راسخون

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را

می کند از آب عریان، دشنه فولاد را

سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند

تا به سنبل راه دادی شانه شمشاد را

این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو

دسته گل می کند آیینه فولاد را

چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم

آشیان کردم تصور ،خانه صیاد را

گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن

نعل گلگون می نماید تیشه فرهاد را

باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای

بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست در دوران من میخانه حاجت خلق را

بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را

کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد

باش گو در آستین دست سخاوت خلق را

می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من

گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را

گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم

مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را

چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام

آسمانم از بلندی های فطرت خلق را

سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی

سرمه من کرد از اهل بصیرت خلق را

هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من

می رساند فال نیک من به دولت خلق را

چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد

سایه من کرد از اهل سعادت خلق را

عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم

می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را

مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند

هوشیار از باده تلخ نصیحت خلق را

حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ

می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را

همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی

پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را

زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را

از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه

چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟

سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا

می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را

کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست

از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را

خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم

این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را

با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب

خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را

گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند

می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را

گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد

همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش را

از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را

مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد

خرمن گل مایه حسرت بود آغوش را

نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست

خشت خم می نوشد اول، باده سرجوش را

باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب

ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را

جز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلی

حلقه بیرون در کن در مجالس گوش را

مستی و مخموری عالم به هم آمیخته است

دور باش نیش در دنبال باشد نوش را

این زمان در زیر بار کوه منت می روم

من که می دزدیدم از دست نوازش دوش را

گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد

بیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را

بر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منه

از سر خوان تهی بردار این سرپوش را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را

سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را

پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت

زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟

بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد

پرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟

گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم

دست دیگر هست در بالادویها تاک را

صحبت ناسازگاران خار پیراهن بود

می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را

هر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شد

روزن جنت شمارد حلقه فتراک را

گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی

چند ریزی در زمین شور تخم پاک را

تیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر

خط به رحم آرد کجا آن غمزه بی باک را

کار روغن می کند با آتش یاقوت آب

از خموشی نیست پروا شعله ادراک را

از بلندی آسمان را مانع گردش شود

گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را

هیزم دوزخ کند صائب کلید خلد را

هر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

غم ز خاطر می برد غمخانه من خلق را

طفل مشرب می کند دیوانه من خلق را

موجه دریای تحقیق است مد خامه ام

مست وحدت می کند میخانه من خلق را

از پریزادان معنی نیست خالی کلبه ام

داغ دارد گوشه ویرانه من خلق را

گر چه از افسانه گردد گرم، چشم مردمان

خواب سوزد گرمی افسانه من خلق را

گلستان از ناله بلبل اگر هشیار شد

کرد بی خود نعره مستانه من خلق را

از بتان آزری سخت است دل برداشتن

سنگ راه کعبه شد بتخانه من خلق را

مردمان را خنده می آید به اشک تلخ من

می شوم دام تماشا دانه من خلق را

بس که بی باکانه در آغوش گیرد شمع را

گرم جانبازی کند پروانه من خلق را

با کمال آشنایی، از جهان بیگانه ام

داغ دارد معنی بیگانه من خلق را

خاطری دارم ز گنج خسروان معمورتر

می کند بی خانمان ویرانه من خلق را

گر ببندد محتسب صائب در میخانه را

تا قیامت بس بود پیمانه من خلق را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را

در حریم سینه افروزد چراغ طور را

حیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشق

دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را

چند از هر کوکبی نیشی به چشم من خورد؟

وقت شد کآتش زنم این خانه زنبور را

ای مسیحا از علاجم دست کوته کن که نیست

صندلی از لای خم بهتر سر مخمور را

چون ز دل آمد غبار خط مشکین ترا؟

کز نظر پنهان کند دلخوش کن صد مور را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را

شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را

سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر

می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را

نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد

نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را

سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من

هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را

خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او

شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را

بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ

خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را

دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا

بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را

این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر

منت دست نوازش بود بر من سنگ را

ما به زور می درین میخانه از خود می رویم

می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را

گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است

می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را

بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور

ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را

می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد

نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را

هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر

مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را

شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا

خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را

می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را

پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد

ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟

چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیر

می شود سنگ فسان ابر بهاران برق را

عاشقان را کثرت اغیار سد راه نیست

جوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق را

می تواند سوز دل را گریه هم تخفیف داد

آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را

خار و خس را موی آتش دیده کردن سهل نیست

پیچ و خم باشد به جا در رشته جان برق را

نیست از بخت سیه دل های روشن را ملال

هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را

می کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حیا

تیغ بازیهاست در ابر بهاران برق را

ای که پرسی چیست حال دل ترا در چنگ عشق

گوی مومین چون بود در پیش چوگان برق را؟

حسن را پروای عاجز نالی عشاق نیست

دل نمی سوزد به فریاد نیستان برق را

می نماید خویش را از زیر چادر حسن شوخ

ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را

برگرفت از لب مرا مهر خموشی راز عشق

ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر تنک ظرفی ننوشد خون گرم تاک را

جامی از فولاد باید آب آتشناک را

عقده دل را به زور اشک نتوان باز کرد

گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را

عقل در اصلاح ما بیهوده می سازد دماغ

چون جنون دوری از سر می رود افلاک را؟

صائب از فکر گلوسوز تو لذت می برد

هر که می داند زبان شعله ادراک را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

گل نزد آبی بر آتش بلبل خودکام را

نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را

چهره خورشید رویان را سپندی لازم است

از شب جمعه است نیل چشم زخم ایام را

عشق عالمسوز می باید دل افسرده را

می پزد خورشید تابان میوه های خام را

نیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کند

چرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام را

چون شرر بر جان نمی لرزم ز بیم نیستی

دیده ام در نقطه آغاز خود، انجام را

با ضعیفان پنجه کردن نیست کار اقویا

در قفس دارد نیستان شیر خون آشام را

صبح چون روشن شود، از خواب غفلت سر برآر

تا کفن بر خود نسازی جامه احرام را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست دلگیری ز دنیا بنده تسلیم را

آتش نمرود گلزارست ابراهیم را

در دل دریا به ساحل می تواند پشت داد

هر که گیرد وقت طوفان دامن تسلیم را

گر کنی دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت

زیر پای خویش بینی کوثر و تسنیم را

کشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه ای

نیست دلگیری ز ملک فقر ابراهیم را

گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذیر

به که چون شاهان کنی تسخیر هفت اقلیم را

وای بر کوتاه بینانی که می دانند حق

با هزاران خط باطل، صفحه تقویم را

نیست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار

در دل آزاده ره نبود امید و بیم را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟

یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را

کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی

می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را

از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است

نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را

زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟

می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را

روزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده ام

کیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ریخت چون دندان، شود افزون غم نان خلق را

سد راه شکوه روزی است دندان خلق را

در جوانی گر چه فارغ از غم نان نیستند

گردد از قد دوتا این غم دو چندان خلق را

آنچنان کز آب تلخ افزون شود لب تشنگی

دستگاه حرص افزاید ز سامان خلق را

می رسد در خانه در بسته روزی چون اجل

حرص دارد این چنین خاطر پریشان خلق را

قسمت حق سد راه شکوه مردم نشد

چون کند راضی کسی از خود به احسان خلق را؟

می ربایند از دهان مور صائب دانه را

گر بود زیر نگین ملک سلیمان خلق را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

از بلندی مانع گردش شود افلاک را

گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را

نیست از زخم زبان پروا دل بی باک را

می کند آتش عبیر پیرهن خاشاک را

عشق فیض صبح بخشد سینه های چاک را

چون صدف رزق از گهر باشد دهان پاک را

شمع هیهات است پای خویش را روشن کند

هست لازم تیره بختی شعله ادراک را

تا توان گل در گریبان ریختن از ذکر خیر

خار پیراهن مشو آسودگان خاک را

عاشقان را نیست از سرگشتگی بر دل غبار

ماندگی از گردش خود کی بود افلاک را

حاصل طول امل جز حسرت و افسوس نیست

موج دایم در کمند آرد خس و خاشاک را

کی شود هر خون فاسد مشک در ناف غزال؟

جز به خون عاشقان رنگین مکن فتراک را

گوهر مقصود بی ریزش نمی آید به دست

دیده گریان ز بی برگی برآرد تاک را

جوهر ذاتی است مستغنی ز آرایش، که نیست

منت پاکی به دندان گهر مسواک را

اشک را می باشد الوان ثمر در چاشنی

گریه بی جا نیست در فصل بهاران تاک را

جلوه خورشید تر دست است در ایجاد اشک

نیست ممکن سیر دیدن روی آتشناک را

از گرستن عقده های تاک گردد سخت تر

گریه مستانه نگشاید دل غمناک را

اینقدر در سادگی ها حسن سنگین دل نبود

خط به جوهر ساخت تیغ غمزه بی باک را

تا به ترک خود کند ارشاد اهل کیف را

ترک باشد اول و آخر ازان تریاک را

از رگ ابری چه کم گردد ز بحر بی کنار؟

آستین چون خشک سازد دیده نمناک را؟

کاهلان را می کشد در زیر بار این سنگدل

خواب سنگ ره نگردد رهرو چالاک را

از زمین گیری برآرد زورمی افتاده را

هیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک را

ناتوانان را سبکباری بود باد مراد

کشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک را

هر زمینی دارد از دریا رگ ابری نصیب

فکر صائب کرد سرسبز این زمین پاک را