راسخون

یادنامه دولتمردان شهید

bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد محسن مولايي


شهيد محسن مولايي در اول خرداد 1339 در جنوب تهران ( خيابان خراسان ) پا بدنيا گذاشت . دوره ابتدايــي را در مدارس پندار رازي و سعدي تهران و دوره متوسطه را در دبيرستانهاي توانا و هرمز آرش ( در نارمك وتهران پارس ) پشت سر نها د . محسن مولايي فعاليت خود را همزمان با اوج گيري انقلاب با پخش اعلاميه و الصاق پوستـــــر در منطقه شروع نمود و چهره اي شناخته شده براي ناحيه گرديد . با به غتشاش كشاندن كلاس و مدرسه باعـــــــث تعطيلي مدرسه شد و پس از اعلام بازگشايي مدارس اقدام به ايجاد نمازخانه و انجمن اسلامي نمود و با كمك ديگر همرزمانش ‚ سه تن از دبيران مفسد را پاكسازي و اخراج نمود .


در كليه راهپيمايي هاي قبل از پيروزي انقلاب شركت و سمت رهبري را بعهده داشت . با كمك ديگر برادرانــــش ميدان اسب دواني فرح آباد را تسخير و سپس به مقامات ذيصلاح تحويل نمودند . محسن در گرفتن سنما ماندانــــا (نارمك) كه كانوني براي اشاعه فساد بشمار ميرفت ‚ نقش بسزايي ايفا كرد و انجا را تبديل به كانون اسلامي نمود و با برنامه هاي مختلف اعم از نمايش و تئاتر ‚ نمايشگاه عكس ‚ پوستر ‚ اسلايد ‚ فيلمهاي انقلابي و سخنراني اساتيـد سعي در شناساندن چهره واقعي روحانيت و انقلاب اسلامي برهبري امام بخصوص به قشر نو جوان را داشت و تـــــا حدود زيادي اين رسالت را بخوبي بانجام رسانيد .

گرفتن سالن تفريحات سالم خامنه اي و تبديل آن به كانــــــون اسلامي و مركز فعاليت قرار دادن آن ‚ واگذار كردن سينما ماندانا به شوراي روحانيت منطقه ‚ تأسيس دفتر منطقــه هشت حزب جمهوري اسلامي ايران در اول نارمك به اتفاق تعداد ديگري از برادران “ عضويت در كميته مركـــــز و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب ‚ عضويت در حزب جمهوري مرمز و فعاليت در واحد دانش آموزان مركز از ديگــــر فعاليتهاي اين شهيد بوده است . محسن كسي بود كه پس از شهادت ‚چهره واقعي او براي خانواده اش شناخته شد ‚ زيرا هيچيك از فعاليتهاي خود را بازگو نميكرد .
شهيد محسن در همه درگيريها شركت ميكرد و اگرچه كضروب بيرون مي امد ‚ اما كسي نبود كه از صحنه خـــارج شود زيرا كه معني فرار را نميدانست .


او مضروب 14 اسفند بود ‚ در محيطي كه سراسر پر بود از منافقين و فدائيان خلق ‚ بدون ترس با عشق به شهادت در مقابل آن خائنين ايستاد و از ارمان خود دفاع كرد و مضروب به خانه امد .
در تاريخ 30 تير ماه با موتور خود ‚ پاسداران ومردم حزب الله را كه با سلاح منافقين مجروح ميگشتند با شجاعت هر چه تمامتر به بيمارستان ميرساند و لباس غرق در خون او شاهد اين مدعاست . او عاشق مرادش دكتر بهشتي بود . تا انجا كه امكان داشت تا وقتيكه دكتر درحزب بودند سعي ميكرد بماند و نمازش را به دكتر اقتداكند .
 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد عبدالكريم بخرديان

من‌المؤمنين و رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينظرو ما بدلوا تبديلا . (احزاب 23).
شهيد بزرگوار حجت الاسلام عبدالكريم بخرديان در سال 1317 در شهر مذهبي بهبهان چشم به جهان گشود . پس از طي دوران طفوليت به لحاظ علاقه‌اي كه به فراگيري علوم اسلامي داشت به مدت سه سال دروس مقدماتي را در محضر علمائي چون حجت الاسلام سيد محمد مرتضوي و سيد فرج الله مصطفوي فرا گرفت .


سپس به شيراز عظيمت نمود و دروس سطح را در محضر حاج عالم به مدت 5 سال آموخت . در سال 1343 هنگامي كه امام خميني رهبر عظيم الشان انقلاب اسلامي به نجف اشرف تبعيد شدند شهيد بخرديان به عراق رفت و به مدت 18 ماه از درس خارج استاد عزيزش استفاده كرده و نيز در درسهاي آيت‌الله خويي شركت نمود.
در اواخر دهة‌ چهل حجت الاسلام بخرديان به بهبهان بازگشت و مشغول تدريس در مدارس ديني گرديد. و چندي بعد در مسجد سبز پوشان بهبهان با همكاري تني چند از افراد مسئول و مكتبي اقدام به تشكيل مركزي بنام « مكتب محمديه » كرد كه پايگاه فكري جوانان بهبهان باعث رعب و وحشت مزدوران رژيم منحوس پهلوي گرديد.


حجت الاسلام بخرديان علاوه بر ارشاد مردم و تغذيه فكري جوانان در سال 1355با كمك چند نفر از برادران متدين به تشكيل صندوق قرض الحسنه حضرت محمد (ص) همت گماشت كه سهم بسزايي در كمك نمودن به محرومين و مستضعفين بهبهان داشته است .
او در سالهاي 55 تا 57 با پشتكاري پي‌گير در شكل دادن گروههاي مسلح مسلمان و همچنين عمليات نظامي و تخريبي عليه رژيم مزدور پهلوي نقش اصلي را به عهده داشت . حوزه فعاليت فكري و سياسي او محدود به بهبهان نبود . در بندر ديلم و ماهشهر و روستاهاي اطراف آن، هر جا كه مي‌رفت همواره نقش موثري در آگاهي توده‌هاي مردم داشت . او از جمله روحانيون انگشت شمار بودكه به شدت تحت تعقيب رژيم شاه معدوم بود .و بارها و بارها بازداشت گرديد ولي هيچگاه از پاي ننشست.


پس از به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي مسئوليتهاي كميته انقلاب اسلامي، بنياد مستضعفين و بنياد شهيد را به عهده گرفت و با ايجاد مكتب زينبيه زمينه‌اي را جهت ارشاد و تعليم خواهران مسلمان مهيا ساخت.
شهيد بخرديان از نبوغ خاص و فكري كارساز در زمينه اختراع برخوردار بود، او يك پمپ ابي و چند وسياه ديگر را خود ساخته بود و قبل از شهادتش طرح بخصوصي از آبگرمكن و اجاق گاز را نيز داده بود .


…. عاقبت روز 12/5/60 فرا رسيد. حجت الاسلام بخرديان پس از سركشي به بنياد شهيد و مكتب زينبيه براي اداي نماز ظهر به مسجد سبز پوشان رفت و با خداي خويش به راز و نياز پرداخت.
در هنگام بازگشت به خانه او كه از يك چشم نيمه سالم برخوردار بود و حتي تا 2 متري خود را به خوبي نمي‌ديد و بدون محافظ به منزل مي‌رفت مورد حمله منافقين از خدا بي‌خبر قرار گرفت و اگر چه تير آتشين مزدوران آمريكا بر فرقش فرود آمد اما فراقش را با معبود از ميان برد و امام جماعت وحدت آفرين شهر به لقاء الله پيوست.

 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد عليرضا نوراني


مهربان و خوش برخورد و مرتب وآراسته بود . سعي مي كرد كه هميشه با وضو باشد و تا آنجا كه مقدور بود نمازش را اول وقت به جاي مي آورد . غيبت نمي كرد و غيبت گويان را آگاهي و تذكر مي داد. همچنين دقيق و زيرك و باهوش و منطقي بود.

 

در تاريخ 21/4/28 در شهرستان لنگرود ، ديده به جهان گشود . دوران دبستان و دبيرستان را در آنجا با پايان برد و براي تحصيلات دانشگاهي عازم تهران شد و از دانشگاه علم و صنعت در رشته مهندسي معماري فارغ التحصيل گرديد.

پس از پايان تحصيلات عاليه راضي نشد پست دولتي بگيردلذا در شركتهاي خصوصي مشغول به كار گرديد . در اوايل انقلاب به سمت معاونت  انستيتو تكنولوژي لويزان تهران برگزيده شد و در مدت كوتاه خدمت خود به لحاظ نشان دادن شايستگي ، جذب ستاد انقلاب فرهنگي در تغيير كتابهاي درسي مدارس گرديد.

 

اوايل سال 1360 به سمت معاونت استانداري گيلان منتقل شد و در همين پست فعاليتهاي چشمگير و ارزنده اي از خود نشان داد و باعث سروسامان دادن به وضع استان گرديد به طوري كه خار چشم منافقين شد .

سرانجام پس از 32 سال هجران ، در پانززهم تيرماه سال 1360 عليرضا نوراني ، معاون استانداري گيلان ، مردي كه وظيفه شناس و مسوول و سرشار از ايمان و اعتقاد بود با دلي آرام و مطمئن ، شهادت را استقبال نموده، به وصال رسيد و آسماني گشت .

 

 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد مهندس مهدي حاجيان مقدم


 

شهيد مهندس مهدي حاجيان مقدم روز 23 تيرماه 1333 هجري شمسي در محله خاني آباد تهران كوچه شهـــاب الوله در خانواده اي مذهبي و متدين در شرايطي چشم بجهان گشود كه پدرش همراه ديگر فدائيان اسلام در ركــاب شهيد نواب صفوي در اوج مبارزات عليه رژيم سفاك پهلوي بودند و در دامان مادري پرورش يافت كه هرگز بـــدون وضو به او شير نداد . تحصيلات ابتدائي را در دبستان دولتي بهزاد در خيابان صفاري تهران گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون طي كرده و ديپلم خود را در سال 1351 باز دبرستان مرجان اخذ نمود .

 

در خلال اين مدت كه كتابهاي دروس ديني ‚ قادر به پاسخگوئي ذهن حساس و پرسشگر او نبود توسط پدرش كـه در محضر پر فيض آيت ا… حاج آقا ميرزاي آشتياني دروس اصول عقايد و روايات و احاديث را فرا گرفته بــــــود ‚ توانست  به منابع اصيل اسلامي دست يابد . در سال 1352 وارد دانشكده مديريت اقتصاد كرج گرديـــــــد و دوره چهارساله دانشكده را در مدت دو سال و نه ماه بپايان برده و موفق به اخذ دانشنامه ليسانس در رشته مدرت اقتصاد شد .

 

حركت مبارزاتي را در دانشكده آغاز كرد و طغيان او عليه رژيم سفاك شاهنشاهي بصورت بسيج دانشجويان و بــــه اعتصاب كشاندن دانشكده ‚‌بويژه كلاس درس خود نمايان گشت و به دليل همين فعاليتها و همچنين شركــــت در جلسات درس دكتر شريعتي د ر حسينيه ارشاد چندين بار توسط عمال ساواك تهديد و تا مرز دستگيري پيش رفت ‚‌تا اينكه در سال 1355 براي ادامه تحصيلات خود عازم كشور آمريكا گرديد كه در طي مدت كوتاهي موفق به اخـذ ليسانس در رشته مديريت مهندسي گرديد .

 

وي ابتدا به شهر اكلاهما رفت و در آن شهر فعاليتهاي سياسي خويش را عليه حكومت جبار پهلوي بوسيله تهيـــــه مقالات  افشا گرانه آغاز نمود ‚ پس از آن در شهر سي آنتونيو – تگزاس مشغول به تحصيل شد و در تظاهرات ضـــد رژيم انجمنهاي امريكا – كانادا شركت جدي و فعال داشت و اين فعاليتها با ورود شاه جلاد به امريكا به اوج خـــــود رسيد و دقيقا”‌در زماني كه تمام دستگاههاي تبليغاتي غرب جنايتكار در تحريك كردن مردم آن كشور ‚‌عليــــــــه مسلمانان ايران بكار گرفته شده بودند ‚‌وي به اتفاق ديگر برادران و خواهران انجمن اسلامي در تظاهرات پر شكـــوه شهر نيويورك در مقابل بيمارستان شهري كه شاه معدوم را  در آنجا بستري كرده بودند و همچنين در مقابـــــــل ساختمان سازمان ملل ‚‌پيام مظلوميت امت مسلمان ايران را در حد توان به گوش جهانيان رسانيد .

 

پس از مراجعت از نيويورك همانند ‚ ديگر انجمنهاي اسلامي در سراسر امريكا اقدام به برگزاري تظاهرات افشاگرانـه نمودند .

 

با آمدن اين نوكر سر سپرده امريكا به بيمارستان نظامي «مك لند » در شهر سن آنتونيو مسئوليت برادران و خواهران انجمن اسلامي اين شهر بصورت جدي تري مطرح شد‚ ‌لذا عليرغم اعلام ممنوعيت فعاليت سياسي و تظاهرات توسط دولت جنايتكار امريكا ‚ انجمن اسلامي اقدام به انجام يكسري برنامه هاي تبليغاتي از قبيل اعتصاب غذا و تظاهرات كرد و در اين بين بدليل صلاحيت و تسلط كامل شهيد به زبان انگليسي به عنوان سخنگو  با تشكيل كنفرانسهاي مطبوعاتي فعاليت شبانه روزي و مؤثري در جهت رسانيدن پيام انقلاب اسلامي و حقانيت حركت دانشجويان مسلمان پيرو خط امام داشت .

 

بعد از اينكه بعلت تهديدات مكرر مجبور به ترك  شهر سن آنتونيو شد به شهر بنن روژ در ايالت لوئيزيانا رفت و در اين شهر هم چون گذشته فعاليت خود را در انجمن اسلامي ادامه داد كه از جمله بر هم زدن جلسه سخنراني فريدون هويدا ‚ برادر امير عباس هويداي معدوم در شهر مونرو از ايالت لوئيزانا بود كه به جهت اعتراضات دانشجويان ‚ وي به همراه 48 تن از ديگر برادران ويكي او خواهران دستگير و روانه زنــــدان كردند شهيد حاجيان به دليل استعداد خاصي كه در هماهنگي و مديريت تشكيلاتي داشت با همكاري ديگر بـرادران دست به يك سري عمليات زدند ‚ از جمله تشويق برادران به ايجاد تشنج در زندان و تقويت روحية افراد خـــــودي بوسيله فريادهاي ا… اكبر و ديگر شعارها به زبان انگليسي ‚ با توجه به ناراحتي زخم معده كه او را رنج ميداد بــــه ياري ا… اقدام به يك اعتصاب غذاي 10 روزه نمود كه منجر به تسليم و زبوني پليس فاشيست امريكا گشت و نقشه مذبوحانه اين مزدوران كه به خيال آزادي جاسوسان خود سعي در تحت فشار قرار دادن ملت سلحشور ايــــــران را داشتند ‚‌نقش بر آب گشت و چون نتوانستند بطور دسته جمعي باعث شكست مقاومت برادران شوند بظاهر اقدام به آزادي آنان نمودند تا شايد بعدا”‌بطور انفرادي موفق به سركوبي اينان شوند .

 

شهيد مهندس مهدي حاجيان مقدم بعد از آزادي با اينكه موفق به اخذ پذيرش دكترا در رشته مديريت مهندســـي گشته بود بدليل تحت تعقيب  بودن توسط پليس به كمك سازمان آزادي بخش مكزيكي كه قبلا در شهر ســـــن آنتونيو هنگام افشاگري شاه معدوم با ايشان و انجمن آنان همكاري داشت به شهر «ال پاسو » واقع در مرز كشـــور مكزيك نقل مكان كرد و در چند ماهي كه در آنجا اقامت داشت با سرخ پوستان تحت ستم و آزادي خواه آن سرزمين همكاري ميكرد و آنان را باچهره حقيقي اسلام در حد توان آشنا نمود ‚‌تا سر انجام با زندگي مخفي و تغيير قيافــــه توانست در تاريخ 12 ارديبهشت ماه سال 59 به وطن باز گردد .

شهيد مهدي در ايران خدمت خود را در نهادهـــاي انقلابي آغاز نمود ‚‌ابتدا  در ستاد هماهنگي كمك به مناطق جنگزده مشغول بكار شد و پس از اندك مدتي لياقـت و پشتكار در ستاد بسيج اقتصادي كشور و به دنبال آن در دفتر طرحها و بررسي هاي نخست وزيري و در انتهـــــا در وزارت امو خارجه موفق به طي دوره كلاسهاي آموزشي سفارت و كارداري براي اعزام به خارج از كشور گرديده بود .

ضمنا”‌شهيد مهدي مسئول آموزش واحد مهندسين حزب جمهوري اسلامي تيز بود كه در تمامي اين نهادها بـــــه استناد و اظهارات همكارانش علاقه اي وافر به امام امت و انقلاب اسلامي ايران داشت .

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد دكتر محمد علي فيّاض بخش

 

وزير نيرو

مشاور و سرپرست سازمان بهزيستي كشور

شهيد فياض بخش در سال 1316 در محله بازار أهنگرهاي تهران و در خانواده اي مذهبي و خير به دنيا آمد . تحصيلات ابتدائي را در مدرسه خسروي هفت تن بازار و دوره متوسطه را در دبيرستان مروي به پايان رسانيد كه در تمام طول تحصيل شاگرد ممتاز بود . و در همان زمان دروس قديمي, جامع المقدمات و ادبيات عربي را نزد يكي از طلاب تهران فرا گرفت كه اين أموزش تا اواسط دوران دانشگاه ادامه يافت و خود را به مفهوم واقعي وقف مستضعفين جامعه نمود. تعليمات اسلامي و مكتبي, از ايشان فردي مومن و مسلمان ساخت كه در تمام طول زندگي خود هيچ گاه از اشاعه فرهنگ اسلامي غافل نبود و حتي بيماران قديمي ايشان كه از ناحيه تفرش و رود بار كه شهيد خدمت سربازيش را در آنجا گذراند و يا سقز و سبزوار و دهات كردستان, هنوز به مطلب او مراجعه مي كردند خاطرات زيادي از مساجد و أب انبارها و حمام هاي كه ايشان باني خويش بودند , دارند .

 

پس از اخذ تخصص در رشته جراحي , به مدت 4 سال بطور رايگان در بيمارستان كمك شماره 3 وابسته به دانشگاه به جراحي و طبابت بيماران نيازمند ومشغول بودند . در سال 1345 با همكاري بعضي دوستان همفكر از جمله شهيد دكتر سيد محمد باقر لواساني كلينيك سلمان فارسي را در دروازه شميران داير نمود .

 

فبل از جمعه سياه و 17 شهريور , آموزش كمكهاي اوليه پزشكي را براي كمك به مجروحين و معلولين انقلاب در كلينيك و در منزل بطور پنهاني شروع كرد كه اين برنامه بعداً در حسينيه محلاتي ها مر كزيت پيدا كرد و هم اكنون در سطح وسيعي و در سراسر كشور با همكاري وزارت بهداري ادامه دارد .

 

مجروحين حوادث جمعه خونين شاهدان خوبي هستند بر تلاش شهيد فياض بخش كه حتي با قيچي خياطي و كمترين وسيله به جراحي و درمان تير خوردگان و مجروحين مي پرداخت و سر از پا نشناخته در خدمت پيروزي انقلاب بود .

 

 حدود أبان 58 با كمك امدادگران دوره ديده كميته آسايشگاه معلولين انقلاب دروس را تاسيس كردند و در هنگام عزيمت امام از پازيس جزو پزشكان معتمد مدرسه علوي بودند . تا سال 1358 كار دولتي را به عنوان استخدام نپذيرفت ولي در اين سال با سابقه هاي كه در مورد معلولين انقلاب داشتند به عنوان مدير كل توانبخشي در وزارت بهداري مشغول به كار شد .

 

بعد از آشناي با پراكندگي سازمانها رفاهي – توانبخشي كشور و عدم هماهنگي و كارآئي برنامه انها با كمك و همفكري شهيد سيد محمد باقر لواساني و تني چند از همفكران لايحه سازمان بهزيستي كشور را به تمام يكسال گذشته را هم بطور شبانه روزي به كار سازمان دهي و تشكيلات و بودجه و برنامه ريزي سازمان پرداختند تا انها كه در انجا كه در حال حاضر سازمان كشور به عنوان ارگاني دولتي مردمي كه صرفاً در خدمت  مجروحين و معلولين جامعه است در حال گسترش فعاليتهاي رفاهي – توانبخشي است .

 

 

شهيد دكتر فياض بخش با مطالعه هاي دقيفق تر به اين نتيجه رسيده بود كه رسيدگي به بيش از 4 ميليون معلول و محرومد جامع ايران و حمايت از محرومان جهان امر عادي نيست كه دولت به تنهائي قادر به انجام ان باشد بر اين اساس در تنظيم لايحه تشكيل سازمان نيز مشاركت كامل مردم رت در نظر گرفته بود و همواره توصيه و سفارش مي نمود كه به داوطلبين اهميت بدهيد و اگر متوجه مي شد كه داوطلبي اعلام امادگي نمود ولي ازاو استفاده كامل نشده بوذ مي رنجيد و سوال مي كرد چه بايد كرد ؟

 

او خود را نماينده معلولين و محرومين مي دانست و در هيات دولت و مجلس شوراي اسلامي و انقلاب فرهنگي و ديگر مجامع  و حتي در جلسات خانوادگي به شرح موقعيت او و وضعيت معلولين و مجروحين پرداخته و از حقوق آنان دفاع و امكانات موجود را براي ولايت و توانبخشي انان بسيج مينمود و همواره مي گفت معلولين و محرومين براي اين مرا وزير كردند كه بتوانم در اين مجلس شركت نموده صداي اناتن را به ديگران برسانم .

  

شهيد فياض بخش ياد بودهاي ارزنده ديگري هم از خدمات اسلامي خود را براي امت اسلامي و انقلاب دارند و از ان جمله است كميته امدادگران امام خميني كه هم اكنون متجاوز از ده هزار عضو در سراسر ايران دارد . وي اعتقار كامل به ولايت فقيه داشت و ديگران را در اين اموزش مي داد و پيوسته ارزو مي كرد كه جزو خدمتكاران امام زمان حضرت مهدي (عج) محسوب گردد .

 

شهيد فياض بخش يكي از سه نفر معتمدين پزشكي گروه رابط با ستاد 7 نفري منتخب امام در انقلاب فرهنگي بودند و در شاخه پزشكان حزب جمهوري اسلامي ايران فعاليت داشت .اخرين برنامه هاي دكتر فياض بخش كه به شهادت مظلومانه اش به دست مزدوران امپرياليسم نا تمام ماند اجراي كامل طرح كمك به روستا نشينان بالاي 60 ساله (يرنامه پيشنهادي برادر رجائي – نخست ورير ) ايجاد مراكز دست و پاسازي در 10 استان كشور هر چه مردمي تر كردن سازمان و مهمتر از همه … كه بزرگترين افتخار دوران خدمت شهيد هم به شمار مي رفت اجراي فتواي حضرت امام خميني مبني بر اجازه مصرف وجوهات شرعيه رد سازمان بهزيستي كشور زير نظر حضرت آيت الله مهدوي كني نماينده حضرت امام در سازمان بهخ منظور ارائه خدمانت بارز تواني اجتماعي و سر پرستي از ايتام و خانواده هاي نياز مند بطور گسترده رد سراسر كشور به خصوص در روستاها بود .

 

 

3 روز قبل از شهادت جلسه مديران ستادي بهزيستي خطاب به مديران اظهار داشت . در تشكيلات بجاي فرد بايد سيستم كار كند و سعي كنيد نيروهائي را كه احتياج داريد بسازيد و سيستمي بسازيد كه اگر يكنفر نبود ديگري بجاي او بتواند خدمت كند . من اگر انشا الله ترور شدم سازمان از هم پاشيده نشود سعي كنيد آدم بسازيد و آدم تربيت كنيد كه تشكيلات به فرد متكي نباشد ، به اين مسئله بيشتر فكر كنيد .

 

انشا الله كه خداوند سبحان آن شايستگي و لياقت را به بازماندگان آن شهيد و كاركنان سازمان بهزيستي كشور عنايت فرمايد كه ادامه دهنده راه شهيد فياض بخش باشند .

bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد محمدعلي نظران

شهيد بزرگوار حاج محمدعلي نظران در فروردين ماه سال 1311 در شهرستان رشت، در خانواده‍اي روحاني‍زاده پا به عرصه وجود نهاد. شهيد در دوازده سالگي از نعمت وجود پدر مرحوم گرديد و بنابراين مسئووليت اداره خانواده را عهده دار شد.
بعد از مدتي كوتاه ، شهيد نظران به همراه خانواده به تهران مهاجرت نمودند و در يان شهر در كنار امور اداره به تحصيل پرداخته و موفق به اخذ ديپلم شدند.
پس از آن در آزمون دانشكده افسري شركت كرده و با موفقيت دوره‍هاي آن را طي نموده فارغ التحصيل مي‍شود و ابتدا در نيروي دريايي و سپس در نيروي زميني مشغول خدمت مي‍گردد. شهيد نظران با مشاهده سياستهاي استعماري رژيم در مسخ مذهب در ميان نيروهاي نظامي مصمم مي‍شوند به مقابله با آن برخيزند.
شهيد نظران تا آنجا پيش رفت كه مسئوولين مافوق او به جهت ابراز مخالفتهايش با سياستهاي غيراسلامي و انساني رژيم، عرصه را بر او تنگ نمودند و ايشان به ناچار در سال 1354 حكم بازنشستگي خود را مي‍گيرد و به شغل آزاد روي مي‍آورد با گذشت زمان و آشنايي شهيد نظران با گروهي از اعضاي هئيت‍هاي موتلفه، به خصوص شهيد والامقام حاج صادق اسلامي، « از شهداي هفتم تير» فصلي ديگر در فعاليتهاي سياسي ايشان رقم خورد كه تا پيروزي انقلاب اسلامي ، بدون وقفه استمرار داشت.
ايشان در تشريف فرمائي امام عزيز به ايران مسئووليت سنگيني در ستاد استقبال بعهده داشتند. …… شهيد با تاسيس حزب جمهوري اسلامي در واحد حفاظت حزب به فعاليت پرداخت كه در همان دوران عملكرد موفق ايشان باعث شد تا مورد توجه و عنايت حضرت آيةالله خامنه‍اي قرار گيرند.
و در آنزماني كه شهيد آيةالله علي قدوسي به سمت دادستان كل انقلاب منصوب شد و با توجه به كارايي و تجربيات موفق شهيد نظران در مسائل روزمره نظام اسلامي به سمت رياست دفتر دادستان كل انقلاب اسلامي مشغول به خدمت گرديد.
در زمان رياست جمهوري آيةالله خامنه‍اي شهيد نظران شهيد نظران به عنوان دبير شوراي عالي دفاع منصوب شدند.پس از مدت زماني كوتاه، شكوفايي استعدادهاي نهفته اين يار صديق انقلاب در مسائل نظامي باعث اعتماد و اطمينان بيش از پيش مقام معظم رهبري گرديد لذا يكي پس از ديگري مسؤوليتهاي سنگين را به ايشان واگذار كردند. از جمله:
1. نماينده شوراي عالي دفاع در اداره گذرنامه ، نخست وزيري.
2. نماينده شوراي عالي دفاع در ستاد پدافند كل كشور.
3. نماينده شوراي عالي دفاع در وزارت اطلاعات.
4. نماينده رياست محترم جمهوري و رئيس شوراي عالي دفاع در هيأت 5 نفري شوراي عالي پشتيباني جنگ
5. مسئووليت بررسي و تحقيق مشمولين وظيفه مورد درخواست وزارتخانه‍ها و نهادهاي انقلاب اسلامي و پيشنهاد تصويب مأموريت آنان به رياست محترم جمهوري اسلامي و ابلاغ حكم مأموريت آنان به نبادي ذيربط
6. سرپرست مشاوران شوراي عالي دفاع.
7. مسئووليت نظارت بر هيأت بررسي خريدهاي تسليحاتي.
8. مسئووليت نظارت بر هيأت بررسي نحوه مصرف هزينه‍هاي بنيه دفاعي.
9. مسؤوليت نظارت بر كمسيون حمايت از اسراء و مفقودين ايراني.
10. سرپرست دفتر نظامي رئيس شوراي عالي دفاع.
پذيرش اين مسؤليتهاي سنگين در بحبوحه دفاع مقدس هرگز مانع حضور شهيد نظران در خطوط مقدس نبرد نبود.
با انتخاب حضرت آيةالله خامنه‍اي به رهبري انقلاب اسلامي و فرماندهي كل قوا، معظم له ايشان را به سمت رياست دفتر عمومي حفاظت اطلاعات فرماندهي كل قوا و عضويت در شوراي هماهنگي اطلاعات كشور منصوب فرمودند.
پس از پايان جنگ تحميلي، شهيد نظران در مسؤوليت سرپرستي كمسيون اداره اسراي جنگي زحمات بي‍شائبه‍اي را در زمينه بازگشت آزادگان متقبل شد و با برنامه ريزي مؤثري كه انجام داد، حدود 20 هزار اسير مفقودالاثر مبادله شد.
در يكي از ماموريتها ، پس از مسافرت به مشهد مقدس و بازديدهايي كه از مراكز نظامي انجام مي‍دهد براي خداحافظي و پابوسي آستان مقدس امام رضا (ع) به حرم مطهر مي‍رود و به نيايش مي‍پردازد.سرانجام شهيد نظران در مراجعت از مشهد به تهران ، در مسير جاده بجنورد به علت واژگون شدن خودرو جان به جان آفرين تسليم نمود.
پيكر پاكش در روز دوشنبه دوم آبان ماه 73 در ميان حزن و اندوه صدها تن از مردم تهران ، نماينده مقام معظم رهبري ، نماينده رياست جمهوري ، رئيس ستاد كل نيروهاي مسلح ، فرماندهان عاليرتبه نظامي و انتظامي، وزراء و نمايندگان مجلس شوراي اسلامي از محل ستاد كل نيروهاي مسلح به سوي حرم مطهر امام خميني (ره) تشييع شده و بعد از طواف به دور حرم مطهر در كنار شهداي به خون خفته انقلاب اسلامي در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد عبدالحسين دفتريان


مسئول امور مالي نخست وزيري
شهيد سيد عبدالحسين دفتريان فرزند انقلاب و از سلاله پاك پيامبر اسلام (ص) در 21 آذر سال 1323 در اصفهان ‚ در خانواده اي نسبا”‌متوسط و مذهبي بدنيا آمد . دوران تحصيلات ابتدائي و متوسطه را در اصفهان گذراند به نحـوي كه در ضمن تحصيل بكار اشتغال داشت و قسمتي از هزينه خانواده را تقبل مي نمود . پس از پايان خدمت سريـازي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در سال 1348 وارد مدرسه عالي بازرگاني شد . رشته تحصيلي شهيد دفتريــــــــان ‚ حسابداري و اقتصاد بود كه در سال 1352 موفق به اخذ مدرك ليسانس از مدرسه عالي بازرگاني شد .

 از لحـــــاظ مراتب شغلي به ترتيب زير ابتدا در تيرماه 1348 وارد وزارت دارائي گرديد كه در قسمت مالياتها به سمت مميــــز اشتغال داشت و بعد از چندي به ديوان محاسبات منتقل شد و سپس بسمت سر مميز در وزارت مسكن و شهــــــر سازي بكار اشتغال يافت و نيز همزمان با آن عهده دار مسئوليت امور مالي سازمان محيط زيست بود و تا پيــــروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران به رهبري امام خميني قائد عظيم الشأن اين سمت معاونت مالي را دارا بود . پـس از انقلاب مدتي در شركت واحد به سمت رئيس هيئت مديره انتخاب شد و پس از آن به دعوت وزارت دارائي در ديمـاه سال 59 مسئوليت مديريت مالي نخست وزري را به عهده گرفت .


به گواهي همسر شهيد و كليه كساني كه به نحوي با وي آشنائي داشتند ايشان فردي بسيار جدي ‚ سريع العمـل ‚ صديق و پر كار بود و شايد يكي از دلائل تغيير سمتهاي نامبرده همين خصوصيات ويژه اخلاقي بوده است و نيــز از طرفي احساس ميكرد كه بنا بر عهدي كه براي خدمت به اسلام و وطن عزيزش دارد ‚ مسئوليتهائي كه به او واگـذار كرده اند كم است و از سوي ديگر چون وي را فردي لايق و صديق يافته بودند ‚ پيشنهادات بسياري در زمينــــــه سمتهاي مختلف مملكتي بايشان ارائه ميگرديد .


در لحظه اي كه انفجار رخ ميدهد احتمالا هنوز ناهار صرف نكرده بود و وقتيكه صداي انفجار را ميشنود بلافاصلــــه براي كمك به برادران حاضر در نخست وزيري اطاق كار خود را ترك ميكند و براي جمع آوري اسناد ومدارك مهمي كه وظيفه حفاظت از آنها را بعهده داشت به طبقه بالا ميرود ‚‌پس از نجات اسناد هنگاميكه تصميم ميگيرد به طبقـه پائين بيايد بعلت فشار غليظ دود ناشي از انفجار كه منجر به بسته شدن راه پله ها و كليه راههاي خروجي شده بود ‚ تصميم گرفت بوسيله آسانسور به طبقه پائين بيايد . چند لحظه پس از حركت آسانسور ناگهان جريان برق ساختمان قطع ميشود و آسانسور متوقف ميگردد. در اين هنگام شهيد دست خود را از شكاف زير در آسانسور بيـــرون آورده و استمداد مي طلبد . بنا به گفته شاهدان عيني و برادران حاضر در صحنه حادثه ‚‌شيلنگ كپسول اكسيژن را بداخــل آسانسور هدايت ميكنند ‚ ناگهان دود و آتش بنحوي محوطه را تاريك ميكند كه چشم انسان قادر به ديدن صحنــه نبوده است . پس از اتفاي حريق با شكستن درب آسانسور پيكر مطهر شهيد سيد عبدالحسين دفتريان را از آسانسور خارج نموده و به بيمارستان انقلاب كه جنب نخست وزيري قرار دارد ‚ منتقل مينمايند . بنا به گفته برادر پاسـداري كه از نزديك شاهد لحظات آخر حيات شهيد بوده است ‚ فعاليت شديد امداد گران بيمارستان براي دادن تنفـــــس مصنوعي به وي آغاز ميگردد ولي با كمال تأسف پيش از شروع خدمات درماني دعوت حق را لبيك گفته و به جـــد والا تبارشان حضرت موسي بن جعفر عليه السلام كه ايشان از نسل پنجاه ودوم آن حضرت بوده است ملحق ميگردد.
 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد حاج شيخ عبدالحسين اكبري

شهيد عبدالحسين اكبري در سال 1315 در يك خانواده مذهبي در روستاي لاليم از توابع شهرستان ساري بدنيا آمد . و با ايمان و شوقي كه در او بود در حوزه علميه شهر ساري مشغول تحصيل علوم ديني شدند و پس از تحصيلات مقدماتي به حوزه علميه مشهد مقدس رفته و ادبيات عرب ( صرف و نحو و منطق و معاني و بيان ) و يك دوره فقه و اصول استدلالي را در پيش اساتيد بزرگ اين حوزه فرا گرفته‌اند .


وي در سال 1346 براي تكميل تحصيلات و كسب معارف اسلامي عازم عتبات عاليات (نجف اشرف ) شدند و در حوزه علم و فقاهت نجف از محضر مراجع عظام و اساتيد معروف فن در زمينه خارج ففه و اصول استفاده‌ها و بهره‌هاي فراوان بردند . شهيد اكبري در سال 1351 بر اثر تيره‌گي روابط ايران و عراق پس از سالها تلاش و كوشش پيگير و وقفه‌ناپذير در تحصيل و فرا گيري علوم اسلامي به وطن مراجعت كردند و با سخنرانيها و منبرهاي موثر و سازنده به ارشاد و هدايت خلق پرداختند.
شهيد عبدالحسين اكبري در مبارزات امت اسلامي و انقلابي ايران براي تشكيل حكومت اسلامي بر عليه استبداد داخلي و استعمار خارجي شركت فعال و مستمر داشته و هميشه در جلسات تفسير قرآن و سخنرانيهاي پر ارزش و داغ خود مظالم ، جنايات و فجايع ضد بشري و ضد اسلامي رژيم منفور شاهنشاهي را گوشزد مردم محروم و ستمديده ايران مي‌نمودند و در اين راه هيچ هراسي به خود راه نمي‌دادند.


و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران به رهبري پيامبر گونه پيشواي كبير انقلاب امام خميني ضمن مبارزه با خطوط فكري ضد انقلاب و جريانهاي انحرافي و التقاطي جامعه عضويت هيئت پنج نفره كشاورزي را پذيرفته و در اين زمينه براي رفع اختلافها و نزاعهاي محلي تلاش پي‌گير و فراوان كردند.


شهيد عبدالحسين اكبري مردي متعهد و فداكار و خدمت‌گزار خلق بود. و در مشكلات و سختيها و رنجهاي زندگي، اسطوره مقاومت و از نظر اخلاق انساني مردي مهربان متواضع و يك انسان وارسته بود . ايشان پس از يك عمر زندگي سراسر رنج و تلاش براي آرمانهاي اسلامي و تحصيل و تعليم وخدمتگزاري به اسلام و قرآن و مكتب اهل بيت مخصوصا به سرور شهيدان حسين بن علي (ع) سرانجام در حادثه بمب‌گذاري در دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي تهران به دست ضد انقلاب منافق مزدور آمريكا ( مجاهدين خلق) همراه با 72 تن از بهترين و صديقترين فرزندان متعهد اسلام و ياران باوفاي امت به شرف شهادت نائل آمده و به ملكوت اعلي پيوستند.
شهيد اكبري بهنگام شهادت 45 سال داشت و شش فرزند دختر و پسر از خود بيادگار گذاشت.
 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد عباسعلي ناطق نوري

نماينده مردم نور
«و لا تقولو المن في سبيل الله اموات بل احياء‌ ولكن لا تشعرون »
شهيد عباسعلي ناطق نوري در پنجم مرداد ماه 1341 در شهر نور پا به عرصة گيتي گذاشت ودر سال 1320 يعنــي سا لي كه ايران دستخوش تجاوزات ابر قدرتهاي شرق و غرب بود ‚ واردبه دبستان شد. تحصيلات ابتدائي را بسرعت گذراند ولي بعللي مجبور به ترك تحصيل گرديد وبه همين جهت به مكانيكي روي آورد و مدت مديدي از عمــــــــر پرثمرش را در اين كار گذراند . از آنجا كه علاقه به مطالعه ازمدرسه و كلاس نيز ميسر است ‚ لذا با وجود كار زيـاد و پر زحمت به فراگيري علم ‚‌مخصوصا” دروس مذهبي و تحقيق در اديان اسلام پرداخت . با كوشش پي گير و مـداوم بزودي توانست سخنران و مدرس قرآن بشود . او آنچه را كه از مطالعه و درس آموخته بود ‚ با روشهاي ســــــاده و عاميانه براي مردم و مخصوصا” كودكان و جوانان تشريح نموده و آنان را به مذهب و دروس اسلامي علاقمند مي نمود.
البته موفقيت شهيد ناطق نوري را مي توان نشانه هايي از توفيق و تأييدات خداوند تبارك و تعالي دانست . گرچه در اثر كار زياد خسته مي شد ولي براي جلب رضاي پروردگار گاه در محلهاي دور افتاده جلساتي كه تشكيل مـــي داد‚ تدريس مي كرد و يا سخنراني مي نمود .


او بسيار زحمت ميكشيد و كم استراحت مي كرد ‚ گاه در شبانه روز فقط 3 ساعت استراحت مي نمود و بقيـه را روز و شب به مطالعه و تدريس مي گذراند و حتي با گروههاي غير اسلامي نيز بحث مي كرد .
شهيد ناطق نوري در گروههاي اسلامي نظير هيئت مؤتلفه اسلامي كه تحت فرمان رهبر و زير نظر استاد شهيـــــد مطهري و شهيد مظلوم بهشتي اداره مي شد ‚ فعاليت مي نمود . اين شهيد و برادرش احمد در گروه فوق ‚ در شبكه هاي ده نفري آن ‚‌نقش مهمي داشتند . بعد از قتل حسنعلي منصور كه گروهي از هيئت مؤتلفه دستگير شدنــــد ‚ شهيد عباس با تشكيل جلسات به روشنگري پرداخت و با اين وسيله پرده از روي جنايات پهلوي بر مي داشـــــت و بهمين سبب از همان سالها تحت تعقيب سا واك بود كه از سخنراني و جلساتش جلو گيري مي نمودند و او مجبــور مي شد ‌كه با نام مستعار سخنراني كند . عاقبت ساواك دستور دستگيري او را صادر كرد و شهيد زنداني گرديد . جواناني را كه تربيت كرده بود ‚‌هسته هاي گروهي بنام فدايي اسلام را تشكيل دادند كه در ارتباط با روحانيت و بـــا همكاري گروه فجر اسلام به انتشار اعلاميه و فعاليتهاي ديگر ضد رژيم مي پرداختند.


در سال 57 گروه شناسايي شد و به يكي از مخفي گاههاو منزل شهيد توسط ساواك حمله شد و در اين حمله عـده اي از اين گروه همراه با فرزند شهيد ناطق نوري دستگير شدند كه تا زمان بختيار در زندان رژيم بسر مي بردنـد و او موفق به فرار شد .
رژيم كه از دستگيري او نا اميد شده بود ‚ دستور ترور او را داد ‚‌باين معني كه مأموران هر جا او را يافتند حـــــــق داشتند ايشان را به قتل برسانند .
از آنجا كه خواست خدا شايد اين بود كه از وجود اين مبارز در راه اعتلاي حق و برقراري جمهوري اسلامي استفــاده شود مكر و حيله پهلوي نقش بر آب شد .
همزمان با انتخابات سراسر كشور در شهرستان نور ‚‌كانديداي نمايندگي مجلس شد و با 67% آراء‌ مردم اين شهر بـه نمايندگي انتخاب و راهي مجلس شد . در اين سنگر مبارزه ‚ همراه دوستان و همفكران خود در هفتم تير ماه بـــــا جمعي از بهترين ياران امت و امام به فيض شهادت نائل آمد و به لقاء‌ا لله شتافت‚ براستي كه شهـــادت آرزوي او و همه مردان خداست .
 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد علي درخشان


شهيد درخشان در سال 1319 در خانواده اي متوسط در تهران بدينا آمد . بعد از تحصيلات ابتائي و متوسطــــه در مبارزات ضد رژيم با برادراني چون عسگر اولادي و شفيق همكاري صميمانه داشته و همچنين پس از تأسيس نهضت آزادي ايران در كنار آيت الله طالقاني و دكتر عباس شيباني و آقاي رجائي فعاليت مبارزاتي داشته است . از سال 50 همكاري خود را با برادراني چون آيت الله دكتر بهشتي و حجة اتلاسلام مهدوي كني تا پيروزي انقلاب و سر نگونــي رژيم طاغوتي ادامه داد ‚ ضمنا”‌برادر درخشان با اغلب مؤسسات خيريه و صندوقهاي قرض الحسنه همكاريهــــــاي نزديك داشت و پس از تأسيس حزب جمهوري اسلامي بعنوان مسئول امور مالي حزب به انجام وظيفه پرداخـت و از اعضاء شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي بود .
قهرمان گمنام ‚ شهيد درخشان از مبارزيني است كه چهره اش براي ملت شهيد پرور ما ناشناخته مانده اســت ‚ در حاليكه او مجاهدي راستين بود كه حدود 25 سال سابقه مبارزه با رژيم سفاك شاه داشت . سال 40 در حكومــــت اميني ‚ درخشان در تظاهرات شركت ميكرد و من مانند او جديت در اينكار نداشتم ‚ با هم بحث داشتيم كه آيا بايد شركت كرد يا نه و رهبري جناح مخالف بدست كيست ؟ و چه كساني هستند ؟ و اگر در جريان تظاهرات كشتــــه شديم به چه حسابي محسوب ميشود ؟ و از شما چه پنهان كه انسان با خيال راحت و با اطمينان قلبي نميتوانسـت در آن تظاهرات شركت نمايد . سال 41 فرا رسيد و امام خميني در آسمان ايران آشكار و جلوه گر گرديد . دلهـــاي مشتاقان مبارزه مكتبي به طپش افتاد و با جريان لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي دوره اي جديد در مبارزه ملــــت ايران آ‌غاز شد .
اين بار مبارزه تحت رهبري ولي فيه و مرجع تقليد عادل و عالم بود وديگر ترديدي نبود . همه بميدان شتافتيــــم و درخشان نيز در ميان ما شروع به چاپ و پخش اعلاميه مراجع و بزرگان و برنامه ريزي و تشكيل مجالس و شركــت در آنها و كوشش در بستن بازار كرد و با پيروزي در آن مبارزه جاني تازه در كالبد متدينين دميده شد . ضمن اينكـه امام هشدار داد كه بيدار و مراقب اوضاع باشيد كه دشمن زخم خورده است و كينه دارد و بايد صفوف خود را فشرده تر سازيد ‚ ديديم كه رژيم با سلاح اصلاحات ارضي 6 ماده اي و رفراندم كذائي به جنگ اسلام و مسلمين آمـــــد و انقلاب آغاز ششد ‚ انقلابي مكتبي برهبري امام خميني و با شركت امت اسلامي . درخشان نيز ضمن حفظ ارتباطش با نهضت آزادي به مؤتلفه اسلامي آمد و چه فعال و پر تلاش باز حوزه هاي مفي در منزل او و در مغازه اي كــــه در آنجا كار ميكرد و يا در گوشه و كناري ديگر تشكيل شد و او خود رابط شده بود و جلسات ديگر را اداره مينمود .
در محاكمه مرحوم طالقاني و بازرگانو دكتر شيباني اكثر روزها به بيدادگاه ميرفت و چون مورد اعتماد محض آنها بود ‚ پيغامها و گاهي اعلاميه هاي آنها را مخفيانه ميگرفت و بيرون مي آورد تا چاپ شود . اخبار را به آنها ميداد و اخبار زندان را از آنها ميگرفت و همه اينكارها با نهايت تقيه و رعايت اصول مخفي كاري و با توجه به قيافه جوان كه كمتر سوء ظن را بر مي انگيخت انجام ميشد .
در تظاهرات روزهاي قبل از 6 بهمن 41 و تعطيل بازار ‚ درخشان بهمراهي ساير دوستانش نقش مؤثري داشــــت و پس از آن نيز در كليه امور در رابطه با اينگونه جريانات ‚ نقش درخشان بسيار مهم بود ‚ زيرا علاوه بر همه اين كارها ‚ كار تدارك امور مالي را نيز بعهده داشت و در جهت جمع آوري وجه مالي براي تأمين مخارج مبارزه ‚ يدي طولاني داشت . سپس در كليه ميدانهاي مبارزه از فيضيه تا 15 خرداد و جريانات بعد از آن نقش شايسته اي ايفا نمــــود و جالب بود كه بقدري با زيركي و لطافت اين مبارزه را ميكرد كه هيچگاه رژيم نتوانست ‚رد پايي از او بدســت آورد و هرگز گير ساواك نيفتاد .
پس از دستگير شدن مسئولان مؤتلفه اسلامي در سال 43 و بهم خوردن نظم تشكيلاتي اين سازمان نه شرقي و نــه غربي و خط امامي ‚ همكاري خويش را با مؤتلفه اسلامي دوم ادامه داد ‚ تا سال 50 و پس از اينكه ما امكانــــات و نيروهاي خويش را در اختيار مجاهدين خلق گذاشتيم ‚ شهيد درخشان نيز امكانات و نيروهاي خويش را از طريـــق مرحوم طالقاني و من و چند برادر ديگر به آنها ميداد . تا جريان ارتداد و انحراف سازمان در سال 54 آشكار گرديـد و شهيد درخشان نيز از همكاري با آنها ياز ايستاد .
در طول اين سالها ‚ درخشان تنها به مبارزه در بعد سياسي اكتقا نميكرد بلكه در زمينه خدمات اجتماعـــــــــي و سازمانهاي خيريه سياسي نيز شركت ميكرد ‚ مانند تأسيس و اداره مدرسه رفاه و شركت سبزه9 و اردوهاي بظاهــر تفريحي و خانوادگي و در باطن سازنده و تربيت كننده مبارزين و محلي براي تماسهاي آنچناني و تأسيـــــــــــس صندوقهاي ذخيره و خود نيز عضو شوراي صندوق اندوخته جاويد بود و با مدرسه علوي نيز همكاري و همفكـــــري نزديك داشت . بالاخره در سال 56 كه ياران مؤتلفه دوباره جمع شدند و برنامه جديد مبارزه را ريختند ‚ درخشـــان نيز از جمله كساني بود كه در همان جلسه اول ‚ دعوت شده بود و در كنار شهيد اسلامي و شهيد عراقي و سايـــــر دوستان قرار داشت . اين جمعيت فعال ‚مؤثر ترين گروه در اداره مبارزات دو ساله قبل از پيروزي ‚ تحت مديريـــت اساتيد شهيد مطهري و بهشتي بشمار ميرفت ‚ كه درخشان نيز جزو هسته مركزي آن جمعيت بود. در جريان ورود امام و كميته استقبال ‚ يكي از مهمترين مسئولان تداركات مدرسه رفاه و مدرسه علوي بود و چه مخلص و پر كار و كم توقع و يا اصولا بي توقع ‚ بكار ميپرداخت ‚ زيرا در آنروز كه خيل مشتاقان امام هر يك مايل بودند در مراســــم باشند و امام را زودتر ببينند ‚وي در مدرسه ماند و بكار پرداخت و اين از مصيصه هاي بزرگ شهيد درخشان بود كـه او فردي خود ساخته و دوست داشتني بود .
اساتيد شهيد مطهري و بهشتي و مرحوم طالقاني بنحو عجيبي به او علاقه داشتند و هميشه تا نام درخشان بميـــان ميامد همه از او تعريف ميكردند كه براستيي تعريف كردني بود. شهيد درخشانم در طول زندگي خويش هميشـــــه مبارزه را مقدم بر كسب ميدانست . لذا پس از پيروزي انقلاب و احساس وظيفه شرعي جهت خدمت در حـــــــزب جمهوري اسلامي ‚ مسب و كار را بكلي رها كرد و بطور مستمر و تمام وقت در حزب به فعاليت پرداخت ‚ بـــــدون اينكه وجهي از حزب بگيرد و يا اينكه حتي طالب شهرت و مقامي باشد . مخارج زندگي ساده و خانه اجــــاره اي او توسط برادرانش تأمين ميگرديد .آنچنان شهيد درخشان بي ريا و متواضع بود كه درحزب گاهي خودش ‚ لنــــــگ ميبست و غذا ميكشيد و در اينمورد زبان زد همه بچه ها بود . شهيد درخشان در حقيقت بمانند پدري مهربان براي همه برادران و خواهران بحساب مي آمد و هر كس هر مشكلي داشت نزد او ميرفت واو با حوصله فراوان گـــــــوش ميكردو در رفع مشكل او بجان ميكويد .
با توجه به حضور دائمش در اطاق دكتر بهشتي ‚ در حقيقت بهترين رابط خصوصي بچه ها با شهيد مظلوم دكتــــر بهشتي بود و در حقيقت دستياري صديق براي شهيد بهشتي بشمار ميامد.خاطرات ما از درخشان به اين سادگيـــها تمام نميشود ولي در اين مختصر نيز بيش از اين نميتوان سخن گفت ‚ باميد اينكه راه اين شهداء را با توفيق الهي و تحت رهبري امام امت بتوانيم ادامه دهيم . تهران – بادامچيان

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد موسي درويشي

بسم رب الشهداء و الصديقين
(و لا تحسبن الذي قتلو في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون )
در ساعت 2 بعد از ظهر روز 29/11/62 مختصري از شرح زندگي خود را به رشته تحرير درآورده ام اين عبد حقير و ضعيف خدا ، موسي فرزند مرحوم كربلائي محمد حاج حسين درويشي نخل ابراهيمي در خانواده فقير به دنيا آمده ام ، محل تولدم جزيره هرمز در روز شهادت امام هفتم موسي بن جعفر علي (ع) بوده ، پدرم از افراد قريه نخل ابراهيمي و شغل وا در بندر تياب مؤذن و روضه خوان و خادم مسجد تياب بود كه با مختصر حقوقي معاش دو خانواده مي كرد و من از سن دو سالگي و من از سن دو سالگي تحت سرپرستي جده مادريم بودم . حدوداً در سال 1324 پدرم نداي حق را لبيك گفت و به جوار خدا پيوست و من متكفل معاش خانواده ام شدم . پس از فوت پدرم شغل مؤذني او در مسجد تياب را مدتي ادامه دادم ، ناگفته نماند ، موقعيكه پدرم در حيات بود و من تحت سرپرستي جده مادرم بودم ، جده ام مرا به مدرسه فرستاد كه دوره تحصيليم را تا كلاس سوم ابتدائي بود . پس از مدتي شغل مؤذني در سال 1325 به جزيره هرمز نزد جده ام آمدم . در سال 1325 پس از مدتي معدن خاكسرخ هرمز كارگر استخدام مي كرد و من هم براي ارجاع شغل كارگري خود را معرفي كردم و به عنوان كارگر بچه روزي 12 ريال استخدام شدم ولي چون آن روزها قانوني نبود و اگر بود ضابط اجرائي نداشت و اگر هم داشت كارگر جرأت تقاضاي اجراي آنرا نداشت و كارگر حالت برده داشت لذا من به عنوان كارگر بچه با حقوقي ناچيز استخدام شدم ولي موقعيكه مشغول كار شدم ، شغل بيلدار خاكبرداري روي كوه و گاهي هم زنبيل دار استخراج كه زنبيل پر از خاكسرخ از عمق حدود 60پله مي كشيدم و در دفتر كارگر بچه بودم .
 

كارگران عصر درخشان جمهوري اسلامي ، اين قسمت از زندگي كارگري مرا بخوانند و در هر كارگاه هستند و برحسب وظيفه اسلامي از توليد هر كارگاه براي بالا بردن سطح توليد كوشش بسيار شايسته بفرمايند كه آنها توليدكنندگان كارگاه هاي امت اسسلامي هستند و بالاخره پس از دو ماه كه كار كردم چون در هر سال معدن براي 2 ماه تعطيل مي شد و كارگران و اهالي جزيره اكثراً براي تغيير آب و هوا به محل ميناب براي فصل تابستان و جمع آوري خرما مي رفتند . من هم معدن را ترك و در سال 1327 مجدداً در معدن خاكسرخ هرمز مشغول كار شدم . بطور فصلي مانند اكثر كارگران 9 ماه كار مي كردم و 3 ماه تابستان به محل ميناب مي رفتم ولي از مهر ماه 1329 تا زمان بازنشستگي بطور دائم در معدن خاكسرخ هرمز مشغول كار شدم . در اواخر سال 1332 ازدواج كردم كه ثمره اين ازدواج الحمد الله سه فرزند پسر و پنج فرزند دختر مي باشد . در ماه رمضان سال 1337 بود كه آقاي شيخ نعمت الله نجفي (كه در دوره اول مجلس شوراي اسلامي سمت نمايندگي مردم شهرضا را داشت و به هنگام انفجار دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي همراه شهيد مظلوم آيت ا.. دكتر بهشتي تنها يك چشم خود را از دست دادند) به هرمز آمدند و با آمدن ايشان مسجد جامع جزيره هرمز احداث نماز جماعت و سخنراني مذهبي و مسائل احكام ازآن موقع برگزار گرديد . در احداث مسجد جامع و هيئت امنا عضو بودم ، از آن موقع با روحانيون زيادي آشنائي پيدا كردم و جزيره هرمز خالي از روحاني نبود تشريف فرمايي روحانيون به اين جزيره باعث آگاهي و حركت مردم هرمز گرديد .


و استقبال و شور مذهبي مردم هرمز باعث رفت و آمد روحانيون بيشتر ميشد و از همان زمان ما هيئت رژيم پهلوي به مردم آشكار ميگرديد و خداوند عنايت فرمودند افتخار خدمتگزاري و كسب آگاهي بيشتر از پيش پيدا كردم زيرا تا قبل از آمدن روحانيت در اين جزيره آگاهي منحصر به رو همه خواني و شبيه خواني بود ولي از آن پس مردم مسلمان اين جزيره با حفظ شمار روضه خواني ابا عبدالله به مسائل ديني و احكام و مسائل سياسي آگاهي پيدا ميكردنند حتي اطفال كوچكي بودند كه در مسجد و مسائل سخنراني شركت داشتند و از همان كودكي حسن افكار و حس كنجكاوي داشتند كه پس از آن كه بزرگ شدند در دوران قبل از انقلاب و بعد از انقلاب نيز دين خود را به انقلاب ادا كردند و بعضي شهيد شدند و بعضي ديگر به لطف خدا زنده ماند و فعالا نه به انقلاب خدمت ميكنند .

در دوران قبل از انقلاب و حتي بعد از خرداد 1342 جيره خواران طاغوت احساس ميكردنند كه روحانيت و در مسجد مسائلي مطرح ميشودو آگاهي هائي داده ميشود لذا اوهمان موقع مردم مسلمان منحطه جوانان كه از همان روزها حزب ا… بودند در گيرهائي با مزدوران رژيم داشتند و من هم در جمع آنان بودم و از افتخارات خدمت گزاريم بود و از خدمت گزاريم مشروحاً نام نمي برم زيرا در برابر خدماتي كه مردم بطور يكپارچه داشتند نا چيز است پس از پيروزي انقلاب در جزيره هرمز مانند ساير شهر و روستا كميته انقلاب تشكيل داديم و برادران با حسن نظرشان سرپرست كميته انقلاب را بمن محول كردند كه در اين كميته و خارج از كميته برادران فعالانه خدمت كردند آنها كه شهيد شدند يادشان گرامي باد و خداوند اين فيض عظمي نسيب من حقير هم بفرمايد انشاا…. و آنهائي كه زنده هستند و خدمت ميكنند در حدي كه آسايش براي خود قائل نيستند خداوند حفظشان كند انشاا… ، پس از مدتي از تشكيل كميته انقلاب اسلامي چون مرز آبي و خروج قاچاق از طرف سود جويان و ضد انقلاب در تهديد بود سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بندر عباس در جزيره هرمز اقدام به تشكيل واحد عمليات دريائي نمود كه از جوانان فعال و حزب ا…. اين جزيره عضو گيري شد و شروع به مبارزه با ورود و خروج قاچاق از طريق مرز آبي گرديد من هم افتخار سرپرستي واحد عمليات دريائي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي هرمز كسب نمودم اين واحد هم در دريا با قاچاق و هم در جبهه ها حضور داشت و با كفار بعثي ميجنگيد و شهدائي فداي اسلام كرد در پايان من ، قبل از باز نشستگي از معدن خاك سرخ هرمز اين قصد داشتم كه پس از باز نشسته شدن آنچه در توان دارم براي رضاي خدا به انقلاب اسلامي خدمت نمايم و در سال 1358 از معدن خاك سرخ باز نشسته شدم و به خدمت گزاريم به انقلاب اسلامي ادامه دادم به اميد اينكه فرداي محشر با روي سفيد در پيشگاه خدايم حضور يابم . پروردگارا از پيشگاهت طول عمر امام عزيز تا ظهور حضرت مهدي و حتي كنار حضرت مهدي مسئلت دارم .
پروردگارا پيروزي نهائي اسلام تا آزاد سازي قدس و صدور انقلاب اسلامي به دست پر توان انها از پيشگاهت مسئلت دارم .
پروردگارا از گناهانم به درگاهت پوزش ميخواهم و اميد مغفرت دارم و داخل شدن در زمره شهداي راهت آرزو دارم .

عبد فاني ـ موسي درويشي
29/11/62 ـ امضا

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد عباس جهانبخش حمزه ارشاد


معاون دفتر آموزش و سازمان بهزيستي
شهيد عباس ارشاد در سال 1323 در تهران متولد شد و سراسر عمر پر بارش را بعنوان يك مصلح و يك مدد كار در خدمت به مستضعفين و محرومين سپري ساخت . وي بعد از 17 شهريور خونين به همراه چند تن از همفكرانش انجمن اسلامي مددكاران را بوجود آورد كه در رسيدگي به خانواده هاي شهدا ‚ محرومين ‚ معلولين و افشاگري در رسيدگي به جنايات دوران طاغوت و فعاليت مخفي و مستمري داشتند .


پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در اواخر عمر دولت موقت به انتخاب دانشجويان و كاركنان متعهد به سمت رياست دانشكده خدمات اجتماعي منصوب شد و به لحاظ احاطه بسيارش در برنامه ريزيهاي آموزشي و تبيين مسائل روز بدعوت سازمان بهزيستي كشور بعنوان معاون دفتر آموزش اين سازمان عهده دار مسئوليت شد ولي اين فعاليتها مانع از حضور مستقيم او در جبهه هاي نبرد صداميان كافر نبود و از نخستين روزهاي آغاز جنگ تحميلي به عنوان سر پرست ستاد تداوم امداد به كرمانشاهان رفت و تا آخرين روزهاي عمر سراسر خدمت و ايثارش در اين جبهه توده هاي مستضعف بود و هميشه يك شعار داشت و آن اينكه


«جانم فداي يك لحظه از عمر امام

bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد وحيد دستگردي

رياست شهرباني جمهوري اسلامي ايران


سرتيپ شهيد وحيد دستگردي در سال 1304 در شهر اصفهان بدنيا آمد . پدرش شادروان حسن وحيد دستگـــردي مؤسس و مدير مجله ادبي ارمغان بود . وي از همان ابتدا روحيه اي مذهبي داشت و هر شب به مسجد ميـــــرفت و خواهرشان نقل ميكند كه در آن ايام نماز شب ايشان بهيچوجه ترك نميشد .


تا اينكه در سال 1328وارد آموزشگاه شهرباني شد و در سال 1330 بدرجه ستوان دومي و در سال 1332 بدرجـــه ستوان يكمي و در سال 1336 بدرجه سرواني و در سال 1342 بدرجه سرگردي و در سال 1347 بدرجه سرهنـــگ دومي و در سال 1351 بدرجه سرهنگ تمامي نائل گرديد . و بدين ترتيب در طي اين سالها توانست دوره تخصصـي انتظامي ‚ كلاس ستاد وكلاس عالي را طي كند . سرتيپ شهيد در نهضت ملي ايران شركت فعال داشت و بعلــــت فعاليتش رژيم تصمیم به اخراج او از شهرباني گرفت و بعد ها نيز شهرباني با احتياط به سرتيپ شهيد ‚ كار ارجـــاع ميكرد و هميشه مراقبيني زير دست او ميگذارد كه حركات و سكنات او را گزارش بدهند . ايشان از مقلدين امــــام مدظله بود و علاقه زيادي به ايشان داشت و هميشه كوچكترين مسائل شرعي را مد نظر ميگرفت و رعايت ميكرد . بارها ديده شده بود كه خمس و زكات خود را تا دينار آخر حساب كرده و مي پرداخت ‚‌همچنين يكبار وجوبا”‌به مكه معظمه مشرف گرديد .

 اين اعمال برجستگي خاصي به شخصيت او در خانواده مي بخشيد و او را بعنوان يك فــــرد متشرع بر جسته ميساخت . و بدليل همين خصوصيت بود كه در سالهاي 56 –57 احساس كرد كه بناي دستگاه بر اينست كه از شهرباني نيز در كشتار مردم مسلمان انقلابي استفاده كند خود را در سال 57 باز نشسته كــــرد و در همان سال در تظاهرات و حركات انقلابي مردم با لباس مبدل شركت ميكرد . تا اينكه انقلاب اسلامي به ثمر رسيد و دستگاه طاغوتي از بين رفت و جمهوري اسلامي برقرار گرديد لذا سرتيپ شهيد با رغبت و هيجان مخصوصــــي در اسفند ماه 1357 براي خدمت دوباره به شهرباني جمهوري اسلامي بازگشت .
سرتيپ شهيد وحيد دستگردي پس از انقلاب در سمتهاي رئيس شهرباني اصفهان ‚‌سرپرست اداره بازرسي ‚ معاون انتظامي و در 14 اسفند 1359 به سمت رئيس شهرباني كل كشور منصوب و مشغول بكار شد . ايشان طي 32 سال خدمت به سمتهاي مختلفي از جمله رياست كلانتريهاي 4-6-7-11-12 –14-17 و تهران نو ‚‌اداره مبارزه با مواد مخدر ‚ محلات ‚ رياست شهرباني اصفهان و 00 منصوب گرديد .
سرتيپ شهيد هوشنگ وحيد دستگردي كه از مجروحين فاجعه بمب گذاري 8 شهريور نخست وزيري بود ‚‌در تاريخ 14 شهريور 1360 بدرجه رفيع شهادت مفتخر گرديد .
 

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد محمود بالاگر

«و من المؤمنين رجال صدقوا ماعا هدالله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر» قرآن مجيد
شهيد محمود بالاگر در سال 1338 در اراك در خانواده اي مستضعف متولد شد و پس از مدت كوتاهي به اتفـــــاق خانواده اش عازم تهران شد . از ابتداي كودكي بفاوت فاحشي نسبت به همسالان خود داشت كه مهمترين آن علاقـه وافر به انجام احكام ديني و عدم پذيرش زوز بود .

همين مسئله او را بر اين ميداشت كه در اكثر مواقع براي احقــاق حق با ديگران برخورد داشته باشد . پايبندي او به احكام شرع در حدي بود كه در زمان شهادت هيچ نماز و روزه اي قضا نداشت . از آنجايي كه شهيد محمود هميشه به دنبال حقيقت بود ‚ در سالهاي آخر دبيرستان (دبيرستان مروي) به باطل بودن رژيم منفور پهلوي پي برد و از همان زمان فعاليت سياسي بر ضد رژيم پهلوي را با پخش اعلاميه هاي امام خميني و بحث و گفتگو با ديگران آغاز نمود . در طي دوران انقلاب با عشق به شهادت در كليه تظاهرات شركت ميجست و در كوچه هاي اطراف تهران سر ميداد ‚ بياد دارند .

هنگام سقوط رژيم در تسخير پادگانها همچون سايــر همرزمانش دمي از پپا ننشست . پس از پيروزي انقلاب بنا بر فرمان امام خميني مبني بر اينكه پادگانها ميبايستي از مسلمين پر شود ‚ با اينكه ميتوانست از معافيت استفاده كند ‚ ليكن داوطلبانه بخدمت رفت و پس از چنــــــــدي داوطلبانه عازم سومار در غرب كشور شد . عليرغم موانعي كه براي او ليجاد شده بود ‚ پس از بازگشت از سومار بـــه قطور رفت و در باز پس گرفتن اين منطقه حساس از دست اجانب سرسپردگان امريكا شركت داشت .
از خصوصيات اخلاقي او آنچه همه دوستان و آشنايان اعتراف بدان دارند ‚ خونگرمي ومهرباني توأم با تقواي او بـود و هميشه از ديگران ميخواست كه در جهت شهادت او را دعا كنند كه اين تنها خواسته او بود .
پس از پايان خدمت با تأسف از اينكه بخواست خود نرسيد درصدد بر آمد كه شغلي براي خود بر گزيند كه خدمــت به اسلام در آن نهفته باشد و به دنبال اين تصميم مسئوليت ضبط صوت در حزب جمهوري اسلامي را پذيرفت تـــا بدينطريق در نشر افكار و عقايد اسلامي سهيم باشد .

عشق بشهادت لحظه اي او را آرام نمي گذاشت و بطوريكه هـر گاه شهداي جنگ را به تهران مياوردند به غسالخانه ها ميرفت و ضمن كمك در شستشوي آنها بر سر و رويشــــان بوسه ميزد و به اين اميد كه روزي اين افتخار نصيب او هم شود .شهيد محمود در جهت اجراي احكام الهي ‚ چنــد ماه قبل همسري خوب براي خود برگزيد و قصد داشت بعد از ماه رمضان زندگي مشترك خود را شروع كند كه سـر انجام در 7 تير ماه با 72 تن از بهترين ياران امام بدست مزدوران امريكا شربت شهادت نوشيد و به لقلء ا لله پيوست و به آرزوي ديرينه خود رسيد .

 
 
bardia_m کاربر طلایی2
|
تعداد پست ها : 6374
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

عنوان : شهيد محمد علي رجائي

رئيس جمهور محبوب
من محمد علي رجائي در سال 1312 در قزوين در خانواده اي مذهبي متولد شدم . پدرم شخصي پيشه ور بود و مغازه خرازي در بازار داشت كه از اين طريق امرار معاش مي كرديم . در سن چهار سالگي پدرم را از دست دادم و مسئوليت ادارة زندگي ما به عهدة مادرم و برادرم كه در آن موقع 13 سال داشت ، مي افتد .


مادرم با تلاش و كوشش و خفظ حيثيت شديد خانوادگي در بين همه فاميل ما را با يك وضع آبرومندانه اي اداره مي كرد و براي ادارة زندگيمان به كارهاي خانگي كه آن موقع معمول بود مثل شكستن بادام و گردو و فندق و از اين قبيل كارها مي پرداخت . تنها دارايي قابل ملاحظة ما يك منزل كوچك بود كه آنهم از دوران حيات پدرم برايمان باقي مانده بود و اين منزل زيرزميني داشت كه مادرم با تلاشي پي گير در آن زيرزمين با اقدام به پاك كردن پنبه و بطوريكه عرض كردم هسته كردن بادام و گردو و ..... زندگيمان را بطرز آبرومندانه اي اداره مي كرد .

 اغلب اوقات سر انگشتانش ترك داشت و وقتي دوستان و آشنايان مي پرسيدند ، اظهار مي كرد كه از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترك برداشته و خلاصه وانمود مي كرد كه در اثر كارهاي منزل انگشتانش ترك خورده . برادرم هم در همان سن و سال كار مي كرد و در حد متعارفي كه مي توانست كمكي به ادارة زندگي مي كرد . من طبق معمول به دبستان مي رفتم و در يك دبستان ملي كه به منزلمان نزديك بود ، درسم را ادامه دادم تا اينكه موفق به اخذ مدرك ششم ابتدائي شدم . بعد از گرفتن مدرك ششم ابتدائي به كار بازار پرداختم و شاگردي را از مغازة دائي ام كه ايشان هم كارش خرازي بود ، شروع كردم و حدود يكسال نزد دائي كار كردم . حدود 14 سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم ، قبل از اينكه من به تهران بيايم ، برادرم بر اثر فشار اقتصادي قزوين را ترك گفته بود و در تهران مشغول كار كردن بود و منهم به ايشان پيوستم .

 در اين مدت در قزوين از نظر شخصي بچه خيلي شيطاني بودم و معمولاً باعث ناراحتي مادرم مي شدم ، ولي به علت اينكه تمايلات مذهبي داشتم ، زحمت هاي مادرم را در برابر شيطاني هايي كه مي كردم جبران مي كرد . بين بچه هاي محل يك بچه مسلمان مذهبي و معمولاً در نمازهاي جماعت شركت مي كردم و بخصوص در ايام سوگواري و غيره رهبري دسته بچه هاي محل را به عهده داشتم و نوحه خوان دسته هم بودم تا اينكه به تهران آمدم . در تهران ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردي آهن فروشي مشغول شدم و چند وقتي را هم به دست فروشي گذراندم . آن موقعها در تهران كوره هاي اطراف تهران خيلي نزديك بود ، با يك دوست ديگري هم كه هم اكنون پزشك است و با درجة سرهنگي در ژاندارمري مشغول خدمت مي باشد با هم دو نفري به جنوب شهر مي رفتيم و جنسي هم كه براي فروش داشتيم از اين قابلمه ها و باديه هاي آلومينيومي كه ارزان قيمت بود ، مي خريديم و در اطراف تهران ، بخصوص به كارگران كوره پزخانه مي فروختيم و به تناسب درآمدي كه داشتيم خرج مي كرديم . ولي گاهي هم مي شد كه هيچ درآمدي نداشتيم . بخاطر همين هم در خيابان شهباز سابق پاركي بود كه هنوز آسفالت نشده بود ، آنجا با هم با خريدچند خيار سبز ناهارمان را صرف مي كرديم .

منزل ما ابتداء خيابان خاني آباد در جنوب غربي تهران بود و بعد از مدتي نقل مكان كرديم به خيابان ري و مجدداً به خيابان فرهنگ و از آنجا به چهار راه عباسي، باز به جنوب تهران و از آنجا به چهار راه رضائي كه البته در چهار راه رضائي برادرم موفق به خريد يك خانه شد كه ديگر آنجا ساكن شديم . بعد از مدتي دست فروشي رفتم به تيمچه حاجب الدوله چند جايي شاگردي كردم و مجدداً به دست فروشي پرداختم . دست فروشي مصادف شد با دوران حكومت رزم آراء و رزم آراء روزي تصميم گرفت كه دستفروشهاي سبزه ميدان را جمع كند و ما هم جزو آنها بوديم كه از اين طريق امرار معاش مي كرديم و اين مسئله باعث شدكه بساط كاسبي ما را هم جمع كردند . كم كم به فكر يك كار جديد افتادم كه همان موقع نيروي هوائي با ششم ابتدائي براي گروهباني استخدام ميكرد و منهم با مدرك ششم ابتدائي براي گروهباني وارد نيروي هوائي شدم حدود هشت الي نه ماه بود كه دوره آموزشي گروهباني را در نيروي هوائي مي گذراندم كه فدائيان اسلام ، رزم آراء را ترور كردند و در ضمن با اين عمل اعلام موجوديت هم كردند و من بعد از مدتي كه در نيروي هوائي بودم ، با فدائيان اسلام همكاري مي كردم و در جلسات آنان شركت داشتم .

مصدق هم فعاليتش در آن موقع همانطور كه مي دانيم در اوج بود و ما همان موقع جذب اين شعار فدائيان اسلام شديم كه مي گفتند ‹‹ همه كار و همه چيز تنها براي خدا ›› و ‹‹ اسلام برتر از همه چيز هيچ چيز برتر از اسلام نيست .›› و بالاخره اينكه احكام اسلام مو به مو بايد اجرا شود ، ما را كه زمينه مذهبي داشتيم كاملاً جذب كرده بود و بدنبال آن شعارها بوديم و بيشترين مبارزه بر عليه توده اي ها بود و ما هم مشغول بوديم . فراموش كردم كه عرض كنم زماني كه در بازار بودم ، كلاسهاي شبانه اي بود در گذر قلي كه وابسته به تعليمات جامعه اسلامي بود و دقيقاً خاطرم هست كه با برادرمان شهيد محمد صادق اسلامي كه در جريان بمب گذاري دفتر جمهوري اسلامي به شهادت رسيدند ، در آن مدرسه آشنا شدم و ما شاگرد شهيد اماني بوديم كه در جريان ترور منصور شهيد شدند . من چون تا ششم ابتدائي را خوانده بودم و آشنائي چنداني هم به اسلام داشتم در آن مدرسه گذرقلي يكي از شاگردان خوب بودم كه با عده اي جهت تبليغات جامعه اسلامي به مساجد مي رفتم و بعد از مدتي ، افراديكه در مدرسه احمديه در گذرقلي مشغول بودند ، آمدند و يك گروه شيعيان درست كردند و در آنجا هم من رفت و آمد مي كردم تا اينكه بالاخره جريان نيروي هوائي پيش آمد . در نيروي هوائي مدت پنج سال ماندم . در اين پنج سال يكسال در آموزشگاه بودم و چهار سال ديگر را در كنار كارم به تحصيل پرداختم و آن موقع سه سال يكبار امتحان مي شد داد ، كه من ديپلم شدم و بعد از چهار سال اول نيروي هوائي كه 28 مرداد اتفاق افتادو من به همراه يك عده زيادي از نيروي هوائي تصفيه شديم و رفتيم به نيروي زميني و يكسال آنجا ششم رياضي را مي خواندم كه تمام شد .

 در آن يكسال همراه بچه هائي كه با ما تبعيد شد بودند ، مبارزه كرديم براي اينكه برگرديم به نيروي هوائي ، ارتش هم بعد از مدتيكه مقاومت كرد آخر ناچار شد بگويد كه اگر نمي خواهيد استعفا بدهيد . ما هم بهترين فرصت را ديديم و استعفا كرديم . پس در سال 34 از نيروي هوائي استعفا كردم ، چون شهريور ديپلمه شده بودم به دانشكده نمي توانستم بروم و يكسال در شهرستان بيجار معلم شدم ، آنجا نسبتاً موق بودم ، مجرد بودم و هيچ آشنائي نداشتم و اكثر وقتم صرف مطالعه و كارهاي فرهنگي مي شد و دوران نسبتاً مشكلي هم بود . تمام كسانيكه فعاليّت سياسي داشتند به ترتيبي تحت تعقيب بودند و ما هم از اين قضيه دور نبوديم .
يك روزي سر كلاس مشغول تدريس بودم كه شخصي آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار كردند و خواستند كه هر چه زودتر آنجا باشيد . وقتيكه در آموزش و پرورش حاضر شدم ، گفتند كه : شهرباني شما را خواسته . اين فكر در مغزم جان گرفت كه بله ، به دليل سابقه سياسي و مبارزاتي كه دارم و تا كنون لو نرفته بودم ، پيش خود گفتم حتماً آن روز رسيد و از جائي يا شخصي لو رفته ام و به هر تقدير تصميم گرفتم كه به شهرباني بروم . به نزديك در شهرباني كه رسيدم گويا پاسباني كه دم در ايستاده بود خبر داشت ، گفت برو رئيس شهرباني شما را خواسته است . رفتم داخل و اين مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم باينكه جواني در شهر غريب و مخصوصاً با آن سوابق و خلاصه اين وضوع برايم مهم بود . داخل اتاق رئيس شهرباني شدم ، من را به گوشه اي دعوت كردند كه روي صندلي بنشينم . رئيس فرهنگ با رئيس شهرباني مشغول صحبت بودند . منهم نگران و مضطرب در گوشه اي نشستم كه ببينم چه مي شود و عجيب در فكر فرو رفته بودم كه آيا كدام قسمت موضوع لو رفته ؟ و خود را جهت هر گونه بازپرسي آماده كرده بودم . بعد از چد لحظه از من سئوال شد كه : شما اهل قزوين هستيد ؟ گفتم بله. مجدداً مشغول صحبت كردن شدند و ديگر پيش خود گفتم بله ، قضيه همان است كه فكر مي كردم و بعد از چند دقيقه ديگر سئوال كردند كه: نام پدرتان عبدالصمد است ؟ گفتم بله . و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند . آن جريان بخصوص آن چند دقيقه اي كه در شهرباني بودم برايم ، كلي گذشت ، بعد رئيس فرهنگ گفت كه جناب سرهنگ وثوقي تصميم دارندانگليسي بخوانند ، شما با ايشان كار كنيد . پيش خودم گفتم بابا پدرتان خوب ، اين را زودتر بگوييد و اين يكي از خاطرات زندگيم است كه هيچ وقت فراموش نمي كنم .
بالاخره آن سال تحصيل را در بيجار گذراندم و نسبتاً سال خوبي برايم بود . چون هيچ كس را جز كتاب نمي شناختم و اكثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگليسي درس مي دادم با اينكه ديپلم رياضي داشتم ، بدليل اينكه معلم انگليسي آن مدرسه منتقل شده بود و من دورة اول ، دوم و سوم را ، انگليسي درس مي دادم . بعدها تابستان منهم به تهران آمدم و در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم .

 مسئله اي كه بايد عرض كنم اين است كه به موازات اين حركت از همان سالي كه به نيروي هوائي آمدم با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريباً هر شب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خاني آباد ، منزل يك نانوائي بود كه آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بوديم و بطور كلي در تماس با مسجد هدايت بودم و هر كجا كه مرحوم طالقاني شركت داشتند ، من هم شركت مي كردم و از محضر وجودشان استفاده مي كردم و مي توانم بگويم حدود 17 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر مي كنم از هر كسي به ايشان نزديكتر بودم بد نيست كه اين را هم عرض كنم كه همان موقعيكه ديپلم شده بودم ، يك شبي در مسجد هدايت ايشان سخنراني داشتند و از رسالت و از پيغمبري صحبت مي كردندو مي گفتند كه پيغمبري يك نوع علمي جامعه است و من كه خيلي آماده بودم از نظر ذهني و قلبي و روحي ، اين جمله هاي مرحوم طالقاني بر من اثر كرد و من دنبال دانشكده ديگري نرفتم و تصميم گرفتم كه شغل معلمي را پيشه كنم و به اين جهت بود كه در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم و در دورة دانشسرا تقريباً هيچ كار چشمگيري نمي شد كرد همين كارهاي انجمن اسلامي و اينها بودند ،كه البته خيلي محدود بودند . سال 38 فارغ التحصيل شدم و آن موقع ليسانس سه سال بود و شروع كردم به كار دبيري ، ابتدا چند روزي در ملاير بودم و با رئيس آموزش و پرورش آنجا هم اختلاف پيدا كردم . آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار ، يكسال هم خوانسار بودم و در آنجا تقريباً موفق بودم و جلسات تفسير قرآن روز جمعه را تشكيل دادم كه عالمين و غيره را جمع مي كرديم . يك نفر مي آمد تفسير مي گفت و بچه ها هم نسبتاً راضي بودند و بطور متوسط بد نبود .

ولي آخر سال اتفاق افتاد كه وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از كار فرهنگ بيزار شدم و آمدم تهران به فكر اين افتادم كه خدمتم را در جاي ديگر شروع كنم . رفتم در فوق ليسانس آمار شركت كردم و دانشجوي فوق ليسانس و براي امرار معاش ساعت هاي بيكاري را به مدرسه كمال ميرفتم . مدرسه كمال را آن موقع آقاي دكتر سحابي اداره مي كرد و ايشان رفته بودند ژنو و آقاي مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود كه بنده تقاضاي كاركردم و از تقاضاي من استقبال شد و به موازات فوق ليسانس در مدرسه كمال شروع كردم ، در آنجا كاملاً مي توانم بگويم كه كار سياسي فرهنگي را شروع كردم ، زيرا كه كم كم جبهه ملي دوم بوجود آمده بود ، فعاليتي بود و همان زمان امنيتي و غيره بود كه ما شروع كرديم به فعاليت . مهندس بازرگان ، دكتر سحابي ، مرحوم طالقاني و عده اي از وستان با جبهه ملي فعاليت مي كردند كه جريان فوت مرحوم بروجردي پيش آمد ، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقاني پيشنهاد كردند كه جبهه ملي يك شب ختمي بگيرد ، جبهه ملي موافقت نكرد و گف كه ما به جريان مذهبي مملكت كاري نداريم و مهندس بازرگان هم گفتند كه اگر مبارزه اي در ايران بخواهد پيروز شود ، حتماً بايد جنبه مذهبي داشت باشد و آنها گفتند كه اين حرف شماست و اگر راست مي گوييد برويد شما هم يك حزب شويد و بيائيد تا ببينيم كه چه عده اي هستيد كه اين انتظار را داريد .

مهندس بازرگان هم در يك ماه رمضاني دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران را اعلام كرد كه ما جزو نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم . پس كم كم بعنوان عضو نهضت آزادي ايران در دبيرستان كمال مشغول تدريس بوديم كه جريان درخشش وزير آموزش و پرورش آن زمان پيش آمد كه آن اعتصاب معلمين پيش آمد و حكومت اميني روي كار آمد و ما در اين رابطه مجدداً به آموزش و پرورش آمديم ، چون وضع فرهنگ تغيير كرده بود ،رفتيم قزوين . بدين ترتيب بود كه بقيه كارمان را در قزوين انجام مي داديم و ساعت هاي بيكاري را به مدرسه كمال مي رفتيم . سپس من روزهاي موظفم را به قزوين مي رفتم و روزهاي آزادم را هم به مدرسه كمال مي رفتم و بعد قرار شد كه روزهاي موظفم را هم به مدرسه كمال بيايم و در قزوين براي خودم جانشين بگذارم و فقط هفته اي يكروز بروم قزوين و آنهم روزهاي چهارشنبه بود كه صبح از تهران راه مي افتادم و ساعت 8 سر كلاس بودم و عصر هم برمي گشتم تهران تا اينكه چهار سال بدين ترتيب گذشت .

سال پنجم منتقل شدم تهران در اين فاصله ضمن همكاري با نهضت آزادي ايران نشريات اين نهضت را مي بردم به قزوين و آنجا بوسيله دوستاني كه داشتم آنها را پخش مي كرديم تا اينكه 11 ارديبهشت سال 42 شناسائي شدم و بوسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوين بودم كه عده اي هم با من در آنجا زنداني شدند . در رابطه با 15 خرداد ، از جمله برادران اماني بودند . پنجاه روز آنجا زنداني بودم تا اينكه به قيد كفيل از زندان آزاد شدم و بعد از محاكمه تبرئه شدم . بنابراين آنجا به خدمت دبيري ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا اينكه جريان محاكمه مهندس بازرگان و دكتر سحابي پيش آمد و من تقريباً بخش عمده مسئوليتم را در مدرسه كمال مي گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران ، در تهران هم از همان سال انتقال ميدان شاه سابق كه حالا ميدان 15 خرداد شده است ، دبيرستاني بود بنام پهلوي كه مشغول تدريس شدم و اين ادامه داشت تا سال 53 كه دستگير شدم در همان محدوده درس مي دادم . اول پهلوي بودم و بعد رفتم ميرداماد و آنجا درس مي دادم و نسبتاً در آنجا راضي بودم و به موازات آنهم در مدارس ملي درس مي دادم . در سال 46 دوستان ما كه در زندان بودند من و آقاي فارسي و آقاي باهنر سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هئيت مؤتلفه را اداره مي كرديم .

بسياري از اين برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكيل مي دهند آن موقع جزو سرشاخه هاي هيأت مؤتلفه بودند كه بنده هم بنام مستعار اميدوار در آن جلسات شركت داشتيم . جلساتي داشتيم تا اينكه برادران از زندان بيرون آمدند ، آقاي شفيق آمدند بيرون ، كم كم يك سازمان جديد بوجود آمد ، براي اينكه يك پوشش اجتماعي داشته باشد و كار سياسي هم بكند بنام بنياد رفاه تعاون اسلامي ناميده شد . ما گفتيم پولي كه به فقرا پراكنده مي دهيد ، اين پول را بدهيد به اين گروه و اينها كارهاي اصولي بكنندو من و آقاي شفيق و عده اي از دوستان كه همين حالا هم هستند ، عضو هيأت مديره بوديم و فعاليت مي كرديم و يكي از كارهاي من كار فرهنگي بود . آقاي هاشمي رفسنجاني در يك جلسه فرش فروشها سخنراني مي كردند كه تشخيص دادند كه يك كاري بكنند و چه كاري مناسب است ؟ نتيجه اين شد كه يك مدرسه دايركنيم و خود آقاي هاشمي رفسنجاني هم سر منبر گفته بودند كه بله 300000 ريال هم من كمك مي كنم . فرش فروشها به همتشان برخورد و 5000000 ريال آن شب دادند و ما هم همين محل مدرسه رفاه را كه الان هم هست خريديم و مدرسه دخترانه دائر كرديم كه مدرسه نسبتاً جالبي بو ، منتهي كلاً سياسي بود ، به اين معنا كه هيئت مديره من و باهنر و آقاي شفيق و آقاي توكلي كه اكثراً يا پرونده نهضتي داشتيم و يا پرونده هيئت مؤتلفه اي و گردانندگان داخلي خانمها بودند كه اكثراً در رابطه با سازمان مجاهدين و ما هم البته اين موضوع را نمي دانستيم و به اين ترتيب ادامه مي داديم . در اين موقع آن تيمي كه بوديم ، من و آقاي باهنر و فارسي ، كم كم فارسي به اين فكر افتاد كه رهبري مبارزه را به خارج از كشور بكشد و مهندس بازرگان صحبت كرد ، موافقت نشد . خودش حاضر شد به تنهايي برود به خارج از كشور و ما هم اينجا تقسيم شديم و هر كدام يك مسئوليت پذيرفتيم كه به فارسي كمك كنيم . يكي نيروي انساني بفرستد، يكي پول بفرستدو يكي اخبار بفرستد و خلاصه هر كسي يك كاري بكند . آقاي فارسي رفت خارج ، سريكسال قرار شد كه من بروم كارهاي آقاي فارسي را ارزيابي كنم و اطلاعاتي بدهم و بگيرم و برگردم .پس مرداد ماه 50 من رفتم بخارج ، اول پاريس ، بعد تركيه ، از تركيه به سوريه و آقاي فارسي هم آمد به سوريه و ما همديگر را آنجا ديديم .


در سال 1341 ازدواج كردم و همسرم كه دختر يك بزاز است تا كلاس ششم ابتدائي بيشتر درس نخوانده ولي از نظر شعور اجتماعي و بخصوص از نظر ايمان و اعتقاد به مباني مذهبي يكي از بزرگترين و بنظر من معتقدترين مباني مذهبي است و بقدري شيفته خدا و معنويت و حقيقت هست كه وقتي به آن مرحله برسد از بزرگترين مقاومتها برخوردار است .در بسياري از موارد عملاً معلمي بسيار ارزنده براي من بود . شكي نيست كه ابتدا وقتي به منزل آمده بوداز اين روحيه در اين سطح برخوردار نبود ولي بتدريج فضاي زندگي من او را به ميداني كشيد كه توانست شايستگي هاي خودش را بروز بدهد و از يك موقعيت والائي در اين حركت برخوردار بشود . اولين خاطره جالبي كه از او به ياد دارم زندان قزوين است ، هفت ماه بود كه از ازدواجمان مي گذشت ، براي اولين بار به زندان افتادم . همسرم كه جوان و بي تجربه بود ، فكر مي كردم كه از زنداني شدن من خيلي رنج مي برد ، اين بود كه در يك نامه اي كه برايش نوشتم فرض كن كه من جهت تحصيل بامريكا رفتم و بعد از مدتي برمي گردم نگران و ناراحت از زنداني شدن من مباش و از دوري من ناراحتي به خودت راه نده . جواب نامه را كه معمولاً لابلاي لباسها مي گذاشتيم و از اين طريق نامه را رد و بدل مي كرديم . جواب نامه از همسرم رسيد كه چنين نوشته بود و آن جمله مرا خيلي تكان داد و آن اين بود كه ‹‹ تو مقام خودت را نمي داني و آيا اين زندان كه رفتي ناحق است يا حق است ؟ تو كه دعوا نكردي و يا ورشكست نشدي ، اختلاس نكردي كه بزندان بروي تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم . من به چنين همسري كه در راه عقيده اش به زندان مي افتد افتخار مي كنم و اگر به امريكا رفته بودي ناراحت مي شدم حالا كه زندان رفتي نه تنها ناراحت نيستم بلكه افتخار مي كنم و احساس سرافرازي ›› .

 اين جواب كه هيچوقت فكر نمي كردم همسرم اين همه تغيير كرده باشد مرا بي اندازه تحت تأثير قرار داد و بعد هم در بزنگاه ها به داد من مي رسيد . مخصوصاً با شايستگي هائي كه از خودش نشان داد مرا بسيار ، بسيار كمك كرد و اين تعريف كه از همسرم مي كنم تا سال 1349 بود ، از آن سال بتدريج من او را هم وارد مبارزاتي كردم كه خودم هم در آن مبارزات شركت داشتم . برايتان تعريف كردم كه در مدرسه رفاه جمعي كه در آنجا جمع شده بودند ، اينها چه اداره كننده هاي مرد و چه اداره كننده هاي زن هر دو از گروه هاي سياسي بودند با اين تفاوت كه اداره كننده هاي مرد شناخته شده بودند ولي اداره كننده هاي زن از نظر ساواك هنوز شناخته نشده بودند . يكسال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من براي ديدار آقاي فارسي به خارج رفتم ، بعد از يك ماه كه مسافرتم تمام شد و به تهران برگشتم سوم شهريور سال 50 بود كه رئيس دبيرستان خانم پوران بازرگان اظهار كرد كه بچه ها لو رفته اند . بعد از اين جريان ديگر يك فصل جديدي در مبارزات من شروع شد ، منظور بچه هاي سازمان مجاهدين بودند . سازمان مجاهدين را كه پايه گذاران آن حنيف نژاد و سعيد محسن و بديع زادگان با عده اي ديگر كه بله اينها هستند .

 نه بعنوان سازمان مجاهدين چون آنموقع هم كه دستگير مي شدند هنوز اسمي نداشتند بلكه بعنوان يك عده از بچه مسلمانهايي كه مشغول مطالعه هستند و فكر مي كنند و كارهاي سازمان دهي مي كنند ، مي شناختم . با حنيف نژاد از دوره دانشكده آشنا بودم البته از طريق انجمن اسلامي ، سعيد محسن را هم همينطور در انجمنهاي اسلامي آشنا شده بودم ، در مجموع با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشكده و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم آشنا شده بودم . در سال 47 يكبار سعيد محسن براي عضوگيري بمن مراجعه كرد ولي بعلت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه كه داشتم من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان در بيايم ، شرعاً تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچ كس نگويم . اما در سال 50 وقتي سازمان مجاهدين لو رفت و بچه هايشان مخفي شدند ، حنيف نژاد كه با من سابقه دوستي داشت به سراغم آمد و كم كم با همديگر مشغول كار شديم و رئيس مدرسه ما كه زن حنيف نژاد بود از طريق من با حنيف نژاد و سازمان مجاهدين ارتباط برقرار مي كرد . من براي سازمان مجاهدين دو فايده بزرگ داشتم يكي اينكه چون از نهضتهاي قديمي بودم افراد قديمي را كه با آنها ارتباط داشتند مي شناختم و به راحتي مي توانستم ارتباط برقرار كنم و همچنين خانواده هاي زنداني كه مي آمدند آنجا ، بطور طبيعي ارتباط برقرار مي كردم ، تماس مي گرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات مي كردم . حنيف نژاد بطور مرتب برنامه و قرار داشت كه بالاخره بطوريكه مي دانيد شهيد شد و بعد از آن مدتي با احمد رضائي بودم . در همين دوران بود كه با آقاي مهدي غيوران هم در اين برنامه آشنا شدم . با آقاي مهدي غيوران در مدرسه رفاه هم همكاري مي كرديم و به موازات اينها با بهرام آرام كه بعدها ماركسيست شد ، آشنا شدم . اين آشنائي ادامه پيدا كرد تا احمد رضائي هم كشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد . در طول اين ارتباط كتابهاي مجاهدين را مي خوانديم و به دوستانمان هم مي داديم ، از جمله دوستاني كه اين كتابها را مي خواندند آقاي هاشمي رفسنجاني بودند كه به من مي گفتند كه فلاني اين كتابها همان كتابهاي ماركسيست است كه من اين مسئله را به آقاي رضا رضائي گفتم ، ايشان گفت كه : من تعجب مي كنم از آقاي هاشمي كه مدتهاست اين كتابها را مي خوانديم و هيچكداممان ماركسيست نشديم ، بايد بگويم آن موقع كه اين حرف را مي زد بعضي از اعضاي سازمان مجاهدين در زندان نماز خواندن را كنار گذاشته بودند .

 من سعي مي كنم كه در اين شرح حالم از سازمان مجاهدين بصورت يك تاريخچه نام ببرم براي اينكه به اندازه كافي روي ايدئولوژي سازمان مجاهدين صحبت شده است ، من فقط اطلاعات و خاطراتم را بيان مي كنم . در فاصله شهادت رضا كه نسبتاً دوران طولاني با او داشتم لطف الله ميثمي از زندان آزادشده بود و كم كم با هم تماس گرفتيم . من و لطف الله ميثمي و محمد توسلي كه مدتي شهردار تهران بود با هم يك تيم بوديم ، هفته اي يكبار با هم تماس مي گرفتيم و بعضي از نوشته هاي سازمان مجاهدين را با هم مي خوانديم . بعدها در جريان 28 مرداد سال 53 بود كه لطف الله ميثمي ضمن ساختن يك بمب ، انفجار حاصل شد كه جلب توجه كرد و باعث دستگيري ايشان شد كه جريان جدائي است . بعد از اين دستگيري من مجدداً با بهرام آرام كه تنها رابطم بود با سازمان مجاهدين ارتباط برقرار ميكردم . هفتهاي يكبار اينها را مي ديدم و اطلاعات و اخبار و پول و از اين قبيل مسائل را مبادله مي كرديم ، كه در آذر 53 در ضمن يك جرياني دستگير شدم . اين جريان از اين قرار است : من در خانواده ام يك برادر و چهار تا خواهر دارم ، يكي از اين خواهرها كه منزلش نزديك منزلم بود ، يكي از زيرزمينهاي آنها را براي مخفي كردن كتابهائيكه از سازمان مجاهدين داشتم و يا نوشته ها و نشريات و استنسيلها و غيره انتخاب كرده بودم . البته اين هم كار خيلي درستي نبود كه من اين كتابها را آنجا برده بودم براي اينكه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد كه از دانشگاهي گرفته تا دبستاني و آنها براحتي مي توانستند به اين كتابها دسترسي پيدا كنندو مسلماً هر كدام از آن كتابها اگر لو مي رفت باعث دستگيري من مي شد ، اما به اطمينان اينكه بچه ها كاري به اين كارها ندارند مشغول تدريس و جلسات و غيره بودم تا اينكه يك شب از يك جلسه اي برمي گشتم منزل كه مأموران ساواك را جلوي درب منزل ديدم كه چهار مأمور بيرون و چند نفري هم داخل بودند ، بمحض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگير كردند ، جريان دستگيري هم نسبتاً شنيدني است اما از آن مي گذريم .
شب تولد امام رضا (ع ) بود كه دستگير شدم ، براي اينكه جريان زندان را بتوانم درست شرح بدهم يك كمي به عقب برمي گردم ، ما با آقاي دكتر بهشتي يك جلسه هفتگي داشتيم كه ايشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند ، كه تعليمات مكتبي را در يك جلسه مذهبي به ما مي گفتند و ما درس را مي گرفتيم آماده مي كرديم بعد همه بازگو مي كرديم و آماده مي شديم كه در آينده خودمان گرداننده هاي كلاسهاي ديگر باشيم . تقريباً تمام افراديكه در آن جلسه بودند داراي پرونده سياسي بودند و ما در آن اجتماع بطور مختصر تقريباً جمع مي شديم و كمتر كسي از آن جلسه مطلع بود . آن شب كه از آن جلسه مي آمدم ، دستگير شد . وقتيكه در ماشين چشمانم را بسته بودند و مي بردند يكي از مأموران پرسيد كه : منزل رفقات بودي ؟ گفتم بله و بعد از يك شب كه در سلول گذراندم ، همان شب اول متوجه شدم كه كار اشتباهي كردم و از خودم پرسيدم كه تو گفتي در منزل رفقايم بودم ، حالا مي پرسند كه رفقايت چه كساني هستند ؟ تو بايد 15 نفري را كه آنجا بودند همراه دكتر بهشتي اساميشان را بگوئي و البته در آن موقع هم خيلي شرايط سخت بود و هر كس زندان مي آمد و تا مي خواست ثابت كند كه مثلاً چكار مي كرده ، حداقل يكي دو ماه بايد زندان بماند .

من به اين نتيجه رسيدم كه بايد اين اشتباهم را تصحيح كنم . فردا كه مرا جهت بازجوئي بردند ، آنجا اظهار كردند كه : شرح حال ديروز را بنويس ، من نوشتم . نوشتم تا به شرح حال آن شب رسيدم كه چنين نوشتم : بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جليلي ، محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود كه بالاخره آخر شب از ترافيك خلاص شديم و ديگر دير شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پيش گرفتم . غافل از اينكه آن كسيكه در ماشين از من سئوال كرده بود كه : منزل رفقايت بودي ، خودش بازجوي من بود كه داشت از من بازجوئي مي كرد و مشاهده كرد كه من همة شرح حالم را نوشتم بجز اينكه در منزل رفقايم بودم را و اين براي آنها خيلي ارزشمند بود كه منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پيدا كنند و شروع كردند به شكنجه شديد و منهم به ياري خدا تا آخرين لحظه حتي بعد از اينكه بسياري از اطلاعاتم لو رفت اما هيچوقت آن جلسه را براي ساواك نگفتم . شكنجه من نسبتاً طولاني بود و تقريباً يك دوره 14 ماهه داشت و بعد از اينهم باز به مناسبتي شكنجه مي شدم ، البته بدين خاطر بود كه سني از من گذشته بود و قبلاً هم دستگير شده بودم . ساواك خيلي انتظار داشت از من اطلاعات زيادي بدست بيآورد ، بخصوص اينكه بدنبال پوران بازرگان هم مي گشتند كه در آن وقع فراري بود و مي خواستند كه از طريق من آن را شناسائي كرده و دستگير كنند .

آن سال كه من كميته را مي گذراندم واقعاً جهنمي بود . تمام كميته شبها تا صبح فرياد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همينطور . آن آيه ثم لايموت فيه و لايحيي .... تصديق مي شد . افرادي كه آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده براي اينكه آنها را اينقدر مي زدند تا دم مرگ و باز دومرتبه مي زدند و مقداري رسيدگي مي كردند تا حال شخص نسبتاً بهبود مي يافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا مي شد . در كميته انواع شكنجه ها را مي دادند از جمله ، اينكه : اولاً آنجا شكنجه ها براي همه يكسان نبود ، هر كسي را يك ن.ع شكنجه مي كردند . مثلاً منكه مقداري از سن و سالم گذشته بود و داراي زن و فرزند بودم ، مرا بعنوان اينكه زن و فرزندانت را دستگير و اذيت مي كنيم و اين نوع تهديدها و يكي ديگر را مثلاً به نوعي ديگر كه گفتني نيست و چندش آور است كه من از نقل آنها خودداري مي كنم . از جمله شكنجه هاي من ، شكنجه هاي به اصطلاح خودشان جيره اي بود كه بيست روز تمام مرا مي زدند و هيچ مسئله اي را هم عنوان نمي كردند و فقط اظهار مي كردند كه حرف بزن يا اينكه روزها چندين ساعت سرم را به پنجه هايم به حالت ركوع مي بستند و اظهار مي كردند كه در جا بزنم و يا اينكه صليب مي كشيدند و مي بستند و آويزان مي كردند تا اينكه صحبت كنم . بالاخره يكروز كه رئيس كميته را ترور كرده بودند ، اينها آمدند مرا بردند و اظهار كردند كه سه ، چهار نفرمي خواهيم بكشيم و تو هم جزو يكي از آنها هستي و آنروز يك شكنجه شديدي به من دادند كه خوشبختانه خدا كمك كرد و آنروز را هم به سلامتي گذراندم .


بار ديگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوايل انقلاب بود كه باز در كميته بودم ، گاهي مرا در سلول انفرادي ميكردند گاهي يك نفر را هم پهلويم مي انداختند . وقتيكه يك نفر را پهلويم مي انداختند سعي مي كردند كه توسط آن يك نفراز من حرف در بياورند و بعد عليه خودم استفاده كنند .


البته ما اين مطلب را در بيرون فهميده بوديم ، مي دانستيم كه در كميته نقشه هايي از اين قبيل مي كشند ، اين بود كه هيچوقت در اين زمينه توفيقي بدست نياوردند. نكته جالب اين بود كه كسي را پهلويم انداختند كه روزه بود ، وقتي وارد شد گفت : فلاني مواظب باش حرفهايي كه مي خواهي بزني دقت كن چون من قول همكاري دادم و حرفهاي تو را آنجا مي زنم بنابراين فقط حرفهايي را بزن كه آنجا گفتني هستند . خوب منهم كه قبلاً مي دانستم كه برنامه چيه ، ولي من هم نشان دادم كه اغفال شده ام و هر چند روز يكبار مي بردند و ما هم قبلاً با همديگر قرار مي گذاشتيم كه امروز مثلاً اين قسمت از حرفهاي مرا بزن ، به هر جهت به همين صورت ادامه داديم .

ما هم روزها و شبها كتك مي خورديم و 14 ماه اين مسئله طول كشيد . يكي از روزهاي ماه رمضان درست نيمه ماه رمضان بود ‹‹ تولد امام حسن(ع) ›› من را يك روز 8 ساعت بردند تا ساعت يك بعد از ظهر كه هنگام برگردان من حالم طوري بود كه مرا كشان كشان به سلولم آوردند ، آن روز يكي از روزهاي خيلي خوب زندگي من بود و خيلي خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه مي شوم و آنها كه بنظر خودشان مي خواشتند روحيه مرا بكشند و حال اينكه حالتهاي ايماني و اعتقاديم محكمتر مي شد . خيلي خوشحال بودم و اكثر آيات و دعاهايي كه روحيه ام را تقويت مي كرد ، ميخواندم و خاطرم هست كه در اتاق شكنجه و يا در سلولم بيشتر اوقات آيه يا منزله سكينه في قلوبهم مؤمنين .... را تكرار مي كردم وقتي شكنجه مي شدم ، مجبورم مي كردند كه بر روي پاهاي تاول زده بدو بروم ، آنجا قسمتهايي از دعا را كه ( قبل الا خدمتك جوارحي ...) اين قسمتهاي از دعا را تكرار مي كردم . در سلولم هر وقت فرصت بود تنها كه بودم تمام آيات قرآن را كه حفظ بودم ، مي خواندم و به اين وسيله از فرصت استفاده مي كردم گاهي هم با غيرمذهبي ها هم سلول مي شدم و براي گذراندن زندان ، گاهي هم با آنها به انواع وسائلي كه وقت گذران بودند در سلول ، متوسل مي شديم . بعد از اينكه شكنجه رور نيمه ماه رمضان با شكست كامل بازجوييهاي من مواجه شد ، مرا بدادگاه فرستادند . در دادگاه به 5 سال حبس محكوم شدم .

 دادگاه اول و دادگاه تجديد نظر ، در اواخر دادگاه تجديد نظر بود كه ، يك روز بازجوي من آمد نزديك درب سلول و گفت كه تو حرفهايت را نگفتي . اين جمله تازگي نداشت ، من بسيار از اين حرفها شنيده بودم ولي آنروز بطرز مخصوصي آمد و بعد هم گفت كه دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع كنم به شكنجه مجدد تو تا حرفهايت را بگويي . اين جمله را ما زياد شنيده بوديم و خلاصه رفتيم به دادگاه ، سلولي كه بودم و از آنجا به دادگاه مي رفتم سلول 18 بود ، در سلول 20 آقاي خامنه اي زنداني بود . من در سلول مورس زدن را ياد گرفته بودم ، اكثراً با سلولهاي مجاورم از طريق زدن مورس اخبار را مي داديم و مي گرفتيم و از جمله اخبار را به سلول پهلويي مي داديم و آنهم مي داد به آقاي خامنه اي . مثل ترور زندي پور را كه اول من فهميدم كه بوسيله اي آنرا منتقل كردم و با بعضي اخبار ديگر كه آن موقع تازه بود و به دست ما مي رسيد . خاطرم هست كه آقاي خامنه اي را ريشش را تراشيده بودند و براي تحقير سيلي به صورتش زده بودند و ايشان هم مقاوم و محكم بلوز زندان بصورت عمامه به سرشان مي بستند و اينكه دادگاه هم تمام شد درست شبي كه دادگاه هم به پايان رسيده بود ، من را آوردند و يك راست بردند به اطاق شكنجه و شروع كردند به زدن . معمولاً اگر كسي را دادگاه مي بردند ديگر نمي زدند مگر اينكه يك كارهايي در زندان انجام داده باشد . اما ما كه كار تازه اي نكرده بوديم ، شديداً شروع كردند به كتك زدن و همش مي گفتند كه حرف بزن و منم متوسل مي شدم به اينكه تازه دادگاه رفتم بنابراين نبايد ديگر شكنجه بشوم .

 مدتي هم باز دو مرتبه به اين نحو زدند و اول زمستان سال 55 در يك سلول انفرادي بدون زيلو و پتوكه به همه داده بودند به جز من ، و من روي زمين خالي بطوريكه عرض كردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود كه نزديك دستشوئي قرار داشت زنداني بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و يادم هست كه : شبها از سرما خوابم نميبرد و خودم را جمع مي كردم و مي نشستم و زانوهايم را بغل مي كردم كه بتوانم از حرارت بدنم استفاده كنم و بمحض اينكه چرتم ميبرد ، دستم آزاد مي شد و از خواب بيدار مي شدم كه بدين ترتيب خوشبختانه اين سه ماه هم گذشت بدون اينكه بتوانند از من كوچكترين اطلاعات جديدي را بدست آورند . ولي كم كم از بازجوئي متوجه شدم كه من از يك طريقي لو رفتم . من در دادگاه فهميده بودم كه آقاي هاشمي و آقاي بيات را هم گرفته اند و من با همة اينها ارتباط سياسي داشتم ولي خودم نميدانستم كه كدام يك از اين لو رفتني ها مرا لو داده .

گروه خاموشي لو رفته بود ، خاموشي مرا مي شناخت اما با من ارتباط مستقيم نداشت و مي دانست كه من با گروه مجاهدين يعني با گروه آنها ارتباط دارم ولي هيچوقت مستقيماً با من ارتباط برقرار نكرده بودند و در گروه خاموشي يك زن وجود داشت بنام اشرف زاده كرماني كه بعدها اعدام شد و اشرف زاده كرماني مرا لو داده بود . بعدها هم در بازجوئي بازجو گفت كه ، باصطلاح آقاي رجائي را لو داده اند . بازجوي من از اينكه من بوسيله بازجوي ديگري لو رفته بودم بسيار عصباني بود و مي گفت كه تو بايد حتماً اعدام بشوي ، ولي فعلاً 5 سال اول محكوميت را بگذران تا اينكه بقيه زندانيت را در قصر خواهي گذراند . منم كه خيلي خوشحال بودم كه بالاخره توانسته بودم به اين دژخيم ساواك پيروز بشوم با خوشحالي به سلولم برگشتم و تا دو سال تمام در كميته داخل سلولها گذراندم و من يكي از افراد نادري بودم كه بيشترين مدت را در كميته خرابكاري بصورت انفرادي يا دو نفره و سه نفره در سلولها گذراندم . سلول جائي بسيار خوبي بود براي ساختن روحيه و شخصيت انسان و بنظر من يكي از بهترين جاهاست و اگر خداوند به انسان توفيق بدهد مي تواند بهره برداري بسياري از سلول بكند . من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه هايم و در يكي از ملاقاتها هم برادرم و خواهرهايم با عده اي ديگر حضور داشتند . بعد از دو سال كه كم كم داستان آمدن نمايندگان صليب سرخ به ايران شروع شده بود كه مرا يك روزي از كميته به اوين آوردند و بند 2 اوين كه بصورت يك جهنم جديدي اداره مي شد كه آنجا صحبت كردن دو نفر با هم تقريباً محدود بود و اگر كسي را متوجه مي شدند كه با شخص ديگري كار مي كند ، چه از نظر ايدئولوژي و چه غيره ، بلافاصله منتقل مي كردند به انفرادي وزير شكنجه قرار مي گرفت .
من كه تازه به آنجا وارد شده بودم به يكي از اتاقها راهنمائي شدم ، كه يك مرتبه متوجه شدم كه بسياري از دوستانم و مجاهدين در آنجا هستند ، كه مي توانم از آنها آقاي دوزدوزاني وزير ارشاد اسلامي ، آقاي حقاني شهيدي از شهداي هفت تير حزب جمهوري اسلامي و آقاي غيوران از مجاهدين ، موسي خياباني و چند نفر ديگري كه شهرت چنداني ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند . در اطاقهاي ديگر مسعود رجوي و عده اي از سران مجاهدين هم آنجا بودند و همچنين يك اطاقي هم از ماركسيستهائي كه قبلاً مجاهد بوده و بعدها ماركسيست شده بودند . بهزاد نبوي هم در يكي از آن اطاقها بود كه براي اولين بار با ايشان آشنا مي شدم . يكسال در اوين ماندم و بعد از يكسال به قصر آمدم و يكسال هم در قصر بودم كه جمعاً چهار سال مدت زنداني من بود ، كه دو سال آخر داراي خاطرات بسيار مفصلي بود كه هر كدام به تنهائي خودش يك كتاب است و همينقدر بگويم كه : در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذيت قرار مي دادند و اينهم يكي از آن مواردي بود كه من با 13 نفر از دوستانم از زندان سياسي به زندان عادي تبعيد شديم و در زندان عادي هم ما را تعقيب مي كردند و نمي گذاشتند كه نماز جماعت بخوانيم و ما هم به هر نحويكه بود كار خودمان را مي كرديم و تصميم گرفتند ما را به سلولهاي انفرادي منتقل كنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه داديم .


ارديبهشت و خرداد 57 را بصورت تبعيدي در زندان عادي به سر مي برديم و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم . در آبان 1357 روز عيد غدير در سايه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم . اينرا بگويم كه : من در سلول فهميدم كه مجاهدين تغيير ايدئولوژي داده اند و بدترين شب زندگيم را آن شب گذراندم كه تقريباً تمام تلاش خودم را بي حاصل مي ديدم و از آن ببعد بشدت از مجاهدين متنفر شدم و آنچه كه در مورد تعليمات آنها حدس مي زدم به يقين تبديل شده بود . نتيجه اينكه بسيار نگران بيرون بودم و مي ديدم كه چه ضربه اي بزرگ از اين راه به مبارزه اسلامي جامعه مان خورده . در زندان ما به گروههاي مختلفي تقسيم شده بوديم من و آقاي بهزاد نبوي و حدود چهل نفر ديگر از برادرها با هم تشكيل يك گروه داده بوديم كه به اطاق چهاري معروف بوديم ، در آنجا مجاهدين و يك گروه ديگري هم بودند كه به غير مذهبي ها معروف بودند و همين غير مذهبي ها هم براي خودشان يك گروه بودند و زندان هم داراي يك مسائل مفصلي بود كه فعلاً از آن صرف نظر مي كنيم . بعد از آنكه از زندان بيرون آمدم در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم . با اين تشكيلات كار مي كردم تا پيروزي انقلاب، انقلاب كه پيروز شد ، منهم از همان ابتدا نزديك به مركز مبارزه يعني مدرسه رفاه و كميته استقبال امام كه در آنجا حضور داشتم و كم و بيش عهده دار مسئوليتهائي بودم و بعنوان يك خدمتگزار كوچك حركت مي كردم تا انقلاب پيروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزير آموزش و پرورش شروع به فعاليت كردم .


وزير آموزش و پرورش كه استعفا كرد ابتدا به عنوان كفيل و بعد بعنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب شدم . مدت تقريباً يكسالي كه وزير آموزش و پرورش بودم نسبتاً دوره خوبي بود كه خوشحال و راضي بودم از آن دوره و خيلي ميل داشتم كه وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولي نزديكيهاي انتخابات بود كه يك شب برادرمان هاشمي تلفن كرد و از من خواست كه براي نمايندگي مجلس كانديد بشوم ، ولي من اظهار تمايل كردم كه مايل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم . ايشان پيشنهاد كردند كه به مجلس بيائيد و اگر امكان وزير شدن نبود لااقل بتوانيد به عنوان نماينده خدمت كنيد . حرف ايشان را شنيدم و كانديداي نمايندگي شدم و براي نمايندگي مجلس انتخاب شدم . بعد هم در دوران مقدماتي مجلس ، بنابر اين بود كه وزراي كابينه مي آمدند و يكي يك گزارش از دوران وزارت شان را مي دادند كه هم نمايندگان با كار وزارت خانه ها آشنا بشوند و هم اينكه در جريان كارهاي انجام شده قرار بگيرند . يكي از آنها هم من بودم كه گزارشي دادم و در همانجا نسبت به پاكسازي و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش كه در دوره انقلاب بايد باشد يك مقدار صحبت كردم ، چند نفر از ليبرالهاي مجلس با شيوه من مخالف بودند . منهم كه معتقد بودم به راهي كه انتخاب كرده بودم بطور جدي از راهم دفاع كردم و همين مقدمه اي شد براي اينكه مجلس با طرز تفكر من آشنا بشود ، البته نوع كاري را هم كه در آموزش و پرورش داشتم براي آنها مشخص بود تا اينكه دوران انتخاب نخست وزير رسيد . در اين دوران منهم مثل همة نمايندگان مجلس مترصد بودم كه چه كسي را بني صدر جهت نخست وزيري معرفي خواهد كرد . در اين گيرودار بوديم كه آقاي ميرسليم معرفي شدند كه با بحث و مجادله در مجلس مواجه شد تا اينكه بعد از يك سري گفتگوهائي كه اكثر هم ميهنان عزيزم مطلع هستند و من آنرا در جايي ديگري گفته ام ، من به نخست وزيري رسيدم . نخست وزيري را به عنوان يك تكليف شرعي انقلابي فكر مي كردم و از اينكه در دوران دولت موقت و دولت شوراي انقلاب مطالبي بنظرم مي آمد و مي ديدم كه متصديان عمل نمي كنند، رنج مي بردم و آرزو مي كردم كه اگر روزي من نخست وزير شدم آن مشكلات را از بين ببرم . خدا توفيق داد و مردم همچنان كه همچنان كه در گذشته هم كار مي كردند در دوره نخست وزيري من هم صميمانه وظيفه شان را انجام مي دادند و من از صميم قلب مي گفتم كه داراي يك كابينه 36 ميليوني هستم براي اينكه هر جا مي رفتم ، مي ديدم كه افراد انقلابي و مسلمان دارند با جديت هر چه تمامتر به اين انقلاب خدمت مي كنند و اين بود كه من به راحتي اين جمله را بكار مي بردم كه من داراي كابينه 36 ميليوني هستم .


خلاصه شهيد رجائي بعد از عزل بني صدر خائن از رياست جمهوري ، با رأي اكثريت مردم به نام دومين رئيس جمهوري ايران انتخاب شد ولي دست جنايتكاران نگذاشت كه اين رئيس جمهور مستضعف كارهاي انقلابي خود را ادامه دهد و بويژه امپرياليسم غرب و شرق را بيش از پيش به خاك بمالد .