داستان هاي خيلي كوتاه
خودکارشو از جیب بیرون آورد،هر چی روی کاغذ کشید،ننوشت.با عصبانیت خط خطی می کرد،ولی فایده نداشت.خواست از کسی خودکار بگیره که دیگه تاکسی حرکت کرده بود.در همون لحظه دختر و پسری ازش خودکار خواستن،حواسش نبود که بگه نمی نویسه و همانطور که چشماش دنبال تاکسی بود،خودکار را به پسر داد.پسر شماره اش را نوشت و به دختر داد،خودکار را پس داد و تشکر کرد.او هنوز به خیابان نگاه می کرد....
اولین سالگرد اون را،با اولین حضورش در آخرین روز سال در قبرستان،ردیف اول،قطعه 13 و در آخرین بلوک به سوگ نشست.
..عجب ترافیک شدیدی بود.ولی برای اون فرقی نداشت،با چرخ قراضه اش از کنار همه ماشین ها رد می شد و برای سرگرمی،اسم آن ها را می خوند:زانتیا،ماکسیما،GLX,206 .....
...هیچ کس نمی دونست اون کجا میره.هر روز قبل از غروب به سره قبری که واسه خودش،یه جایی بیرون شهر خریده بود می رفت.اما وقتی مرد،هیچ کس نفهمید که اون از قبل برای خودش قبر خریده.واسه همین تو یه قبر دیگه خاکش کردند...
...خیلی غریب بود،بین همه بچه های محله اون غریب تر بود.وقتی همه توپ بازی می کردند،اون با توپ خودش یه گوشه بازی می کرد.بعضی وقتها هم با اونا بازی می کرد،ولی یه جوری بود که اگه یه بزرگتری می رسید تو کوچه و بازی اونها را می دید،فقط لپ اون را می کشید.از همه مظلوم تر بود.حالا مظلوم تر هم شده از وقتی توپشو انداخت تو خونه ی دختر همسایشون و اون پس نداد.دیگه حوصله ی بازی با بقیه بچه ها را هم نداره،فقط گوشه ی کوچه میشینه و به توپش فکر می کنه،اینقدر تو فکر فرو میره که دیگه هیچ بزرگتری اون را بچه نمی بینه و لوپشو نمی کشه.....
...در چشمان او برقی از خیانت و شرمندگی بود.بیشتر نگاهش کرد،می خواست آن نگاه را به خاطر بسپارد،کمی مکث کرد و بعد لبخند زد،سیگار خود را آتش زد و دودش را با بی تفاوتی بیرون داد و از کنار آن دو گذشت...
...از خونه بیرون اومد،در را خیلی محکم بست،قدم هاش مطمئن بود.سنگین گام برداشت و دور شد،تو چشماش یه نوری بود،یه نور عجیب،حاصل اشکهای دیشبش بود،مثل اینکه این دفعه،دفعه ی آخر بود...
..در تصادف دو دستگاه بنز آخرین سیستم،تمامی سرنشینان کشته شدند جز یک سگ که در آغوش دختری زنده ماند...