راسخون

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

پسر خاله؛
آزمایش الهی رو یکبار ناشتا باید داد
یک بار هم بعد از غذا...!

آقای مجری؛
این چه حرفیه پسر خاله؟
داری مسئله به این مهمی رو مسخره میکنی؟

پسر خاله؛
جدی میگم،
آخه اعتقاد یک آدم گرسنه با یک آدم سیر،
خیلی فرق داره...!

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

عده ای مثل قرص جوشانند در لیوان
آب که بیاندازیشان طوری غلیان کرده و کف میکنند که سر میروند.
اما کافی ست کمی صبر کنی،بعد میبینی که از نصف لیوان هم کمترند!

 دکتر علی شریعتی

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت

پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟

جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد،چشمانش تار شده بود و گام هايش مردد و لرزان بود. اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع مي شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت. پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: «بايد فکري براي پدربزرگ کرد. به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند. در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را مي خورد، در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت مي بردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه اي چوبي به او غذا مي دادند.

گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان که در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده اي بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او مي دادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود. با مهرباني از او پرسيد: «پسرم، داري چي مي سازي؟»

پسرک هم با ملايمت جواب داد: «يک کاسه چوبي کوچک، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.

اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده، گوشهايشان در حال شنيدن و ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است. اگر ببينند که ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارک مي بينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر، تأسیس کرده بود زندگی می‌کردیم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه‌ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.

یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه‌ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه.

وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: «ساعت پنج همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم.»

بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.  ساعت پنج و نیم بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود. پدرم با نگرانی پرسید: «چرا دیر کردی؟»

آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و گفتم: «اتومبیل حاضر نبود. مجبور شدم منتظر بمانم.»

ولی متوجه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود. مچ مرا گرفت و گفت: «در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده‌ام، این هجده مایل را پیاده می‌روم که در این خصوص فکر کنم.»

پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جاده‌های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی‌توانستم او را تنها بگذارم. مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می‌راندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانه‌ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می‌کردم. همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم. اغلب دربارۀ آن واقعه فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه می‌کنیم، مجازات می‌کرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا می‌گرفتم؟ تصور نمی‌کنم. از آن مجازات متأثر می‌شدم اما به کارم ادامه می‌دادم. اما این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوۀ عدم خشونت.

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند.

 عبید زاکانی

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

 

بحثی را که
نه خود قـانع می‌شوی
و نه می‌تـوانی
شخص مقابل را قانع کنی
با یک لبخند تمام کن ...!

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال‌اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: «من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.»

او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می‌خواستند در تابوت را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: «صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.»

دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند: «آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟»

زن گفت: «من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند!»

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

در برابر هر زن زیبا ، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است.
زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهن تمام مردان است ...
اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است ، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل می شود !
عادی و گاهی هم کسالت بار ...

📘 برگرفته از کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

 آقو ما به دنیا اومدیم انقلاب شد
حرف زدیم جنگ شد
راه رفتیم کودتا شد
رفتیم مدرسه جنگ تموم شد
درس خوندیم هی نظاموی آموزشی عوض شد
رفتیم دانشگاه کنکور ول شد
رفتیم سربازی معافیت آزاد شد
رفتیم سر کار مملکت تحریم شد
خواستیم ازدواج کنیم طلا گرون شد
گفتیم بریم خارج پاسپورتمون دیپورت شد
الانم اینترپل دنبالمونه،هه هه هه هه یعنی له لهماااا
با این شرایط که پیش میره آقو فکر کنم مشکل از ما باشه،
اگه بمیریم شاید دنیا بهشت شد...!

☑️ همساده

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

ديشب یک ظرف یک لیتری باخودم بردم پمپ بنزین ومبلغ ۱۳۰۰ تومان دادم یک لیتربنزین سوپر گرفتم، خيلى شاكى شدم و بهم زور اومد...

ولى وقتى یادم اومد که درسال ۵۷. ۵۸ برای خرید ۱۳۰۰ تومان بنزین باید ۶ بشکه ۲۲۰ لیتری باخودم میبردم يه نفس راحت كشيدم گفتم خدارو شكر اونطورى سختر بود...
اون زمان خیلی مردم سختى ميكشيدن.

والا الان با 45 هزارتومن راحت یه کیلو گوشت میگیرن اون زمان باید یه گله گوسفند میگرفتن با دوتا ماشین ویه خونه چه خوب شده زندگی راحت شده!!

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

وقتی تحصیل کرده هستید که،
 بتوانید تقریبا هر حرفی را بشنوید
بدون آنکه عصبانی شوید
یا اعتماد به نفستان را
از دست بدهید....

 

👤 رابرت فراست

 

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه‌اش را داخل خانه ببرد. مرد بره را از پشت هل می‌داد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می‌داد و حرکت نمی‌کرد. خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت، بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد!

⭐️برای تأثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته‌های آنها را درک کرد ⭐️

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

 

سخت ترین کار در دنیا
بحث کردن با کسـى ست
که به خودش قول داده است،
که نفهمد...

 

mty1378 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 7386
|
تاریخ عضویت : آبان 1394 

کلماتی که از قلب می آیند، هرگز در سخن نمی گنجند؛
آنها در گلو گیر می کنند و تنها از طریق چشمان فرد، قابل خواندن هستند...
.
.

 ژوزه ساراماگو