری

چون گشت کاخ دولت آماده

عشق آید و جوانی و میخواری

تن‌پروری و نخوت از آن خیزد

وز این دول‌، کاهلی و گرانباری

رندان چاپلوس فراز آیند

بنهفته تن به جامهٔ درباری

هریک هوای خاطر خود جسته

یعنی ز شه کنیم هواداری

نگذاشته نماز ولی زی شه

هر دم نماز برده به طراری

چون‌سفلگان‌شوند فزون‌، گردند

فرزانگان و پاکان متواری

دوری‌چو برگذشت بر این حالت

آید زمان ضعف وگرفتاری

شه چون‌زبون وزار شود، خیزند

غوغاییان و مردم بازاری

دیری بنگذردکه فرو ریزد

آن کاخ دیر مانده به ستواری

هنگام ضعف وپیری پیش آید

زان پس زمان مرگ و نگونساری

*‌

*

بنگر یکی به چشم خرد کایدون

بر باد رفت دولت قاجاری

ملکی که دی به زور پدید آمد

امروز ناپدید شد از زاری

حربست‌ زندگانی و اصحابش

خون ‌خورده خوی کرده به خونخواری

خوار و اسیروار زید ناچار

مردی که نیست حربی و پیکاری

کودک بپرور از پی آینده

تا پر شود چو ماه ده و چاری

دولت بود به پرورش فردا

قائم‌، نه فکر پاری و پیراری

کودک چو شد ز مدرسه در محفل

پرسند ازو چه تازه و نو داری‌؟

دولت به جهد و همت پیش آید

پاید سپس به نیکو رفتاری

زین حال نیست چاره به گیتی در

کاین‌ حال‌ سنتی ‌است‌ چنین جاری

هر ملک را که داد بود بنیاد

دیر ایستد چو کوه به ستواری

وان ملک را که ظلم بود بنیان

زود اوفتد به مسکنت و خواری

شاهی به رایگان ندهد کس را

این چرخ سالخوردهٔ زنگاری

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ای قد تو چون سرو جویباری

وی عارض تو چون گل بهاری

ای لعل تو چون خاتم بدخشی

وی زلف تو چون نافهٔ تتاری

دامان تو مانندهٔ دل من

پاکیزه‌تر از برف کوهساری

رخسار تو مانند خاطر من

تابنده‌تر از ماه ده چهاری

ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی

وی آفت میدان به جان شکاری

برداشته در بزمگه به صحبت

زنگ ازدل یاران به‌شادخواری

برتافته در رزمگه ز غیرت

سر پنجهٔ گردان کارزاری

زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است

گاه سخط و گاه بردباری

زیر نگهت دوزخ و بهشت است

هنگام درشتی و وقت یاری

حسن تو به شورشگری نهاده

در ملک دل آئین سربداری

وان خوی پلنگینت ایستاده

پیرامن حسنت به پاسداری

ای زادهٔ ایران بدان که این ملک

دارد به تو چشم امیدواری

خواهدکه ببالی به باغ کشور

آزاده ‌تر از سرو جویباری

وانگاه بپویی به بزم دشمن

پیروزتر از شیر مرغزاری

باشد نگران تا به جای او تو

نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری

راه خطر خود چگونه پوبی

پاس شرف خود چگونه داری

زنهار نه پویی رهی کت آید

فرجام‌، زبونی و شرمساری

ننگ بشر و آفت جوانی است

زنبارگی و فسق و میگساری

وان کاهلی و سستی و بطالت

فقر آورد و نیستی و زاری

بودند نیاکان تو سواران

شهره به دلیری و شهسواری

زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن

بخشوده به خصمان زینهاری

آوخ که ز جهل مغان فتادند

از شاهنشاهی و شهریاری

مهرعلی و یازده سلیلش

بنمود ترا راه رستگاری

هرچند که از دشمنان کشیدی

زندازه برون ای نگار، خواری

دین را مکن آلودهٔ تعصب

کاسلام از آلایش است عاری

بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه

بی ‌دینی را نیست استواری

و آن فلسفه و اصل‌های در وین

علم است نه آئین ملک داری

آیین زراتشت رفت بر باد

وان فره و تایید کردگاری

وان کیش که مانی نهاد، گم شد

هم نیز خود او کشته شد به زاری

آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)

بنشست ز قرآن به سوگواری

رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر

سر بر زند از نیلگوی عماری

فرمود نبی جای بول گاوان

دست وسر و پا شو به آب جاری

باز است در اجتهاد تا تو

نا مقتضی از مقتضی برآری

وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است

در دین نسزد کین و دوستداری

با قوت دین خاک دشمنان را

بسپر به سم رخش نامداری

وز کتف مهانشان دوال برکش

تا کینهٔ دیرینه برگزاری

لیک این عصبیت میار در دین

گر بر خردت جهل نیست طاری

تقلید فرنگان کنی بهرکار

جز کار خرد، اینت نابکاری

دارند فرنگان ز روم و یونان

رشک و عصبیت به یادگاری

با مشرقیان ویژه با من و تو

جوینده ره و رسم بد شعاری

عیسی و حواریش بوده بودند

از مردم سامی نه قوم آری

از شرق برون آمدند و گردید

ترسایی از پدر به غرب ساری

با این همه این غربیان نمایند

فخر از قبل عیسی و حواری

بنگر که بدین اندر از من و تو

دارند فزون جد و پافشاری

خواهی اگر این ملک باز بیند

آن فر و شکوه و بزرگواری

بزدای ز دین زنگ‌های دیرین

زان پیش که‌ شد روز ملک تاری

با نیروی دانش برون کن از دین

این خرخری و جهل و زشتکاری

ایمان و شرافت به مردم آموز

تا طاعت بینی و جان سپاری

بیخ می و مستی ز ملک برکن

بنشان بن مردی و هوشیاری

در پاس تن و عرض و مال مردم

با داد و دهش کوش و پاسداری

وان‌ شمع که شد غرب از آن منور

بگمار در ایوان کامکاری

چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی

و آمد هنر و علم و شادخواری

پس معجزه‌ها بین برغم آنکو

گوید عظمت نیست اختیاری

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ای ثابتی از من خبر نداری

ای جان دل از تن خبر نداری

ای دوست ازین بستهٔ گرفتار

در پنجهٔ دشمن خبر نداری

ای گل‌، ز بهار تو کش خزان کرد

جور دی و بهمن‌، خبر نداری

بودی تو بت و منت چو برهمن

ای بت ز برهمن خبر نداری

زین خاطر ز اندوه گشته تاریک

ای اختر روشن خبر نداری

زین اشگ روان کز فراق رویت

بگذشته ز دامن خبر نداری

زین جسم که شد با هزار محنت

کوبیده به هاون خبر نداری

زین شخص که با صدهزار کربت

شد دست به گردن خبر نداری

زین دل که برو از غمان نهاده

سیصد که قارن خبر نداری

زین مایه که از گلشن تنعم

افتاده به گلخن خبر نداری

زین مرغ جدا مانده و رمیده

از ساحت گلشن خبر نداری

زین بی‌گنه برده از حوادث

صدکین و زلیفن خبر نداری

زین پیکر چون رشته وین دل تنگ

چون چشمه سوزن خبر نداری

زین‌ شاعر مسکین که کرده شاهش

آواره ز مسکن خبر نداری

زبن دل‌شده کش گوشهٔ صفاهان

گردیده نشیمن خبر نداری

زبن دانه که در آسیای دوران

شد خرد، یک ارزن خبر نداری

در چاه بلا مانده‌ام چو بیژن

ای میر تهمتن خبر نداری

پیکی نه که گوید به خسرو عهد

کز حالت بیژن خبر نداری

اکنون به صفاهانم و به همره

مشتی بچه و زن‌، خبر نداری

آزادم و در قید زندگانی

زین روز شمردن خبر نداری

من از قبل تو خبر ندارم

تو از قبل من خبر نداری

شادم که ز ناشادی زمانه

ای میر مهیمن خبر نداری

فرزانه گدازیست دهر ریمن

زین جادوی ریمن خبر نداری

دیوانه‌ نوازیست چرخ جوزن

زین سفلهٔ جوزن خبر نداری

باری ز دل خون آنکه گفته است

این چامهٔ متقن‌، خبر نداری

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟

چون علم نداری دگر چه داری‌؟

زر وگهرت را اگر ستانند

ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟

از علم شود خاک بی‌هنر زر

بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟

آن قصرتورا علم بوده معمار

در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟

وان باغ تو را ذوق بوده طراح

خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟

این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست

از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟

گویی پدرم داشت علم و دانش

از دانش و علم پدر چه داری‌؟

گر زر ز رواج اوفتد بناگاه

تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟

ورکار به فکر و عمل گراید

از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟

ور از وطن افتی به شهر غربت

سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟

این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست

زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟

زور تن و اقدام و عزم و مردی

ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟

امروز توپی میر و کارفرما

فردا که شدی کارگر چه داری‌؟

از صنعت مردم بری تمتع

خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟

زان حرفه و پیشه کاید از آن

نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟

داری گهر معدنی فراوان

از معدن دانش گهر چه داری‌؟

داری کتب ارزشی مکرر

زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟

بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر

ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟

بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل

ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟

بر فرق تو هست این کلاه زببا

در زیرکلاه آستر چه داری‌؟

وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است

بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟

ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم

از دین و مروت نگر چه داری‌؟

از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟

وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟

جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی

جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

تا به چند اندر پی عشق مجازی‌؟

چند با یار مجازی عشق‌بازی‌؟‌!

چند گردی گرد اسرار حقیقت

ای ندانسته حقیقی از مجازی‌؟

برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن

خفته‌مار است‌این‌چه گیریدش به بازی‌؟

پاکبازی کن چو راه عشق پوئی

عشق‌بازی را بباید پاکبازی

اینکه بینی در همه گیتی سمر شد

عشق محمودی است نی حسن ایازی

در خم ابروی دل رخ نه که نبود

هر خم ابروی محرابی نمازی

برکش ازگردن‌فرازی سر، که ناگه

سرنگونی بینی ازگردن‌فرازی

از ره تجرید زی لاهوتیان شو

کاید از ناسوتیانت بی‌نیازی

در ره عشق و طلب بی‌خویشتن شو

تا نشیبی را ندانی از فرازی

چون بهار از شاهد معنی سخن گو

نز بت نوشادی و ترک طرازی

شاهباز ساعد سلطان عشقم

چون کنم با هر تذرو وکبک بازی

در دبستان ازل بنهادم ازکف

دفتر نیرنگ و درس حیله سازی

زبن کلام پارسی گویند بر من

آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی

عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن

عیب خود بیند گه دیبا طرازی

آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان

چون کند با حملهٔ مردان غازی

خصم من خرد است وآری خرد دارد

صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

کسروی تا راند درکشور سمند پارسی

گشت مشکل فکرت مشکل‌پسند پارسی

هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد

زان که‌خود بیگانه‌بود از چون‌وچند پارسی

فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد

وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی

یافت مضمون از منجم‌باشی ترک و سپس

چند دفتر زد به قالب در روند پارسی

پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر

باشد این تبریزی نادان گزند پارسی

گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند

خشت زببایی درافتد از خرند پارسی

ترکتازی‌ها کند اکنون سوی پازند و زند

وای بر مظلومی پازند و زند پارسی

لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام

افکند برگردن معنی کمند پارسی

طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان

تاختند این خرمگس‌ها سوی قند پارسی

اعجمی‌ ترکان به‌ جای قاف چون گفتندگاف

گشت قند پارسی یک‌باره گند پارسی

خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام

تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی

خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست

هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی

پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان

احمداگو شد به گفتار چرند پارسی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی

بر سر تقوی و ایمان‌، خط دیگر می کشی

ساغری کز جرعه‌نوشی‌هاش رانی عیب ما

گر به‌چنک آری تواش لاجرعه‌ برسر می کشی

شب به عیب پاک مردان‌، خامه را سر می کنی

روز بر قتل عزیزان‌، پاچه را ور می‌کشی

بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار

آه‌هایی کز ته دل‌، بهر کشور می‌کشی

نیست گر مام وطن ماچه‌خر از بهرش چرا

تیز چون خر می‌دهی ‌و نعره‌چون خر می کشی

گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس

مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی

مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف

از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی

می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس

وز تعصب‌، تیغ بر روی برادر می کشی

می‌ستانی محرمانه‌، پول از بیگانگان

پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی

هیچ می‌دانی چرا بیگانگان بر روی تو

خوب می‌خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی

زانکه با لاقیدی و بی‌آبروبی‌، روز و شب

فحش و بهتان می‌پرانی‌، جر و منجر می کشی

گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم

پاچه‌اش‌ چسبیده‌،‌خونش را به ساغر می کشی

ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن

با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی

ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم

زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی

کیست آن میخواره و افیونی صافی‌ضمیر

تا ترا گوید که‌ ای خر! خیزه عرعر می کشی

من اگر می می‌خورم تو چیز دیگر می‌خوری

ور من افیون می کشم‌ تو چیز دیگر می کشی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ثانی شمر لعین حسین خزاعی

بسته میان تنک بر اذیت داعی

بر سر راهم‌ بریخته‌ است‌ بسی‌ سنک

هریک چون کلهٔ حسین خزاعی

سنگ‌و سقط‌هرچه‌بوده ربخته بیرون

یک وجبی چارکی و نیم ذراعی

پیش ره مسلمین ز روی خباثت

ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی

شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش

موذی همچون عقار بند و افاعی

هست مساعی شه به راحت مردم

شمر خزاعی‌است‌خصم‌شاه و مساعی

داعیه‌ها دارد و صریح بگوید‌:

هست درین لکه صدهزار دواعی

جادو و جنبل کند برای ریاست

با خط عبرانی و خطوط رقاعی

خود را استاد شاه خواند و از جهل

منکر امر مطیعی است و مطاعی

آنچه ازاین احمق ... گفتم

نیست قیاسی که جمله هست مساعی

این امرای حریص دشمن شاهند

گرچه‌ عددشان خماسی است و رباعی

شاه سر است و نخاع‌، قائد لشکر

هست کشنده‌ مرض چو کشت نخاعی

بازوی شه باد از این که هست قوی‌تر

تا بفشارد گلوی شمر خزاعی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی

جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی

دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد

دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی

هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر

هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی

بهر یغمای ولایت خواب‌ها دیدند ژرف

آن‌ یکی طهماسب‌ شه شد آن دگر نادرقلی

پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم

کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی

هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا

هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی

از در دین و وطن کردند با اهل وطن

آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی

دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان

دعوت حقی که یارد دید با این باطلی

دین‌پژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی

رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی

راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری

برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی

بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت

گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی

سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان

زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی

از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان

جنگشان از تیره‌ رایی صلحشان از فاعلی

هدیه‌ها دادند و رشوت‌ها به طماعان ری

تا برآشوبند مردم را به صد حیلت‌، ولی

زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان

روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی

اینک اندر بنگه آنان به‌نام شهریار

خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی

مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند

زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی

کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود

عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی

منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت

پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی

صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن

مشتهر در مقبلی‌، ضرب‌المثل در عاقلی

ای مهین صدر معظم ای که بی‌روی تو بود

مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی

منکران پار اکنون مومنان حضرتند

قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی

میز والاتر ز شخصی بی‌خرد بر پشت میز

صندلی بهتر ز مردی بی‌هنر بر صندلی

تا تو گشتی بوستان‌ پیرای این کشور، نماند

هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی

خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن

صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی

یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت

نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی

نیکخواه ملک را در جام‌، شیرین شربتی

بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی

مر سیاست را به‌صدر اندر وزیری سائسی

مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی

داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی

مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی

چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی

چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی

چون که در مجلس گرایی زیب‌ بخش مجلسی

چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی

دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر

تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی

این وزیران معظم وین گرامی خواجگان

عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی

کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند

با فر سیروس کید جادوان بابلی

تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم

من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی

از کلام پارسی گویان درخشد شعر من

همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی

شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من

کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی

تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک

تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی

نخل احباب تو را کامل شود بارآوری

کشت اعداء تو را حاصل شود بی‌حاصلی

اندرین دولت بپایی سالیان واری به‌جای

عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی

دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای

غل محنت برگشایی‌، بند ذلت بگسلی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

روزگار آشفتگی دارد بسر، کو همدمی

تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی

آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق

کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی‌؟

از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار

خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی

بست مشک‌آلوده جوشان از بر شاخ کهور

به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی

خلق را زین‌سو مشرف کن گرت هست آرزو

بی‌تغیر عالمی و بی‌تبدل آدمی

هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر می‌زند

خود گرفتم شد بهار از حفظ صحت رستمی

جای موسی خالی است وآن عصای موسوی

تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی

موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست

چون‌ اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی

ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهره‌مند

زان درخت شعله‌ور فکر برادر کن کمی

چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز

بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی

یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم

چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی

بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس

آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی

وز غم نادیدن همصحبتان محترم

مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی

دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی

به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت

که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی

ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد

به کیش من مبارک‌تر بود یک لحظه پدرامی

بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره

که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی

بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون

به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی

حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر

که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی

بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم

به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی

جهان را پختگی بر نوجوانان می‌کند کوته

که طولانی کند بر شاخ‌، عمر میوه را خامی

ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم

به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی

ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد

نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی

سواد و بی‌سوادی نیست شرط زندگی زیرا

دهد یک لنگ بر علامه و بی‌علم‌، حمامی

زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر

نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی

به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن

که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی

به‌جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب

به عالم بی‌نشان گشتی غرور و حرص و نمامی

کس ار یک بد کند ز آوازه‌اش صد بد پدید آید

که بر اغراق دارد خوی‌، طبع دانی و سامی

بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون

دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی

مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن

به است از تندی و آشفتگی‌، نرمی و آرامی

ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت

چنان چون پیش شمشیر نصاری‌، حس‌ اسلامی

*

*

بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو

که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی

مکرر، گر همه قند است‌، خاطر را کند رنجه

ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

گر به کوه اندر پلنگی بودمی

سخت‌فک و تیز چنگی بودمی

گه پی صیدگوزنی رفتمی

گاه در دنبال رنگی بودمی

گاه در سوراخ غاری خفتمی

گاه بر بالای سنگی بودمی

صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار

فارغ ‌از هر صلح و جنگی بودمی

گه خروشان بر کران مرغزار

گه شتابان زی النگی بودمی

یا به ابر اندر عقابی گشتمی

یا به بحر اندر نهنگی بودمی

با مزاجی سالم و اعصاب سخت

سرخوش‌ومست وملنگی‌بودمی

بودمی شهدی برای خویشتن

بهر بدخواهان شرنگی بودمی

ایمن از هرکید و زرقی خفتمی

غافل از هرنام و ننگی بودمی

نه مرید شیخ و شابی گشتمی

یا خود آماج خدنگی بودمی

نه به فکر شاهد و شهد و شراب

نه به یاد رود وچنگی بودمی

ور اسیر دام و مکری گشتمی

یا خود آماج خدنگی بودمی

غرقه در خون خفتمی یا در قفس

مانده زبر پالهنگی بودمی

مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ

خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

باد صبح ازکوهسار آید همی

یاد یار غمگسار آید همی

یارگوبی سوی شهر آید زکوه

دوست گویی از شکار آید همی

بامدادان در هوای گرم ری

بوی لطف نوبهارآید همی

قلهٔ البرز در چشمان من

چون یکی زببانگار آید همی

بر فراز فرق‌، سیمین چادرش

لعبتی سیمین‌ عذار آید همی

باز چون تابد بر او زرین فروغ

چون درخشی زرنگار آید همی

در نشیبش سبز وادی‌ها ز دور

دیده را شادی گوار آید همی

راست گویی سوی دشت از کوهسار

لشگری نیزه گذار آید همی

خیل ‌در خیل‌ و درفش‌ اندر درفش

این پیاده وآن سوار آید همی

کوشک‌ها هر جای محصور از درخت

چون حصاری استوار آید همی

گردشان اشجار چون جیشی که ‌تنگ

گرد برگرد حصار آید همی

یا تناور کشتیئی در سخت موج

کش‌پس‌ازکوشش قرار آید همی

آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم

چون‌یکی سیمینه تار آید همی

ور برو نزدیک تازی در نظرت

همچو پولادین منار آید همی

گویی از بالا خروشان زی نشیب

اژدهایی دیوسار آید همی

آسمان باشد به لون و در صفت

آسمانی آبدار آید همی

گرنه چرخست‌ از چه‌اش قوس قزح

از گریبان آشکار آید همی

وز چه ‌همچون کهکشان ‌در وی‌ پدید

اختران بی‌شمار آید همی

سبزه اندر سبزه یا بی‌پر نسیم

گرت زی بالاگذار آید همی

چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ

چونت ره زی جویبار آید همی

چون ز بالا بنگری سوی نشیب

در سر از هولت دوار آید همی

بوی‌های تازه همراه صبا

ازکران مرغزار آید همی

بانگ کبک آید ز بالای کمر

بانگ قمری از چنار آید همی

هر سحرگاهان خروشان جغد زار

روح را انده گسار آید همی

در میان دشت ز انبوه هوام

زیر زیر و زار زار آید همی

جرد گوبی نزد مام زنجره

از برای خواستار آید همی

هر زمان بادی قوی با تود بن

در جدال و گیر و دار آید همی

چون بر ایوب نبی زرین ملخ

تودها بر ما نثار آید همی

مارچوبه در بن سنگ سیاه

چون یکی خمیده مار آید همی

شاخ‌ آلوی سیاه اندر مثل

همچو ماری بالدار آید همی

سیب زرد و اندر او رگ‌های سرخ

همچو روی باده‌خوار آید همی

شاخ امرود خمیده پیش باد

خاضع و پوزش گزار آید همی

*‌

*

گرچه بسیارند یارانت ولیک

یار کمتر چون بهار آید همی

صادق و مردانه و بیدار مغز

یار باید تا به کار آید همی

یار آن باشد که روز بستگی

بهر یاران بی‌قرار آید همی

ورنه هنگام گشایش مرد را

هر دمی هفتاد یار آید همی

در فزون یاری چو تخمی کاشتی

روز بی‌یاری به بار آید همی

وه که ایدون دوستاری شد گزاف

چشم ازین غم اشکبار آید همی

آنکه اندر راه او دادی دو چشم

گر تو را سویش گذار آید همی

راست پنداری که از دیدار تو

در دو چشمش ‌نوک ‌خار آید همی

تا زرت‌ در دست ‌و زورت‌ در تن ‌است

آسمانت دوستار آید همی

چون‌ زرت ‌بگسست‌ زورت هم نماند

دوستان را از تو عار آید همی

برخی آنم که در درماندگی

دوستان را دستیار آید همی

من بر آن عهدم که با تو عهد من

تا قیامت استوار آید همی

گر دهم جان در رهت اندر دلم

حاش لله گر غبار آید همی

و در استغنا زنم عیبم مکن

کافتخار از افتقار آید همی

من ز بهر نام بگذشتم ز نان

کاحتشام از اشتهار آید همی

مرد را ندهد ز یک منظور بیش

آنکه نامش روزگار آید همی

کامیابی نیست جز در یک امل

باید این بر زرنگار آید همی

چاپلوس وکربز و دورو نیم

زین عیوبم انضجار آید همی

یار صد روی و مزور مرد را

هر به روزی صدهزار آید همی

لیک از ین یاران به روز بی‌کسی

ناکسم گر هیچ کار آید همی

فخرم این بس کز زبان و کلک من

نکته‌های شاهوار آید همی

دوستداران را به نطق و نظم و نثر

فکرتم خدمتگزار آید همی

بد سگالان را به او بار روان

خامهٔ من اژدهار آید همی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

بدرود گفت فر جوانی

سستی گرفت چیره‌زبانی

شد نرم همچو شاخهٔ سوسن

آن کلک همچو تیغ یمانی

نزدیک سیر و کندو کسل شد

آمال دور سیر جوانی

شد خاکسار دست حوادث

آن آبدار گوهر کانی

شد آن عذار دلکش‌، پژمان

گشت آن غرورونخوت فانی

تیر غمم نشست به‌ پهلو

چندان که پشت گشت کمانی

در سی و پنج سالگی عمر

هفتاد ساله گشت امانی

زیرا بهر دو دست‌، زمانه

بر من نواخت پتک نوانی

چون خردسالگان به‌خروشم

زبن سالخوردگی و شمانی

شد هفت سال تا ز خراسان

دورم فکند چرخ کیانی

اکنون گرم ز خانه بپرسند

نارم درست داد نشانی

شهر ری آشیانهٔ بوم است

بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی

جای امام فخر نشسته

یزدی و قمی وگرکانی

خام و خر و خبیث گروهی

از زر پخته کرده اوانی

عمال دوزخند وزبانشان

مردم گدازتر ز زبانی

هرلحظه خویش را بستایند

در پردلی و سخت کمانی

آری ستوده‌اند ولیکن

در بددلی و سست گمانی

هر بامداد خانه شودپر

زانبوه دوستان زبانی

چونان که در پژوهش مسلم

صحن سرای و خانه هانی

غیبت کنند و قصه سرایند

در شنعت فلان و فلانی

گیرند حرف از دهن هم

چون در میان کشت‌، سمانی

من در میان خموش نشسته

چون در حجاز ترک کشانی

آن روز را حتم که گریزم

از چنگ آن گروه‌، نهانی

گو یی پی شکست بزرگان

با دهرکرده‌اند تبانی

یارب دلم شکست درین شهر

حال دل شکسته تو دانی

من نیستم فراخور این جای

کاین‌جای دزدی است و عوانی

دزدند دزد منعم و درویش

پستند پست عالی و دانی

سیراب باد خاک خراسان

و ایمن ز حادثات زمانی

در نعمتش مبادکرانه

در مردمش مباد گرانی

آن بنگه شهامت و مردی

آن مرکز امیری و خانی

آن مفتخر به تاج سپاری

آن مشتهر به شاه نشانی

بیرون کشیده ملک به شمشیر

از چنگ باهلی و کنانی

زافغان و روس وترک ستانده

کشور به فر ملک‌ستانی

آن کوهسار دلکش و احتشام

وان دلنشین سرود شبانی

وان شاعران نیکوگفتار

الفاظ نیک و نیک معانی

*‌

*‌

شخصیم گفت کز چه خراسان

برداشت سر به طغیان دانی‌

گفتم که زود زانیه گردد

آن زن که داشت شوهر زانی

جایی که پایتخت بلرزد

از چند تن منافق جانی

نخروشد از چه ملک خراسان

با خون پاک و عرق کیانی

 

mohammad98 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 6815
|
تاریخ عضویت : بهمن 1391 

مخور تا توانی می اندر جوانی

می اندر جوانی مخور تا توانی

که یک جرعه می در جوانی نشاند

یکی تیر در دیدهٔ زندگانی

حکیمانه می نیز خوردن نشاید

ازین اندک و گاه گاه و نهانی

گناهست و جهل است و بیماری تن

چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی

ادیبی که فرمود، می خورد باید

دربغست ازو علم و آداب دانی

نه بر کیفر باده خوردن از اول

به پور جوان دره‌ا زد پیر ثانی

نه امریکیان منع کردند می را

درین عصر، چون مردم باستانی‌؟

چنان رامشی مردمان توانگر

بسیجیده درکار عشق و جوانی

چنان رادمردان چست و معاشر

خنیده به مهمانی و میزبانی‌

به مستی و می‌خوارگی کرده عادت

چو بازارگانان به بازارگانی

چو دیدند می را زیانهاست در پی

برون از سبکساری و سرگرانی

ببستند مر مرزها را و هر سو

نشاندند قومی پی مرزبانی

نهشتند کآید ز بیرون کشور

می صافی و باده ارغوانی

به کشور هم‌، آنجاکه بد خنب‌خانه

ببستند و بردند بیرون اوانی

نه از بهر دین خاست این کار ازیرا

ز قهر خرد خاست این قهرمانی

به تحقیق دیدند کز خوردن می

فزون شد جنایت برافزود جانی

هرآن کارگرکو به می کرد رغبت

ببازد به یک شب دوره بیستکانی

هرآن برزگر کاو به می کرد عادت

فرو ماند از پیشهٔ گاورانی

هرآن پاسبان کو به می گشت راغب

نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی

خردمند مردم چو دیدند اینها

بکردند در حرمت می تبانی

همانا حرامست می زی گروهی

که دارد بر آنان خرد حکمرانی

تو را گر خرد حکمرانست بر دل

چو جویی ز خصم خرد شادمانی‌؟