اشعار شهادت امام محمد باقر (ع)
بسرمی پرورانم من هوای حضرت باقر به دل باشد مرا شوق لقای حضرت باقر
ز عشق جان من بر لب رسیده کس نمی داند که نبود چاره ساز من سوای حضرت باقر
چنان بگرفته علمش آفاق را یکسر که پیچیده در این عالم صدای حضرت باقر
پیمبر گفت با جابر که خواهی دید باقررا سلام از من رسان آنگه برای حضرت باقر
به رستاخیز گر خواهی نجات از گرمی محشر برو در سایه ظل همای حضرت باقر
جلال و شأن آن امام پاک بازان نمی داند کسی غیر از خدای حضرت باقر
عبدالحسین رضائی
نشسته بر رُخ غبار عزا، گشته به دلِ شیعیان ظاهر(2)
به دست دشمن ز زهر جفا، کشته گردیده حضرت باقر
مدینه شد همچو کرب و بلا دریغا و آه و واویلا(2)
ز اشک و خون چشم اهل و ولا، زین عزا و مَحَن گشته طوفانی
رود اکنون زین مصیبت و غم، خانۀ دلِ ما رو به ویرانی
مدینه شد همچو کرب و بلا دریغا و آه و واویلا(2)
چه حزن انگیز از مدینه رسد با نوای عزا آه غربت او
ببر گلهای سرشک مرا ای صبا ز وفا سوی تربت او
مدینه شد همچو کرب و بلا دریغا و آه و واویلا (2)
سلام مــــــــــــا به بقیع و بُـــقاع ویرانش به آن حریم که بـــاشد مَلَک نگهبانش
سلام مــــــــــــــا به بقیع آن تجسُّم غربت گواه بـــــــــــــر سخنم تربت امامانش
بقیع تـــــــــربت پاک چهار معصوم است چهـــــــار نور خدا می دَمَد ز دامانش
یکی است حضرت باقر از آن چهار امام کـــــه داغ او زده آتش به قلب یارانش
غـــریب اوست که در موسم زیارت حجّ مدینه و آنهمه زایر که هست مهمانش
شب شهــــــــــــــادت او یک نفر نمیماند کــــه اشک غم بفشاند به قبر ویرانش
شهـــید شـــــد ز جــــور هشام آن مظلوم زهــــرتَعبِیه درزین که آب شد جانش
[ سیّد رضا مؤیّد ]
ای به آه تو سوز جگر، همراه
ایهـا الباقـر یابن رسـولالله
ایها المظلوم سیدالمسموم
****
شعله بر جانت از زهر کین افتاد
سر فرزندت صـادق سلامت باد
ایها المظلوم سیدالمسموم
****
ای که عمری شد خون جگر قوتت
فاطمــه گردیـد دنبــال تابــوتت
ایها المظلوم سیدالمسموم
****
شیعه میگیرد دائم سراغ تو
از مـزار بیشمع و چـراغ تو
ایها المظلوم سیدالمسموم
****
تو بلاهـا در کـرب و بـلا دیدی
مجلس شام و تشت طلا دیدی
ایها المظلوم سیدالمسموم
****
بر تـو مـیگریم پسـرِ زهرا
که بود داغت بر جگرِ زهرا
ایها المظلوم سیدالمسموم
از صیام تا قیام 5 – غلامرضا سازگار
سلام حضـرت بـاقــر بـه سـاحـت تـو سـلام
سـلام هــادی خـلــق خــدا ســلام ، امــام
تو بـاقــری و شکـافـنــده ی تمـامـی ِ عـلـم
محـمــدی و بــرازنــده ای تـو بــر ایــن نـــام
سـرآمــدی تــو ز مـجــمــوع پختـگــان خــرد
و اهـل عـلـم و بـزرگان بـه درگه تو چو خـام
فــدای قـبــر و مــزار بــدون شـمــع و چــراغ
شـدم اسیــر بقـیـعـت چـو کفـتــران در دام
سـکـــوت می کـنـــم و تـو غـزل ادامـه بـده
کـه بشـنــوم ز زبـان تـو حـرف ، یـا که کـلام
چه هـا بگویـم از ایـن حـال ناخـوشـم بهـرت
غمـی به سینه ی خـود دارم از زمـان قیـام
مـرا زدنـــد ، ولی نیـسـت گــوش مـن پـاره
ز دخـتـــران ، ربـودنــد ، گــوشـــواره مــدام
نه زهـر دشـمـن مـن قتـل مـن رقــم نــزده
زمـــان مـــردن بـــود بـیــن کــوفــه و شــام
امــان ز شــام و امــان از غـریـبــی ِ اســـرا
امــان ز بـی کـسـی و از نگــاه هـای حـرام
سرم چو آن سر سوخته به روی نی بشکست
ز پـرت سـنـــگ ز هـر خانه ای که دارد بـام
عـدو بـه آل علی گفــت خارجـی هستـیـم
بسـش نبــود بـه مــا داد طعـنـه و دشنــام
تمـــام رنـج خودم را خـلاصــه مـی گــویـــم
امان ز مجلـس و طشت زر و سر و آن جـام
تمـــام شــد غـزلـم مـحـسـنــا ادامــه بــده
ســلام حضــرت بـاقــر بـه ساحت تو سلام
ياد دارم كه كربلا بودم
از غريبي چه ناله ها كردم
جسم جدم ميان مقتل بود
با رقيه چه گريه ها كردم
******
ياد دارم كه باب بيمارم
خون دل از عدوي كين مي خورد
خواست جد من كند ياري
ليك ناگهان زمين مي خورد
******
ياد دارم كه بزم شرم يزيد
خيزران آتشي بر اين دل زد
من خودم با دو چشم خود ديدم
عمه سر را به چوب محمل زد
******
ياد دارم كه در خرابه ي شام
بر دلم كوه عقده ها مانده
آمدم من مدينه اما واي
عمهي من رقيه جا مانده
از روز ازل شور حسیني به سر افتاد
از داغ غمش سوختم و بال و پر افتاد
هر قلب شکسته تپشش ذکر حسين است
با ذکر حسين در دل عالم اثر افتاد
آنقدر من از کرببلا مست و خرابم
کز بدو تولد عطشش در جگر افتاد
صد پاره ز غم شد دل غرقابه به خونم
آن روز که در وادي عشقم گذر افتاد
آن لحظه که گلها ز عطش سوخته بودند
ديدم ز فرس خوني و زخمي قمر افتاد
يکباره سر و پاي وجودم همگي سوخت
آندم که حسين بر سر نعش پسر افتاد
جانسوزتر از آن همه دردي که کشيدم
ديدم سر شش ماهه چو گل، از شجر افتاد
يک خنجر غرقابه به خون ديدم و مُردم
آن لحظه که بر گودي مقتل نظر افتاد
گوئي که همه بال ملائک ز شرر سوخت
تا بر تن هر خيمه ز کينه شرر افتاد
اي واي که من آرزوي مرگ نمودم
آن لحظه که جان پدرم در خطر افتاد
افتاد ز بس روي زمين، عمه رقيه
صد خرمن آتش به دل و بر جگر افتاد
صد بار بميرم بِه از آن تا که ببينم
چشم پدرم بر سر و بر تشت زر افتاد
با اين همه دردي که نهان در دل من شد
ديگر شجر زندگيم از ثمر افتاد
مولا نفس زدی و دوعالم درست شد
از آن گِل وجود تو آدم درست شد
بسکه شما میان منا ناله کرده ای
از گریه تو چشمه زمزم درست شد
از تار و پود و رشته پیراهن عزات
بالای هر حسینیه پرچم درست شد
در ماجرای پر غم وادی کربلا
اشکت چکید و قطره شبنم درست شد
بانی روضه های عطش! با حمایتت
سینه زنی ماه محرم درست شد
هرکس که روضه ای ز شما گوش می کند
یک جرعه می ز دست شما نوش می کند
آقا عنایتی بده بر سینه ناله را
پر کن ز داغ کرببلا این پیاله را
ای باغبان ساقه شکسته به ما بگو
داری به باغ سینه غم چند لاله را
یا حضرت غریب بمیرم برای تو
طی کرده ای چگونه تو این چند ساله را
دیدی که رأس جد غریبت به نیزه شد
دیدی به چشم خود شب غسل سه ساله را
دارم به سر زیارت قبر بقیعتان
امضا بزن به دست خودت این قباله را
یا رب تو دیده را ز غمش پر ز آب کن
ما را غلام حضرت باقر حساب کن
میلاد یعقوبی
مانده داغی عظیم بر جگرت
عکس راسی به نیزه،در نظرت
سر بازار شام و بزم شراب
چه بلاهایی آمده به سرت
هر شب جمعه خون دل خوردی
پای ذکر مصیبت پدرت
پای روضه به جای قطره ی اشک
خون و خونابه ریخت از بصرت
می توان دید عکس زینب را
بین قاب کبود چشم ترت
سوختی سرو باغ فاطمیون
زهر آتش زده به برگ وبرت
گر گرفته فضای حجره ی تان
تحت تاثیر آه شعله ورت
مهر و تسبیح کربلایت را
داده ای ارثیه به گل پسرت
شاعر : وحید قاسمی
لبم شهد و دهانم چشمه و فيض و کلامم جان
سزد با جان خود ريزم به خاک پاي جانانش
امام پنجم و معصوم هفتم حضرت باقر
که تا شام ابد بادا سلام از حي منانش
لقب باقر، محمّد نام او، کنيه ابا جعفر
تعالي الله از اين کنيه و اين نام و عنوانش
رجال علم از صبح ازل، مرهون گفتارش
جهان فضل تا شام ابد، مديون احسانش
سجود آورده خلقت از پي تعظيم بر خاکش
سلام آورده جابر از رسول حسن سبحانش
عجب نبود اگر در باغ رضوان پاي بگذارد
اگر در حشر، شيطان دست خود آرد به دامانش
عجب ني گر شفا بخشد نگاهش چشم جابر را
که هر کس درد دارد خاک کوي اوست درمانش
چراغ روشن دلهاست قبر بي چراغ او
چه غم گر نيست شمع و آستان و سقف و ايوانش
نسيمي از بقيعش روح بخشد صد مسيحا را
سزد بر کسب فيض از طور آيد پور عمرانش
ضريحش کعبه ی دل بود و ايوانش بهشت جان
الهي بشکند دستي که آخر کرد ويرانش
شنيدي لال شد يک لحظه دانشمند نصراني
ميان جمع در پيش بيان و نطق و برهانش
کيام من تا ثناي حضرتش را خوانم و گويم
خدا باشد ثناگويش، نبي بايد ثناخوانش
فروغ دانشش بگرفت چون خورشيد، عالم را
که هم انوار ايمان بود و هم اسرار قرآنش
گهي دادند در اوج جلالت نسبت کفرش
گهي بستند بهتان و گهي بردند زندانش
ولي عصر در شبهاي تاريک است، زوارش
تمام خلق عالم پشت ديوارند مهمانش
کنار قبر او جرات ندارد زائري هرگز
که ريزد قطره ی اشکي بر او از چشم گريانش
مگو در روضهاش شمع و چراغي نيست، ميبينم
که باشد هر دلي تا بامدادان شمع سوزانش
به عهد کودکي از خورد سالي ديد جدش را
که مانده روي زخم سينه، جاي سم اسبانش
اگر در روز محشر هم ببيني ماه رويش را
نشان تشنگي پيداست بر لبهاي عطشانش
دويد از بس که با پاي برهنه در دل صحرا
کف پا شد چو دل مجروح، از خار مغيلانش
دريغا آخر از زهر جفا کردند مسمومش
نهان با پيکرش در خاک شد غمهاي پنهانش
بوَد در شعله ی جانسوز، نظم «ميثمش» پيدا
غم نـاگفتـه و سـوز دل و رنج فـراوانش
سوغات ما از کربلا درد و محن بود
پژمردگيّ لاله هاي در چمن بود
من تشنگي در خيمه را احساس کردم
ياد از دو دست خوني عباس کردم
من کودکي بودم که آهم را شنيدند
ديدم سر جد غريبم را بريدند
من ديده ام در وقت تشييع جنازه
اسبان دشمن را که خورده نعل تازه
من با خبر هستم ز باغي پر شکوفه
خورشيد را بر نيزه ديدم بين کوفه
گر چه که من مسموم از زهر هشامم
من کُشته ي ويرانه اي در شهر شامم
ديدم که پر مي زند همسنگر من
در خاطرم شد زنده ياد مادر من
ای دومین محمد و ای پنچمین امام
از خلق و از خدای تعالی تو را سلام
چشم و چراغ فاطمه، خورشید هفت نور
روح و روان احمد و فرزند چار امام
آن هفت نور روشنی چشم هفت آفتاب
آن چار امام خود پدر این چهار امام
وصف تو را نگفته خدا جز به افتخار
نام تو را نبرده نبی جز به احترام
هم ساکنان عرش به پایت نهاده رخ
هم طایران سدره به دستت همیشه رام
حکم خدا به همت تو گشته پایدار
دین نبی به دانش تو مانده مستدام
با آنهمه جلال و مقامی که داشتی
دیدی ستم ز خصم ستمگر علی الدوام
گه دید چشم پاک تو بیداد از یزید
گاهی شنید گوش تو دشنام از هشام
گریند در عزای تو پیوسته مرد و زن
سوزند از برای تو هر روز خاص و عام
گاهی به دشت کرب و بلا بوده ای اسیر
گاهی به کوفه بر تو شد ظلم، گه به شام
خوانند سوی بزم یزیدت، بدان جلال
بردند در خرابه شامت بدان مقام
گر کف زدندن اهل ستم پیش رویتان
گر سنگ ریختند بر سرهایتان زبام
راحت شدی ز جور و جفای هشام دون
آندم که گشت عمر تو را از زهر کین تمام
داریم حاجتی که ز لطف و عنایتی
بر قبر بی چراغ تو گئیم یک سلام
«میثم» هماره وصف شما خاندان کند
ای مدحتان بر اهل سخن خوشترین کلام
غلامرضا سازگار
اى زمین و آسمان سوگوار غربتت
آفتاب صبحدم، سنگ مزارغربتت
بر جبین فصلها هر یک نشان داغ توست
اى گریبان خزان، چاک از بهارغربتت
یک بقیع اندوه و ماتم یک مدینه اشک وخون
سینههامان یک به یک آیینه دار غربتت
پاک شد آیینه از زنگ، اى تماشایىترین
شستشو دادیم دل را، باغبار غربتت
شب سیه پوش از غم و اندوه بىپایان توست
شرمگین خورشید، ازشبهاى تارغربتت
اى بقیعت عاشقان را کعبه عشق وامید
سینه چاکیم از غم تو، بى قرارغربتت
شهر یثرب داغدار خاطرات رنج توست
خم شده پشت مدینه زیربار غربتت
مىتپددلهاى عاشق در هواى نامتو
با غمى خو کرده هر یک در کنارغربتت
کاش مىشد روشناىتربت پاک تو بود
چلچراغ اشک ما در شام تارغربتت
دایره در دایره پژواکى از اندوه توست
هیچ داغى نیست بیرون از مدارغربتت
دامن اشکى فراهم داشتم یک سینه آه
ریختم در پاى تو کردم نثارغربتت
آشناى زخم دلها،غربت معصوم توست
من دلى دارم پریشان، از تبارغربتت
کسی که طعم زبان عسل نمی فهمد
توهرچه هم بخوانی غزل ؛ نمی فهمد
حکایت نرود میخ اهنی درسنگ ؛
مگو به سنگ که ضرب المثل نمی فهمد
حدیث عاشقی به پایان نمی رسد اما
دریغ و درد که این را اجل نمی فهمد
من که عمری ستم از خصم ستمگر دیدم
هرچه دیدم همه از کینه حیدر دیدم
امت اینگونه به ما مزد رسالت دادند
ظلم بی حد عوض اجر پیمبر دیدم
حاصل زندگیم جمله همین بود همین
کز همان کودکیم داغ مکرر دیدم
کودکی بیش نبودم که در کرببلا
دسته گلهای نبی را همه پرپر دیدم
بدن بی کفن زینت آغوش نبی
پاره پاره زدم نیزه و خنجر دیدم
ناله واعطشا را ز حرم بشنیدم
اربا اربا بدن قاسم و اکبر دیدم
دشمن آن لحظه که بر خیمه ما آتش زد
دختری خسته دل و سوخته معجر دیدم
ز حسین از قد خم گشته چو زینب پرسید
گفت خواهر به خدا داغ برادر دیدم
دشمن آندم که جدایش ز برادر می کرد
روی رگهای گلو بوسه خواهر دیدم
هرچه در کرببلا دیده ام از رنج وبلا
حق گواه است که در شام فزونتر دیدم
دل شب گوشه ویرانه و مظلومانه
سربابا به روی دامن دختر دیدم
دیدنش سخت بود نه که شنیدن سخت است
به سر نیزه سر کوچک اصغر دیدم
سنگ در دست چو زن پست یهودی بگرفت
به زمین خوردن آن راس مطهر دیدم
حسین میرزایی
خسته در بند غمم بال و پرم می سوزد
نفسم با جگر شعله ورم می سوزد
با دلم زهر چه کرده ست خدا می داند
جگرم نه که زپاتا به سرم می سوزد
دست و پا می زنم و ذکر لبم یا زهراست
گوشه حجره همه برگ و برم می سوزد
ز آن همه ظلم که دشمن به سرم آورده
در غمم زار نشسته پسرم می سوزد
گرچه در آتشم و پا به زمین می کوبم
قصه کرببلا بیشترم می سوزد