راسخون

اشعار مولانا

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت 
ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت 

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است 
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بی‌قرار بالایین است

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست 
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

مولانا

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

هر ذره که در هوا و در هامونست
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست 
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست 

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود 
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مکنون نشود

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

 

مولانا

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل 
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل  مولوی

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

 

من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا

ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی

هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری

فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا

امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت

فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا

ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری

زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا

باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش

هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی

تعلیم گیرد ذره‌ها زان آفتاب خوش لقا

صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا

 

مولانا محمد جلال الدین

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست 
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

بیرون ز جهان و جان یکی دایه‌ی ماست
دانستن او نه درخور پایه‌ی ماست 
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست 

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست 
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

در دایره‌ی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست 
گر خانه‌ی اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست 

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را

خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل

کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد

این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را

عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس

ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را

کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی

کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را

دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی

کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو

عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد

آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را

ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی

لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را

صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده

وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون

منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند

یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او

گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین

پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را

ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین

کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را

در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین

در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

 

مولوی

azein1990 کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 3359
|
تاریخ عضویت : مرداد 1393 

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست 
ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست  مولوی