زود قضاوت نکنیم!
زود قضاوت نکنیم!
آخرين روز سال بود . گوينده راديو اعلام كرد كه كمتر از نيم ساعت ديگر به لحظه تحويل سال مانده است . مغازه مالامال از مشتري بود. به راستي كه اي سوزن انداختن هم نبود . در اين گير و دار سعيد در حالي كه روي چهار پايه ايستاده بود با صداي بلند گفت : " اوستا ببين اين آقا چي ميخواد ؟! " با تعجب گفتم : " خب مگه خودت..." حرفم را قورت دادم . مردي قوزي با گونه هايي گل انداخته از بين مردم گذشت و روبرويم ايستاد . در اين سرماي آخر زمستان روي پيشاني اش دانه هاي عرق نشسته بود !
بي معطلي پرسيدم : " جونم چه سايزي ؟ چه رنگي ؟ چه... "
حرفم را بريد : " س...س...سلام. خسته نباشين. ب...ب... براي خودم نيست قربان. او...او...اون يه تا كفش پشت ويترين رو مي خواستم ." تازه متوجه شدم كه چرا سعيد او را به من پاس داده بود.
با عصبانيت پرسيدم :" حتما همون يه لنگه كفش زنونه رو ميگين ؟! "
با لكنت پاسخ داد : "ب...ب... بله . " با خودم فكر كردم كه فلك زده نميدونه با پاي خودش به دام افتاده ! علي آقا هم كه به ماجرا پي برده بود مداخله كرد :" آخه آقا اين كفش فقط يه لنگه داره ! " _ " ا...ا... اشكالي نداره . م... م... منم يه لنگه ميخوام ! " قضيه خيلي جالب شده بود . نقشه ي كارآگاهي سعيد كوچولو جواب داده بود و دزد با پاي خودش به تله افتاده بود . علي آقا و سعيد در حالي كه مشتري ها را راه مي انداختند نيمي از حواسشان به ما بود . چشمكي به علي آقا زدم و با صداي بلندي گفتم : " آقا سعيد اون يه لنگه كفش رو از پشت ويترين به آقا بده ." _ " چشم اوستا . " در يك چشم به هم زدن سعيد كفش را به دستهاي لرزان مرد داد . بييچاره تازه متوجه شده بود كه ديگر نميتواند اين يكي را بدزدد . چون اين بار سه جفت چشم تيزبين او را زير نظر داشت . _ :" ب...ب...بخشيد . چقدر ميشه ؟" با پوزخند پاسخ دادم :" ميخواي پول بدي؟" _" چ...چ...چطور مگه؟!" _" همين طوري !" سعي ميكرد نگاهش را از نگاهم بدزدد . و از ترس اينكه چشممان توي چشم هم نيفتد خودش را به ورانداز كردن كفش مشغول كرد . و من كه نمي خواستم ماجرا بيشتر از اين كش پيدا كند و شرايط را آماده ي مجازات او ميديدم دو برابر قيمت واقعي كفش را گفتم : " بيست و چهار هزار تومن ." علي آقا از بالاي سر مشتري ها سرك كشيد و با تكان دادن سر كار مرا تاييد كرد. مرد قوزي دستش را به درون جيبش برد و مقداري پول از آن بيرون آورد . سپس سرش را به كنار گوشم چسباند و گفت : " ب...ب...ببخشيد ف...ف...فعلا اينها پيش شما بي...بي...بيشتر همراهم نيست . ا...ا...اگه ميشه اينو بگيرين . ش...ش...شناسنامه ام رو هم ميدم باشه تا... " علي آقا كه اعصابش از يورتمه رفتن زبان مرد قوزي خرد شده بود حرفش را بريد و گفت: " بده ببينم . بعد از عيد بقيه پول رو بيار و شناسنامتو ببر . " مرد كفش را در دستهايش فشار داد و به آرامي از مغازه بيرون رفت . شناسنامه را از علي آقا گرفتم و به پستو رفتم تا آن را داخل گاوصندوق بگذارم . از آن طرف پرده صداي علي آقا را شنيدم كه فرياد زد : " سعيد برو دنبالش تا خونه اش رو ياد بگيري . بجنب تا دير نشده . " _ " چشم اوستا آلان ميرم . " گاوصندوق در قسمتي از ديوار پستو به صورت مخفيانه جاسازي شده بود . دستم را كورمال كورمال به تاريكي آن قسمت از ديوار بردم تا در گاوصندوق را پيدا كنم . دستم به چيزي برخورد كرد . " اين ديگه چيه ؟ " آن را بيرون آوردم . يك لنگه كفش زنانه ! درست لنگه ي كفشي كه مرد قوزي آ نرا خريده بود ! گوينده ي راديو اعلام كرد : "لحظه تحويل سال يكهزاروسيصدو هشتاد و سه . " و بعد هم صداي توپ و موسيقي شاد تحويل سال . كفش را برداشتم و با عجله به مغازه برگشتم . اما زبانم بند آمد . سعيد علي آقا و همه مشتري ها خشكشان زده بود . مرد قوزي به همراه زني كه يك پا داشت وسط مغازه ايستاده بود : " ب...ب...ببخشيد يه...يه... كمي پاشو ميزنه !