راسخون

📗📘📙 بهترین شعرهایی که خوانده ام 📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

آدمک آخر دنیاست ،بخند
آدمک مرگ همین جاست،بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی 
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست ، بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست،بخند

صبح فردا به شبت نیست ، که نیست
تازه انگار که فرداست،بخند

راستی آنچه که یادت دادیم
پر زدن نیست،که درجاست ،بخند

آدمک نغمه ی آغاز بخوان
به خدا آخر دنیاست، بخند
.........
نغمه رضایی 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

غنچه با دل گرفته گفت: 
زندگی 
لب ز خنده بستن است 
گوشه ای درون خود نشستن است 
گل به خنده گفت 
زندگی شکفتن است 
با زبان سبز راز گفتن است 
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد 
تو چه فکر میکنی 
راستی کدام یک درست گفته اند 
من که فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است 
هر چه باشد او گل است 
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!


زنده یاد قیصر امین پور
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

گفتند: کلاغ ... شادمان گفتم: پر
گفتند: کبوترانمان ... گفتم: پر
گفتند: خودت... به اوج اندیشیدم !
در حسرت رنگ آسمان گفتم: پر 
گفتند: مگر پرنده ای ؟ خندیدم
گفتند: تو باختی و من رنجیدم !
در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم .
آن روز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند !
حالا همه عزم پر گرفتن دارند
دستان مرا دوباره می آزارند
همراه نگاه مات و بی باور من
از روی زمین به آسمان می بارند
گفتند: پرنده گریه ام را دیدند
دیوانه خاک ... بودم و ... فهمیدند
گفتم که نمی پرد نگاهم کردند!
بر بازی اشتباه من خندیدند
....
نغمه رضایی 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم
تو پری باشی و تا آنسوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود ، چرا از تو شکایت بکنم ؟!
یا در این قصه به دنبال مقصر باشم ؟
شاید اینگونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ی ایمان به تو کافر باشم
دردم این است که باید پس از این قسمتها
سالها منتظر قسمت آخر باشم !!
......
غلامرضا طریقی 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس 
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
.......
هوشنگ ابتهاج 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم 
چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم 
رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل
از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم 
گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند
از همرهی مردم سنجیده گذشتیم 
بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد
ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم 
ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم
از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم 
از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم
چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم 
معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم
بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم 
از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد
ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم 
از هیچکسی در دل کس جای نکردیم
در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم
.......
محمد قهرمان 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

بر صفِ دشمن؛ زده ای سربازِ نوجوانِ من

رزمِ ترا بنازم ای؛ علی اکبرِ حَسن

رزمِ ترا بنازم ای؛ علی اکبرِ حَسن

بر صفِ دشمن زده ای؛ سربازِ نوجوانِ من


بر صفِ دشمن زده ای؛ سربازِ نوجوانِ من

رزم ترا بنازم ای؛ علی اکبر حَسن

رزم ترا بنازم ای؛ علی اکبر حَسن

باز رَجَز بخوانُ؛ بِگو بدشمن اِن تُنکِرُونی اَنَا ابُّاالحَسَن

باز رَجَز بخوانُ؛ بِگو بدشمن اِن تُنکِروُنی اَنَا ابَّاالحَسَن

این پهلوان ولی آن؛ زِره بتن ندارد

این پهلوان ولی آن؛ زِره بتن ندارد

در این هجوم شمشیر؛ جز پیرُهن ندارد

این پهلوان ولی آن؛ زِره بتن ندارد


در این هجوم شمشیر؛ جز پیرُهن ندارد

ای گُلِ برادر؛ لاله ی پرپر صد پارهِ پیکر

ای گُلِ برادر؛ لاله ی پرپر صد پارهِ پیکر

ای گُلِ برادر؛ لاله ی پرپر صد پارهِ پیکر

به یاریِ برادرش؛ گویا رسیدهِ مجتبی

به یاریِ برادرش؛ گویا رسیدهِ مجتبی

که پارهِ پارهِ جگرش؛ افتادهِ زیرِ دست وپا

که پارهِ پارهِ جگر ش؛ افتادهِ زیرِ دست وپا


آه؛پیکرِقاسم؛در پیشِ چشمم؛ مانندِ تسبیح؛ پاشیدهِ از هم

آه؛پیکرِقاسم؛ درپیشِ چشمم؛ مانندِ تسبیح؛ پاشیدهِ از هم

کاری نیامد افسوس؛ از دستِ من؛ بجز آه

کاری نیامد افسوس؛ از دستِ من؛ بجز آه

زخمی زدهِ به جسمش؛ هر کس رسیدهِ از راه

زخمی زدهِ به جسمش؛ هر کس رسیدهِ از راه

ای گُلِ برادر؛لاله ی پرپر؛ صد پارهِ پیکر

ای گُلِ برادر؛لاله ی پرپر؛ صد پارهِ پیکر

می آید از حنجره ی بریدهِ آوای اَذان

هَیهاتُ مِنَّ الذِلّه اش پیچیدهِ در گوشِ زمان

هَیهاتُ مِنَّ الذِلَّه اش پیچیدهِ در گوشِ زمان


تا در سینه ی ما شورِ حسینی است

هرگز زمانِ صلحِ حسن نیست


تا در سینه ی ما شورِ حسینی است

هرگز زمانِ صلحِ حسن نیست


حتی اگر ببندند بر روی ما شَریعهِ

بیعت نمی کند با طاغوت دستِ شیعه

حتی اگر ببندند بر روی ما شَریعهِ

بیعت نمی کند با طاغوت دستِ شیعه

ما مستِ حُسینیم؛ ره روِ راهِ پیرِ خُمینیم


ما مستِ حُسینیم؛ ره روِ راهِ پیرِ خُمینیم

ما مستِ حُسینیم؛ ره روِ راهِ پیرِ خُمینیم 

((التماس دعا))

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

امیدعشق

به کجا می برد این امید ما را؟

به کجا می برد این امید ما را؟

به کجاها برد ما را؟

به کجاها برد ما را؟

نشد این عاشقِ سرگشته صبور

نشد این عاشقِ سرگشته صبور

نشد این مرغک پر بسته رها

به گجا می روم یارا؟ به کجا می برد ما را؟

ره این چاره ندانم به خدا به خدا

نشود دل نفسی از تو جدا به خدا

به هوایت همه جا در همه حال

به امیدی بگشایم شب و روز پر وبال

غمِ عشقت دلِ ما را؛غمِ عشقت دلِ مارا

به کجا ها برد ما را؟

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

حال من خوب است اما بازهم بد می شود

آب دارد از سَرِ آبادی ام رد می شود
قول دادن ، برنگشتن ، عادت دیرینه ای ست
مرد هم باشد به یکباره مردد می شود
اینچنین با دست خالی برنمی گردم به شهر
عمر من هربار صرف ِ رفت و آمد می شود
آسمان با غم تبانی می کند در چشم هام
با غروب رفتنت هم رنگ دارد می شود
ترس را تزریق خواهد کرد در رگهای من
فکر تو در استخوانم سوز ِ بی حد می شود

آه از نفرین دامنگیر در دامان شب
بدبیاری های من دارد زبانزد می شود
بردلم افتاده دیگر برنمی گردی توهم ....
آخرش هم اتفاقی که نباید می شود
.......

سید مهدی نژادهاشمی 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

تو را لای کدامین دفتر عمرم بخشکانم؟
تو را کنج کدامین پاره قلبم... نمی دانم

من عادت کرده ام هر شب،غبار اشک هایم را
به روی هرچه باقی مانده است از تو ببارانم

عروس هرزه ی صهیون! عصا از گردنم بردار
که من موسی ترین پیغمبر سردرگریبانم

کجا قرآن نوشته یوسف از آن زن بدش آمد؟
که من عمریست از سرپیچی چشمم پشیمانم

زنم امشب کنار یک نفر غیر از خودم خوابید
و من باید خودم را در صدای او بخوابانم!

خدای چکمه پوش خیره بر اعصار یخبندان!
نترس از من،که من خود زاده داغ زمستانم

تنم یخ بسته از سرمای آدم های دیواری
و دیوار است دیوار است دیوار است - تاوانم -

شنیدم دست باران قصد موهای تو را کرده
برایت چتر آوردم که باران را بسوزانم

دلم افسردگی مزمن یک کوه را دارد
غزل پیچم نکن بانو، که من یا تو...چه می دانم؟
............
حامد بهار وند 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دلم گرفته، ای دوست ، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل ، نه بسته کس به من دل
چو تخته‌پاره بر موج ، رها ، رها ، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !

نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من ؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

آن لحظه
كه دست هاي جوانم
در روشنايي روز
گل باران ِ سلامُ تبريكات ِ دوستان ِ نيمه رفيقم مي گذشت
دلم
سايه اي بود ايستاده در سرما
كه شال كهنه اش را
گره مي زد
.......
حسین پناهی