اشعار مناجات با خدا و ماه رمضان
مناجات با خدا
به امید آمده ام خانه خرابم نکنی
همه کردند جوابم تو جوابم نکنی
بار ها آمدم و باز مرا بخشیدی
با کلام برو این بار خطابم نکنی
همه هستی من این قطرۀ اشک است خدا
وای اگر رحم بر این چشم پرآبم نکنی
به ثوابی که ندارم چه امید ی بندم
آب چون نیست طلبکار سرابم نکنی
به گمان همه من بندۀ خوبی هستم
پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی
آبرویم همه این است شدم عبد حسین
وای اگر نوکر این خانه حسابم نکنی
من که یک عمر شدم نوکر شش ماهۀ او
جلوی حرمله ای کاش عتابم نکنی
گر قرارست بسوزم بزن آتش اما
جلوی قاتل ارباب عذابم نکنی
موسی علیمرادی
مناجات با خدا
کجاست اهل دلی که نگاه ما بکند
برای حال خراب دلم دعا بکند
کجاست خبره طبیبی که کیمیا داند
مس وجود مرا بهتر از طلا بکند
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به یک نگاه مرا بنده خدا بکند
همین که داد و فغانم بلندشد دیدم
جناب خواجه شیراز این ندا بکند:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
مرا بگیر و در خانه ات مقیمم کن
چقدر عبد فراری بروبیا بکند...
... به کارمن گره کور خورده است اما
گشایش از گره ام ذکر یارضا بکند
چه می شود شب جمعه یکی ز کرب و بلا
حواله ای بفرستد مرا صدا بکند
چه می شود که در آن جمعه عبد بی سر و پا
نماز صبح به موعود اقتدا بکند
حسین ایزدی
الهی...
الهی باز برگشتم،
واسه پرواز برگشتم
دلم آروم نمیگیره،
اگه فردا بشه دیره
صداش کن گریه زاری کن،
پاشو امشب یه کاری کن
داره میره بازم هفته،
پاشو سیزده شبش رفته
یه کاری کن سبکترشی،
شبیه یه کبوتر شی
همه رفتند و می ترسم،
نه اول شی نه آخر شی
نگو دوره نگو دیره،
از این حرفا دلم سیره
آهای بنده کجا میری،
کارت پیش خدا گیره
الا یا ایها الساقی،
دلم بی عشق می میره
کجا دانند حال ما...
شب است و آسمون تیره
دلت پابند شیطونه،
نگو یک دنده شیطونه
با این اعمال اونی که،
به ما می خنده شیطونه
به چی دلبستی ای بنده،
یه لحظه قیمتش چنده
_ که داری میدی از دستش،
ببین کی رفته کی هستش
اگه مولاتو دریابی،
دیگه شبها نمیخوابی
چه طعمی داره این دنیا،
که رو از او نمی تابی
همه چی نصب العین توست،
حسابم با حسین توست
چشام تو کربلا اما،
دلم تو کاظمین توست
دلم پیش غریبیته،
شب حسرت نصیبیته
دادم دل به دل جاده،
دلم زندون بغداده
گهی عاقل گهی مستم،
آخه بازم دو دل هستم
( مهدی رحیمی)
حرفي ز آتش و غم فردا مزن خدا
از پا نشسته ام تو دگر پا مزن خدا
هر چند رو سياهم و عاصي ، ولي بيا
از كار من تو پرده به بالا مزن خدا
من در مسير بندگي ات لنگ ميزنم
حالا بيا و حرف مداوا مزن خدا
من از گناه و غفلت از تو پرم ولي
هر كار ميكني بكن اما مزن خدا
روز جزا مرا تك و تنها عذب كن
در پيش چشم دشمن مولا مزن خدا
شاعر: محمد حسن بيات لو
خدای من...
بى تو درخت ميوه هم بدون بار مي شود
گل بدون باغبان شبيه خار مي شود
ماسر و وضع خويش را اين دو سه شب نديده ايم
گرد و غبار که رسيد آينه تار مي شود
من از پياده بودن خودم پياده تر شدم
خوشا بحال آن که شب به شب سوار مي شود
گفت بيا اگر چه صد دفعه شکست توبه ات
توبه من که بيش از هزار بار مي شود!
اين گره اى که من زدم واشدنش بعيد نيست
بدست من نمي شود، بدست يار مي شود
تکيه نمي کنم ازين به بعد به توان خويش
بنده که خسته شد، خدا دست به کار مي شود
مگير گرمى محبت على و آل را
کار همه بدون آفتاب زار مي شود
( علی اکبر لطیفیان)
مناجات با خدا
آئینۀ دل ازتو جلا یافته است
با یاد تو سینه ها صفا یافته است
بیچاره بود هرآنکه گُم کرده تو را
خوشبخت بود هرکه تو را یافته است
سید هاشم وفایی
مناجات با خدا
لطفت همیشه در همه جا موج می زند
دریای رحمت تو خدا ، موج می زند
این روزها به هر طرفی می روم عزیز
عطر تو با نسیم دعا موج می زند
ما را کنار سفره ی خوبی نشانده ای
ایمان ، خلوص ، صدق و صفا موج می زند
چندی بود نگاه حرامی نکرده ایم
اشک سحر ز دیده ی ما موج می زند
آئینه ی تجلی عشقت شده جهان
در آن شعاع نور شما موج می زند
حاتم کجاست تا که به کوی گدای تو
بیند شبانه روز ، گدا موج می زند
این چشم بی رمق که شده چشمه ای روان
دائم ز دوری شهدا موج می زند
دریای بخشش تو به دنبال خاطیان
در ساحل امام رضا موج می زند
عرش تو هم به محفل ما رشگ می برد
با یا حسین ، عاطفه ها موج می زند
وقتی در اوج سینه زنی شور می زنیم
با ما فرات کرب و بلا موج می زند
عطر حرم سحر ز سرم هوش می برد
یعنی شمیم او همه جا موج می زند
ذکر عظیم نوریه ی ایهاالعزیز
این روزها در ارض و سما موج می زند
سید محمد میر هاشمی
در بارگاه قدس مرا نیست منزلت
بویی نبرده ام ز بزرگان معرفت
بخشنده ای و بنده ی شرمنده ات منم
بین منو تو نیست خدایا مشابهت
من مدتی است بندگی ات را نکرده ام
عبد خودش نوشته مرا نفس بد صفت
از زهر هر گناه دلم مرد و زنده شد
من را به نار می برد این نفس عاقبت
خیلی گناه می کنم و توبه می کنم
این توبه های گرگ ندارد ولی صحت
قبل از عذاب کار مرا حل و فصل کن
اینجا بگیر گوش مرا جای آخرت
من قصد کرده ام نروم سمت معصیت
می خواهد این مسیر تلاش و مقاومت
چندیست کفش جفت کن بزم هیئتم
دارم من از تمام مقامات این سِمُت
آب و هوای شهر نجف مرحم من است..
بالی گشوده ایم برای مهاجرت
شاعر: محمد كاظمي نيا
خدای من...
در بارگاه قدس مرا نیست منزلت
بویی نبرده ام ز بزرگان معرفت
بخشنده ای و بنده ی شرمنده ات منم
بین منو تو نیست خدایا مشابهت
من مدتی است بندگی ات را نکرده ام
عبد خودش نوشته مرا نفس بد صفت
از زهر هر گناه دلم مرد و زنده شد
من را به نار می برد این نفس عاقبت
خیلی گناه می کنم و توبه می کنم
این توبه های گرگ ندارد ولی صحت
قبل از عذاب کار مرا حل و فصل کن
اینجا بگیر گوش مرا جای آخرت
من قصد کرده ام نروم سمت معصیت
می خواهد این مسیر تلاش و مقاومت
چندیست کفش جفت کن بزم هیئتم
دارم من از تمام مقامات این سِمُت
آب و هوای شهر نجف مرحم من است..
بالی گشوده ایم برای مهاجرت
(محمد کاظمی نیا)
مناجات با خدا
چنان شدم ز گناهان بی حساب خجل
که گشته ام دگر از توبه و ثواب خجل
خدا گر است که با این کتاب اعمالم
هم از خدا خجل استم هم از کتاب خجل
چنان حجاب کشیدی به کثرت گنهم
که گشته ام زتو و پرده حجاب خجل
گذشت عمر عزیز و هنوز در خوابم
که هم زعمر شدم خسته هم زخواب خجل
به گِرد سفره رحمت گرسنه سر کردم
زکام خشگ شدم در کنار آب خجل
چگونه روی به محشر کنم که وقت سئوال
هم از سکوت ملولم هم از جواب خجل
دل خزان زدۀ من بود به فصل بهار
چهم از بهار، هم از گل، هم از گلاب، خجل
خود از ترابم و از کثرت گناه شدم
هم از تراب خجل هم زبوتراب خجل
هزار شکر که در سایه کی هستم
که بوده از کرمش ماه و آفتاب خجل
خدا کند نکشد کس حساب از "میثم"
که گشته ام زگناهان بی حساب خجل
غلامرضا سازگار
مناجات با خدا
شکر خدا دیدم بهار اهل دین را
مهمانی ماه امیرالمومنین را
اهل مناجات و دعا گرد هم آیید
سازید از نور دعا روشن زمین را
هر دل مدد گیرد ز سوز ناله هاتان
سرکوب سازد فتنه ی نفس لعین را
یا رب به من از سفره ات ته مانده ای دِه
از میهمانی ات مران این بدترین را
نیت نمودم بعد از این ننگت نباشم
یا رب مدد کن عبد با زشتی قرین را
آلوده تر از من تو مهمانی نداری
هرگز ندیدی روسیاهی اینچنین را
بگذار آیم هر سحر تا پاک گردم
شاید ببینم جلوه ی مهتاب دین را
من با همه آلودگی ارباب دارم
یا رب مگیر از دل تو این حبل المتین را
تا میهمان سفره ی مولا حسینم
دیگر نخواهم روضه ی خُلد برین را
ارباب دل ، شاه شهید کربلایی
او می خرد اشک محبِّ دل غمین را
سید محمد میرهاشمی
نیمه شب تا که دلت بیدار شد ، دیدی چه شد؟
لحظه ی اقرار و استغفاز شد ، دیدی چه شد؟
آنقدر توبه شکستی که خودت قلبت شکست
توبه هایت پشت هم تکرا شد ، دیدی چه شد؟
آبرویت داشت می رفت از گنه پیش همه
پیش من وقتی همه انکار شد ، دیدی چه شد؟
آمدی صد بار کردی آشتی گفتم نرو
این همه از من به تو اصرار شد ، دیدی چه شد؟
گفتم از میدان به در رفتن نمی آید به تو
سرکشی نفس تو افسار شد ، دیدی چه شد؟
وای که بی عاری تو کار داده دست تو
عاقبت هرکس که بد کردار شد ، دیدی چه شد؟
قدری از قبر و قیامت ، قدری از آتش بترس
تا نگویی برزخم دشوار شد ، دیدی چه شد؟
معصیت تو می کنی زهرا خجالت می کِشد
بین تو با مادرت دیوار شد ، دیدی چه شد؟
آخرش این استخوان معصیت که در گلوست
خار چشم حیدر کرار شد ، دیدی چه شد؟
از قدیم احسان من بوده فقط حُبُّ الحسین
بار تو با گریه امشب بار شد ، دیدی چه شد؟
نان و خرما خوردی و گریه کُنِ زینب شدی
روزه ات با خون دل افطار شد ، دیدی چه شد
صحبت از لطف کریم است،غزل ربّانی است
حال هم صحبتی با تو خدا عرفانی است
“آه” از دل بکشم زود میایی پیشم
فیض هم صحبتی با تو به این آسانی است
نکشیدیم خجالت ز گنه کردن ها
دردِ “بی دردی” ما مشکل بی درمانی است
غرق در کبر و غرور و هوس عصیانم
مشکل نفس من و تو مرض پنهانی است
نکند خرج جهنم بشود احساسم
آفت عشق، هوا و هوس شیطانی است
وقت آن است که دل را بسپارم به خدا
دل شده پر ز گنه،جای خدا اینجا نیست
کم کنم از سر دل، شرّ هوس هایم را
عید قربان من است و هوسم قربانی است
نگذارید مرا لحظه و آنی به خودم
که سقوط از لبه ی درّه فقط در آنی است
پدرم خوانده مرا عبد و غلام زینب
شغل اجداد من از دیر زمان دربانی است
ما به زینب همه بالذات ارادت داریم
عشق اولاد علی در رگ هر ایرانی است
دل نمی کند ز دیدار برادر،خواهر
این وداعِ دم آخر چقدر طوفانی است
ریخته دور و برش لشکری از شمر و سنان
گودی آنقدر شلوغ است که دیگر جا نیست
کربلا راه ندادی دل ما را،باشد
کربلای من درمانده همین “شرهانی” است
شاعر: محمد كاطمي نيا
الهی...
اشک من کم شده و بیش و کمم ریخت بهم
زیر بار گنهم زیر و بمم ریخت بهم
آنقدر سنگ شده این دل نامردم که
سوز آن گریه ی کنج حرمم ریخت بهم
دست و چشم و سر و مشک علمش در هم شد
وای من پیکر صاحب علمم ریخت بهم
خواستم روضه بگویم که چه شد با او که
لرزه افتاد به جانم قلمم ریخت بهم
رسول ملکی
العفو....
مثل نقاشی بی روح گواشیم کمی
چون کویری وسط خطه ی خاشیم کمی
همه در وهم و خیالیم که آدم شده ایم
همه در بند همین “شاید” و “کاش” یم کمی
سحر فیض تو را درک نکردیم خدا
چون که در راه تو بی شور و تلاشیم کمی
پرِ پرواز به دلبسته ی دنیا ندهند
همه در هول و ولاهای معاشیم کمی
دیگر این کهنه حنا رنگ ندارد انگار
وقت آن است جگر را بخراشیم کمی
بگذارید در این روضه دگر توبه کنیم
بر دل تیره ی خود اشک بپاشیم کمی
همه ی عمر که در معصیت و ظلم گذشت
لااقل آخر عمر عبد تو باشیم کمی
بنویسید مرا کاشی صحن عباس
بگذارید که دل را بتراشیم کمی
(محمد کاظمی نیا)