📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒
ز دلبر بوسهای تاوان گرفتم
پس از عمری خسارت جان گرفتم
به آسانی مرا تاوان نمیداد
زمین بوسیدم و دامان گرفتم
نشستم در دل مشکلپسندان
من این اقلیم سخت آسان گرفتم
سگی گر در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم
به دیوار دلم گر نقش کین بود
من آن را درگچ نسیان گرفتم
بدی را نیکویی دادم مکافات
دهان سفله با احسان گرفتم
خریدارم شدند ارباب معنی
که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم
نکردم رغبت کالای گیتی
که اینجا خویش را مهمان گرفتم
نبردم حسرت بالا نشینی
تواضع را بهین آرمان گرفتم
حسد را ره ندادم در دل خوابش
حذر زآن آتش سوزان گرفتم
دربغا مدتی کاندر سیاست
ز نادانی ره شیطان گرفتم
نمودم خیره صرف میل مخلوق
مواهب آنچه از یزدان گرفتم
دو ده سال اندرین تاریک دوزخ
که آن را روضهٔ رضوان گرفتم
به امید نجات ملک، خود را
بشیر شوکت و عمران گرفتم
برای قوت گرگان گرسنه
ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم
عصایی اژدهاوش در دو انگشت
بسان موسی عمران گرفتم
به جادویی سر ضیغم خلیدم
به سحاری دم ثعبان گرفتم
اگر داد کسی دادم به پیدا
وگر دست کسی پنهان گرفتم
به پیدا و به پنهان زان جماعت
عوض دشنام بیپایان گرفتم
فقیران خصم صاحبدولتانند
من این درس از دبیرستان گرفتم
سیاستپیشه دولتمند گردد
چرا من زین عمل خسران گرفتم
نشستم با امیران و فقیران
ز خاص و عام دل یکسان گرفتم
چو سنخیت نبود اندر میانه
صداقت دادم و بهتان گرفتم
ز استقلال و آزادی و قانون
به پیش دیده شادروان گرفتم
شدم سرگرم مشتی اعتبارات
وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم
شدم غافل ز تقدیر الهی
پی آبادی ایران گرفتم
ز غفلت عصر محنتزای خود را
قیاس از عهد نوشروان گرفتم
چه محنتها که در تبعید دیدم
چه عبرتها که از زندان گرفتم
ندانستم که محکوم زوالیم
طبیعت را چو خود نادان گرفتم
ره رنج خود و آسایش خلق
به هنجار جوانمردان گرفتم
پیاپی شسته دست از جان شیرین
مکرر ترک خان و مان گرفتم
ز سال بیست تا نزدیکی شصت
جوانی دادم و حرمان گرفتم
ندیدم قدردانی هیچ از این قوم
گروهی سفله را انسان گرفتم
نکردم خدمت بیگانه زآن رو
چنین بادافره از خویشان گرفتم
به گرد تیه ناکامی چهل سال
گذر چون موسی عمران گرفتم
دوای تلخکامی بینیازیست
به درد خود من این درمان گرفتم
به خالق رو کنم اکنون که امید
ازین مخلوق بیایمان گرفتم
پس از یزدان پناهم جز رضا نیست
کزو روز ازل پیمان گرفتم
مگر بپذیردم شاه خراسان
که من از حضرتش فرمان گرفتم
گرم روزی به خدمت بازخواند
همانا عمر جاویدان گرفتم
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم
توانم دید خود یارب که روزی
مکان در آن بلند ایوان گرفتم
تَــمُرتاشا ز بیمهریت زارم
زچونتودوستازخودشرمسارم
فرامش کردهای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم
حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم
اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی، منت گذارم
گذشته زین تغافلها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم
عتاب خسروانی خاطرم را
غمیندارد، توغمگینتر مدارم
منآنمرغم کهسیمرغمفکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم
چو از سیمرغ سیلیخورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم
چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخنها رفت افزون از شمارم
به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم
ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم
به دفع دشمنان پرالتهابم
بهوصف دوستان بیاختیارم
به تحصیل عطایا بینیازم
به تقبیل رزایا بردبارم
به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم
به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم
زبانمپاکو چشمو دستودلپاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم
به حفظالغیب یاران عندلیبم
بهقصدجان خصمان گرزهمارم
به روز نطق، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم
به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم، جولانگر سوارم
در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم
برنده تیغهای بیقبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم
گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم
چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم
ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش، پرگردد کنارم
ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم
به وصفش بوستانها بر طرازم
به نامش داستانها برشمارم
ندیدمخیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم
یک ره سوی کشت نیشکر پویم
کلکی ز ستاک نیشکر گیرم
زان نی شرری به پاکنم وز وی
گیتی را جمله در شرر گیرم
در عرصهٔ گیر و دار بهروزی
آوبز و جدال شیر نرگیرم
داد دل فیلسوف نالان را
زبن اختر زشت خیره سرگیرم
با قوت طعم کلک شکر زای
تلخی ز مذاق دهر برگیرم
ناهید بر خمه تیزتر گردد
چون من سر خامه تیزتر گیرم
کلک ازکف تیر، سرنگون گردد
چون من ز خدنگ خامه سرگیرم
از مایهٔ خون دل به لوح اندر
پیرایه گونهگون صور گیرم
هنجار خطیر تلخ کامی را
بر عادت خوبش بیخطر گیرم
پیش غم دهر و تیر بارانش
این عیش تباه را سپر گیرم
در عین برهنگی چو عینالشمس
از خاور تا به باختر گیرم
وین سرپوش سیاهبختی را
از روی زمین به زور و فر گیرم
وان میوه که آرزو بود نامش
بر سفرهٔ کام، در شکر گیرم
چون خاربنان به کنج غم، تاکی
بر چشم امید، نیشتر گیرم
آن به که به جوببار آزادی
پیرایه سرو غاتفر گیرم
باغی ز ایادی اندرین گیتی
بنشانم و گونهگون ثمر گیرم
آن کودک اشکریز را نقشی
از خنده به پیش چشم تر گیرم
وآن مادر داغدیده را مرهم
از مهر به گوشهٔ جگر گیرم
شیطان نیاز و آز را گردن
در بند وکمند سیم و زرگیرم
از کین و کشش بهجا نمانم نام
وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم
آن عیش که تن از آن شود فربه
از نان جوینش ماحضر گیرم
وان کام که جان ازو شود خرم
نُزل دو جهانش مختصر گیرم
یکباره به دست عاطفت، پرده
ازکار جهان کینه ورگیرم
وین نظم پلید اجتماعی را
اندر دم کورهٔ سقرگیرم
وین ابرهٔ ازرق مکوکب را
زانصاف، دو رویه اَسترگیرم
و آنگاه به فر شهپر همت
جای از بر قبهٔ قمر گیرم
شبگیر کنم به صفهٔ بهرام
و آن دشنهٔ سرخش ازکمرگیرم
زان نحس که بر تراود از کیوان
بال و پر و پویه و اثر گیرم
وان دست که پیش آرزوی دل
دیوارکشد، به خام درگیرم
نومیدی و اشک و آه را درهم
پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم
واندر شبوصل، پردهٔ غیرت
در پیش دریچهٔ سحر گیرم
وانگاه به سطح طارم اطلس
با دلبر دست در کمر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای
زی حضرت لایموت پر گیرم
غم زمانه به سختی گرفته دامانم
ز بی وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای میخوانم
چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غمفزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسختتر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور اوراقم
یاوه است مگر دلیل و برهانم
یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم
یا همچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم
پیمانه کش رواق دستورم؟
دریوزه گر سرای سلطانم؟
اینها همه نیست پس چرا در ری
سیلیخور هر سفیه و نادانم
جرمی است مرا قوی که در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم
از کید مخنثان، نیم ایمن
زیراک مخنثی نمیدانم
نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم
بر سیرت رادمردمان، زینروی
در خانهٔ خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم
زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم
زیراک به نقشبندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم
زیرا پسچند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم
زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغبخش ایرانم
زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم
اینست گناه من، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم
پنهانم از این گروه، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم
با دزدان چون زیم، کهنه دزدم
باکشخان چون بوم، نه کشخانم
نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش، روشن است گفتارم
چون آب، منزه است دامانم
بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم
از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم
بس خامهطرازی، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم
بس راهنوردی، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم
نه دیر غنودهاند افکارم
نه سیر بخفتهاند چشمانم
زینگونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم
گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم
از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم
و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته است زبان گوهرافشانم
فرخ حسن بن یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به جاه کنعانم
تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم
وین رنج عظیمتر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم
ناکرده گنه معاقبم، گویی
سبابهٔ مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهٔ گیر و دار آزادی
فرسود به تن، درشت خفتانم
تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که برکاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی، خجسته آزادی!
از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه ترا به نزد خود خوانم
دل من، شرح غم یار مکن گو نکنم
آتش عشق پدیدار مکن گو نکنم
بره انده و تیمار مرو، وین تن من
بستهٔ انده و تیمار مکن گو نکنم
گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن
شرح آن نرگس بیمار مکن گو نکنم
پندی از من بشنو ای دل، تا بتوانی
قصدآن ترک ستمکار مکن گونکنم
خوار دارد همه دلها را آن ترک پسر
خوبش را چوندکران خوارمکن گو نکنم
مست آن نرگس مخمور نشو گو نشوم
خانه درکوچه خمار مکن گو نکنم
گرتو دانی کههمه وعدهٔدلدار خطاست
تکیه بر وعده دلدار مکن گو نکنم
خوبرویان خراسان به جفاکارکنند
یاد ازین قوم جفاکار مکن گو نکنم
طرهٔ خوبان، طرار و بلاانگیز است
خواهش طرهٔ طرار مکن گو نکنم
ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار
قصهٔ بستگی اظهار مکن گو نکنم
ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن
لیک از صدر نکوکار مکن گو نکنم
اعتبارالملک آن کو به عیارکرمش
جز که دریا را معیار مکن گو نکنم
هرکه را روی ز دیدارش فرخنده نگشت
تا ابد رویش دیدار مکن گو نکنم
گرش از مهر نظر افتد بر اهریمن
وصف او جز بت فرخار مکن گو نکنم
وگرش افتد از قهر نظر سوی پری
نظر اندر وی، زنهار مکن گو نکنم
هرکجا بینی آن صدر بزرگ آئین را
بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم
سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی
به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم
شعر من در یتیمی است، براین در یتیم
ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم
تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه
روز و شب جز بهطرب کار مکن گو نکنم
گفتم این شعر بر آئین ادیبی که سرود
تنم از رنج، گرانبار مکن گو نکنم
فتنهها آشکار میبینم
دستها توی کار میبینم
حقهبازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار میبینم
بهر تسخیر خشک مغزی چند
نطقها آبدار میبینم
جای احرار در تک زندان
یا به بالای دار میبینم
ز انتخابات سوء، مجلس را
پر ز عیب و عوار میبینم
وکلا را به مثل دور ششم
گیج و بیاختیار میبینم
آلت دست ارتجاع و فاشیست
جملگی را قطار میبینم
بعد تصویب اعتبار رنود
کار بیاعتبار میبینم
چند لوطی زکهنه جاسوسان
روز و شب گرم کار میبینم
پیشبینی که عاقلان کردند
بعد ازین آشکار میبینم
سفها را به کارهای بزرگ
داخل و برقرار میبینم
در گلستان به جای کبک و تذور
قنفذ و سوسمار میبینم
آن که را داده جان به راه وطن
بیسرانجام و خوار میبینم
وانکه را برد و خورد و خوش خوابید
شاد و ایران مدار میبینم
ملتی را که شد فرامشکار
عاقبت اشکبار میبینم
ز انتخاباتشان مسلم گشت
آنچه این جان نثار میبینم
چاپلوسان و چاکران قدیم
روی مجلس هوار میبینم
خیل بیعرضگان جاهل را
داخل کار و بار میبینم
ظاهرا شهپرست و در باطن
با عدو دستیار میبینم
لیک روز بلیه و سختی
همه را در فرار میبینم
امتحان را دوبار خوردن زهر
جرم بیاغتفار میبینم
و آدمی را که ترک تجربه کرد
بیتعارف حمار میبینم
وانکه ننهاد فرق دشمن و دوست
چارهاش انتحار میبینم
روز بگذشت و شب تیره بگستردادیم
مسند از حجره به ایوان فکن ای نیکندیم
بادهٔ روشن نیک است همه وقت و سماع
ویژه اکنون که شب تیره بگسترد ادیم
گل اگر چند نمانده است فزون، لیک هنوز
مادرگلبن از زادن ناگشته عقیم
گل آذریون رخشنده به شب بر سر شاخ
من درو حیران چون در شجر نار، کلیم
چون نسیم آید گردد چو کمان شاخک بید
راست چون تیر شود باز چو بنشست نسیم
کرم شبتابک از آن تابش خود بیم کند
که به نتواند بودن به یکی جای مقیم
نیک بنگر به شب تیره دوان از پس روز
راست چونان که گدا بر اثر مرد کریم
بلعجب تعبیهای کرده به شب چرخ بلند
در شگفت آید زین بلعجبی مرد حکیم
نیمشب انجم افروخته بر چرخ چنانک
پارهها زاتش جسته به یکی تیره گلیم
وان بناتالنعش از دور بدان گونه همی
گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقیم
وان ستاره به فلک بر اثر دیو دوان
چون به آب اندر از بیم دوان ماهی سیم
کهکشان راست چو زربفتی بیرنگ وکهن
خود کهن بوده بدین گونه هم از عهد قدیم
تافته ماه و دم عقرب خمیده بر او
گوی و چوگان را ماند به کف شاه کریم
زلفت از مشگ، خط آراید بر صفحهٔ سیم
تا بدان، چشم تو را فتنه نماید تعلیم
فتنهآموزی مگذار بر آن زلف سیاه
وآن خط مشگین مپسند برآن صفحهٔ سیم
روی تو ماهی سیم است بر او خط چه نهی
کس به عمدا خط ننگارد بر ماهی سیم
وآن سیه چشم ترا فتنه نباید آموخت
فتنهسازی نبود درخور بیمار و سقیم
زلف تو چشم تو را برد بخواهد از راه
یکره ار، زآن مژهٔ تیرزنش ندهی بیم
بیم ده بیم، که زلف تو فسونها داند
که از آن خیره شود جان و دل مرد حکیم
بیم آنست که چشم تو شود فتنهطراز
واین دل من شود از فتنهٔ چشم به دونیم
بینم آن زلف تو خمیده برآن عارض تو
چون تهیدستی خمیده بر مرد کریم
جای آن زلف مده خیره بر آن عارض پاک
دوزخی را نبود جای به جنات نعیم
ای همه پاکی وخوبی بههم آورده خدای
پس ببخشوده بدان عارض چون درّ یتیم
خلق بفریبی زان عارض چون آتش و گل
ای گل و آتش با عارض تو یار و ندیم
آتش و گل بههم آوردی و بردی دل خلق
هم بدین گونه دل خلق ببرد ابراهیم
پشتم از هجر تو شد گوژتر از قامت دال
ای دهان تو بسی تنگ تر از حلقهٔ میم
کودک از ابجد جز جیم نخواند زین پس
تا تو زآن زلف درافکندی جیم از بر جیم
عهد من یکره بشکستی و عذرآرایی
عهد بشکستن دانی که گناهی است عظیم
عذر از این بیش میارای، که مر خوبان را
عهد بربستن و بشکستن رسمی است قدیم
زهی به کعبه، شرافتفزای رکن و حطیم
زهی مقام تو فخر مقام ابراهیم
زهی حریم تو چون کعبه لازمالاکرام
زهی وجود تو چون قبله واجبالتعظیم
زهی بلندتر اندر همم ز چرخ بلند
زهی عظیمتر اندر شرف ز عرش عظیم
زهی علی و نمایندهٔ تو هرچه علو
زهی علیم و ستایندهٔ تو رب علیم
علی عالی اعلا ابوالحسن حیدر
که شد صحیح ز فضل تو روزگار سقیم
بهصورت ار چه ز بوطالبی ولی به صفت
فکنده برگل آدم مشیت تو ادیم
به فلک نوح، تو بودی زمامدار نجات
برود نیل، تو بودی طلایهدار کلیم
چنین که علم تو را نیست منتها شاید
گر اعتراف نمایم که عالم است قدیم
میان لجهٔ شرع محمدی کعبه است
همان صدف که در او زاد چون تو در یتیم
برون ز یک سخنت حکمتی نمیبینند
اگر به چله نشینند صدهزار حکیم
توئی حقیقت قرآن و برتر از قرآن
که صامت است وکریم و تو ناطقی و کریم
بود بهشت برین ساحت ولایتتو
طریقت تو در آن، جوی کوثر و تسنیم
توئی حکیم وکلامت شراب معرفت است
حکیم و سفسطهاش نیست جز شراب حمیم
بر آسمانهء قهرت پی مصالح دین
به کلک فکرت گر نقطهای شود ترسیم
هزار مرتبه صائبتر است و نافذتر
ز بیلک شهب اندر مصاف دیو رجیم
حسام امر تو آنجاکه قد الف سازد
چو لاء نفی شود قدکافران به دو نیم
خدایگانا بنگر ز لطف سوی بهار
که روح قدس کند مدحت تواش تعلیم
به مدحت تو وپیروزی ولادت تو
سخن سراید در این بزرگوار حریم
حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی
روان فزاید خاک درش به عظم رمیم
به چشم زایر این آستان بود روشن
هرآنچه گشت به سینا نهان زچشم کلیم
زهی برآنکه نهد روی دل برین درگاه
بهرای صافی و دین درست و قلب سلیم
من این قصیده بهنجار «ازرقی» گفتم
«برآن صحیفهٔ سیمین مساز مشک مقیم»
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کاملالنسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
و از ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد راکوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکیست
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند وما مغزیم
اهل گیتی تنند و ما عصبیم
انجلاء قلوب را، صیقل
ارتقاء نفوس را سببیم
قول ما حجت است در هرکار
زانکه ما مردمان بلعجبیم
بستهٔ عقل اولیم، ولی
خردآموز عقل مکتسبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زانکه شاگرد کارگاه ربیم
هرکه خواهد مقام ما یابد
گو برو خاک شو که ما ذهبیم
همچوما خاکشوکه زرگردی
زانکه ما خاک وادی طلبیم
وصل از او کی طلب کنیم که ما
عاشقی چون بهار با ادبیم
یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم
گاه با شه، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم
چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم
با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم
گه ز بهر دانهپاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکمتراشی سنگ و سوهان ساختیم
هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم
تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم
از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم
چون عموم خلق را کردیم خر، بیدردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم
آنیک از ترس آنیک از جهل آن دگرها از طمع
پولها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم
پس ز صاحبثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم
چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به روسان اصل شرکت را گروگان ساختیم
چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن آسان ساختیم
نفی گشتن، حبس دیدن، بد شنیدن را به خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم
مال مردم خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم
خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم
لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم
دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم
ورنه این ایران همان باشد که ما خود از نخست
زین تقلبها بنایش پاک ویران ساختیم
می کند صاحب سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم
مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم
... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم
خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
زانکه خورشید تو در نصفالنهار است ای حکیم
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم
نافهٔ چین است مشگین خامهات کآثار وی
مشگبیز و مشگریز و مشگبارست ای حکیم
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم
مدح این بیدولتان عارست دانا را ولیک
چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم
همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم
زادهٔ کورش و هخامنشیم
بچهٔ قارن و نریمانیم
پسر مهرداد و فرهادیم
تیرهٔ اردشیر و ساسانیم
ملک ایران یکی کلستانست
ما گل سرخ این گلستانیم
کار ما ورزش است و خواندن درس
همه از تنبلی گریزانیم
چون نیاکان باستانی خویش
راستگوی و درست پیمانیم
مستی و کارهای بیمعنی
کار ما نیست زانکه انسانیم
همه در فکر ملت و وطنیم
همه در بند دین و ایمانیم
پارسیزادهایم و پاک سرشت
کز نژاد قدیم آریانیم
همه از یکنژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گر از خراسانیم
اول اندر میان مدرسهایم
بعد از آن در میان میدانیم
مینمائیم مشق سربازی
روز میدان مطیع فرمانیم
پس از آن درکمال آزادی
پی تحصیل ثروت و نانیم
همه پاکیم و راستگوی و شریف
بیخبر از دروغ و بهتانیم
گر دروغی کسی به ماگوید
ما ازو روی خود بگردانیم
همگی اهل صنعت و هنریم
همگی اهل خیر و احسانیم
ازکسی حرف زور نپذیریم
وز کسی مال مفت نستانیم
در تجارت شریک تجاریم
در زراعت رفیق دهقانیم
کار ما صنعت است و علم و عمل
کارهای دگر نمیدانیم
حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس میخوانیم
بیا تا جهان را بهم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت بهم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بیانتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وزین خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام ازین پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم
از این طرز بیهوده یکسو شدیم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
به یکتا تن خویش بیدستیار
علم بر سر هفت کشور زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بیبها علم و بیمایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم