اشعار مناجات با خدا و ماه رمضان
خجالتم نده و عاصی ام خطاب مکن
نده جواب مرا ...لااقل جواب مکن
صدا بزن که سحرها کمی بلند شوم
مرا به وقت مناجات غرق خواب مکن
همیشه خواسته هایم برای نفسم بود
دعای من که دعا نیست مستجاب مکن
همین که ترس برم داشته خودش کافیست
تو با عتاب دلم را پر اضطراب مکن
عتاب کردن تو بدتر از جهنم هاست
جهنمم ببر اما دگر عتاب نکن
چقدر جار زدم من که دوستم داری
بیا مقابل مردم مرا خراب مکن
خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم
زیاد روی من و توبه ام حساب مکن
اگر که عبد نبودم نجف نمیرفتم
مرا به خاطر شاه نجف عذاب مکن
سوا مکن که همه با همیم جان حسین
همه غلام حسینیم انتخاب مکن
شب ها که گرم اشک و مناجات می شویم
قدری شبیه مادر سادات می شویم
از نور فاطمه به سحر فیض می بریم
تا معتکف به کنج خرابات می شویم
ما آمدیم تا که گرفتارمان کنی
زلفی نشان دهی همه اثبات می شویم
لب وا نکرده برگه ی عفو تو می رسد
از این همه گذشتن تو مات می شویم
این نفس ، دست از سر ما که نمی کشد
در عمر خویش خرج مکافات می شویم
ذکر "علی علی" است که آزادمان کند
وقتی اسیر دام بلیات می شویم
حق من است تا بزنی ام ، نمی زنی
با چشم رحمت تو مراعات می شویم
با روضه ی حسین ز بس گریه می کنیم
غافل ز عرض کردن حاجات می شویم
هر چه صلاح ماست به کشکول مان بریز
ورنه گدا به شیوه ی عادات می شویم
در پیش روزی است که انگشت بر دهان
حسرت نصیب از این همه اوقات می شویم
باور نمی کنیم که با بودن حسین
در آتش عذاب مجازات می شویم
تا مرگ ما رسد ، علی از راه می رسد
آماده پس برای ملاقات می شویم
امشب ای خالق یکتا همه را می بخشی
در شب قدر،خدایا همه را می بخشی
ای کریمی که همه ریزه خورخوان توأند
سفره ات هست مهیّا همه را می بخشی
گر چه ما غرق گناهیم ولی از سر لطف
می کنی باز مدارا همه را می بخشی
به علی،احمد و زهرا،به حسین و به حسن
تو،به این حُرمت اَسما همه را می بخشی
مِهر و کینه دو پر و بال عروج دل ماست
به تولّی و تبرّی همه را می بخشی
شیعه ی حیدر و آتش ... چقدَر بی معناست
مطمئنّم که به مولا همه را می بخشی
دست خالی نرود هیچ کسی از این جا
تو در این لیله ی احیا همه را می بخشی
آن قدر لطف و عنایت به همه داری که
نه فقط اهل دعا را همه را می بخشی
یک نفر گر که دعایش به اجابت برسد
شک ندارم که تو یکجا همه را می بخشی
به خدایی تو سوگند که در وقت سحر
وسط گریه و نجوا همه را می بخشی
پر توبه بده تا سوی تو پرواز کنم ...
... تا ببینم که چه زیبا همه را می بخشی
من زمین خورده ام امّا نه شبیه عبّاس
به زمین خوردن سقّا همه را می بخشی
دیدن روی تو بر دیده جلا می بخشد
قدم یار به هر خانه صفا می بخشد
بدتر از درد جدایی به خدا دردی نیست
خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد
از پس پرده ی غیبت هم اگر باشد ،باز
دست تو هرچه طلب کرد گدا می بخشد
شب احیاست ببین مرده ی عشقت هستیم
کو نگاه تو که جان بر تن ما می بخشد؟
شب قدر است ولی ما همه پستیم آقا
گوش چشم تو به ما قدر و بها می بخشد
رو سیاهیم ولی دست به دامان توأیم
تو اگر واسطه باشی که خدا می بخشد
ابر وقتی که ببارد همه جا میبارد
پس اگر خواست ببخشد همه را می بخشد
در جواب به علیٍ به علی گفتن ما
مادرت تذکره ی کرب و بلا می بخشد
آمدم باز به درگاه تو با قلب حزین
بندهات را بِنِگر باز به سر خورده زمین
مهربانیت بلندست خداوند! دلت میسوزد
قلب بشکستهی ما را بپذیری به یقین
تو کریمی تو رحیمی شنوایی و مجیب
بشنو این نالهی العفو مرا ربّ برین
بیپناه و بیکسم… ای یاور درماندگان
حالِ این عبد پشیمان خودت را هم ببین
همهی عمر گناه و همهی عمر غرور
حاصل سوختن زندگیام بوده همین
مصرع روضهی من موقع استهلال است
ماه زینب شده در کوفهی غم نیزهنشین
چشم زینب به هلالش نوک نی چون افتاد
خطبه را کرد رها زینب مضطر و حزین
حسین کریمی
***
کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند
من زیر بار معصیتم ضعف کرده ام
دستی کجاست تا مدد ناتوان کند
تب کردم از مرور گناهان کوچکم
کو آتشی که خجلت ما را نهان کند؟
ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند
آتش میاورید که اشکم مرا بسوخت
کار شرار نار تو آب روان کند
ما را مران ز خویش چرا که زمانه راند
حاشا که دوست کار زمین و زمان کند
چیزی نصیب تو نشود از عذاب من
ایزد کجا محاربه با استخوان کند
حرفی ز آتش و غم فردا مزن خدا
از پا نشسته ام تو دگر پا مزن خدا
هر چند روسیاهم وعاصی ولی بیا
از کار من تو پرده به بالا مزن خدا
من در مسیر بندگی ات لنگ میزنم
حالا بیا و حرف مداوا مزن خدا
من از گناه و غفلت از تو پرم ولی
هر کار می کنی بکن اما مزن خدا
روز جزا مرا تک و تنها عذاب کن
در پیش چشم دشمن مولا مزن خدا
شاعر:محمد حسن بیات لو
مناجات با خدا
***
شرمندۀ لطف بیکرانت هستم
شرمنده ترین بندگانت هستم
«یا رب اَنا سَائِل الَّذِی اَعطَیتَه»
عمریست دخیل آستانت هستم
**
از بس که رئوف و مهربانی یا رب
تو ملجأ هر پیر و جوانی یا رب
هرگز نشنیده ام گنه کاری را
از خانه رحمتت برانی یارب
**
هستیم همیشه از حضورت غافل
اما شده الطاف تو ما را شامل
«یا غافِر! شَرّنا اِلیکَ صاعِد
یا راحم! خَیرُکَ اِلَینا نازِل»
**
دنیا و تعلقات دنیا فانی ست
لذات همه گذشتنی و آنی ست
جز لذت سجده و سحرگاهی که
در چشم ترت هوای اشک افشانی ست
**
از شوق اجابتت چنان لبریزم
چون اشک به خاک درگهت میریزم
«اِن اَنتَ قَطَعتَ حَبلَکَ عَن عَبدِک»
درگاه امید کیست دست آویزم
**
لبریز معاصیام پر از آسیبم
سرگرم گناه، غافل از تهذیبم
ای رحمتِ لایزال! ای رأفتِ محض!
یارب به عقوبتت مکن تأدیبم
**
با این دل مرده و کویری چه کنم
با این همه جرم و سر به زیری چه کنم
«مِن اَینَ لِیَ النَّجات یا رب یا رب»
تو دست مرا اگر نگیری چه کنم؟
ای کاش می شد با تو قرآن سر بگیرم
در آسمانی نگاهت پر بگیرم
ای کاش می شد امشب ای قرآن ناطق
دست شما را جای قرآن سر بگیرم
ای کاش می شد لااقل یک بار در خواب
با دست آغوشم تو را در بر بگیرم
ای کاش پایم واشود در خیمه اش تا
یک لقمه نان و عشق از دلبر بگیرم
ای کاش در تقدیر من امشب نویسند
پای تو را یک شب به چشم تر بگیرم
ای کاش می شد تا برای سجده از تو
مهری زخاک تربت مادر بگیرم
تقدیرم ای کاش این شود با تو محرم
ده روز روضه بر تن بی سر بگیرم
من عاشقم خرده ز ای کاشم مگیرید
ای کاش ها را کاش ازاین در بگیرم
باز کن در که گدای سحرت برگشته
عبد عصیان زده و در به درت برگشته
بنده ی بی خرد و خیره سرت برگشته
سفره را چیدی و دیدم نظرت برگشته
اصلا انگار نه انگار گنه کارم من
به تو اندازه ی یک عمر بدهکارم من
گرچه آلوده ام و خار ولی برگشتم
طبق آن فطرت پاک ازلی برگشتم
دیدم از غیر درت بی محلی، برگشتم
دستِ پر هستم و با نام علی برگشتم
از عقوبات من غم زده تعجیل بگیر
عبد آلوده پشیمان شده تحویل بگیر
بنده وقتی که فرو رفت به مرداب گناه
خواست از چاله در آید ولی افتاد به چاه
وای از دست رفیقی که مرا برد ز راه
من زمین خوردم و او جای دعا کرد نگاه
حرف پرواز زد اما همه طنازی بود
دوستت دارمِ آن دوست ،دغل بازی بود
هیچ کس با دل من هم دل و همراز نشد
این در آن زدم اما گره ام باز نشد
این پر سوخته وقتی پرِ پرواز نشد
سدّ راه گنه خانه برانداز نشد
ناگهان هاتفی از سوی خدا گفت بیا
گفتم آلوده ام و پر ز خطا گفت بیا
حال من آمده ام حالِ مرا بهتر کن
دیگر از دست خودم خسته شدم باور کن
با چنین بنده که داری به مدارا سر کن
دم افطارم و مست می کوثر کن
کوثر از اشک حسین است خدا میداند
که علی ریخته و فاطمه میگریاند
گرچه اندازه ی یک کوه گنه سنگین است
آشتی با تو همیشه مزه اش شیرین است
سفره ای را که تو چیدی چقدر رنگین است
آخر کار هر آن کس که بیاید این است
اولین قطره ی اشکی که ز چشمت ریزد
بهر امداد به او فاطمه بر میخیزد
زده در وقت سحر یاد رفیقان به سرم
شب قدری چه قَدَر ریخته مهمان سر من
رحمت واسعه اش از همه سو میریزد
می روم تا بچکد حضرت باران به سرم
باز در لحظه ی افطار به خود می گویم
چه بلایی که نیاورد همین نان به سرم
در حقیقت به سرم دست خدا باز شده
ظاهرا دیده ولی دیده که قرآن به سرم
لحظه ی گفتن ذکر به علی ٍ امشب
زده رویای حرم از دم ایوان به سرم
گرچه ده مرتبه گفتم به رضا ، یکدفعه
کاش دستی بکشد شاه خراسان به سرم
شاعر: مهدی رحیمی
آنچه امید دهد توبه من را این است
پای العفو من از رحمت حق تضمین است
من اگر بر سر این سفره طمعکار شدم
علت این بود که مهمانیتان رنگین است
میزبان، سفره برای دل مهمان چیده
میهمان گر ننشیند سر آن توهین است
تا که بیمار به لب آه کشد قبل همه
این طبیب است که آماده سر بالین است
به من درد کشیده مده دارو آخر
بیشتر، ناز طبیبانه مرا تزکین است
در سحر فیض عجیبی است که از برکت آن
چشم از خانه گریزان، سحر حق بین است
هر که گوید سخنی لحظه افطار ولی
دم افطار فقط ذکر حسین شیرین است
رمضان ماه حسین است خدا می داند
ربناهای مرا ذکر حسین آمین است
حاجت هر که در این ماه بُود حج اما
دل ما را طلب کرب و بلا تسکین است
می شناسی ام مرا،خار آمده
شد شب جمعه گنهکار آمده
شرح احوال مرا یا رب ببین
خسته از خود گشته ایی زار آمده
من همان بیچاره ام بیچاره ام
چاره ی من،عبد ناچار آمده
چوب خط توبه هایم پر شده
با خجالت باز،بدهکار آمده
بردا عفوک را نصیبم کن خدا
بر وجودم شعله ی نار آمده
یک کلام من را بخر،بعدش ببر
دل به این امید،به بازار امده
دست خالی رد من دست مرا
بر لبم جان علمدار آمده
هر چه باشم من حسین را عاشقم
اشکم از گودالش هر بار امده
یا بنی میرسد از کربلا
مادری با زخم مسمار امده
علی رضا درودیان
مناجات با خدا
***
ما که حالا چنین زمین گیریم
روزگاری در آسمان بودیم
پر پروازمان که وا می شد
می پریدیم و بی نشان بودیم
**
خوب بودیم و خوب می دیدیم
پاک بودیم و پاک می رفتیم
متدیّن بدون بار گناه
زیر خروار خاک می رفتیم
**
همه در زیر سایه ی قرآن
همه مشغول زندگی بودیم
لحظه های جوانی خود را
در مناجات و بندگی بودیم
**
بر سر شانه هایمان هر شب
کیسه های کریم می بردیم
نان افطار سفره هامان را
از برای یتیم می بردیم
**
لقمه نانی که بود می خوردیم
کی به فکر غذای فردا بود
اهل از خود گذشتگی بودیم
دلمان دل نبود دریا بود