📗📘📙 بهترین شعرهایی که خوانده ام 📗📘📙
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
...........
هوشنگ ابتهاج
شب فرو مي افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آويخته بود
من در اين خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ريخته بود
ناگهان حس کردم
که کسي
آنجا بيرون در باغ
در پس پنجره ام مي گريد
صبحگاهان شبنم
مي چکيد از گل سيب
................
هوشنگ ابتهاج
فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم!! نیما یوشیج
ما گِدایان خِیلِ سلطانیم
شهر بَندِ هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب دَهند آنیم
گَر بِرانَند و گَر بِبخشایند
ره به جای دِگر نمی دانیم
چون دلارام می زند شمشیر
سَر بِبازیم و رخ نَگردانیم
دوستان در هوایِ صبحتِ یار
زر فِشانند و ما سَر اَفشانیم
ما به عشقش هِزار دَستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشا کُنانِ بُستانیم
تو به سیمایِ شخص می نگری
ما در آثارِ صُنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایتِ دوست
در همه عُمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجودِ صبحتِ یار
همه عالم به هیچ نستانیم
غمِ زمانه خورم، یا فراقِ یار، کِشم
بِه طاقتی که ندارم، کدام بار کِشم
غمِ زمانه خورم، یا فراقِ یار، کِشم
بِه طاقتی که ندارم، کدام بار کِشم
نه دستِ صبر، که در آستینِ عقل بَرم
نه پایِ عقل، که در دامنِ قرار کِشم
نه قوتی که توانم، کنارهِ جُستن از او
نه قدرتی که به شوخیش، در کِنار کِشم
چو می توان به صبوری کِشید جور عدو
چرا صبور نباشم ،چرا صبور نباشم، که جورِ یار کِشم
شراب خورده ی ساقی، ز جامِ صافیِ وصل
ضرورت است، که دردسرِ خُمار کِشَم
گلی چو روی تو، گَر در چمن به دست آید
کَمینِه دیده ی سعدیش پیشِ خار کِشَم
ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیكیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریكیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب كاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من كه عكسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من كه شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه كه دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم كه دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره
........
محمدعلی بهمنی
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
.......
حسین پناهی
حسین پناهی در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکی از پرکارترين و خلاق ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود
به دليل فيزيک کودکانه و شکننده ، نحوه خاص سخن گفتن ، سادگی و خلوصی که از رفتارش می باريد و طنز تلخش بازيگر نقش های خاصی بود . اما حسين پناهی بيشتر شاعربود و اين شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت . نخستين مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶منتشرشد.
اين مجموعه ي شعر تا كنون بيش از شانزده بار تجديد چاپ شد و به شش زبان زنده ي دنيا ترجمه شده است.
ما چيستيم ؟!
جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،
که خاطرات کهکشان ها را
مغشوش ميکند !
در دل سنگ دلبران ناله اثر نمیکند
چاره داغ هجر را، دیده تر نمیکند
بسکه گرفته ابر غم روزنه ی بهار را
چلچله ای زبام ما میل گذر نمی کند
راه دراز پیش رو ،بار گناه پشت سر
فکر سفر نمیکنی، مرگ خبر نمیکند
خفته به خاک تیره بین ،خیل دلاوران ولی
یک تن از این تهمتنان ،سینه سپر نمیکند
بیهوده بر درندگان ،نسبت شر چه میدهی؟
کین همه فتنه در جهان غیر بشر نمیکند
یوسف مصری را بگو ،سکه بنام خود مزن
کانچه به عمر کرده ام ،مرغ سحر نمیکند
ناله آتشین من شعله به جان شب زند
هر پسری عزیز شد ،یاد پدر نمیکند
سرزنشم مکن اگر از همه پا کشیده ام
طبع لطیف آدمی با همه سر نمیکند.
*************
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
........
حضرت حافظ