برشی_از_یک_کتاب
#داستان_کوتاه
جلوی در ایستاده بودم و آمدنشان را تماشا میکردم ، دست هم را نگرفته بودند اما لبخندشان از دور مشخص بود ، دلم می خواست جور دیگری ببینمشان "دست در دست و دوشا دوش" ...
آمدند کفش هایشان را در آورند و وارد خانه شدند .
زن ، کفش هایش را آنطرف جفت کرد و مرد کمی دورتر ، دلم میخواست اتفاق دیگری می افتاد "کفش هایشان را کنار هم جفت میکردند"
فکر مشغولم را برداشتم و یک گوشه نشستم ، با خودم گفتم از نگاه هر آدمی عشق تعاریف خاص خودش را دارد، شاید دست در دست و دوشا دوش راه رفتن یا جفت کردن کفش ها کنارهم یا اصلأ هر اتفاق کوچک دیگری بنظر خیلی ها آنقدر مهم نباشد اما من میگویم توی دنیای عشق نباید هیچ چیز را دست کم گرفت، عشق نشانه های عجیبی دارد و عاشق بودن نکته های ظریفی، که اگر نادیده گرفته شوند بلای "عادی شدن" می افتد به جان زندگی آدم !
نباید از کنار نشانه ها ساده بگذریم ، نباید بگذاریم عشقمان زود رنگ کهنگی به خود بگیرد و قدیمی شود...
مثلأ هیچوقت کفش هایت را دور از کفش های من جفت نکن و تنهایم نگذار , آخر میدانی من فکر میکنم " آدم اگر عاشق باشد کفش های معشوقه اش را هم تنها نمی گذارد چه برسد به خودش را "
بیا با همه فرق داشته باشیم و از کنار نشانه ها ساده نگذریم....
#نازنین_عابدین_پور
رابطه تان را احيا كنيد...
نگذاريد به راحتي از دست برود...
نبضش را بگيريد هر از گاهى
ببينيد ميزند؟!
هرچقدر هم كم جان،احيائَش كنيد...
بعضى رابطه ها
فقط يك شوك ميخواهند،
تا برگردند به روزِ اول...
يك تنفسِ دهان به دهان!
#علي_قاضي_نظام
آدم هاي جالبي هستيم !
در دنياي مجازي همه از شكست احساسي گلايه ميكنيم و همه شكست هاي هم ديگرو به رخ هم ميكشيم !
همه ي زندگي ما فقط صرف لايك كردن هم شده ، يا عكس ميزاريم كه به بقيه بگيم حالمون بده ، يا همه رو متهم به بد بودن ميكنيم و اداي آدم خوباي قصه رو در مياريم !
خلاصه جالبيم !
هممون از بدي حرف ميزنيم و ميريم تو جلد آدم خوبا و از هم توقع داريم ولي موقع عمل كه ميشه فقط منافع خودمونو ميبينيم !
منتظريم يكي يه پست بزاره بريم دايركتش با جلد ادم خوبا و بهش ثابت كنيم عزيز من ، من از تو بدبخت ترم ، طرف ميگه باشه ولم كن اما تا بهش ثابت نكنيم من از تو بدبخت ترم ول نمي كنيم و ماشالا اين روزا كه خود شيريني چه نمي كنه !
هممون شديم مدل ، شديم عكاس ، لاكچري ، فقط كم مونده تا چند روز ديگه ادعاي خدايي هم بكنيم !!
تو تلگرام تو شبكه هاي مجازي تقي به توقي ميخوره سريع ميخوايم همو له كنيم ، من غدم من مغرورم من فلانم ، بعدشم همو بلاك ميكنيم دوباره اين چرخه هر ماه تكرار ميشه !
گاهي وقتا چه حس خوبيه يكم از جلد اوني كه نيستيم در بيايم خودمون باشيم ، بريم تو دنياي حقيقي و دلي رو شاد كنيم ، دنياي مجازي به كسي خوبي نكرده كه هر روز و دقيقه رو صرفش كني و آخرش بشي يه افسرده كه خودشم نميدونه چشه !
بياين با هم مهربون تر باشيم ، از خودمون شروع كنيم و تورو خدا ديگرانو قضاوت نكنيم كه شك نكنيم اگه اين كارو كرديم روزي خودمونم تو موقعيت اونا قرار ميگيريم !!
#متين_تركانفر
#داستان_کوتاه 📖
اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش، وقتی یک جوراهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه، فکر کن من الان بیمارم، مریضیم هم خیلی سخت و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"
#آنا_جمشیدی
داستان از آنجايى شروع شد كه
تو رفتى و من ماندم
و روياهايى كه فقط در حدِ رويا ماندند؛
دقيقا از عصرِ همان روز بود كه دنيا عجيب عوض شد.
شايد آن روز به روى كسى نياوردم؛
اما ميتوانستم با تمامِ وجودم حس كنم دارد تكه اى از قلبم جدا ميشود....
احساس كه جزو مهم رفتار هر آدمى ست تحت اثر ژنتيك در ما متولد مى شود
اما اگر بگويم بلوغش بى ربط به اكتساب نيست دروغ نگفته ام!
وقتى احساسِ در بسته ى ما براى اولين بار بالغ مى شود ، سرى از بين سرها بيرون مى آورد تا ببيند اطرافش چه خبر است شما تصور كنيد دليل سربلندى اش موجب سرافكندگى اش شود.. خاموش مى شود خفه مى شود، خاكسترش ميشود رنگ ترس و انچنان فرا ميگيردش كه كورسوى شعله ى كوچكش به سختى مانند اول شود.
آدم هايى كه خاكستر ترس به جان احساس ما مى اندازند نه تنها به ما بلكه به افرادى كه لياقت عشق و محبت مارا دارند و به خاطر ترسى كه به جان ما افتاده از انها عشق را بر خلاف ميلمان دريغ ميكنيم ، خيانت كرده اند.
آنها بزرگترين مقصر زندگى ما و غيرقابل بخشش خواهند بود
#فاطمه_رضايى
#داستان_کوتاه
نیمکت کلاسهای مدرسه ها این روزها تک نفره شده، تازه معلم برای اینکه بچهها باهم اخت نشوند و باهم حرف نزنند، هفته ای یکی دوبار جای بچهها را عوض می کند!
زمان ما نیمکتها سه نفره بود، مدرسه غیر انتفاعی هم نبود، همه جور آدمی توی کلاس پیدا میشد. معلم که می خواست دیکته بگوید وسطی را مجبور می کرد برود پایین، چمباتمه بزند روی صندلی دیکته اش را بنویسد مبادا که کسی تقلب کند.
من و بیژن و عباس در یک نیمکت بودیم...خیلی باهم دوست شده بودیم..زنگهای تفریح دستمان را در گردن هم حلقه می کردیم و در حیاط مدرسه حرف می زدیم...عزیز هم با ما در یک کلاس بود، عزیز پسر علی آقا میوه فروش محلمان بود...عزیز درسش خوب نبود، یعنی یک جور دیگری بود، شلوارگشادی پا می کرد که به جای کمربند یک نخی طنابی چیزی دور کمرش انداخته بود، زیپش همیشه خراب بود، به جای زیپ سنجاق زده بود، همیشه دمپایی پایش بود.
تمام دندانهای عزیز خراب بود، یادم نمی آید عزیز با ما بازی کرده باشد بعد از مدرسه که ما در کوچه بازی می کردیم عزیز پیش علی آقا دم مغازه می ایستاد، نه اینکه ما نخواهیم با او بازی کنیم، خودش نمی آمد، اصلا خودش را خیلی قاطی ماها نمی کرد.
نمی دانم شاید هم علی آقا نمی گذاشت بازی کند، نمی دانم یعنی راستش الان که خوب فکر میکنم اصلا عزیز چیزی بروز نمی داد که آدم بفهمد، من الان تنها چیزی که از عزیز یادم می آید یک لبخند بزرگ به پهنای صورتش است، حقیقتش خوب که فکر میکنم عزیز همیشه لبخند پهنی به صورتش داشت، با آنهمه دندان خراب لبخند به این پهنی شجاعت زیادی می خواست که عزیز داشت، شاید همین ترکیب لبخند پهن و دندانهای خراب بود که نمی گذاشت کسی از درد های پنهان هزار توی عزیز آگاه شود.
این لبخند آنقدر پرتوان بود که الان بعد از سی سال هم نمیشود از توی آن چیزی جز لبخند در اورد ....نمی دانم ...آیا آن روزها در پاسخ لبخند ِعزیز، من هم به او لبخند می زدم یا نه
آدم هایی مهربان و لبخندهایشان هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشود
#فرخ_سلیمانی
تفاوت,بیشعور.با احمق
حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست بیمار است...
یعنی: معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند...
خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند نه احمق!
احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند...
بیشعور ها داستان شان با احمق ها فرق دارد.
کسی که ساعت سه صبح بوق میزند بیشعور است.
کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد بیشعور است.
کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند بیشعور است.
کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود بیشعور است.
این ها بیشعورند...
حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور...
احمق بودن درد ندارد، درمان هم ندارد، ربطی هم به شعور ندارد، بیشعوری از جای دیگری می آید...
از خانه و مدرسه...
از سرانه مطالعه...
از خود شیفتگی...
از بی وجدانی...
از مرکز فرهنگ فاسد...
بیشعوری واگیر هم دارد! هم درد دارد و هم درمان...
مشکل ما، احمق ها نیستند
مشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودند
مشکل ما، بیشعور ها هستند.
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاره
شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه
سواد یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است!
این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه!
شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان می بايست در درون خودش طلب شعورکند تا به آن دست پیدا کند!
چه بسا ما اساتید برجسته علمی و دانشگاهی و یا دینی داریم که سواد دارند ولی شعور ندارند!
کتاب:بیشعوری
از دکترخاویرکرمنت
هزار پنجره هر شب خواب می بینند رو به شهری باز می شوند که چهار فصل را در حافظه اش ثبت کرده است. هزار خاطره ی گمشده در پس کوچه های خسته ی شهری که دوست دارد عاشقانه هایش را هرگز فراموش نکنند. هزار عصر، هزار یادگاری، هزار رنگ ، هزار درنگ! کودکی هایی که در یکی از خانه های سالخورده جا گذاشتیم. قول و قرارهای نوجوانی در پیچ یک کوچه و انتظارهای به پایان نرسیده پشت هر چراغ قرمز و رقص ساعتی که حالا انگار هزار سال از آن گذشته ! شهر من شبیه شهر توست. با ثانیه هایی شتابان که شهر و خیابان و محله نمی شناسند. شهر من همان شهر توست. با همان عاشقانه هایی که زمین را پر از یاد تو می کند
متن خوانی برنامه #صدبرگ 🍀
میخواستم بگویم تا به حال شده است که دو نفری روبروی آینه دستشویی یک و نیم متریتان بایستید و باهم مسواک بزنید و درون آینه با دهن پر از کف باهم حرف بزنید و بعد به این میزان حماقت شیرینتان بخندید ؟
میخواستم بگویم تا به حال شده چهار ساعت تمام روی یک مبل یک نفره به یکدیگر گره بخورید و از یک اتفاق ده دقیقه ای ساده که در سوپر مارکت آقای طهماسبی اتفاق افتاده بود برای هم داستان تعریف کنید ، چرت و پرت بگویید ؟
میخواستم بگویم شده است کلید نیاورده باشی و تندت گرفته باشد مثل دوران کودکی و بعد پنج دقیقه پای آیفون اذیتت کند تا در را وا کند ، بگوید قیافه ی یوگی را در بیاور با این اینکه آیفون تصویری نیست ، احمق دم آیفون بگوید: خب تو خودت بکن ، من مسئول کلید نداشتنت نیستم ، بعد هار هار بخندد ؟
میخواستم بگویم شده است زنگ بزنی و بگویی کجایی و بگوید با مادر شوهرم اومدم خرید برای شوهرم ؟ و بعد تو بدانی که آن بار اولیست که با مادرت ملاقات داشته ؟ تا به حال شده چنین قندی در دلت آب شود ؟
میخواستم بگویم شده شرط بندی را ببازی و شرط آن باشد که سه شب تمام پتو مال او شود و تو سر خروس خوان صبح منت پتو را بکنی ؟
میخواستم بگویم شده است توی برف تو را مجبور کند که با شلوارک و دمپایی بروی سوپر سر کوچه خرید کنی و موقع رفت و برگشت هار هار از روی پنجره آشپزخانه که رو به کوچه است به تو بخندد ؟
میخواستم بگویم شده است به بهانه ی بستن دکمه پیراهن بیاید داخل اتاق پُرُو آن بوتیک خوشگله سر میدان و ببوستت و بعد بگوید " تقصیر من نیست ، اینقدر خوشتیپ شدی که آدم نمیتونه جلو خودش رو بگیره .. "
میخواستم بگویم شده است ساعت سه صبح زنگ بزند و بگوید : دوستم داری ؟ و بعد بگوید خب خیالم راحت شد ، بخواب بخواب !
میخواستم بگویم شده است کل کوچه پس کوچه های شهر را که موقع ترافیک ساعت هفت ، هشت غروب حکم جاده ابریشم را پیدا میکند ، پیاده قدم زده باشید و همه اش را یادش بدهی ؟
میخواستم بگویم ، میخواستم خیلی چیزها بگویم به کسی که روبرویم نشسته بود و خیلی آسان میگفت : آره میدونم ، میفهمم ، اما آخر دنیا که نیست !
من این حرف را از خیلی ها شنیده ام عزیز جان ،
از قضا میخواهم بگویم اتفاقا اینجا همان آخر دنیاست ،
بله ، آخر دنیایی که میگفتند درست همینجاست ،
این آخر دنیا برای هر کسی یک نقطه از زندگی است
و برای من دقیقا همین نقطه آخر دنیاست
میخواستم همه ی اینها را بگویم ، اما حرفهایم را خوردم تا سیر بمانم
و بعد تبسم کردم
تبسم کردم
و بازهم تبسم کردم ..
همین
#پویان_اوحدی
راستشو بخوای من فکر میکنم چیزی به اسم فراموشی وجود نداره.
ما نمیتونیم هیچ چیزی رو فراموش کنیم. ما آدما فقط میتونیم عادت کنیم.
عادت کنیم کسی نباشه که همیشه سه چهار دقیقه جلوی در ورودی دنبال کلیدِ توی کیفش بگرده.
عادت کنیم آدمی که موقع اومدنش توی اتاق تک سرفه میکرد و وقت لبخند زدن ابروی سمت چپش شکسته می شد و دیگه نداشته باشیم.
عادت کنیم ادمی که رنگ زرد لیمویی بیشتر از نیلی بهش می اومد رو دیگه نبینیم.
عادت کنیم که دیگه بابا نباشه که هر روز صبح زود صدای اون رادیوی قدیمی رو زیاد کنه و وقتی خراب میشد بگه : ای داد بیداد، جفتمون دیگه پیر شدیم .
عادت کنیم دیگه مامان رو مشغول ِبا دقت ردیف کردن ِ کوسن های رنگیِ روی مبل و ریز کردن چشمای از پشت عینکش موقع حل جدول های مجله نبینیم.
میتونیم با گذشت زمان، با این نداشتن ها ندیدن ها و نبودن ها کنار بیایم اما فراموشی ممکن نیست. ما آدما یه ذهن لعنتی داریم که هرچند وقت یکبار، درست زمانی که فکر میکنیم یه چیزی رو فراموش کردیم دوباره خاطراتشو برامون زنده میکنه .
گاهی حتی ممکنه اون خاطرات، دیگه برامون دوست داشتنی نباشن، مهم نباشن!
ولی وجود دارن. شاید واسه همینه وقتی یه آدم الزایمر میگیره، همه منتظرن یه واژه ی سه حرفی به اسم مرگ هستن .
انگار ما زنده ایم که فراموش نکنیم! بجنگیم، ببخشیم، عادت کنیم، از نو بسازیم، شروع کنیم، ببازیم، پیروز بشیم... اما نتونیم چیزی رو از صفحه ی خاکستری ذهنمون پاک کنیم ...
بعضی وقتا فکر میکنم کاش میشد اراده کرد و به ناگهان از یاد برد .
#الهه_سادات_موسوی
و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست.
دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری.
دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد، میخواهد شادی باشد یا غم. وصال باشد یا فقدان. نور باشد یا سياهي....!
#مرتضی_برزگر
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت
پاسخ های پيچيده
از کلمات سنگين
فکرهای عميق
پيچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا...
دلم تنگ می شود گاهی،
برای يک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطيلی در زمستان
چهار «خنده ی» بلند
و پنج «انگشت» دوست داشتنی!
#مصطفی_مستور
#داستان_کوتاه
همه چی با یه سؤ تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کوله پشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونه ی دانشکده بود و کمتر چایی شو با کسی شریک می شد.
اون موقع دنج ترین جایی که سراغ داشتم زیر یه بید مجنون بود توی پارک نزدیک دانشگاه. هیچ وقت فکرشو نمی کردم دعوتمو قبول کنه ولی خُب کمتر کسی بود که از چایی دارچینای مخصوص من بگذره. منتظرش بودم و داشتم اومدنشو نا امید میشدم که یهوو یه صدایی از پشت گفت بیدا چطوری مجنون می شن؟ صدای خودش بود، هول شده بودم انگار کل یخای قطب شمالو توی بدنم اب کرده باشن، بدنم سرد و خیس عرق بود.
گفتم: سلام ، گفت: سلامتی. همیشه جواب سلامو با سلامتی می داد. راستش همین مثل بقیه نبودنش رو دوس داشتم. یادم نیست چیا گفتیم اما یادمه وقتی چایی رو ریختم گفت پس قندش؟ و نفهمید که قندش رو توی دلم دارن آب میکنن...
اونقدری پیش هم بودیم که روشن شدن چراغای پارک یادمون انداخت شب شده. قرار هفته ی بعد رو همون موقع گذاشتیم و رفتیم. وقتی می رفت انگار یه تیکه از قلب منم با خودش می برد. از اون روز نگاهامون توی دانشگاه فرق می کرد حداقل من اینجوری فکر میکردم. بعد چند روز، دیگه وقتش شده بود تا این بیت رو براش بفرستم:
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا...
و جوابم رو با این بیت داد:
همه جا از همه کس زخم زبان می خوردم
این وسط، اسم تو مرهمش شدنش حتمی بود...
نمیدونم شاید اینجا هم سؤتفاهم بود اما من باورش کرده بودم.
فکر می کردم یه بخش از وجودمه جوری که زندگی بدون اون بی معنی بود. دو تا یی سعی می کردیم هیچ خیابونی رو مدیون راه رفتانمون نزاریم و حسرت نشستن و شعر خوندنمون به دل هیچ کافه ای نمونه . اما پاتوق اصلیمون زیر همون بید مجنون بود اونجا بود که از آغوشش تا آسمون پرواز می کردم و ستاره ها رو یکی یکی از روی صورتش می چیدم. توی خورشید چشماش ذوب می شدم و توی شب موهاش به خواب می رفتم.
شاید اونقد خواب بودم که نفهمیدم کی و کجا آسمون تیره شد و ماه من رو دزدیدن...
از اون روزا فقط همون فلاسک برام مونده و درخت بیدی که حالا دیگه میفهمم چطور مجنون شده...
یادمه می گفت آبی خیلی بهم میاد،
اما حالا می بینم این لباس سبز هم بد نیست. راستش یه دانشجوی انصرافی مهندسی، باغبون خوبی میشه حداقل دیگه نمیزاره کسی زیر درختا با دلش سؤ تفاهم پیدا کنه.
#علیرضا_فراهانی
میگذرد!
گاهی از غرورش!
گاهی از کسی که سخت دوستش دارد ...
گاهی خودش را پنهان میکند، زیر صدای موسیقی هدفونش ...
گاهی پشت لبخندهای ساختگی !
اما ...
یک روز، بعد از یک اتفاق، گریه هایش تا همیشه بند می آید و تبدیل میشود به نگاهی سرد !
زن را میگویم !
#زهرا_بیات