راسخون

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را

می کنم با درد سودا باده سرجوش را

مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)

زخم دندان پشیمانی لب خاموش را

چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید

کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را

بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان

نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را

ای ردا از دوش من بردار دست التفات

کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را

کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است

تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را

پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را

هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد

نبض من بند زبان گردید جالینوس را

از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت

عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را

حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج

هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را

هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ

چند خواهی جمع کرد این مایه افسوس را

ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز

عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را

زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان

رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را

می کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشق

شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را

بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام

چون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا

هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا

عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم

بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا

از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو

رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی

بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا

می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو

من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟

از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست

دست گل چیدن ندارم، خار دیوار ترا

ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن

گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا

از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی

فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا

ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی

خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا

از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس

خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را

این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را

قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد

از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را

شد زبان شکر از سودای او رگ در تنم

نیست از زندان یوسف شکوه ای زنجیر را

از سفیدی دیده یعقوب شد صبح امید

منزلی جز قصر شیرین نیست جوی شیر را

در به دست آوردن زلفش مرا تقصیر نیست

این ره خوابید کوته می کند شبگیر را

شیرمردان را نمی باشد به زینت التفات

نیست غیر از خون نگاری دست و پای شیر را

با علایق برنمی آیی، مجرد شو که نیست

غیر عریانی علاج این خار دامنگیر را

تیر کج صائب همان بهتر که باشد در کمان

از جگر بیرون میاور آه بی تأثیر را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

از صفای دل نباشد حاصلی درویش را

نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را

نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان

رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را

شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد

بر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش را

مردم کوته نظر در انتظار محشرند

نقد باشد محنت فردا مآل اندیش را

آسمان سنگدل از خاک راهش برنداشت

بر زمین چندان که زد خورشید تابان خویش را

در خور پروانه ام بزم جهان شمعی نداشت

سوختم از گرمی پرواز، بال خویش را

صبر کن بر تلخکامی ها که آخر روزگار

چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش را

از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه ای

می کند ایجاد دریا تا ببیند خویش را

گر به درد آمد دلت از ناله صائب، ببخش

ناله دردآلود می باشد درون ریش را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

من که خواهم محو از عالم نشان خویش را

چون نشان تیر سازم استخوان خویش را

کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم

تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را

تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من

تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را

شد قفس زندان من از خارخار بازگشت

کاش می کردم فرامش آشیان خویش را

وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری

کاش اول تخته می کردم دکان خویش را

داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر

من چو می دادم به دست دل عنان خویش را

از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من

مهربان می ساختم نامهربان خویش را

لازم پیری است صائب بر گریزان حواس

منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را

آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را

غمزه او می کند بیداد در ایام خط

زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را

خال او در پرده خط همچنان دل می برد

از اثر، شب نیست مانع اختر مسعود را

با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز

زود می آرد فرود از سرکشی محمود را

سینه را مجمر کنم تا دل تهی گردد ز آه

نیست بس یک روزن این غمخانه پر دود را

نگسلد در زیر خاک از ماه، فیض آفتاب

نیست ممکن در نور دیدن بساط جود را

چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است

نیست در مجمر سرایت آه و دود عود را

می توانم عاشقان را کرد خونها در جگر

پاک اگر سازی به خاکم تیغ خون آلود را

می کنم صائب به کار چرخ، آهی عاقبت

چند دارم در جگر این تیغ زهرآلود را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را

روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را

شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام

تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را

چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟

من که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را

بی خودی را گردش چشم تو عالمگیر ساخت

از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را

می شود شور قیامت مرهم کافوریم

من که پروردم به چشم شور، داغ خویش را

عشرت ده روزه گل قابل تقسیم نیست

وقف بلبل می کنم دربسته، باغ خویش را

بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق

چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز را

خسروی باید که داند قدر این شبدیز را

خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست

پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را

دفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شست

گر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز را

تیزی مژگان او گفتم شود از خواب کم

خواب سنگین شد فسان آن دشنه خونریز را

عشق خونخوار از دل پرخون فزون گیرد خبر

بیش دارد پاس ساقی ساغر لبریز را

شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل

عشق می گیرد به خون کوهکن پرویز را

در قیامت کشته ناز تو می غلطد به خون

برنیاید زود خون از زخم، تیغ تیز را

در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد

فکر رنگین تو صائب خطه تبریز را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست غیر از آه، دلسوزی دل افگار را

شمع بالین از تب گرم است این بیمار را

گوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدف

به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را

گل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرا

از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را

تندخویی نیکوان را دیده بان عصمت است

زود می چیند تماشایی گل بی خار را

چشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنی

زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را

خارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبرد

چون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟

دیده ای کز سرمه عبرت منور گشته است

چشم خواب آلود داند دولت بیدار را

نقطه خاک است سیرو دور گردون را سبب

مرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار را

از حریص مال دنیا راستی جستن خطاست

برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را

جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان

در بهار آن کس که می بندد در گلزار را

عاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اند

آب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را

مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را

خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را

موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را

بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب

شیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ را

گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست

خون گرمم می کند بال سمندر تیغ را

برنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبر

می کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را

هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب

از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را

ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین

پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را

از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم

سینه من بود میدان سراسر تیغ را

زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد

پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را

عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر

مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را

مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست

گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را

بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او

حلقه بیرون در گردید جوهر تیغ را

در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من

می شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را

سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر

کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را

زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر

می دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را

بگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده ام

زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را

می کند بی تابی گوهر صدف را سینه چاک

کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را

گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست

داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را

دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان

پاک می سازند با دامان محشر تیغ را

عالمی چون زخم آغوش طمع وا کرده اند

تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را

آب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغ

چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را

پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود

شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را

قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است

کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را

خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام

مد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ را

بس کز آب زندگانی چین ابرو دیده ام

بی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ را

جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز

بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را

چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست

عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را

از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد

هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را

رومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست

صد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ را

گر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست

ما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ را

صائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خود

من که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ را

راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب

می برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چون کند آن غمزه خونریز عریان تیغ را

بخیه جوهر شود زخم نمایان تیغ را

ریخت خون عالم و مژگان او خونین نشد

تیزی سرشار سازد پاکدامان تیغ را

در دل فولاد چون سنگ آتشی پنهان نبود

خون گرمم شد چراغ زیر دامان تیغ را

دستگاه لاف می خواهند صاحب جوهران

نعل در آتش بود از بهر میدان تیغ را

کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال

ترجمان باشد لب زخم نمایان تیغ را

عاشق صادق نمی گرداند از بیداد روی

صبح از خورشید می گیرد به دندان تیغ را

از دل آزاری بود آهن دلان را زندگی

خون گواراتر بود از آب حیوان تیغ را

هر کجا آن تیغ ابرو از نیام آید برون

می کند بی جوهری در قبضه پنهان تیغ را

علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار

جوهر اینجا می شود خواب پریشان تیغ را

بر دل پیران مخور کز عجز سرپیش افکنان

بیشتر زیر سپر دارند پنهان تیغ را

هر که می داند بقای خویش صائب در فنا

می شمارد مغتنم چون مد احسان تیغ را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

شد غرور حسن از خط بیش آن طناز را

بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را

انتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیر

نیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز را

در هوای رستگاری نیست بال افشانیم

می کنم از بال بیرون قوت پرواز را

آنچنان کز برگ گل گردید رسوا بوی گل

پرده بسیار من بی پرده کرد این راز را

از هدف گرد خدنگ گر مرو ظاهر شود

هست خاکستر ز دلها شعله آواز را

نیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقل

مستی کبکان فزاید جرأت شهباز را

کرد صائب عیبجویان را به کم حرفی خموش

از خموشی شمع می بندد دهان گاز را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش را

شکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش را

سوز دل از دست می گیرد عنان اختیار

شمع نتواند گره زد اشک و آه خویش را

خال مشکین است ازان سیب ذقن ظاهر شده؟

یا شب قدری است گرد آورده نور خویش را

حاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستی

نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را

پیش پای فکر رنگین هیچ راهی دور نیست

چون حنا یک شب به هندستان رساند خویش را

می رود از کوته اندیشی به استقبال مرگ

بی ضرورت می دواند هر که اسب خویش را

گر چه می سازند خود را دیگران در خانه جمع

گم کند در خانه آیینه خودبین خویش را

پاس همراهان کاهل سنگ راه من شده است

ور نه صائب من به منزل می رساندم خویش را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ساقی محجوب می باید شراب عشق را

آتش هموار می باید کباب عشق را

در حریم ما ندارد شمع بی فانوس راه

شاهد بی پرده می سوزد حجاب عشق را

تیشه ای در کار هستی می کنم چون کوهکن

چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را

عالمی را آه دردآلود من دیوانه کرد

هیچ کافر نشنود بوی کباب عشق را!

از کمند رشته عمر ابد سر می کشید

خضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب عشق را

هر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خام

می شناسد اندکی قدر گلاب عشق را

هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان

برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را