اشعار مناجات با خدا و ماه رمضان
هر لحظه از این عمر استغفار دارد
دوری ز استغفار ؛ استکبار دارد
چشمی که بر دیدار تو عادت نکرده
هر روز و شب با این و آن دیدار دارد
هر کس که با عترت سر کُرنش ندارد
حتی ز صحبت با خدا هم عار دارد
قلبی که حبّ دیگران را برگزیند
آری تولّای تو را انکار دارد
آن که تو زنجیرش کنی در محنت خود
از درد ؛شبها دیده ی بیدار دارد
ما که برای دین تو کاری نکردیم
از بس دل ما بر گنه اصرار دارد
ما حجت حق را زخود راضی نکردیم
ما غافلیم هر گاه با ما کار دارد
با ما چه خواهی کرد با این کوه عصیان
یک کوه ؛این دوش دل ما بار دارد
یا رب تو میخواهی گرفتار تو باشم
یعنی که عاشق ؛امتحان بسیار دارد
بی امتحان از تو لقاء الله خواهیم
آلوده چه سنخیتی با یار دارد
اما تو آن مولای ستار العیوبی
این عبد مذنب خالقی ستار دارد
ما که دل زینب نلرزاندیم یا رب
با این وجود این بنده خوف از نار دارد
شاید دل دلدار را لرزانده باشیم
عبد تو با روی سیه اقرار دارد
با کربلا دست مرا میگیری آخر
با کعبه ی شش گوشه این دل کار دارد
**
اجرا شده توسط حاج منصور ارضی در شب چهارم ماه رمضان91
بر حال من ای خالق یکتا نظری کن
از فرط غم افتاده ام از پا نظری کن
چون مرغ گرفتار، گرفتار هوایم
دارم بسویت چشم تمنا نظری کن
هرجا که زدم در نگشودند برویم
روکرده ام ای دوست به این جا نظری کن
جز درگه لطف تو مرا نیست پناهی
ای از تو کلید همه درها نظری کن
من گرچه نیم لایق احسان و کرامت
ای قادر و غفار توانا نظری کن
درخلوت و جلوت به خطا روی نمودم
ای درهمه جا ناظر و پیدا نظری کن
تا زادِ رهِ من نگه لطف تو باشد
در این سفر سخت خدایا نظری کن
برمن که بجز مهر علی هیچ ندارم
سوگند به مظلومی زهرا نظری کن
امروز وفائی است ملول از غم فردا
بربندۀ خود حیّ تعالی نظری کن
سید هاشم وفایی
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من
شرم میکردم دگر در محضرت لب واکنم
باز میبینم مجال گفتگو دادی به من
قطرهای بودم به بحرم متصل کردی ز لطف
جرعهای میخواستم، دیدم سبو دادی به من
خاک بودم، آدمم کردی به دست رحمتت
خار بودم، بهتر از گل رنگ و بو دادی به من
چشم خشکم بود خالی، رویم از عصیان سیاه
اشک بخشیدی و آب شستشو دادی به من
از ولادت آرزوی سوز و شوری داشتم
بیشتر از آنچه کردم آرزو، دادی به من
گر نشد قسمت که در خون گلو غسلی کنم
از سرشک دیدگان، آب وضو دادی به من
همچو شمعم قطره قطره آب کردی، سوختی
در دل شب گریۀ بی های و هو دادی به من
با غبار راه زوار علی شستی مرا
در حقیقت آبرو از خاک او دادی به من
تا کنی سیراب «میثم» را ز جام رحمتت
آب شیرین از سبوی «تفلحو »دادی به من
غلامرضا سازگار
بگذارید بر احوال خودم گریه کنم
بر سیه کاری اعمال خودم گریه کنم
فعل و قولم همه بی مورد و مردود بود
جای آنست بر افعال خودم گریه کنم
تا شبی پنجره رحمت حق باز شود
هر سحر بر بدی حال خودم گریه کنم
ذره ای خوب و بد ای وای عقوبت دارد
به " فمن یعمل مثقال " خودم گریه کنم
نیست تقصیر کسی آیینه ام تار شده
جلوه گر نیست بر اهمال خودم گریه کنم
راه دل گم شد و پیدا نشد آن گمشده ام
ره دهیدم که به اضلال خودم گریه کنم
من پرستوی حرم بودم و دور افتادم
تا به بشکسته پر و بال خودم گریه کنم
کاروان رفت به پا بوسی حق بگذارید
منکه جا مانده امیال خودم گریه کنم
قرعه افتاد که من از شهدا جا ماندم
سخت بر این دل بد فال خودم گریه ککنم
نشدم معتکف خیمه نورانی یار
بر سیه بختی اقبال خودم گریه کنم
مددی تا به غریبی نگارم نالم
همتی تا که بر احوال خودم گریه کنم
سید محمد میرهاشمی
غیر از تو ای خدا به کسی رو نمی زنم
جز در مقام قرب تو زانو نمی زنم
با کشتی شکسته ز امواج معصیت
جز در کرانه های تو پهلو نمی زنم
بعضی مواقع از سر تکرار معصیت
با غافلین درگه تو مو نمی زنم
با این که روسیاه ترین خلق عالمم
چنگی به غیر نغمه ی «ارجو» نمی زنم
خواهی مرا بری به جهنّم ببر ولی ...
... این را بدان که بانگ هیاهو نمی زنم
این بار اگر ردم نکنی قول می دهم
سنگی دگر به روی ترازو نمی زنم
تنها امید من پسر فاطمه بُوَد
بیهوده دل به این سو و آن سو نمی زنم
امشب دلم کبوتر بام رضا شده
پَر جز هوای ضامن آهو نمی زنم
زهر جفا توان پرش را گرفته بود
مانند مادرش کمرش را گرفته بود
محمد فردوسی
باز کن در که گدای سحرت برگشته
بندهی خسته ز عصیان، به درت برگشته
باز هم دربهدری، دور و برت برگشته
سفره را چیدی و دیدم نظرت برگشته
اصلا انگار نه انگار گنهکارم من
به تو اندازهی یک عمر بدهکارم من
گرچه آلودهام و خوار ولی آمدهام
با همان فطرت پاک ازلی آمدهام
دیدم از غیر درت بیمحلی آمدهام
دست پر هستم و با نام علی آمدهام
از عقوبات منِ غمزده تعجیل بگیر
عبد آلوده پشیمان شده تحویل بگیر
بنده وقتیکه فرو رفت به مرداب گناه
خواست از چاله درآید ولی افتاد به چاه
وای از دست رفیقی که مرا برد ز راه
من زمین خوردم و او جای دعا کرد نگاه
حرف پرواز زد اما همه طنّازی بود
دوستت دارم آن دوست دغلبازی بود
حال، من آمدهم حال مرا بهتر کن
دیگر از دست خودم خسته شدم باور کن
با چنین بنده که داری به مدارا سر کن
تا سحر، جانِ مرا مست می کوثر (حیدر) کن
دارم امید، مقیم حرم یار شوم
من به قربان علی تا دم افطار شوم
گر چه اندازهی یک کوه، گنه سنگین است
آشتی با تو همیشه مزهاش شیرین است
سفرهای را که تو چیدی، چقدر رنگین است
آخر کارِ هر آنکس که بیاید این است
اولین قطرهی اشکی که ز چشمش ریزد
از دلش نالهی یا فاطمه برمیخیزد
در ضیافت کده ات باز مرا جا دادی
سفره انداختی و اذن «بفرما» دادی
دیده وا کردم و دیدم که در آغوش توام
مثل یک مادر دلسوز به من جا دادی
کرم ذاتی تو فقر مرا زائل کرد
بنده بودم که به من رتبه ی آقا دادی
تا که محکم بشود رشته ی وصل من و تو
وقت افطار و سحر فرصت نجوا دادی
طیب الله به این رحمت بی ساحل تو
قطره بودم که مرا جلوه ی دریا دادی
حاجت خواسته و حاجت ناخواسته را
همه را جمع نمودی و به یکجا دادی
من فقط موقع افطار کمی تشنه شدم
تو، به من اجر جهاد شهدا را دادی
شهدایی که به ارباب تأسّی کردند
شهدایی که کرامات به آن ها دادی
یکی از آن شهدا ماه بنی هاشم بود
قمری را که به او منصب سقّا دادی ...
... همه دیدند چگونه به زمین افتاده
تیرباران شده و از روی زین افتاده
محمد فردوسی
راز و نیاز گوشه ی آرام بهتر است
وقت دعا، نشستن بر بام بهتر است
عبدالکریم بودن ما اعتبار ماست
عبدِ تو بودن از لقب و نام بهتر است
مشتاق دیدن تو شدم جای کعبه ات
اصلا کفن ز جامه ی احرام بهتر است
بالا نرفت آنکه بلا دید و شِکوه کرد
حال کسی که سوخته آرام بهتر است
در کوره ی گناه دلم سنگ سخت شد
از کوزه های پخته، گلِ خام بهتر است
قانون امتحان خدا فرق می کند
در حال فقر، دادن اطعام بهتر است
با فقر دوست، لطف به بیگانه نارواست
یعنی که دستگیری اقوام بهتر است
خمس نداده مال مرا زهر کرده است
از نان شبهه، سفره ی بی شام بهتر است
مرغ دلم به مال ربا می رود ز دست
مردن از این خزیدن در دام بهتر است
محمد کاظمی نیا
حجاب پشت حجاب و غبار روی غبار
ترک بر آینه افتاد یا اولیالابصار
دعای چلهنشینان نمیکند اثری
بسوز لیس دواء الفراق الا النار
اگرچه کورم و در کوره راه بی خبری
شنیدهام که خبرهاست پشت این دیوار
شهید و شاهد و ساقی علیهمالصلوات
میان میکده مستند اولئک الابرار!
سرشت ظلمت و روح لطیف من؟ هیهات!
نسیم شعله نشینم کجاست مشعل دار؟
سراغ حجلهی دنیا نمیروم دیگر
قسم به توبهی مستغفرین بالاسحار
سر بهشت ندارم که هر که شد درویش
نشست بر سر تختی که تحتهالانوار
هوای خدمت این معبد مقدس بود
که میزدود از آیینهی دلم زنگار
فرشتگان به تو امّید بسته اند بمان
بمان که سکهی یوسف کم است در بازار
من و تو از ازل آیینه آفریده شدیم
برای « آینه ماندن » کمی قدم بردار!
علیرضا محمد علی بیگی
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
هر جا که شهریاری و سلطان و سروری ست
محکوم حکم و حلقه به گوش گدای توست
بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک
شهری تمام غلغله و ماجرای توست
هر جا که پادشاهی و صدری و سروری ست
موقوف آستان درِ کبریای توست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای توست
هر جا سری ست خستهٔ شمشیر عشق تو
هر جا دلی ست بستهٔ مهر و هوای توست
کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای توست
گر میکشی به لطف گر میکشی به قهر
ما راضییم هر چه بود رأی رأی توست
امید هر کسی به نیازی و حاجتی ست
امید ما به رحمت بیمنتهای توست
هر کس امیدوار به اعمال خویشتن
«سعدی» امیدوار به لطف و عطای توست
یک عمر رفت و آشنای تو نبودم
بیمار و محتاج شفای تو نبودم
با کوله بار غفلتی که داشتم من
شایسته ی لطف و عطای تو نبودم
حقّش نبوده با جفای من بسازی
اصلاً به امید وفای تو نبودم
یا غافِرَ الذَّنبِ العظیم، العفو العفو
ای کاش عبد پر خطای تو نبودم
از سفره ی جانانه ات حرمت شکستم
من زینت مهمانسرای تو نبودم
شب زنده داری های من رنگ ریا داشت
مشغول در کسب رضای تو نبودم
شرمنده ام جای همه لطفی که داری
من بنده ی خوبی برای تو نبودم
غیر از تو هرکس بود مولایم چه می شد؟
از دست میرفتم گدای تو نبودم
از نامه ام رنجیده خاطر شد امامم
من باب میل اولیای تو نبودم
آقا بیای من دگر سودی ندارد
وقتی که هم درد نوای تو نبودم
احساس کردم درد سر بودم برایت
روزی که مشمول دعای تو نبودم
چیزی اگر گیر تو می آید بسوزان
یک جمله می گویم فقط جانم حسین جان
احسان محسنی فر
صفا تویی ، تو ماه من ، به درگهت گدا منم
سخا زتوست شاه من، گدای بی سخا منم
شهم تویی ، مهم تویی ، خدای درگهم تویی
همان که زد توسلی به شاه سر جدا منم
دلم تویی ، گِلم تویی ، تمام حاصلم تویی
و آنکه شب به شب کند خدا خدا خدا منم
نهان توئی ، عیان توئی ، ز سائلانتان منم
و آنکه با تمام خود ، به تو کند جفا منم
تو پیچ و تاب موی عشق ، به دست تو سبوی عشق
و آنکه با دو صد نوا ، تو را کند صدا منم
تو ابر مهر و رحمتی ، تو مظهر شفقتی
و سائلی که تا ابد کند تو را دعا منم
جعفر ابوالفتحی
چون ابر سیاهی شده سنگین بارم
این گونه ز شرمساری ام میبارم
جود و کرمت امیدوارم کرده
ور نه به چه روی من به تو روی آرم
***
هر لحظه و دم به دم، ظَلَمتُ نَفسِی
من ماندم و بار غم، ظَلَمتُ نَفسِی
گفتی که اگر توبه شکستی بازآ
صد بار شکسته ام، ظَلَمتُ نَفسِی
***
بی توشه و زاد راه، ما لا اَبکِی
رویم ز گنه سیاه، ما لا اَبکِی
در نامه ی اعمال من سرگشته
یک حُسن نمانده آه ما لا اَبکِی
***
من آمده ام توشه ای از آهم ده
سوز نفس و اشک سحرگاهم ده
هر چند تمام کرده ای نعمت را
یک بار دگر به کربلا راهم ده
یوسف رحیمی
آنچه امّید دهد توبه ی من را این است
پای العفو من از رحمت حق تضمین است
من اگر بر سر این سفره طمعکار شدم
علت این بود که مهمانی تان رنگین است
میزبان سفره برای دل مهمان چیده
میهمان گر ننشیند سر آن توهین است
تا که بیمار به لب آه کشد قبل همه
این طبیب است که آماده سر بالین است
به من درد کشیده مده دارو آخر
بیشتر ناز طبیبانه مرا تسکین است
در سحر فیض عجیبی ست که از برکت آن
چشمِ از خواب گریزان سحر ؛حق بین است
هر که گوید سخنی لحظه ی افطار ولی
دم افطار فقط ذکر حسین شیرین است
رمضان ماه حسین است خدا میداند
ربناهای مرا ذکر حسین آمین است
حاجت هرکه در این ماه بود حج اما
دل ما را طلب کرب و بلا تسکین است
**
اجرا شده توسط حاج منصور ارضی در شب ششم ماه رمضان91
ای خالق دادارم، پاکم کن و خاکم کن
من جز تو که را دارم؟ پاکم کن و خاکم کن
این ناله و این آهم این اشک سحرگاهم
این سوز دل زارم پاکم کن و خاکم کن
سر تا به قدم دردم رو سوی تو آوردم
با محنت بسیارم پاکم کن و خاکم کن
شد حبس دعای من، العفو خدای من
ای خالق غفّارم پاکم کن و خاکم کن
مسکین و تهی دستم دل بر کرمت بستم
من مستحق نارم پاکم کن و خاکم کن
من بنده ی شرمنده تو خالق بخشنده
ای در دو جهان یارم پاکم کن و خاکم کن
مولا و حبیب من محبوب و طبیب من
آلوده و بیمارم پاکم کن و خاکم کن
راه از همه سو بسته، گشتم ز گنه خسته
رو سوی تو می آرم پاکم کن و خاکم کن
با این تن فرسوده با این دل آلوده
من مهر علی دارم پاکم کن و خاکم کن
"میثم" شده جان بر لب یا رب تو ببخش امشب
بر میثم تمّارم پاکم کن و خاکم کن
غلامرضا سازگار