اشعار دفاع مقدس
به دشت خاطره نامت، هميشه سبز
سرودن سرخ قيامت، هميشه سبز
نوشته بر ورق سبز باورم
هميشه سبز کلامت، هميشه سبز
تو جاودانهترين شعر دفترم
که تا قيام قيامت، هميشه سبز
کسي به وسعت بيداري تو نيست
تو اي هميشه تمامت، هميشه سبز
اگر چه تلخ، من و شعر ماندهايم
در امتداد پيامت، هميشه سبز
تا اوج خدا هواي رفتن دارد
سجادهي او بسانِ يک باغ گل است
نزديک سحر، قصد شکفتن دارد
از کران تا کران را شکوه، بال بال کبوتر گرفته ست
ابرها در تکاپوی باران، آسمان را به آتش کشیدند
شاخه های درختان شکسته، بال پروانه ها در گرفته ست
خواب دیدم که در هی هی باد، هرکه بال و پری داشت پرزد
هرکه جا مانده در خویش حالا، رو به خورشید سنگر گرفته ست
دیده بودم که بابای پیری، آن قدر لاله بر دوش برده ست
آن قدر برده که شانه هایش، بوی گل های پرپر گرفته ست
صبح دیدم هزاران ستاره، می درخشند بر دوش مردم
از افق تا افق شهرمان را، نور خورشید در بر گرفته ست
هنوز از پا نیفتادم، اگر چه بال من بشکست
تمام حس پروازم، نگو ماندم در این بن بست
پر از عطر گل سرخم، که در خونش شناور شد
و عطر کوچ درنایی، که با آهنگ در یاد است
دلم یک ساحل زخمی، پر از بغض و سکوت ابر
که هرگز او نمی بارد، مگر وقتی شوم من مست
شبانگاهان که آوای تغزل های دل آید
منم قالوابلی گویان، که آری! عاشقی هم هست
تمام کوچه های عشق همه بوی مرا دارند
و در خیل سبک باران، منم یک بی دل و بی دوست
همیشه خشم ترکش ها، همه مهمان من بودند
و بذر تاول خردل که در باغ دلم بنشست
منم بی پا، منم بی سر، دلم خونین، لبم خندان
به آیین شقایق ها که در صحرا روییدست
و در قد قامت خونم گواهی برده ام دل را
تقبل منی محبوب، دلم با چشم تو پیوست
همیشه سربلندم من، چو یک نخل تناور که
میان شعله ها رقصان، دلش را می دهد از دست
تو ای ناز گل نرگس، شبی من را بهاری کن
هنوز از پا نیفتادم، اگر چه بال من بشکست
چو عاشق رنج بی اندازه داری
هلاجغرافیای خون هویزه
شهیدان بلند آوازه داری
وي نگارين مشعل خورشيد چهرآرايتان
در پگاه آتش و خون زير گلباران نور
در سپيدهدم درخشد برق خنجرهايتان
در خلوص خلوت ناب نيايشگاه عشق
در تجلي طور نور از طلعت سينايتان
چون نماز لاله بر سجادهي سبز نسيم
جذبهي نور خدا در جلوهي سيمايتان
نبضتان با نبض آهنگ شقايقها شکفت
شوق يورش شعله زد از بستر رگهايتان
مشعل سبز ولايت طلعتآراي شماست
خلعت سرخ شهادت زينت بالايتان
همسفر با بوي گلها همره بال نسيم
مينوردد دشت را تکبير شوقافزايتان
و راز قدرت ما ذکر نام آقا بود
کویر سینه ی من در تب عطش می سوخت
و بی خبر که در آن سو هزار دریا بود
فرشتگان همه جا را طواف می کردند
خدا میان زمین و زمان هویدا بود
حسین (ع) پشت همین خاکریز می جنگید
و تلّ زینبی کربلا همین جا بود
چقدر زینب از این فتنه بی برادر شد
چقدر خیمه ی آتش گرفته برپا بود
چه سال ها که گذشت از نبرد عاشورا
چه شام ها که مرا کنج گریه مأوا بود
صدای زوزه ی خمپاره ای که می آمد
چه سینه ها که به مهمانی اش مهیا بود
به کربلای معلای صد شهید قسم
که مقتدای شهیدان عزیز زهرا (س) بود
امسالِ ما،
که سال شهید است
با غرش گلوله ی توپ
با ریزش مهیب گلوله
با نام نامی الله
تحویل می شود
من سفره ای پر از گلوله و گل
پر از ترانه و خون
خواهم چید.
من رسم و رسوم گذشته را
من، شگون هزار ساله را
من، شگون هزار ساله را
بهم خواهم زد.
به جای سینی و سنبل
به جای سکّه و سنجد
به جای سیب و سماق
و یا سمنو ...
هفت سینی تازه خواهم چید
سین سال شهادت و ایثار
سین سرهای بی بدن
سین سینه های داغدار
سین سرب و گلوله و باروت
سین سرود سرخ « خمینی »
و سین سوگواران آواره.
من هفت سینی را
بر بلندای خونی ایران
بر سر سفره ی لاله گون وطن
ردیف خواهم کرد.
در سال 60
ما نام « شکست » را
بر بام نام کافران نوشتیم
و اینک در سال 61
پیروزی بزرگ وطن را
پیروزی بزرگ خلق را
پیروزی بزرگ ایمان را
بر بام بام خانه های جنوب
و سرتاسر وطن
خواهیم کاشت.
در سال 61
که سال شهید است
زنبیلی از لاله های سرخِ « آسپیناس »
پر خواهم کرد.
من در به در خواهم رفت من شهر به شهر خواهم گشت
و بر سر هر حجله ی شهید
یک لاله خواهم زد
تا لاله های سرخ و وحشیِ آسپیناس
خونین ترین پرچم استقلالمان باشد.
در روزهای عید
من به دید و بازدیدی تازه خواهم رفت
و در خانه ی هر شهید جاوید
شعری خواهم خواند.
به پیش جانبازان انقلاب
خواهم رفت
و با عزیزان مجروح، سرشکسته و بی دست
دست خواهم داد
من با لباس و هدیه های رنگارنگ
به بچه های یتیم جنوبی
به آوارگان بی پناه جنگ
سال جدید را
سال شهید را
تبریک خواهم گفت
و هفت سین خونینم را
با آنها خواهم چید
و آنجاست
که از سکوی بلند رسالت،
تعهد و ایمان
فریاد خواهم زد:
ای روشنفکران روسیاه
ای کورها، لالها، کرها
ای حافظان سکوت
ای از سلاله ی طاغوت
ای بی خبر زنفحه ی باروت
سکوتتان تابوت ...
من عیدی تازه خواهم داشت
و عیدانه ای تازه
به نام فتح
همیشه آخر دنیا، همیشه اینجا بود
گذشت و پای رسیدن نداشت انگاری
و هیچ بال پریدن نداشت انگاری
و ناگهان قفس و قفل و آسمان گم شد
و دست های من و تو که ناگهان بارید
دوباره شوق پریدن، دوباره- هان – دارید ؟!
مرا ببخش که تنها، غریب، می گردم
درست گفته ای دنبال سیب می گردم
به احترام دوزانو به پات می افتم
خجالتم نده بنشین، برات می گفتم
هنوز پای تو این جاست، توی دست من
هنوز منتظر توست چادر یک زن
هنوز قسمت تو آسمان و باران است
هنوز سهم من اما، هنوز زندان است
و مردی روی همین قله دار خواهد شد
و مرد صاحب سیب و انار خواهد شد
و مرد توی همین لحظه اوج می گیرد
و بعد
توی همین لحظه مرده می ماند
و باز قطعه ی آخر، نشست، تنها بود
و مرد آخر دنیا، و مرد این جا بود
تقدیم به «ابوذر»های بی ادعای سپاه المهدی (عج)
آن شب، دلم دوباره کسي را به خواب ديد
فردا درست، عکس رخش را به قاب ديد
آن شب که بود، با که سخن گفت، از چه گفت
آن شب هر آنچه گفت، ولي از شلمچه گفت
از ايل گفت و آنچه که بر کوچ ايل رفت
از عاشقي که رفت، ولي با دليل رفت
آن شب، شبي که عاطفهام پر گرفته بود
يعني دلم سراغ ابوذر گرفته بود
وقت وداع بود، وداع برادرم
يک طشت آب، پشت سرش ريخت مادرم
قرآن گرفت روي سرش تا روانه شد
فردا خبر رسيد که او جاودانه شد
او يک پرنده بود که بال و پرش نماند
مردي که سوخت، سوخت و خاکسترش نماند
اي روزگار، در تب خون پرورانديام
وقتي مرا به سوگ شهيدم نشانديام
امشب کسي به ياد ابوذر سخن نگفت
مردي غريب درد دلش را به من نگفت
ديوارها نمايش مردم فريبي است
در شهر ما که سهم ابوذر غريبي است
اينجا به نام عاطفه، نيرنگ ميکنند
دستان مکر، آينه را رنگ ميکنند
اما هنوز، منطق باروت گفتني است
سفر خدا و محشر «ماووت» گفتني است
وقتي خدا به روي زمينش خليل داشت
وقتي تمام قافلهمان نام ايل داشت
وقتي قيام خون خدا نصب عين بود
رمز حماسهمان غزل «ياحسين» (ع) بود
والفجر بود و جام بلورين شکسته شد
«حاجي» که رفت، پنجرهاي نيز بسته شد
يادش بخير، داعيهدار ستيزه بود
مردي که استوارتر از «قلعه ديزه» بود
آن شب، شبي که پيکر ياران به آب رفت
مجنونترين جزيرهي دنيا به خواب رفت
آن شب، جزيره قصد شکار «سهيل» داشت
چشمي مدام سوز دعاي کميل داشت
آن شب، جزيره بود و جنون، باتلاق خون
پايان گرفته بود کسي در رواق خون
نيزار نه، که بارش باران نيزه بود
مردي غريب همدل «هورالهويزه» بود
ما آمديم و هيبت مردان خاص ماند
داغي سترگ بر دل «امالرصاص» ماند
«زخيم، خنجر يمني را بياوريد
زنجيرهاي سينهزني را بياوريد»
زنجيرهاي سينهزني، پتک و آتش است
هيهات گوي قافله در يک کشاکش است
زنجيرهاي سينهزني، وقف شانههاست
از عشق، از غرور بسيجي نشانههاست
همزاد زخم و درد دلي باز کهنهتر
همپاي آهوييم ولي پابرهنهتر
آئینه و کتاب به ما بخشید
یک شب، شب سکوت و پریشانی
مقداری آفتاب به ما بخشید
وقتی که کاروان سحر می رفت
چون رودها، شتاب به ما بخشید
تا خواهش پریدن ما گل کرد
بال و پر عقاب به ما بخشید
همسایه ی تمام شهیدان شد
پیری که عشق ناب به ما بخشید
مادری ساخت به اندوه، نهان هیچ نگفت
پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت
سوخت از داغ پسرهای جوان، هیچ نگفت
دختر کوچک همسایه ما پر زد و رفت
دل آیینه شکست و پس از آن، هیچ نگفت
وقتی از شش جهت آوار و تبر می بارید
مردی از حنجر نامرد جهان، هیچ نگفت
وطنم زخمی شمشیر دو صد حادثه گشت
باز با این همه چون شیر ژیان، هیچ نگفت
آن طرف تر پس دیوار بلند تردید
شاعری بود که با طبع روان، هیچ نگفت
خاک خوبم وطنم در گذر از آتش و دود
آب شد آب ولی از غم نان، هیچ نگفت
شبی از خویشتنم خواستم، آیینه چه گفت
پاسخش باز همان بود همان، هیچ نگفت
می توان گوشه ای از داغ مرا شرح نداد
ولی از این همه هرگز نتوان، هیچ نگفت
مهتاب صبور کوچه تنها شده است
انگار که از دشت پر از لالة سرخ
افسرده ولی عازم اینجا شده است
آورده خبر قاصد آیینه بدست
دست و سر یک ستاره پیدا شده است
پا و تن او هدیه به دریا کردند
این نیمه نصیب کوچة ما شده است
با خیل کبوتران از این کوچه پرید
در پرزدنش زمانه معنا شده است
او رفت و همیشه سایه اش بر سر ماست
آن مرد که همسایة عنقا شده است
که گويي خنجري در گردنت مانده است
نميدانم ولي ميفهمم از چشمت
که قرني مرگ در پيراهنت مانده است
مرا اندوه ماندن ميکشد هر شب
ترا آهي که از جان کندنت مانده است
همين قدر از تو ميدانم که ميگويند
فقط خاکستري از شيونت مانده است
ترا گم کردهام در هفت آيينه
فقط تصويري از خنديدنت مانده است
فرو پاشيده از هم، استخوانهايت
نميدانم چه رنجي در تنت مانده است
روزه بگشایید عید آورده ام
تحفه ای از سرزمین آرزو
چیزی از جنس امید آورده ام
مژده، ای بر درنشینان خمار!
با خود این ساعت کلید آورده ام
ای حریفان! دور دور باده نیست
جرعه ی «هل من مزید» آورده ام
با همین یک جرعه در اقلیم عقل
بی خودستانی پدید آورده ام
باغبان را دیدم و از باغ او
لاله ی سرخ و سپید آورده ام
این جواز مستی شهر شماست
با خودم عکس شهید آورده ام