اشعار دفاع مقدس
به نیلوفران شهید زادگاهم: کریم محمدپور، محمود علیزاده، قاسم قاسمی، اسفندیار محمدی
پاییز بود و برگ درختان می ریخت
گرد و غبار روی خیابان می ریخت
با سنگ های کودک بازیگوشی
هر روز شیشه های دبستان می ریخت
در گرگخیز ثانیه هایی تاریک
خون از «نی» شکسته ی چوپان می ریخت
بر کومه های ساکت تنهایی مان
اندوه دانه، دانه ی باران می ریخت
بارانی از کبوتر، و درنا تا صبح
از شاخه های نازک و عریان می ریخت
هرچند در تراکم دود و آهن
سرب مذاب بر دل و بر جان می ریخت
دستی از آسمان خدا می آمد
گل بر سر مزار شهیدان می ریخت
ای آن که بال بال تو را آسمان کم است
وصف تو عاشقانه ترین وصف عالم است
بی سایه ی عنایت تو ای بزرگوار!
« کار جهان و خلق جهان جمله درهم است »
این نبض بی قرار به یاد تو می تپد
هر گوشه ای که سفره ی زخمی فراهم است
سر می برم به چاه، به یاد تو گاه گاه
زیرا به ناله هایی از این دست محرم است
از جنس زخم هر چه که گویم از آن توست
هر چند دست های تو از جنس مرهم است
بی سو و بی نهایتی و وصف ناپذیر
آه از دلی که حجم حضور تو را کم است
من، سیب زندگی و بهشت خیال تو
این قصه ی همیشه ی فرزند آدم است
از ضلالتحق «حقي» غصب شد
ناحقي بر جاي حقي نصب شـد
از ضلالت شد علي خانه نشـين
آن امــام راسـتـيــن مـسلمــيـن
مردمي از دست داده نــور عـيـن
ضلالت کشته مي گردد حـسين
از ضــلالــت بـر حسن دادند زهر
آن امــام پــارســا، يــکتـاي دهــر
از ضلالت مي شــود دريا ســراب
از ضلالت عالـمــي گــردد خــراب
از ضلالت شد نهان صاحب زمـان
تا به امر حق شــود روزي عـيــان
از ضــلالـت شـــد حـــلال، حــرام
از ضـــلالت روز مـــا گرديـده شام
از ضلالت مي شود خون ها هدر
از ضلالت مي شود خاکت به سر
از ضلالت دستهاي گردد حــقـيــر
از ضــلالـت مـلتــي بــاشــد فقير
از ضــلالــت آدمــي بـيـمـار شـد
از ضــلالـت قـــوم فـرعوني هلاک
از ضــلالــت رفــت آزادي بـــه بــاد
حاکــم مــخــلوق شـد ابــن زيــاد
از ضــلالت غـصب ميگـردد فـدک
از ضلالت خلق ميافـتــد به شک
از ضــلالــت ميشــود زينب اسير
از ضــلالـت شــد يــزيـد دون، امير
از ضــلالت «بــولــهـب» در نار شد
همسرش در دوزخ او را يــار شـــد
از ضلالت خوانده شد عيسي خدا
از ضــلالت مــانــد تــثــليــت و ريــا
از ضلالت آدمي شد خوار و زشـت
از ضــلالت آدم آمـــد از بــهــشــت
برای بمباران های جنوب تهران
باری، جنوب جانب قبله است
گفتl جنوب
یعنی جنوب شهر
و. دشمن
از قبله
از قبیله ی من می ترسد
مانند ابرهه
از کعبه
از قبیله ی ابراهیم
و قبیله سمت جنوب است
مثل جنوب شهر
شهری که ایستاده
- در آتش
و _ تا
پیروزی نهایی
خواهد ایستاد
مانند کعبه
که می داند
پیروزی از قبیله قبله است
کوچه پر زجنبش است، از صدای پای تو
امشب آسمان پر است، از گُل صدای تو
دامن سپید ماه، یاس می پراکند
شاخه ای برای من، یک سبد برای تو
ساحران کور را، صف به صف شکسته ای
نیل باز می شود، باز از عصای تو
آمدی و باز هم پر شکوفه شد زمین
از شکوفه های سرخ، جای ردّ پای تو
قلب های یخ زده، گرم می شوند باز
از نگاه روشن و گرمی صدای تو
رفته ای ولی هنوز می شود، شنید باز
آیه های عشق را، از سکوت جای تو
برای آنان که کمترین هدیه شان سرو جان بود
اما در جوانی بسیار بار
چندان که دل به ابروی یاری می باختم
وز غصه می گداختم
آن سوی بی قراری ما
طرفه دلاوری
از دهان مرگ، گذر می کرد
و آذرخش، بر زمینه ی پیشانیش
درخششی از عشق و
دریادلی بود
باری
روزگاری
در دکه ای که ملوانان
خوی کرده
می می نوشیدند
و خستگان اسکله، لیوان ته کشیده ی خود را
بر پیشخوان میکده
می کوفتند،
ما نیز
با جرعه ی نخست
دریادلی می کردیم
اما
آن سوی باده
چه ساده
یاران از دهان مرگ، گذر می کردند
و کره اسبانی
از خون و خشم و صاعقه
در سوگ چابک سواران
دیوانه وار
می تاختند
بر چهار گوشه ی میدان
تکلیف چیست؟
رخصت بده!
تا با سر بریده درآیم به خواب سرخ
برادرهایم
تا با زبان الکن، درددلی کنم
گوش کر جهان را، از طبل خونشان به ستوه
آورم
رخصت بده!
تکلیف چیست
پس عشق، آینه ی روشنی ست؟
بر رف
یا بر کف صنوبرانی
که ناگهان
سر بر شانه ی آتشفشان می گذارند؟
پس عشق
دریایی از ستاره و
مردانی دوباره است
که دهانی از انگبین و آتش دارند؟
پس عشق
یعنی که با سر بریده درآیم به خواب سرخ
برادرهایم؟
اما
اما دوباره
مردان تازه
تلفیقی از غزال و پلنگان
با ساز و برگ و تندر و توفان
شبانه
از آفاق مرگ
گذر کردند
هی ...
ما آمدیم
با سینه ی شکافته
با شال های خون
دروازه ها را بگشایید!
مادر
آنجا...!
دیدیم
بر بلندی ایوان
نیلوفری جوان که گردنبندش را
به نیت عاشق شدن
در چنگ می فشرد
آنجا را
مادر...!
و ما
درست
بر پیشخوان مکیده
با جرعه ی نخست
دریادلی می کردیم ....
اما
آن سوی باده
چه ساده
یاران از دهان مرگ
گذر می کردند.
طعم فريبي تلخ دارد انتظارم
پاييزها جاري است در قلب بهارم
در لحظههاي زرد شهر بيحماسه
رهوار من کو؟ طاقت ماندن ندارم
آنک پرستوهاي عاشق سرخ رفتند
اينک من اينجا سرد، ساکت، سوگوارم
اينجا دلم در قحطي شمشير افسرد
کو رقص خون؟ کو رقص آتش؟ بيقرارم
بغض گلوگير من و خاکي سترون
هرچند بيحاصل _ ولي بايد ببارم!
آرامشي دارم به رنگ خود فريبي
طعم فريبي تلخ دارد انتظارم!
اما هنوز آينهي بيخياليام
لبريز صد زبانم و حرفي نميزنم
مثل درخت، مثل درخت است لاليام
ميخواستم که راه تو باشم به سمت سبز
حالا ببين که دستخوش پايماليام
اي باغ انتظار تو را گم نکردهام
من نيز چون تو خسته اين خشکساليام
جز شعر در بساط دلم نيست نازنين
افسوس سهم داري و من دست خاليام
افسوس رفت و گریه ما هیچ اثر نداشت
دیوانه ای که از همه عالم خبر نداشت
از دل مگو که شورش صحرای کربلا
از سر مپرس، ظهر من از صبح سر نداشت
در پیچ و تاب درد چنان کوه استوار
از انحنای زخم خیال سفر نداشت
چون جنگ می وزید به اسباب خواب- یال
میدان از او قلندری آشفته تر نداشت
ما هم سری تعارف شمشیر کرده ایم
دستی به ناز آه... برآورد و برنداشت
با آبشار فاتحه مادر چه می نمود
این استخوان له شده را هم اگر نداشت
دليل روشني از آفتاب لازم نيست
براي صيد دل ما اشارتي کافيست
کمند زلف تو را پيچ و تاب لازم نيست
به گردن دل ما رشتهي محبت توست
به پاي عاشق صادق طناب لازم نيست
به داغ ما نرسد داغ لالهي صحرا
بر آتش دل ما التهاب لازم نيست
بيا به مکتب ايثار، در صحيفهي خون
بخوان به صفحهي سنگر کتاب لازم نيست
علاج واقعهي امروز، آتش و خون است
براي دردسر ما گلاب لازم نيست
به ترک جان به لقاي خدا رسد عاشق
در اين ميانه اياب و ذهاب لازم نيست
بسيجيان همه پيش خداي محبوبند
براي دعوتشان انتخاب لازم نيست
الهی به آنان که پرپر شدند
پر از زخم های مکرر شدند
به آنان که همت مثال آمدند
به شوق حریم یار آمدند
به آنان که چون پرده بالا زدند
قدم در حریم تماشا زدند
به آنان که مست ولا می شدند
بلا در بلا کربلا می شدند
به آنان که کارون خروش آمدند
و مانند کارون به جوش آمدند
به آنان که رفتند تا ما شوند
و آیینه داران فردا شوند
به آنان که زخمی ترین بوده اند
شهیدان میدان مین بوده اند
به آنان که چون کربلایی شدند
پر از لحظه های خدایی شدند
از آنان که تنها پلاکی به جاست
کمی استخوان، مشت خاکی به جاست
به روزی که چون نام خیبر گرفت
غریبانه از ما برادر گرفت
به رمزی که چون نام زهرا گرفت
به پهلوی ما درد مأوا گرفت
که دل های ما را به دریا رسان
که خورشید را در شب ما رسان
آن روزها که در دلم ايمان شکوفه کرد
باران رسيد و بوتهي انسان شکوفه کرد
چشم انتظار ماندم و عمري شکست تا
در صخرهسار سخت تنم جان شکوفه کرد
شعر هزار لحظهي آغاز آتشين
در پرتگاه وحشت پايان شکوفه کرد
فصلي سکوت و سنگ و اينک صدا و شعر
اينها گذشت در من و پس «آن» شکوفه کرد...
اما دريغ! اين همه تا انتها نماند
نسلي گذشت و در نگهم نان شکوفه کرد
افسوس سهم رونق گندم شد و گريز
در کام من هر آنچه که باران شکوفه کرد...
آخر، جسارتي که در اين خاک مرده بود
ديشب ز ردّپاي شهيدان شکوفه کرد
ديشب ميان خون شما در اتاق من
ديدم تمام نقشهي ايران شکوفه کرد
شور، بهت لحظه را پارهپاره ميکند
چشم، بين اشک و خواب استخاره ميکند
ميتپد به روي خاک، بغضهاي آسمان
باد، برگ تفته را گوشواره ميکند
شب گذشت از من و، کوچههاي امتداد
ميتراود از افق، ذرّه ذرّه بامداد
شب گذشت و ماندهايم در ميان کوچهها
گريه و من و دل و انتظار و برگ و باد
مي کشد مرا خيال باز تا دم سحر
شب گذشت و شب نخفت، شب اميد شعلهور
کوچه تنگ و شب سياه، دشت سرد و خواب شهر
ميدهند سوز و شب، دست دست يکدگر
چشم جاده ها هنوز، محو در غبار ماند
این همه شب است و باز، این همه حضور تلخ
فصل های محکم خالی از بهار ماند
تو همان که رفته ای، من همان که مانده ام
خواهش دوباره ات، پشت یک حصار ماند
دست مهربان تو، سمت آن طرفتر است
یک کبوتر غریب، باز بی قرار ماند
گرچه تکه تکه است و دلی شکسته است
خوب شد که لااقل از تو یادگار ماند
سال ها گذشت و هیچ، باورت نمی شود
چشم های من هنوز پای انتظار ماند
دل شکستهي من تاب انتظار نداشت
چه لحظههاي غريبي، که زيستم بياو
چه انتظار عجيبي که بوي يار نداشت
پرندگان سفر کرده آمدند اما...
و سالنامهام آن سال هم بهار نداشت
شکست بغض گلويم، چه سود؟ ميدانم
که بغض من به يقين موج انفجار نداشت
غروب بود و از آن سوي پرغبار افق
بيامد اسب سپيدي ولي سوار نداشت