.ღ خــلوت با خــدا... ღ.
خدایا
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمیبینه که دنیا زیر چشماته!
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم!
که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم!
خدایا وقت برگشتن ، یکم با من مدارا کن
خدایا
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمیبینه که دنیا زیر چشماته!
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم!
که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم!
خدایا وقت برگشتن ، یکم با من مدارا کن
گفتم:خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس
فردا، بر شانه های صبورت بگزارم. آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت:عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی.
من آنی خودرا از تو دریغ نکرده ام که تو این گونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد با
شوق تمام لحظات بودئت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی،این گونه زار بگریم؟ گفت: عزیز تر از هرچه هست، اشک
تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید، عروج می کند،
اشک هایت یکی یکی به من رسید و من به زنگار های روحت ریختم تا
باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها این گونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم:
آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راه من گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم
از این راه نرو که به جایی نمی رسی. تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ،
فریاد بلند من بود که عزیز تر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی. پناهت دادم تا صدایم
کنی، چیزی نگفتی.بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی.
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی، چاره ای نبود جز نزول درد
که تنها این گونه شد که تو صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم، درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدایای تو را نشنوم.
تو باز گفتی خدایا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایایی دیگر.
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدایا گفتن اصرار نمی کنی، وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم:مهربان ترین خدا، دوست دارمت.
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت
یــا کــه بــه راه آرم ایــن صــیـد دل رمـیـده را
یـا بـه رهـت سـپـارم این جان به لب رسیده را
یـا ز لـبـت کـنـم طـلـب قـیـمـت خـون خویشتن
یـا بـه تـو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یــا کــه غــبــار پـات را نـور دودیـده مـی کـنـم
یـا بـه دو دیـده مـی نـهـم پـای تـو نـور دیـده را
یـا بـه مـکـیـدن لـبـی جـان بـه بـهـا طـلـب مکن
یــا بــســتــان و بــاز ده لــعــل لـب مـکـیـده را
کـودک اشـک مـن شـود خـاکنـشـیـن ز نـاز تـو
خــاکنــشــیـن چـرا کـنـی کـودک نـازدیـده را؟
چـهـره بـه زر کـشـیـدهام، بـهر تو زر خریدهام
خـواجـه! بـه هـیـچکـس مـده بندهٔ زر خریده را
گـر ز نـظـر نـهـان شـوم چـون تو به ره گذر کنی
کـی ز نـظـر نـهـان کنم، اشک به ره چکیده را؟
خدایا!به من زیستی عطاکن که درلحظه مرگ،بربی ثمری لحظه ای که برای زیستن
گذاشته است،حسرت نخورم،ومردنی عطاکن که،بربیهودگیشسوگوارنباشم
بگذارتاآنرامن؛خود؛انتخاب کنم؛اماآنچنان که تودوست میداری...
می خواستم زندگی کنم؛راهم را بستند
ستایش کردم؛گفتند خرافات است
عاشق شدم؛گفتند دروغ است
گریستم؛ گفتند بهانه است
خندیم؛گفتند دیوانه است
دنیارا نگه دارید؛می خواهم پیاده شوم!