راسخون

📗📘📙 بهترین شعرهایی که خوانده ام 📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دوش می آمد و رخساره بَراَفروخته بود

تا کجا باز دلِ غَمزده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

جانِعُشاق سِپَند رُخِ خود میدانست

وآتشچهره بدینکار بَراَفروخته بود

گر چه میگفت که زارت بِکُشم؛ میدیدم

که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

دل بَسی خون بِکَف آورد؛ ولی دیده بِریخت

الله الله که تَلَف کرد و که اَندوخته بود

کُفرِزُلفش رهِ دین میزد و آن سنگین دل

در پِیَش مَشَعلی از چهرهِ بَراَفروخته بود

یار مفروش بدنیا؛ که بسی سود نکرد

آنکه یوسف بِسَرهِ ناصَرهِ بِفروخته بود

گفت وخوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند
یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است


از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
...
هوشنگ ابتهاج 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت


کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
....
هوشنگ ابتهاج 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

نام شعر: جان جهان 


به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا

جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا

عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال

به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا

با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی

چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا

پرده از روی بینداز، به جان تو قسم

غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا

گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی

ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا

مده از جنت و از حور و قصورم خبری 

جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا

امام راحل 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

نام غزل: قبله محراب

خم ابروی کجت قبله محراب من است

تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است

اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست

یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است

آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود

در صف می‏ زده بیداری من، خواب من است

در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه ورند

مستی و بیهشی می زده گرداب من است

هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد

دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است

حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم

عشق روی تو سرشته به‏گل و آب من است

هر کسی از غم و شادی است نصیبی، او را

مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است

امام راحل

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هــلــه نــومــیـد نـبـاشـی کـه تـو را یـار بـرانـد

گــرت امــروز بــرانـد نـه کـه فـردات بـخـوانـد

در اگـر بـر تـو بـبـنـدد مـرو و صـبـر کن آن جا

ز پــس صــبــر تـو را او بـه سـر صـدر نـشـانـد

و اگــر بــر تــو بــبــنـدد هـمـه ره‌هـا و گـذرهـا

ره پــنــهــان بـنـمـایـد کـه کـس آن راه نـدانـد

نـه کـه قـصـاب بـه خـنـجـر چـو سر میش ببرد

نـهـلـد کـشـتـه خـود را کـشـد آن گـاه کـشاند

چـو دم مـیـش نـمـانـد ز دم خـود کندش پر

تـو بـبـیـنـی دم یـزدان بـه کـجـا هـات رسـاند

بــه مــثــل گــفـتـم ایـن را و اگـر نـه کـرم او

نـکـشـد هـیـچ کـسـی را و ز کـشـتـن بـرهـانـد

هـمـگـی مـلـک سـلـیمان به یکی مور ببخشد

بــدهــد هــر دو جــهـان را و دلـیرانه رمـانـد

دل مـن گـرد جـهـان گـشـت و نـیـابید مثالش

به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند

هـلـه خاموش که بی‌گفت از این می همگان را

بــچــشــانــد بــچــشــانــد بـچـشـانـد بـچـشـانـد

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دلا نزدِ کسی بنشین؛ که او از دل، خبر دارد

دلا نزدِ کسی بنشین ؛که او از دل، خبر دارد

به زیر آن؛ درختی رو، که او گلهای تر دارد

نه هر کلکی شکر دارد؛نه هر زیری زِبَر دارد

نه هرچشمی نظردارد؛ نه بَحری گُهر دارد

اَلا یا اَیُّهَا الساقی اَدِر کَساًسَاً وَ ناوِلها

که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتادِ مشکلها

بنال ای بلبلِ دَستان؛ ازیرا ناله ی مَستان

میانِ صخره و خارا اثر دارد؛ اثر دارد

بنال ای بلبلِدَستان؛ ازیرا ناله ی مَستان

میانِ صخره و خارا اثر دارد؛ اثر دارد

اثر دارد؛ اثر دارد، اثر دارد؛ اثر دارد

اَلا یا اَیُّهَا الساقی اَدِر کَساًسَاً وَ ناوِلها

که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتادِ مشکلها

ببویِ نافه ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید

ز تابِ جَعدِ مُشکینَش چه خون اُفتادِ در دلها

شبِ تاریک و بیمِ موج وگردابی چنین هایل

کُجا دانند حالِ ما سَبُکبارانِ ساحلها

اَلا یا اَیُّهَا الساقی اَدِر کَساًسَاً وَ ناوِلها

که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتادِ مشکلها

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند...
.....
سهراب سپهری 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

سر راه دریا نشونی بذار

واسه این دل تنگ خونه خراب

پر از خواهش و التماس چشات

میخوام هر چی میخوامو از تو بخوام

دلم مثل هر سال حاضر شده

میخوام با همین دل سراغت بیام

بازم نقل لیلی و مجنون شده

تو این لحظه ها عشق آسون شده

قرار بازم مهربونی کنی

همه جا پر از عطر بارون شده

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!
......
سید مهدی موسوی 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

در عدم بوديم مستور وجود 
تا حقيقت پرده ي ما را گشود

بود تنها حضرت پروردگار 
خواست تا خود را ببيند آشكار

آفريد آيينه اي در خورد خويش
داد او را سينه اي در خورد خويش

سينه اي سينا تر از تور كليم 
سينه اي سرشار از خُلق عظيم
....
نام آن آيينه را احمد نهاد 
گام او را بر خطي ممتد نهاد

گفت اين عين تجلاي من است 
جام او سر مست سهباي من است

چشم احمد با ده گردان من است
رهنماي رهنوردان من است


دوستان عزيزم
اگر كسي شاعر اين شعر را ميشناسد لطفا اعلام بفرماييد
اين شعر به مثنوي عشق معروف است
اما حدود 11 سال پيش اين شعر رو حفظ كرده بودم و الان از ادامه ي اين مثنوي هم اطلاع ندارم و از ذهنم رفته
مرحوم آغاسي هم بخشي از اين مثنوي را در اشعار خود استفاده كرده و قرائت كرده.
يكي از دوستانم مي گفت كه اين شعر از رودكي است اما من سندي در اين مورد پيدا نكرده ام
با تشكر 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

 

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را
بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم
سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد
وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست
................... 
ناصر حامدی 
 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 






 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دانی که چیست دولت؛ دیدار یار دیدن

دانی که چیست دولت؛ دیدار یار دیدن

در کوی اوگدائی؛ بر خسروی گزیدن

ازجان طمع بریدن؛ آسان بود ولیکن

از دوستان جانی؛ مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بُستان؛ چون غنچه با دل تنگ

خواهم شدن به بُستان؛ چون غنچه با دل تنگ

وانجا به نیکنامی؛ پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گُل؛ رازِنهفته گفتن

گه سِرِّعشقبازی وَز بلبلان شنیدن

فرصت شُمار صحبت؛ گَزین دو راهِ منزل

چون بگذریم دیگر؛ نتوان بهم رسیدن