راسخون

اشعار دفاع مقدس

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

به نیلوفران شهید زادگاهم: کریم محمدپور، محمود علیزاده، قاسم قاسمی، اسفندیار محمدی 
پاییز بود و برگ درختان می ریخت
گرد و غبار روی خیابان می ریخت
با سنگ های کودک بازیگوشی
هر روز شیشه های دبستان می ریخت
در گرگخیز ثانیه هایی تاریک 
خون از «نی» شکسته ی چوپان می ریخت 
بر کومه های ساکت تنهایی مان 
اندوه دانه، دانه ی باران می ریخت 
بارانی از کبوتر، و درنا تا صبح 
از شاخه های نازک و عریان می ریخت 
هرچند در تراکم دود و آهن 
سرب مذاب بر دل و بر جان می ریخت 
دستی از آسمان خدا می آمد 
گل بر سر مزار شهیدان می ریخت

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

ای آن که بال بال تو را آسمان کم است 
وصف تو عاشقانه ترین وصف عالم است
بی سایه ی عنایت تو ای بزرگوار!
« کار جهان و خلق جهان جمله درهم است »
این نبض بی قرار به یاد تو می تپد
هر گوشه ای که سفره ی زخمی فراهم است
سر می برم به چاه، به یاد تو گاه گاه
زیرا به ناله هایی از این دست محرم است
از جنس زخم هر چه که گویم از آن توست
هر چند دست های تو از جنس مرهم است
بی سو و بی نهایتی و وصف ناپذیر
آه از دلی که حجم حضور تو را کم است
من، سیب زندگی و بهشت خیال تو
این قصه ی همیشه ی فرزند آدم است

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

از‌ ضلالت‌حق‌ «حقي» غصب‌ شد
ناحقي بر جاي حقي نصب شـد
از ضلالت شد علي خانه نشـين
آن امــام راسـتـيــن مـسلمــيـن
مردمي از دست داده نــور عـيـن
ضلالت کشته مي گردد حـسين
از ضــلالــت بـر حسن دادند زهر
آن امــام پــارســا، يــکتـاي دهــر
از ضلالت مي شــود دريا ســراب
از ضلالت عالـمــي گــردد خــراب
از ضلالت شد نهان صاحب زمـان
تا به امر حق شــود روزي عـيــان
از ضــلالـت شـــد حـــلال، حــرام
از ضـــلالت روز مـــا گرديـده شام
از ضلالت مي شود خون ها هدر
از ضلالت مي شود خاکت به سر
از ضلالت دسته‌اي گردد حــقـيــر
از ضــلالـت مـلتــي بــاشــد فقير
از ضــلالــت آدمــي بـيـمـار شـد
از ضــلالـت قـــوم فـرعوني هلاک
از ضــلالــت رفــت آزادي بـــه بــاد
حاکــم مــخــلوق شـد ابــن زيــاد
از ضــلالت غـصب مي‌گـردد فـدک
از ضلالت خلق مي‌افـتــد به شک
از ضــلالــت مي‌شــود زينب اسير
از ضــلالـت شــد يــزيـد دون، امير
از ضــلالت «بــولــهـب» در نار شد
همسرش در دوزخ او را يــار شـــد
از ضلالت خوانده شد عيسي خدا
از ضــلالت مــانــد تــثــليــت و ريــا
از ضلالت آدمي شد خوار و زشـت
از ضــلالت آدم آمـــد از بــهــشــت

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

برای بمباران های جنوب تهران 
باری، جنوب جانب قبله است
گفتl جنوب
یعنی جنوب شهر
و. دشمن 
از قبله
از قبیله ی من می ترسد
مانند ابرهه
از کعبه
از قبیله ی ابراهیم
و قبیله سمت جنوب است
مثل جنوب شهر
شهری که ایستاده
- در آتش
و _ تا
پیروزی نهایی
خواهد ایستاد
مانند کعبه
که می داند
پیروزی از قبیله قبله است

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

کوچه پر زجنبش است، از صدای پای تو 
امشب آسمان پر است، از گُل صدای تو
دامن سپید ماه، یاس می پراکند
شاخه ای برای من، یک سبد برای تو
ساحران کور را، صف به صف شکسته ای 
نیل باز می شود، باز از عصای تو
آمدی و باز هم پر شکوفه شد زمین
از شکوفه های سرخ، جای ردّ پای تو
قلب های یخ زده، گرم می شوند باز
از نگاه روشن و گرمی صدای تو
رفته ای ولی هنوز می شود، شنید باز
آیه های عشق را، از سکوت جای تو

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

برای آنان که کمترین هدیه شان سرو جان بود
اما در جوانی بسیار بار 
چندان که دل به ابروی یاری می باختم
وز غصه می گداختم
آن سوی بی قراری ما
طرفه دلاوری
از دهان مرگ، گذر می کرد
و آذرخش، بر زمینه ی پیشانیش
درخششی از عشق و 
دریادلی بود
باری 
روزگاری 
در دکه ای که ملوانان
خوی کرده
می می نوشیدند
و خستگان اسکله، لیوان ته کشیده ی خود را
بر پیشخوان میکده
می کوفتند، 
ما نیز
با جرعه ی نخست
دریادلی می کردیم
اما
آن سوی باده
چه ساده
یاران از دهان مرگ، گذر می کردند
و کره اسبانی
از خون و خشم و صاعقه
در سوگ چابک سواران
دیوانه وار
می تاختند
بر چهار گوشه ی میدان
تکلیف چیست؟
رخصت بده!
تا با سر بریده درآیم به خواب سرخ
برادرهایم
تا با زبان الکن، درددلی کنم
گوش کر جهان را، از طبل خونشان به ستوه
آورم
رخصت بده!
تکلیف چیست
پس عشق، آینه ی روشنی ست؟
بر رف
یا بر کف صنوبرانی
که ناگهان
سر بر شانه ی آتشفشان می گذارند؟
پس عشق
دریایی از ستاره و 
مردانی دوباره است
که دهانی از انگبین و آتش دارند؟
پس عشق
یعنی که با سر بریده درآیم به خواب سرخ
برادرهایم؟
اما
اما دوباره
مردان تازه
تلفیقی از غزال و پلنگان
با ساز و برگ و تندر و توفان
شبانه
از آفاق مرگ
گذر کردند
هی ...
ما آمدیم
با سینه ی شکافته
با شال های خون
دروازه ها را بگشایید!
مادر
آنجا...!
دیدیم
بر بلندی ایوان
نیلوفری جوان که گردنبندش را
به نیت عاشق شدن
در چنگ می فشرد
آنجا را
مادر...!
و ما
درست
بر پیشخوان مکیده
با جرعه ی نخست
دریادلی می کردیم ....
اما
آن سوی باده
چه ساده
یاران از دهان مرگ
گذر می کردند.

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

طعم فريبي تلخ دارد انتظارم
پاييزها جاري است در قلب بهارم
در لحظه‌هاي زرد شهر بي‌حماسه
رهوار من کو؟ طاقت ماندن ندارم
آنک پرستوهاي عاشق سرخ رفتند
اينک من اينجا سرد، ساکت، سوگوارم
اينجا دلم در قحطي شمشير افسرد
کو رقص خون؟ کو رقص آتش؟ بي‌قرارم
بغض گلوگير من و خاکي سترون
هرچند بي‌حاصل _ ولي بايد ببارم!
آرامشي دارم به رنگ خود فريبي
طعم فريبي تلخ دارد انتظارم!

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
غير از خيال زخم تنت نيست حالي‌ام
اما هنوز آينه‌ي بي‌خيالي‌ام
لبريز صد زبانم و حرفي نمي‌زنم
مثل درخت، مثل درخت است لالي‌ام
مي‌خواستم که راه تو باشم به سمت سبز
حالا ببين که دستخوش پايمالي‌ام
اي باغ انتظار تو را گم نکرده‌ام
من نيز چون تو خسته اين خشکسالي‌ام
جز شعر در بساط دلم نيست نازنين
افسوس سهم داري و من دست خالي‌ام
 
 
mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

افسوس رفت و گریه ما هیچ اثر نداشت
دیوانه ای که از همه عالم خبر نداشت
از دل مگو که شورش صحرای کربلا
از سر مپرس، ظهر من از صبح سر نداشت
در پیچ و تاب درد چنان کوه استوار
از انحنای زخم خیال سفر نداشت
چون جنگ می وزید به اسباب خواب- یال
میدان از او قلندری آشفته تر نداشت
ما هم سری تعارف شمشیر کرده ایم
دستی به ناز آه... برآورد و برنداشت
با آبشار فاتحه مادر چه می نمود
این استخوان له شده را هم اگر نداشت

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
حديث جشن تو را آب و تاب لازم نيست
دليل روشني از آفتاب لازم نيست
براي صيد دل ما اشارتي کافي‌ست
کمند زلف تو را پيچ و تاب لازم نيست
به گردن دل ما رشته‌ي محبت توست
به پاي عاشق صادق طناب لازم نيست
به داغ ما نرسد داغ لاله‌ي صحرا
بر آتش دل ما التهاب لازم نيست
بيا به مکتب ايثار، در صحيفه‌ي خون
بخوان به صفحه‌ي سنگر کتاب لازم نيست
علاج واقعه‌ي امروز، آتش و خون است
براي دردسر ما گلاب لازم نيست
به ترک جان به لقاي خدا رسد عاشق
در اين ميانه اياب و ذهاب لازم نيست
بسيجيان همه پيش خداي محبوبند
براي دعوتشان انتخاب لازم نيست
 
 
mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

الهی به آنان که پرپر شدند 
پر از زخم های مکرر شدند
به آنان که همت مثال آمدند
به شوق حریم یار آمدند
به آنان که چون پرده بالا زدند
قدم در حریم تماشا زدند
به آنان که مست ولا می شدند
بلا در بلا کربلا می شدند
به آنان که کارون خروش آمدند
و مانند کارون به جوش آمدند
به آنان که رفتند تا ما شوند
و آیینه داران فردا شوند
به آنان که زخمی ترین بوده اند
شهیدان میدان مین بوده اند
به آنان که چون کربلایی شدند
پر از لحظه های خدایی شدند
از آنان که تنها پلاکی به جاست
کمی استخوان، مشت خاکی به جاست
به روزی که چون نام خیبر گرفت
غریبانه از ما برادر گرفت
به رمزی که چون نام زهرا گرفت
به پهلوی ما درد مأوا گرفت
که دل های ما را به دریا رسان
که خورشید را در شب ما رسان

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

آن روزها که در دلم ايمان شکوفه کرد
باران رسيد و بوته‌ي انسان شکوفه کرد
چشم انتظار ماندم و عمري شکست تا
در صخره‌سار سخت تنم جان شکوفه کرد
شعر هزار لحظه‌ي آغاز آتشين
در پرتگاه وحشت پايان شکوفه کرد
فصلي سکوت و سنگ و اينک صدا و شعر
اين‌ها گذشت در من و پس «آن» شکوفه کرد... 
اما دريغ! اين همه تا انتها نماند
نسلي گذشت و در نگهم نان شکوفه کرد
افسوس سهم رونق گندم شد و گريز
در کام من هر آن‌چه که باران شکوفه کرد... 
آخر، جسارتي که در اين خاک مرده بود
ديشب ز ردّپاي شهيدان شکوفه کرد
ديشب ميان خون شما در اتاق من
ديدم تمام نقشه‌ي ايران شکوفه کرد

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 

شور، بهت لحظه را پاره‌پاره مي‌کند
چشم، بين اشک و خواب استخاره مي‌کند
مي‌تپد به روي خاک، بغض‌هاي آسمان
باد، برگ تفته را گوشواره مي‌کند
شب گذشت از من و، کوچه‌هاي امتداد
مي‌تراود از افق، ذرّه ذرّه بامداد
شب گذشت و مانده‌ايم در ميان کوچه‌ها
گريه و من و دل و انتظار و برگ و باد
مي کشد مرا خيال باز تا دم سحر
شب گذشت و شب نخفت، شب اميد شعله‌ور
کوچه تنگ و شب سياه، دشت سرد و خواب شهر
مي‌دهند سوز و شب، دست دست يکدگر

mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
 
رفت و برنگشت و این رسم روزگار ماند
چشم جاده ها هنوز، محو در غبار ماند
این همه شب است و باز، این همه حضور تلخ
فصل های محکم خالی از بهار ماند
تو همان که رفته ای، من همان که مانده ام
خواهش دوباره ات، پشت یک حصار ماند
دست مهربان تو، سمت آن طرفتر است 
یک کبوتر غریب، باز بی قرار ماند
گرچه تکه تکه است و دلی شکسته است
خوب شد که لااقل از تو یادگار ماند
سال ها گذشت و هیچ، باورت نمی شود
چشم های من هنوز پای انتظار ماند
mehdi0014 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 287351
|
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
 
شبي که رفت، نگاه ترم قرار نداشت
دل شکسته‌ي من ‌تاب انتظار نداشت
چه لحظه‌هاي غريبي، که زيستم بي‌او
چه انتظار عجيبي که بوي يار نداشت
پرندگان سفر کرده آمدند اما... 
و سالنامه‌ام آن سال هم بهار نداشت
شکست بغض گلويم، چه سود؟ مي‌دانم
که بغض من به يقين موج انفجار نداشت
غروب بود و از آن سوي پرغبار افق
بيامد اسب سپيدي ولي سوار نداشت