اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)
روزی که قلبم داغ دار مادرم بود
بابادلم خوش بود دستت برسرم بود
بابادلم خوش بود هستی در بر من
هستی همیشه هم پدرهم مادر من
هجده بهار زندگانی ام تو بودی
آری رسول مهربانی ام تو بودی
از ماه و خورشید و ستاره رو گرفتم
من سال ها با بودن تو خو گرفتم
مهمان هر روز سرایم ، نازنینم
باور نمی کردم که داغت را ببینم
من ماندم و یک کوه غم با بی قراری
باور نمی کردم که تنهایم گذاری
سنگ صبور فاطمه ، ای چاره سازم
فکری نکردی باغم وغصه چه سازم
بی مادری کافی نبود ای جان هستی؟
بارفتنت یک باره قلبم را شکستی
رفتی یتیمی شد نصیب دختر تو
مشکی به تن کرد دختر غم پرور تو
ما مدتی بابا عزادار تو بودیم
در حسرت یک بار دیدار تو بودیم
اما نمیدانم چرا ماتم عوض شد
تو رفتی و دیگر مدینه هم عوض شد
بعد از تو حال و روز ما زار و حزین شد
بعد از تو دیگر مرتضی خانه نشین شد
روزی چهل بی بند وبار از ره رسیدند
با بی حیایی خانه را آتش کشیدند
گستاخی از روی عداوت حرف بد زد
تا بر در خانه رسید و با لگد زد
بین در و دیوار من افتادم آن جا
در راه دین شش ماهه ام را دادم آن جا
افتادم و دیدم که پهلویم شکسته
دیدم به سینه میخ داغ در نشسته
دیدم که طفلم بین آتش جیغ میزد
قنفذ به دستم با غلاف تیغ میزد
از شدت درد کمر دیگر نگویم
از کوچه و دست عمر دیگر نگویم
خوردم به دیوار و گرفتم دردشانه
گوشواره ام را مجتبی آورد خانه
بعد از تو کار مرتضی دربه دری شد
زهرای تو سه ماه و اندی بستری شد
مدیونم یا رسول الله ممنونم یا رسول الله
عمریه بر سر سفرت مهمونم یا رسول الله
مولانا یا رسول الله
بازم با چشمای دریا می گیرم تو دلم آوا
نقش بسته بین این چشمام تصویر گنبد خضرا
مولانا یا رسول الله
از دستت ای مه رحمت می گیرد بارش نعمت
آرزومند تو هستم کی آقا میشوم دعوت
مولانا یا رسول الله
نقش بر علمت محشر آقا جون کرمت محشر
مونده بر دل من حسرت رویای حرمت محشر
مولانا یا رسول الله
بر خصم کافرت لعنت ملعون در برت لعنت
آقا جان تا قیامت بر قاتل دخترت لعنت
مولانا یا رسول الله
در و دیوار عالم را سیه پوشید ای مردم
که غم در سینۀ اهل ولا جوشید ای مردم
تمام لاله ها سر در گریبانند زین غم
که زهرا در غم بابا سیه پوشید ای مردم
مدینه زین غم و حسرت فضایش درد آلود است
درآن وادی شمیم درد و غم پیچید ای مردم
فضای آسمان ها را اگر پوشیده ابر غم
غروبی غم فزا دارد کنون خورشید ای مردم
به پاس آنکه گل ریزد به روی قبر پیغمبر
گل اشک از دو چشم خویش زهرا چید ای مردم
هنوز از لاله های باغ بوی داغ می آمد
که خار فتنه در راه علی روئید ای مردم
اگر رسم است گل می آورند از بهر دلجوئی
چرا دشمن به باغ وحی هیزم چیدای مردم
نه تنها آستان عصمت حق سوخت در آتش
که عرش از نالۀ زهرا به خود لرزید ای مردم
نمی دانم چه آمد بر سر باغ و گل و غنچه
که جبریل امین با چشم خونین دید ای مردم
خدا را شکر در سوک و غم آل عبا عمری
وفائی را خدا سوز جگر بخشید ای مردم
شاعر : استاد سید هاشم وفایی
شبی که نور زلال تو در جهان گـم شد
سپیده جامه سیه کرد و ناگـهان گم شد
ستاره خـــون شد و از چشم آسمان افتاد
فلک ز جلـــوه فرو ماند و کهکشان گم شد
به باغ سبز فلک ، مــــهر و مــــاه پژمـــــردند
زمین به سر زد و لبخند آســـمان گــم شد
دوبــــاره شب شد و در ازدحـــــام تاریکـی
صـــــدای روشن خورشید مهربـان گم شد
پس از تـــو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند
به ذهــــن جــاده ، تکاپوی کـــاروان گم شد
بهـــــار، صید خزان گشت و باغ گل پژمـــرد
شبی که خنده ی شیرین باغبـــان گم شد
ترانـــــــه ار لب معصوم « یــــاکریــم » افتاد
نسیم معجـزه ی گل ، ز بوستان گم شد
شکست قلب صبـــــور فرشتگـــان از غـم
شبی که قبـله ی توحید عاشقان گم شد
رسید حضـــــــــرت روح الامین و بر سر زد
کشید صیحه ز دل ، گفت : بوی جــان گم شد
نشست بغض خدا در گلوی ابراهـیـم
شبی که کعبه ی جان ، قبله ی جهـان گم شد
غرور کعبه از این داغ ناگهان پاشید
نمـاز و قبله و سجاده و اذان گـم شد
« ستاره ای بدرخشید و ... » ، تسلیت ای عشق !
ز چشم زخم شب فتنه ، ناگهـان گم شد
به عـزم وصف تو دل تا که از میان برخاست
قلـم به واژه فرو رفت و ناگهـان گم شد
به هفت شهر جمــال تو ای دلیل عشق !
شبیه حضــرت عطار، می توان گم شد
به زیــر تیغ غمت، در گلـوی مجنونــم
ز شوق وصل تو، فریـاد « الامان » گم شد
از آن دمی که دلــم خوش نشین داغت شد
به مرگ خنده زد و از غم جهــــــــان گم شد
ای بهشت مدینه شهر رسول
باغ سر سبز لاله های بتول
تو بهشتی ولی بهارت کو
ای قرار همه قرارت کو
شِکوه بر درگه خدا داری
نالۀ وامحمّدا داری
شهر احمد، کجاست احمدِ تو
از چه خاموش شد محمّد تو
آسمان ها همه خراب شوید
کوه ها در شراره آب شوید
ناله ها آه از جگر خیزید
اختران بر زمین فرو ریزید
لحظه ها محشری عظیم شدید
امّت مصطفی یتیم شدید
ای جهانِ وجود، هستت رفت
خاتم الانبیا ز دستت رفت
گرد غم بر فلک نشست، نشست
پشت شیر خدا شکست، شکست
گرد غربت مدینه را به سر است
از مدینه علی غریب تر است
او که بار بلای امّت برد
او که پا بر نجات خلق فشرد
جگرش را زطعنه چنگ زدند
به جبینش زکینه سنگ زدند
بارها امّت ستم گستر
بر سرش ریختند خاکستر
بر قدم هاش خار افشاندند
کاذبش گفته ساحرش خواندند
چون پدر با عدو تکلّم کرد
با لب غرق خون تبسّم کرد
بارها جان خویش داد زدست
تا که گردد بشر خدای پرست
وقت رفتن نخواست از امّت
اجر، الاّ مودّت عترت
روح پاکش زتن چو گشت رها
باز گردید دست توطئه ها
بود روی زمین جنازه ی او
که شکستند عهد تازه ی او
منکر آیه ی شریفه ی شدند
بانی فتنه ی سقیفه شدند
از جحیم سقیفه خصم شریر
آتش افروخت در بهشت غدیر
چیره شد دست ظلم بر مظلوم
غصب شد حق چهاره معصوم
تا به جای صمد صنم شد نصب
گشت حق کتاب و عترت غصب
گر چه در نظم، قدرتم دادند
چه کنم حکم وحدتم دادند
ورنه پیوسته می زدم فریاد
که کجا فاطمه زپا افتاد
روز غصب خلافت علوی
گشت پامال، حرمت نبوی
در سقیفه ستم به مولا رفت
آتش از بیت وحی بالا رفت
شعله افروختند بر در وحی
آیه ای شد جدا زکوثر وحی
زخم شمشیر بر سر حیدر
گشت اجر رسالت دیگر
حمله بر حجّت خدا کردند
فرق او را زهم دو تا کردند
بعد قتل علی امام حسن
گشت همچون پدر غریب وطن
ریخت یک آسمان بلا به سرش
خون شد از غیر و آشنا جگرش
زهر کین زد شراره بر دل او
عاقبت جعده گشت قاتل او
آسمان بس که خون به جامش ریخت
جگرش خون شد و زکامش ریخت
روز تشییع، در برِ یاران
پیکرش شد زتیر، گلباران
بارش تیر و جسم یار کجا؟
یاس زهرا و نیش خار کجا
تیرها بود کز حجاب کفن
برد سر در تن امام حسن
آل هاشم اگر چه خونجگرید
این خبر را به خواهرش نبرید
سوز زخم درون بس است بر او
دیدن طشت خون بس است بر او
یوسف فاطمه حسین عزیز
اینقدر اشگ از دو دیده نریز
مجتبی هم به غربت تو گریست
هیچ روزی بسان روز تو نیست
در حسن زخمِ چند چوبه ی تیر
در تو زخم هزاراها شمشیر
می کند خصم بعد یارانت
سنگ باران و تیر بارانت
ملک هستی محیط غربت تو
اشگ «میثم» نثار تربت تو
آسمان مدینه غمبار است
شهر، آشوب و کار دشوار است
بعد از این مکر و حیله بسیار است
چشم های علی گهر بار است
رنگ زهرا شبیه دیوار است
یک منادی به کوچه راه افتاد
خبر از رحلت نبی می داد
آه از بی کرانۀ بیداد
مرتضی مانده بود بی امداد
وای از رهبری که بی یار است
یک طرف پیکر نبی بر جا
آن طرف تر سقیفه ای برپا
مرگ بر آن نشست و آن شورا
که شده حاصلش غریبیِ ما
امت مصطفی عزادار است
غسل و کفن نبی حکایت داشت
علی از غربتش روایت داشت
خصم داعیۀ ولایت داشت
فاطمه از عدو شکایت داشت
نعش خیر البشر در آزار است
بر زمین پیکر پیامبر است
آب غسل و کفن هنوز تر است
صحبت هیزم و هجوم و در است
یاس را فصلِ برگ و بار و بَر است
سینۀ گُل چه جای مسمار است
اَبَتاه این چه وقت رفتن بود
ای پدر فصلِ یاریِ من بود
غنچه ام را گهِ رسیدن بود
دورِ یاسِ تو پر ز دشمن بود
گوئیا دور دور کفار است
رفتی ای طالعِ سپیدۀ من
قبله اَت قامت کشیدۀ من
رفتی ای خاک تو به دیدۀ من
تا نبینی قد خمیدۀ من
داغ من داغ آل اطهار است
من که گفتم بدونِ مادر نَه
زندگی دور از پیمبر نه
دیدنِ بی کسیِ حیدر نه
مردن آری، خزان رهبر نه
بر سرم آمد آنچه دشوار است
چونکه دین تو بی حبیب شود
چه کسی بر علی مجیب شود
تو نبینی حسن غریب شود
و حسینت شبیه سیب شود
طشت و گودال و تَل چه خونبار است
تو نبینی سری بریده شود
و رگ حنجری دریده شود
نور چشمت به خون طپیده شود
زینبت مثل من خمیده شود
شأن عصمت مگر به بازار است
این مدینه چه ها به خود بیند
کاروان تو را به خود بیند
رجعت از کربلا به خود بیند
پیرهن پاره را به خود بیند
آسمان مدینه غمبار است
یا محمّد من به درگاهت پناه آورده ام
چلچراغ اشک در این بارگاه آورده ام
دست هایم هر دو خالی، دیدگانم پر ز اشک
خون دل، داغ جگر با سوز و آه آورده ام
من همه بارِ گنه، تو رحمةٌ للعالمین
رحمةٌ للعالمین، بار گناه آورده ام
اشگ خجلت، دامن آلوده، بار معصیت
جسم خسته، بارِ سنگین، رنج راه آورده ام
پرده های معصیت بستند چشمم را ولی
رو به این در، هوای یک نگاه آورده ام
روسیاهم، معصیت کارم، بدم، آلوده ام
هر که هستم بر در رحمت پناه آورده ام
یا محمّد شستشویم ده به آب رحمتت
نامه ای چون رویم از عصیان سیاه آورده ام
چشم گریان من و گم گشته قبر فاطمه
یک فلک سیّاره در اطراف ماه آورده ام
یا محمّد بر تو و بر دخترت زهرا سلام
از خراسان رضا روحی فداه آورده ام
با همه آلودگی محصول من مهر شماست
میوه های نخل «میثم» را گواه آورده ام
نور دلگرمی ما چشمه خورشیدی ما
نرو از خانه همسایه تجریدی ما
نرو ای جان علی دلبر توحیدی ما
سوره حمد خدا سوره تمجیدی ما
نرو که دست به دامان عبایت شده ایم
سوره حمدی و مشغول ثنایت شده ایم
بخدا هیچ گلی مثل شما خار ندید
هیچ کس مثل شما اینهمه آزار ندید
اینهمه دور و بر شانه خود بار ندید
سر شکستن وسط کوچه و بازار ندید
سر تو بسکه شکسته است؛ دلم میشکند
قامتت بسکه شکسته است ؛ قدم می شکند
پدر آن روز همان جنگ احد یادت هست
گذر ازحادثه تنگ احد یادت هست
آن وفاداری کم رنگ احد یادت هست
مرد پیمان شکن ننگ احد یادت هست
پشت این در بخدا بوی اُحُد می آید
بوی دود است که از سوی احد می آید
مردم شهر رسیده اند به تو سر بزنند
دست بر دامن الطاف پیمبر بزنند
مثل جبریل در خانه تو پر بزنند
یادشان هست که بر خانه تو در بزنند
یادشان هست که این خانه پر از تاویل است
بیت وحی است و پر از بال و پر جبریل است
چشمهایت نگرانند برای چه کسی
گریه میریزی از اینجا به هوای چه کسی
زیر لب زمزمه داری به نوای چه کسی
در سرت هست بگو کرببلای چه کسی
چشمهای نگران تو به در خیره شدند
به علی و به حسین و به حسن خیره شدند
چشم واکن که دو چشمان ترت آمده است
چشم وا کن پسر خونجگرت آمده است
جگر سوخته ی شعله ورت آمده است
پسر بی حرمت دور و برت آمده است
در سرش هست که روزی به فدایم بشود
بین یک کوچه باریک عصایم بشود
دور چشمت چقدر چشمه زمزم داری
به گمانم به سرت شور محرم داری
غصه بردن انگشتر خاتم داری
غصه غارت شدن چادر مریم داری
وعده ما سر گودال اباعبدالله
بر سر نیزه به دنبال اباعبدالله
گریه کردی و به چشمان ترم بوسه زدی
چقدر یکسره بر بال و پرم بوسه زدی
چقدر بر رخ و بر دست و سرم بوسه زدی
هی به دیوار و در و دور و برم بوسه زدی
اینهمه جان علی پیش حسن گریه نکن
اینقدر بر پسر سوم من گریه نکن
بعد تو دست به دیوار علی می گیرم
دست بر کعبه دلدار علی می گیرم
خار از دیده خونبار علی می گیرم
ریسمان از سر و رخسار علی می گیرم
تو دعا کن پسر بی کفنم را نکشند
بین آن کوچه الهی حسنم را نکشند
«یاسین» به درد آمد، تمام بال «طاها» سوخت
قرآن به آتش زد، وَ طور سبز سینا سوخت
سبحانَ... این آغاز عصر جاهلیت نیست؟!
اَسری بعبده لیلاً... آه ای قوم، اسرا سوخت
آه ای محمد! از ابوجهلان چه امیدی
مسجد به تنگ آمد، وَ ناقوس کلیسا سوخت
هدهد! سلیمان را خبر کن، شعله در راه ست
گل را بگو آن مرغ خوش الحان مینا سوخت
مرده ست عشق و عاشقی در کار دنیا نیست
یوسف به یوسف ملک ایمان ذلیخا سوخت
صد بار خواندم آیه های «آل عمران» را
مریم کجایی؟ غنچه ی انفاس عیسی سوخت
گوساله های سامری گرم چرا هستند
آقا عصایت کو؟ زبان حال موسی سوخت
از کعبه تا بیت المقدس اشک باریده ست
یونس به ماهی ها بگو لبخند دریا سوخت
شاعر زبان سوزناکی از غزل دارد
قرآن نمی سوزد ولی وجدان دنیا سوخت
شاعر : محدثه الماسی
بعد از من ای زهرای من بیمار گردی
از دشمنان من دگر بیزار گردی
اینکه به فکر کوچه های تنگ هستم
در بین کوچه دخترم بی یار گردی
فکری به حال چهره ی نورانیت کن
از ضربه پی در پی اش غمبار گردی
آن که جهان دور سرت می گردد ای جان
بهر جهان چون نقطفه ی پر کار کردی
ای ساقه و ای ریشه ی اصل رسالت
از میوه های داغ و غم پر بار گردی
ای کاش می مردم نمی گفتی پس از من
در پیش چشم امتم هم خار گردی
روی در بیتت تو مسمار ندیدی؟
ای داد من زخمی زآن مسمار گردی
ای جان من بعد من مشغول دفع
ظلم و بلا از حیدر کرار گردی
گر که بخواهی پا شوی از جایت ای جان
با دست خود منت کش دیوار گردی
همچون تمام مردم مظلوم عالم
مظلوم ظلم درهم و دینار گردی
پوشیده رخت سیه جمله آلُ الله گریان فلک در عزای رسولُ الله
ذکر لب اهل زمین و سما سّیدُنا یا نبی یا مصطفی
واویلا واویلا آه واویلا
******
شهر مدینه شده دارُ المصیبت کشته ز کینه شده شمس نبوّت
دست فتنه از نخل حق ثمر چید حضرت فاطمه داغ پدر دید
واویلا واویلا آه و واویلا
******
به اهل بیت نَبَوی چه جفا شد حقّ رسالت عجب نیکو ادا شد
دلِ عالم با غصّه گشت آغشته بین دیوار و در محسن شد کشته
واویلا واویلا آه و واویلا
شاعر : حاج امیر عباسی
به سبک می بارد باران غربت)
من بعد از تو ای پدر لبریزِ آهم
رفتی از دستِ من ای پشت و پناهم
بی تو چشمم دریا شد ، تنهاییم معنی شد
دل خانة غمها شد
وای وای وای وای
بی تو هر دم غم دارم ، لحظه لحظه میبارم
از این دنیا بی زارم
وای وای وای وای
بر این دلْ ، هر لحظه ، غصه مهمان است
بعد از تو ، قلبِ من ، بیتُ الاحزان است
مولا (۳) یا رسول الله
*****
میبارد بعد از تو بر دلْ غصه هر دم
میآید بی تو بر دل هر لحظه یک غم
رفتی تو از دنیا وُ ، سقیفه شد بر پا وُ
حیدر شده تنها وُ
وای وای وای وای
چشمان من خسته وُ ، دستِ علی بسته وُ
پهلوی بشکسته وُ
وای وای وای وای
چشمانم ، از داغِ ، دوریت شد تَر
میسوزد ، قلبم از ، غربتِ حیدر
مولا (۳) یا رسول الله
شاعر : رحیم ابراهیمی
(به سبک بعد از چهل روز)
شهر مدینه ، خاموش و سرده
قلب پیمبر ، لبریز درده
کنار حیدر ، جان می سپاره
برای زهراش ، آروم نداره
میگه به حیدر ، برادر من
جون تو و ، جون دختر من
مجروح و بیمار میشه
اذیت و آزار میشه
بی کس و بی یار میشه
مواظبش باش
مراقبش باش
وای ، آه و واویلا
*****
گریه نکن ای ، ریحانه ی من
از همه زودتر ، میای پیش من
بشنو عزیزم ، وصیت من
علی رو تنها ، نذار با دشمن
وقتی اُوردن ، هیزم کینه
بسوز برای ، شاه مدینه
غوغایی به پا میشه
محسنت فدا میشه
شوهرت تنها میشه
بمون تا آخر
کنار حیدر
وای ، عزیز بابا
شاعر : محمد حسن قمی
لحظه لحظه همهٔ امشب من وقف رسولالله است
دلم از عشق رخ بیمثلش آگاه است
آه بر کش ز دل و روی به سویش بنما
امشب از دل به حریمش به خدا فاصله تنها آه است
هر که دیوانه نگردید ز شوق نظرش گمراه است
او همان است که همواره به دنبال نجات بشریت ز درون چاه است
آنقدر درد کشیده، ز پی خلق دویده
که خدائی خداوند شود در دلشان اصل و عقیده
چقدر حرف بد و تهمت و دشنام شنیده
کمرش زیر غم شیعهٔ بیچاره خمیده
ولی صد حیف کسی نیست بگوید چه بلائی به سرش آمده
و در ره ارشاد خلائق، چه جفاها که ندیده
وسط حلقهٔ کفّار سنگ میخورد
غریبانه و بییار ولی باز تحمل میکرد
زیر شلاق نگاهِ مشتی، عرب بیسر و پا
دشمنان توحید، کفر ورزان پلید
اهل تحقیرِ محبّان خدا
اهل شرک و تردید
قوم پستی که برای ز رَه راست برون کردن او
بر جفا و ستم و مسخره و تهمت و توهین
و جگر سوختن و ظلم توسل میکرد
او ولی باز پر از مهر و عطوفت هر روز
در جواب ستم و روی تُرُش کردن و تحقیر و جفا
خنده بر روی لبش گل میکرد
تو چه دانی که چه اخلاقی داشت
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
هر سحر چون گل خورشید شکوفا میشد
یک بغل خنده در آغوش لبش جا میشد
باز با این که لبش پاره و دلخسته و پایش زخمی
کاشف غصه و غم ها میشد
گریه میکرد کنار حرم امن خدا
و نفس وحی به او میخورد و چشم او باز در اندیشه فردا میشد
سحر از عشق خدا و طمع و حرص نجات قومش
با دل خستهٔ بشکستهٔ پر بسته به محراب دعا پا میشد
آسمان همنفس زخم دلش میگردید
و صدای تپش قلب خداگوی ولی خستهٔ او
در دل کوه صفا میپیچید
و همان روز در آینهٔ چشمان تر منتظرش تا امروز
خیل مردان خدا را میدید
به صبوری و شکوری و غیوری تمام
رزم با قافلهٔ جهل و تجاهل میکرد
یکسره در عوض سفرهٔ رنگین و طعامِ دل چسب سنگ میخورد
ولی باز تحمل میکرد
همدم خستگیاش دست نیازی و مناجاتی و امیدی بود
و در اندیشهٔ صبحی نزدیک در دلخسته و بیتاب ولی محکم او
آخرِ ظلمت یک کوچه به پهنای جهالت تاریک
کورسوئی ز دلانگیزی خورشیدی بود
از جمود بشریت دل او بیتاب و دیدهاش پر آب و
در همان دم که تو گوئی ز ستم دستِ امیدش میرفت
که بیفتد از پا گوشهٔ لبخندی از آئینهٔ روی گل یاسش به خدا عیدی بود
و همان روز که دل سردترین مرد خدا بود در عالم
مایهٔ بهجت و دلگرمی او سورهٔ توحیدی بود
او مگر کیست همان مرد نجیبی ست که در قلّة عزّت خود را
بین حق با دل این مردم دور از شفقت پل میکرد
آری آن آینهٔ رحمت حیّ رحمان سنگ میخورد
ولی باز تحمّل میکرد
کیست این ماه زمین نغمهٔ اهل ملکوت
عرش افتادهترین بنده به خاک قومش
کعبه هم بست شبی پاس به دور حرمش
نرسیده است به قدر نفسی بر دل و بر جان کسی نیشتری
از سمت بوالحسن حیدرِ خیبرشکنِ پیلتنْ آن خسرو ملک سخن
آمادهٔ جان باختن در ره او
صاحب مسجد و علمش و صاحب تیغ دو دمش
علیْ عالیِ أعلیٰ ، علیْ مالک دنیا
علی شافع عقبیٰ ، علی دلبر زهرا
علی مرشد موسیٰ ، علی منجی عیسیٰ
علی نغمهٔ داوود ، علی وِرد سلیمان ، علی غصهٔ یحییٰ
چنان داشت اطاعت رسول مدنی حضرت طهٰ
که در آن لحظهٔ جان دادن آن جان جهان
شمس زمین، قطب زمان
هر چه میگفت به او از غم تنهائی
و آن یورش غوغائی و آن نالهٔ زهرائی و یک عمر شکیبائی
در پاسخ بیداد تقبل میکرد
خود او نیز از این قاعده مستثنیٰ نیست
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
فاطمه نازترین علّت دلبستگی میر تجرّد به جهان گذرانش
فاطمه مایهٔ آسایهٔ دلخستگی و مرهم بشکستگی و تاب و توانش
که چو یک فاطمه میگفت دو صد فاطمه میریخت ز آغوش دهانش
در اوج غم و محنت نفس فاطمهاش بود زدایندهٔ غم های نهانش
طالب بوسه به گلبرگ پر از عطر خدای گل یاسش به خدا بود لبانش
گوئیا دور ز زهرای بتولش شده دلخسته به لب آمده جانش
آه و فریاد که در لحظهٔ پرواز لبش باز به گلنغمهٔ توحید
ولی در وسط اشهدُ ان لا ، دل سید بطحا
شکست از غم آیندهٔ زهرا
و زمین خوردن آن حوریه سیما
به پیش نگه شعلهور خیره به پشت در غوغائی مولا
برآشفت دل عالم بالا به نگاه نگرانش
فاطمه راحتی سینهٔ سرشار غمش
ولی آن مولا فاش میدید که در آتش بیداد گلش میسوزد
اشک در دیده به دادار توکل میکرد
این همان عشق خدیجه است که در کوچهٔ کفر
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
مجتبیٰ جلوهٔ رفتار کریمانهٔ او ، رونق کاشانهٔ او
زینت هر سحر و صبح و شب شانهٔ او
نابترین بادهٔ پیمانهٔ او ساقی دوّم میخانهٔ او
اوست پرسوزترین شعر غریبانهٔ او
و دلم از یمن اشارات حکیمانهٔ او
که گل روی حسن کعبهٔ افلاک و بهشت است
چو پروانه او شده پیوسته خراب دم مستانهٔ او
این منم نوکر دیوانهٔ او
گذشتم همه شب پشت در خانهٔ او
این حسن کیست مگر لطف و کرمش
بیجهت نیست کریم است حسن
چون که از نسل کریم است
که او هر چه در چنتهٔ خود داشت کریمانه تفضل میکرد
آه این کیست که با این همه آقائی و جود سنگ میخورد
ولی باز تحمّل میکرد
حال یاران ، دل بشکستهترش کیست اباعبدالله
کشتهٔ تشنهترین چشم ترش کیست اباعبدالله
نغمهٔ هر سحرش کیست اباعبدالله
آه سوزان دل شعلهورش کیست اباعبدالله
در ازای همهٔ غصه و رنج و محن و درد کشیدن ثمرش کیست اباعبدالله
قاری بی گُنهِ بیکفنِ بیبدن ، تشنهلب سوخته گیسوی سرش کیست اباعبدالله
روی نیزه قمرش کیست اباعبدالله
روشنی نگه منتظرش کیست اباعبدالله
سر ببریدهٔ او نون و سنان والقلمش
با خداوند سرِ دادن فرزند و شفاعت ز گنهکارانش
در صف حشر تعامل میکرد
تا بماند سر پیمان خداوند صبور سنگ میخورد
و صبورانه تحمّل میکرد
ولی باز.
مقتل نوشت ؛ آه...و یعنی تمام شد
یعنی که دور مادرمان ازدحام شد
یعنی رکوع پشت درش امتداد یافت
یعنی شهید سجده به پای امام شد
هر کس رسید روی تنش رد پا گذاشت
قتلش حلال گشت و نجاتش حرام شد
تنها به جرم اینکه دفاع از امام کرد
محکوم ضربه های پر از انتقام شد
اینجای قصه مادرمان حرفها شنید
تا شد...شکست...درد شدیدش مدام شد
قنفذ به طعنه فاتحه ای خواند و خنده کرد.
یعنی که کار کشتن زهرا تمام شد