حكايات گلستان
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط[1] گفتن که گفتهاند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانه کَسنورِ مغلوب یصولُ علی الکلبِ[2]
ملک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرای نیکمحضر گفت: ای خداوند همی گوید: والکاظمینِ الغیظ و العافینِ عنِ الناسِ[3]. ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن، این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیدهتر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتآمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود
جهان ای برادر نماند به کس دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
[1]- بدگویی
[2]- هنگامی که ناامیدی بر انسان غلبه نماید زبان او دراز میشود همانند گربهی شکست خورده که بر سگ حمله کند.
[3]- فرو خورندگان خشم، عفو کنندگان مردمند.
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه[1] همیگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگرانست که ملکش با دگرانست.
کز هستیاش به روی زمین بر، نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشینروان بخیر
گر چه بسی گذشت که نوشینروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ برآید فلان نماند
اقلُّ جبالِ الارضِ طور و انّه لا عظمُ عندَاللهِ قدراً و منزلاً[4]
آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی[5] باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب[6] دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود. گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم گردر میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند روز میدان و آنکه بگریزد به خون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چون پیش پدر آمد زمین به خدمت ببوسید و گفت:
ای که شخص منت حقیر نمود تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری
آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید. سواران را بگفتن او تهور زیادت گشت و به یکبار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهدی خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید. دریچه بر هم زد. پسر یافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بیهنران جای ایشان بگیرند.
کس نیاید به زیر سایه بوم ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگاهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد. پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه[7] معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویشی در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان در بند اقلیمی دگر
[1]- زشتی
[2]- تحقیر
[3]- دانایی
[4]- کوچکترین کوههای زمین، طور است حال آنکه نزد خداوند قدر و منزلت آن بزرگتر است.
[5]- هر بیشه گمان مبر که خالی است. (تحریف صورت گرفته است.)
[6]- نزدیکی
[7]- سهم
درختی که اکنون گرفتست پای به نیروی شخصی براید ز جای
و گر همچنان روزگار هلی بگردونش از بیخ برنگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل[6] پنهان شدند. شبانگاهی که دزدان بازآمدن سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند.نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود.چندان که پاسی از شب درگذشت.
خورشید در سیاهی شد یونس اندر دهان ماهی شد
مردان دلاور از کمین بدر جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را بکشتن اشارت فرمود. اتفاقا" در ان میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش[7] نو دمیده. یکی از وزرای پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ریعان[8] جوانی تتمع نیافته، توقع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد ست تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست
نسل فساد اینان منقطع کردن اولی ترست و بیخ تبار ایشان برآوردن، که آتش نشاندن و اخگر[9] گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.
ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید برنخوری
با فرومایه روزگار مبر کز نی بوریا شکر نخوری
وزیر این سخن بشنید طوعا" و کُرها"[10] بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی اما بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خرمندان گیرد که هنوز طفلست و سیرت بغی[11] و عناد [12] در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کُلُ مولود یُولَدُ علی الفطرهِ فاَبواهُ یهوّدانه و یُنصّرانه و یمجّسانِه
با بدان یارگشت همسر لوط خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفهای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او درگذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدم بسی که آب سرچشمه خرد چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش درآموختند و در نظر همگان[13] پسندیده آمد. باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمهای میگفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت[14] او بدر برده. ملک را تبسم آمد و گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گر چه با آدمی بزرگ شود
سالی دو برین برآمد. طایفه اوباش محلت[14] بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بیقیاس برداشت و در مغازه[15] دزدان به جای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحیر به دندان گزیدن گرفت و گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
زمینِ شوره سنبل برنیارد درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن به جای نیکمردان
[1]- معبر،گذرگاه
[2]- شهرها
[3]- مکر و حیله
[4]- پناهگاه
[5]- معین
[6]- راهها و شکافهای کوه
[7]- زیر بناگوش که رستنگاه ریش است
[8]- آغاز،نو
[9]- آتش
[10]- قدری خوش و قدری ناخوش
[11]- نافرمانی
[12]- دشمنی
[13]- همه کسان
[14]- سرشت،نهاد
[15]- کوی و برزن
[16]- غاری که در کوه باشد
بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت؛ و خردمندان گفتهاند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه سال.ابنای جنس[2] او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بیفایده نمودند. دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست. ملک پرسید: که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت: در سایه دولت خداوندی دامَ مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند مقبلان[3] را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپره[4] چشم چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چُنان کور بهتر که آفتاب سیاه
[1]- نام پادشاهی در ترکستان
[2]- جوانان همانند او
[3]- دولتمندان
[4]- خفاش،شبگرد
هر که فریادرس روز مصیبت خواهد گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون. وزیر ملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد؟ گفت: آنچنانکه شنیدی خلقی برو به تعصب گردآمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه میکنی مگر سر پادشاهی کردن نداری.
همان به که لشکر به جان پروری که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت: پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند؛ و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.
نکند جور پیشه سلطانی که نباید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند پای دیوار ملک خویش بکند
ملک را پند وزیر ناصح[4] موافق طبع مخالف نیامد. روی از سخن درهم کشید و به زندان فرستاد. بسی برنیامد که بنی عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند. قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست
[1]- تجاوز، غارت
[2]- ریا و تزویر
[3]- اندوه
[4]- اندرزگو
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص[1] بود، چاره ندانستند.
حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من اورا به طریقی خاموش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چون غوطه خورد، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشهای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نا چشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف[2] از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آنکه یارش در بر با آنکه دو چشم انتظارش بر در
[1]- ناگوار، ناخوش، زندگانی سخت و تیره.
[2]- بگفته برخی از مفسران اصحاب اعراف گروهی باشند که سیّـآت و حسنات ایشان یکسان باشد، سیّـآتشان قاصر باشد از دوزخ و حسناتشان به حد وصول بهشت نبود. خدای تعالی ایشان را آنجا بدارد. چون حساب خلایق بکند ایشان را برحمت به بهشت فرستد. ایشان آخرین کسان باشند که به بهشت شوند.
هرمز را گفتند وزیران، پدر را چه خطا دیدی که بند[1] فرمودی گفت: خطایی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت[2] من در دل ایشان بیکرانست و بر عهد من اعتماد کلّی ندارند، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو[3] صد بر آئی بجنگ
از آن مار بر پای راعی[4] زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ
[1]- زنجیر و ریسمانی که بر پای اسیران بندند.
[2]- بیم و ترس.
[3]- چون او، همانند او.
[4]- چوپان، چراننده ی گلّه.
یکی از ملوک عرب رنجور بود و در حالت پیری، و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در آمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف به جملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید بر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدگر بکنید
بر من اوفتاده دشمن کام آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی من نکردم شما حذر بکنید
بر بالین تربت یحیی پیغامبر معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بیانصافی منسوب بود. اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بندهی این خاک درند و آنان که غنیترند محتاجترند
آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمنی قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجهی مسکین ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده و گر تو می ندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی
درویشی مستجبالدعوه[1] در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست!؟ گفت: این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.
ای زبردستِ زیردست آزار گرم تا به کی بماند این بازار
به چه کارآیدت جهانداری مردنت به که مردم آزاری
[1]- دعا قبول شده.
یکی از ملوک بیانصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضلترست؟ گفت: ترا خواب نیمروز، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه است خوابش برده به
و آنکه خوابش بهتر از بیداری است آن چنان بد زندگانی مرده به
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کرد و لشکر به سختی داشتی. لاجرم دشمنی صعب روی نهاد. همه پشت دادند.
چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ
یکی از انان که غدر[1] کردند با من دَمِ دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون[2] است و بیسپاس و سفله[3] و ناحقشناس که با اندک تغیّر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها در نوردد.گفت: ار به کرم معذور داری، شاید که اسبم درین واقعه بیجور بود و نمد زین بگرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم
اذا شبعَ آ لکمیُّ یَصولِ بَطشا وَ خاوی البطنَ یَبَطَشُ بالفَرار[4]
[1]- نقص عهد، پیمان شکنی.
[2]- حقیر، کوچک.
[3]- فرومایه، نادان.
[4]- چون زورمند سیر شود به تندی حمله کند. شکم گرسنه از مهاجم میگریزد.
گلستان نامیدنش چون گلی از گلستان بود
نیاساید مشام از طلبه[1] عود[2] بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن که دانه تا نیفشانی نروید
یکی از جلسای[3] بیتدبیر ، نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوختهاند و برای مصلحتی نهاده؛ دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعهها[4] در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش رسد هر کدخدایی را برنجی
چرا نستانی از هر یک جوی سیم که گردآید ترا هر وقت گنجی
ملک روی از این سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشینروان نمرد که نام نکو گذاشت
[1]- صندوقچه.
[2]- چوبی است سیاهرنگ از درخت عود ، چون در آتش اندازند دود آن خوشبو و معطر باشد.
[3]- همنشینان.
[4]- حادثه، سختی.