اشعار دفاع مقدس
روزي ميگفتم
اگر خورشيد نيست ماه که هست
ولي حالا من ماندهام و شب هاي بدون ستاره
و درد زخم هاي زرد
و جادهاي که بپايان نميرسد
چقدر چشم به چپ و راست بايد دوخت
آنجاها بوي باروت را نميشناسند
فقط اهالي سرزمين سوخته ميدانند
عمق زخم هاي زرد را
ميخواهم بر بام پلکهايم بنشينم
تا سلام کنم بر ساکنان دورترين
ستاره هاي جهان
بگويم که اينجا خشکسالي عاطفه هاست
و بگويم چهرهي سرزمينم مکدر است
از تباني آهن و آتش
هنوز ميتپد
نبض جبهه ها در رگ نفسهايم
و آوازي به رنگ جنون در درونم جاري است
و درد زخم هاي زرد
تاول هاي نگاهم را
چهرهي شبهاي بيستاره را سپيد ميکند
و سپيدترين شعر شاعران را سياه
چقدر چشم به چپ و راست بايد دوخت
فقط اهالي سرزمين سوخته ميدانند
که پرنده هاي آسماني در زمين لانه ميکنند
و ستاره هاي زميني به آسمان سفر
سر «سبز»تر از شاخهي بيدم کردي
از سينهي خصم «سرخ» رو برگشتي
اي تيغ دلير! رو سفيد» م کردي
آي... خوش رفتيم تا سر منزل خورشيدها
دستافشان، پايکوبان، سرخوش از اميدها
بال در بال ملائک در سماعي سرخگون
رقص ميکرديم با قانون و ساز بيدها
کهکشان در کهکشان پروانههاي سوخته
انعکاس عشق در آيينهي جمشيدها
صد غزل از خال و ابرويش شنيدم باز هم
سخت حيرانم از آن پيچ و خم و تعقيدها
دعوت از دلدار دارم اينقدر با من مگوي
«کوتوالي» مست دارد قلعهي «ناهيد»ها
آتش گرفت، سوخت، شهيدي که سر نداشت
ديدم که تا نهايت امکان، عروج کرد
جز کولهبار غربت خود، هيچ بر نداشت
آن سوي غفلت من و تو يک جزيره بود
جايي که هر فنا شده، حق سفر نداشت
ما غرق خويش، در غم ديروز و حال و بعد
او غرق عشق بود و غم پشت سر نداشت
پرانه هم در عشق به آنها نميرسد
دلهايشان هر آينه، ترس از خطر نداشت
دل از تمام نقطهي دنيا خبر گرفت
از آسمانيان، زميني، خبر نداشت
ستون های مه کوپه های تاریک
و ترن هایی که تو را هرگز نخواهند آورد
آخرین سوت در رؤیای سوزنبانان می ترکد
ایستگاه پلک های پیریش را به هم می فشارد
و نگاهم به دنبال عطر چمدانت
در رفت و آمد گیج مسافران، گم می شود
تب چند ساله دارد این دل من
میان این همه گل های پرپر
غم آلاله دارد این دل من
ره کاشانه جوید، این دل من
شه فرزانه جوید این دل من
برای پر زدن تا طاق نیلی
پر پروانه جوید این دل من
یا لااقل خاطراتی از او بخوانی، شلمچه
چشم انتظاری چه سخت است ای کاش او زنده باشد
ما را از این شک و ترید کی می رهانی، شلمچه؟
چیزی بگو از نبردش از ذکر «امن یجیب»
از او که چیزی نمانده جز استخوانی، شلمچه
پاهایش افتاده بر خاک از او فقط چفیه مانده
پاهای او یادگاری است از جان فشانی، شلمچه
این پیکر یک بسیجی است کافتاده بی سر در این جا
حیف است نام بزرگ او را ندانی، شلمچه
نام بزرگش شهید است فرقی ندارد که او کیست
جان داده در راه قرآن، مرد جوانی، شلمچه
ای وادی استقامت ای کربلای شهیدان
بر صفحه قلب ها جان تو جاودانی، شلمچه
باید به سوی خدا رفت این آخرین حرفشان بود
هر شب وصایای او را باید بخوانی، شلمچه
يا بار ديگر ببينم، آن خندهي آخرت را
اي کاش در فرصت درد، ميريخت برگ نگاهم
تا دل در آتش ببيند، آن صورت پرپرت را
اي کاش خورشيد اشکت، در يک غروب دلانگيز
تصوير ميکرد يک بار، چشمان آبي ترت را
يا يک پرستوي عاشق، از مرز سرخ شلمچه
بر بال ميبست روزي، آيينهي سنگرت را
افسوس در مرز دريا، آتش گرفتي و اکنون
آوردهاند از برايم، يک مشت خاکسرت را
به يک غزل اشک امشب، در انتظارت نشستم
شايد به من هديه دادي، يک برگ از دفترت را
گر هزاران ره شوی ویرانه، من می سازمت
گاه بیلم در کف و گاهی قلم، یعنی که من
با قلم یا بیل، ای خاک کهن، می سازمت
آب اگر سفیانیان عصر بستندم به روی
من به آب اشک چشم خویشتن، می سازمت
من قوی بازویم و با آبرو و کارگر
با غبار صورت و خون بدن، می سازمت
خصم گر همچون شهیدان پیکرم در گور کرد
من برون از گور گشته، با کفن، می سازمت
من سلیمان، صاحب خوانم نیم من خشتمال
هستم و بر رغم خصم اهرمن، می سازمت
در دشتستان ابری بغض !
شبی بر درگاه شکسته ی خاطرم
رؤیای سوخته ات را
با آخرین ستاره ی التماس، گریستم.
با آخرین ماهیانی که
سرود اشک های خویش را
در دریای گمشده ی نگاهم می جستند.
در ساحل سپید کدامین ترانه
گلوی خونین تو را بسرایم
تا پرچم فریادم
از نسیم رویایت
دوباره جان گیرد؟
ای معنی حماسه جاوید، ای شهید
چشم ستارگان فلک از تو روشن است
ای برتر از سراچه خورشید ای شهید
« زهره » به نام توست غزلخوان آسمان
با یاد توست مشعل « ناهید » ای شهید
« قد قامت الصلاه » به خون تو سکه زد
در گسترای ساحت تحمید ای شهید
تیغ سحر زجوهره خونت آبدار
گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید
آئینه دار خون تو اند آسمانیان
رنگین کمان به شوق تو خندید ای شهید
ایمن شدند دین و وطن تا به رستخیز
فارغ شدند زآفت تهدید، ای شهید
در فتنه خیز حادثه ها جان پناه ماست
بانگی که در گلوی تو پیچید، ای شهید
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت
جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید
نام تو گشت جوهر گفتار عارفان
« عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید
پاره دلی تقدیم به رزمندگان دلیر وطنم
ما نمی خواستیم اما هست
جنگ، این دوزخ شررزا هست
گفته بودم که «هان مبادا جنگ»
دیدم اکنون که آن «مبادا» هست
خصم چون ساز کجمداری کرد
کی دگر فرصت مدارا هست؟
این وطن جان ماست، با دشمن
مسپارید، جان ما تا هست
آتش افزارتان به نام ایزد
آتش افروز و آتش افزا هست
خود گرفتم نبود، گو که مباد
چنگ و دندان و سنگ خارا هست
دست یازید! تا توان باقی ست
پای دارید، تا که یارا هست
ای عقابان آهنین پر و بال
خود ز پروازتان چه پروا هست؟
گر، به آبشخوری نیاز شماست
آبگیر سپهر مینا هست
رایتان گر شکار بحر و بر است
بره و ماهی اش مهیا هست
گر گیاهینه خوردتان باید
توشه از خوشه ثریا هست
ای سمندروشان! خطا گفتم
آتش است آنچه تان گوارا هست
کوه آتشفشان جسته ز جا
دارد آن خشم و کین که با یا هست
بر سر دشمنان فرو بارید
هر بلا کز فرود و بالا هست
ما نمی خواستیم جنگ و ستیز
خواست، اهریمن و دریغا هست
لانه ی اهرمن نشاید داشت
خانه تا جلوه گاه مزدا هست
«آشنا» پوستین و پوست بکند
شرق اما هنوز با ما هست
«آشنا» را به غیر نفروشیم
عقلمان راهبر به سودا هست
نزل بیگانگان نشاید کرد
گرچه در خانه، خوان یغما هست
نام ایران بود شناسه من
این چنینم، جهان، شناسا هست
زنده و مرده ام بدین خاک است
غیر از اینم کجا پذیرا هست؟
استخوان پدر نهان اینجاست
تن مادر، به گور، تنها هست
خانه طفلیم، دبستانم
یادگاران خاطر آرا هست
«همت آباد» و «باغ ملی» و «ارگ»
دایه و بازی و تماشا هست
و آن نقاره که می زدند به شام
باز در گوش من به غوغا هست
و آنکه اول کلام عشق، سرود
گرچه اکنون دگرنه برنا هست
«طوس» و آن «مشهد» شریف امام
اشک خامش، زبان گویا، هست
دل که همچون کبوتران به طواف
در طپش بود و نیز حالا هست
و آنگه آرامگاه «فردوسی»
آن عظیم عزیز والا، هست
درد بسیار آن جذامی کور
شرم ناچیزی هدایا هست
شهر شیراز و موسم گل سرخ
«سعدی» و «حافظ» و «مصلی» هست
شب و «کارون» و آسمانی صاف
که در او هرستاره پیدا هست
«طبرستان» و بیشه ها انبوه
کوه و آئینه اش ز دریا، هست
خیل یاران- اگرچه رفته بسی
بیشتر مانده پای بر جا، هست
ای وطن، با تو بسته ام عهدی
جانم از آن توست، تن تا هست
شعر و شور و سرورم اینجا بود
تخت و تابوت و گورم اینجا هست
ای عزیزان، امید فتح شماست
در دلم هیچ اگر تمنا هست
شب اگر و همناک و تاریک است
روشنی های صبح فردا هست
خصم اگر با نشان بو لهبی است
با شما آیت «سیصلی» هست
جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
تویی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
روز و شب، گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده
پیشکش باد، به یکرنگی ات ای مردترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
تا ابد، مردترین باش و علمدار بمان
با توام، ای یل نام آور باقی مانده
ديگر اثر ز عشق شماها نمانده است
اندازهي دو بيت ز جسم تو باز گشت
در قطعهها براي شما جا نمانده است
يادت ميآيد اول پرواز آخرت
چرخي بزرگ دور سر آسمان زدي
آن گه کشيد بال تو تا غايت افق
با بالهاي خسته در آسمان زدي
از ترکش دعاي سحر بينصيب ماند
قلبي که زخم خوردن تو باورش نشد
سر داد قصههاي مجازي و هيچ وقت
ديگر حقيقتي که تو بودي سرش نشد
سنگر به سنگر از قدم رفته بازگشت
آن چفيهاي که عشق به اهواز برده بود
همراه استخوان گلوي تو بازگشت
تيري که عرش به بدن تو سپرده بود
کفر است اگر بگويم، اين دل قرار دارد
وقتي که قلب بابا، گلدانههاي خون شد
حق داشتم بگويم، بابا انار دارد
بابا انار را چيد، بابا انار دارد
بابا ميان چشمش، صد آبشار دارد
بابا به شهر ميگفت: خوشبخت يعني عاشق
هر عاشقي که چنگي، در زلف يار دارد
مردم به خنده گفتند، ما عاشقان نانيم
ناني که هفت دنيا، ايل و تبار دارد
بابا که اشک ميريخت، ميگفت، آه، گندم
گندم گناه اول، با ما چه کار دارد