📗📘📙 بهترین شعرهایی که خوانده ام 📗📘📙
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابر، همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعهها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
.........
شیخ بهایی
اين روزها دنياي من لبريزِ خوشحاليست
اينجا هوا باراني وُ حال دلم عاليست
اما كمي سر در گم از اينم كه اين شب ها،
در كوچه باغ خاطراتم، جاي تو خاليست
اين روزها گل ها به ساز باد مي رقصند
ويرانه ها از نم نمِ باران مي ترسند
گم مي شود مهتاب، پشت سايه هاي غم
دل ها نشانِ عشق را از غصه مي پرسند
در گير و دار بغض ها، چشمي كه تر مي شد!
وقتي كه از طغيان غم، دل با خبر مي شد
گاهي نگاهي غرق در سيلاب يك احساس،
گاهي بدونِ اشك هم يك عمر سر مي شد
اين روزها، احساس من با عقل در جنگ است
گويي هواي عشق با نفرت هماهنگ است
امروز هم بي عشق طي شد، مثل هر روزم
اين روزها قلبم براي شب كمي تنگ است
........
اسماعيل رضواني خو (خودم
برای خواندن شعرای بیشتر تو امضام رو وبلاگم کلیک کنید
بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حُسن برون آ دَمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه بخانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های هوی ونعره ی مستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم وانسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
یک دست جام باده و یک جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مُردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رُباب عشقم و عشقم رُبابیست
مولانا
یک شعر سبز توی سرم راه می رود
وقتی که عشق دور وبرم راه می رود
در خاطرات کودکیم پرسه می زند
دردی که باز تا پدرم راه می رود
در من هزار سال به طوفان نشسته است
بغضی که توی چشم ترم راه می رود
دل میله های سرد قفس راشکسته است
پرواز روی بال وپرم راه می رود
امشب کبوتر غزلی تشنه ام که باز
تا مشکهای سبز حرم راه می رود
آتش،گلوله،خون،همه ی سرزمین ِ من
در دستهای شعله ورم راه می رود
گرگی به مرگ باور من فکر می کند
یک شعر سبز توی سرم راه می رود
.....
مریم حقیقت
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
مِی جوش می زند به دل خُم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی.
......
"هوشنگ ابتهاج"
این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
هر چه دام افکندم، آهوها گریزانتر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
........
فاضل نظری
هرگز نمیرد آن که دلش زندهشد به عشق
ثبت است بر جَریده عالَم دوام ما
چندان بُوَد کرشمه و ناز سَهی قدان
کآید به جلوه سرو صِنوبرخرام ما
ای باد! اگر به گُلشن اَحباب بگذری
زِنهار! عرضهدِه بَرِ جانان پیام ما
گو «نام ما ز یاد به عمدا چه میبری؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما»
| مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است زآن رو سپردهاند به مستی زمام ما ترسم که صَرفهای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما حافظ! ز دیده، دانهی اشکی همیفشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما دریای اَخضَر فَلَک و کشتی هِلال هستند غرقِ نعمتِ حاجی قوام ما |
صدای عشق
در کنار نفس صبح در اینه عشق
من خدا را دیدم
عشق را در بی کرانه های دریای امید
در کنار ساحل مأوا
در صدای نفس عشق
من شنیدم تپش ثانیه های عشق را
من صدای نفس عشق را
در لب بی صدادارترین پنجره ها حس کردم
مثل یک خواب لطیف گلبرگ
عشق را خندیدم
گریه رابوییدم
در کنار خواب یک پروانه
عشق را بوسیدم
در صدای نفس فنچ در اینه صبح
عشق را فهمیدم
در کنار بارش لبخند یک روز سپید
من شنیدم عشق را
من زمان ذوب خورشید درون
مثل یک گلبرگ عاشق
زیر باران محبت ،من خدا را دیدم
بی صدا دارترین روزنه عشق کجاست؟
در کنار ههمه ی خوبیهاست ،زیر باران مهربانی هاست
***
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
........
کاظم بهمنی
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
.......
کاظم بهمنی