راسخون

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

آن را که نیست قسمت از روزی خدایی

دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی

از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد

آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی

نفس خسیس دایم کار خسیس جوید

پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی

جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست

گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی

از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده

از مایه شیر جاری واماند از روایی

حسن تمام با خود عین الکمال دارد

در آبله است پنهان حسن برهنه پایی

صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو

ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

یا غمم را شمار بایستی

یا جهان غمگسار بایستی

در بلا جان آسمانی ما

چون زمین بردبار بایستی

چشم صورت نگار بسیارست

دل معنی نگار بایستی

خواب سنگین غفلت ما را

سایه ای پایدار بایستی

کار بسیار و اندک است حیات

عمر در خورد کار بایستی

عبرت روزگار بسیارست

چشم عبرت، هزار بایستی

خنکی های چرخ از حد رفت

این خزان را بهار بایستی

جان درین تنگنا چه جلوه کند؟

کبک در کوهسار بایستی

در قفس شیر دست و پا نزند

دل برون زین حصار بایستی

خانه زرنگار بسیارست

چهره زرنگار بایستی

میوه ما چو میوه منصور

بر سر شاخسار بایستی

جان ما در هوای عالم قدس

چون شرر بی قرار بایستی

شمع بالین ما سیه کاران

دل شب زنده دار بایستی

بحر بی لنگر حوادث را

لنگری از وقار بایستی

شیشه نازک دل ما را

طاق ابروی یار بایستی

رفت نیرنگ های چرخ از حد

این خزان را بهار بایستی

دل در خاک و خون فتاده ما

بر توکل سوار بایستی

تا کند مرغ ما دلی خالی

چار موسم بهار بایستی

دوزخ اعتبار سوخت مرا

ترک این اعتبار بایستی

عالم آرمیده را صائب

شوخی چشم یار بایستی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تلخ منشین شراب اگر داری

شور کم کن کباب اگر داری

دلی از روزگار خالی کن

شیشه ای پر شراب اگر داری

از جگرتشنگان دریغ مدار

قطره ای چون سحاب اگر داری

دهن خویش کن چو آبله مهر

چشم آب از سراب اگر داری

خشک مگذر ز خار آبله وار

همه یک قطره آب اگر داری

با تو طوفان چه می تواند کرد؟

شیشه ای پر شراب اگر داری

تخت از تاج می توانی کرد

چون گهر آب و تاب اگر داری

آشیان در زمین پست مکن

پر و بال عقاب اگر داری

باش بیدار در دل شبها

در لحد چشم خواب اگر داری

نفسی راست می توانی کرد

خلوتی چون حباب اگر داری

قدم خویش را شمرده گذار

در رسیدن شتاب اگر داری

گنج امید فرش خانه توست

دل و جان خراب اگر داری

سر به آزادگی برآر چو سرو

حذر از انقلاب اگر داری

نفس خود شمرده ساز چو صبح

خبری از حساب اگر داری

می توانی ز گلرخان گل چید

دیده بی حجاب اگر داری

چون غزالان به ناف پیچ بساز

هوس مشک ناب اگر داری

جمع کن خویش را چو شبنم گل

چشم بر آفتاب اگر داری

سپرانداز پیش اهل جدل

صد جواب صواب اگر داری

به فشاندن نگاهداری کن

نعمت بی حساب اگر داری

نیست چون نافه حاجت اظهار

در گره مشک ناب اگر داری

مشو از چشم بستگان غافل

یوسفی در نقاب اگر داری

در صحبت به روی خلق ببند

هوس فتح باب اگر داری

پیرو سایه خودی همه جا

پشت بر آفتاب اگر داری

آب در شیر خود مکن ز چراغ

در سرا ماهتاب اگر داری

دار پوشیده ریزش خود را

در سخاوت حجاب اگر داری

می دهد جا به دیده ات گوهر

رشته سان پیچ و تاب اگر داری

یک قلم پرده های غفلت توست

صد مجلد کتاب اگر داری

سبک از خواب می توانی خاست

خشت بالین خواب اگر داری

صائب از باده کهن مگذر

آرزوی شباب اگر داری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دلفروزست جام خاموشی

ما و عیش مدام خاموشی

نطق هر چند با شکوه بود

نیست با احتشام خاموشی

از حوادث کند سپرداری

تیغ جان را نیام خاموشی

ایمن از انقلاب سهو و خطاست

ملک با انتظام خاموشی

زردرویی نمی کشد ز خمار

باده لعل فام خاموشی

دل تاریک را کند روشن

نور ماه تمام خاموشی

هرگز از باده پشیمانی

نشود تلخ کام خاموشی

ندرد پرده کسی هرگز

در مجالس مقام خاموشی

پیش عارف بهشت دربسته است

فیض دارالسلام خاموشی

فیض ذکر خفی دهد به نفس

اهل حق را دوام خاموشی

مار انگشت را بکوبد سر

سخن با نظام خاموشی

پستی نطق می شود معلوم

چون برآیی به بام خاموشی

درنیاید به سر ز تندروی

هر که دارد زمام خاموشی

پاکبازان محو را نبود

باقی لاکلام خاموشی

در نظر بحر آرمیده بود

صائب از احتشام خاموشی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نمی آید از من دگر بردباری

دو دست من و دامن بی قراری

من و طفل شوخی که صد خانه زین

ز مردان تهی ساخت در نی سواری

معلم کباب است از شوخی او

کند برق را ابر چون پرده داری؟

کند کبک تقلید رفتار او را

ادب نیست در مردم کوهساری!

مرا کارافتاده صائب به شوخی

که کاری ندارد به جز زخم کاری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ورق تا نگردانده باد خزانی

غنیمت شمر نوبهار جوانی

دو روزی است همراهی جسم با جان

رفیقی طلب کن که بر جا نمانی

بساط فلک قطع کردن نیاید

چو شطرنج ازین مرکب استخوانی

نظر بر تو دارند آتش عنانان

مبادا ازین کاروان بازمانی

بپیوند با چرخ پیش از بریدن

که در قبضه خاک عاجز نمانی

درین انجمن خویش را میهمان دان

منه بر دل خود غم میزبانی

به آه گرانمایه کن صرف دم را

که طومار آه است خط امانی

چو ابروی خوبان خمش باش و گویا

که چندین زبان است در بی زبانی

نگردد چو آهوی چین مشک خونت

به از خون خود خاک را گر ندانی

مرو بیش ازین در پی لاله رویان

درین بحر خون چند کشتی برانی؟

که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟

اگر آستین بر دو عالم فشانی

خمش باش در بحر هستی که ماهی

زبان محیط است از بی زبانی

فتاده است ناسازگاری بتان را

چو بی نسبتی لازم میهمانی

به فکرسرای بقا باش صائب

منه دل به تعمیر دنیای فانی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

منزه ز لاف است حیران معنی

به مقدار دعوی است نقصان معنی

سخن کف بود بحر پرشور جان را

خموشی است مهر نمکدان معنی

سراپایت از فکر تا درنگیرد

نگردی چراغ شبستان معنی

چه پر وا کند در دل بیضه عنقا؟

چه سازد فلک ها به جولان معنی؟

ره دور معنی نهایت ندارد

رباطی است لفظ از بیابان معنی

کند کشتی لفظ را بادبانی

قلم در کفم وقت جولان معنی

فسانی است هر تیغ روشن گهر را

بود پاکی لفظ افسان معنی

به گوش آید از عرش آواز، صائب

زند تیشه چون بر رگ کان معنی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟

من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟

صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو

این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟

من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم

از توست همه عالم چندان که مرا داری

از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم

ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟

بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من

پایی که ز خون من چون گل به حنا داری

گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را

تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری

سامان جمال تو در چشم نمی گنجد

خود نیز نمی دانی در پرده چها داری

آورد به جان ما را هجران ستمکارش

ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟

روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان

رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری

چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری

در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان

در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری

مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد

قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری

هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی

صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری

هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد

دندان هوس را کند از سیب ذقن داری

چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت

هر چند که رخساری چون صبح وطن داری

هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق

در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری

تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی

کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟

از نام برآوردی در ننگ فرو بردی

ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟

از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه

با خویش سخن داری با هر که سخن داری

چون لاله برافروزی صحرای قیامت را

با خویش اگر داغی در زیر کفن داری

تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا

دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری

تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی

نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری

چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟

صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری

این آن غزل فانی است صائب که همی گوید

در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

در نظر هر که داد عشق تواش سروری

ملک سلیمان بود حلقه انگشتری

چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو

سرو به بر می کند جامه خاکستری

در نظر اهل دید خار کند گلشنی

در جگر قانعان قطره کند کوثری

خنده او چون گره واکند از کار شرم

پای گذارد به کوه خنده کبک دری

هر کف خاک مرا شورش دیگر بود

پیکر منصور را نیست غم بی سری

دامن خورشید را زود تواند گرفت

هر که چو شبنم بود در پی گردآوری

رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ

آینه ما نداشت طالع اسکندری

ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود

اخگر دل زنده را جامه خاکستری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خاک سیه روز را شمع شبستان تویی

نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی

جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند

جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی

هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست

مایده عشق را نادره مهمان تویی

قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست

با قد همچون الف بر سر جولان تویی

نیست به ملک وجود از تو گرامی تری

آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی

آینه رویان چرخ واله حسن تواند

قافله مصر را یوسف کنعان تویی

درد جهان را علاج در کف تدبیر توست

از نفس روح بخش عیسی دوران تویی

تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق

تختگه خاک را صاحب فرمان تویی

نیست به غیر از تو راه عالم توحید را

در همه روی زمین شارع عرفان تویی

از تو به حق می رسند راهنوردان خاک

راه نماینده جامد و حیوان تویی

غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر

توشه رساننده اهل بیابان تویی

عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور

ظلمت آفاق را چشمه حیوان تویی

نقش تو دل می برد از همه روحانیان

چهره ابداع را زلف پریشان تویی

گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار

جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی

از پی روزی توست گردش نه آسیا

سلسله چرخ را سلسله جنبان تویی

هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو

موج سراب فناست ابر درافشان تویی

هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان

جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی

نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر

بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی

دفتر ایجاد را جانوران دگر

جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی

در قدح توست خون بر جگر توست داغ

دامن این دشت را لاله نعمان تویی

شور تو در پرده است از نظر قاصران

سفره افلاک را ورنه نمکدان تویی

چرخ به سر می رود این ره باریک را

آن که به پا می رود در ره یزدان تویی

از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون

در نظر اهل دید صائب، انسان تویی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

حرف آن لب در میان افکنده ای

شور محشر در جهان افکنده ای

در لباس چشم آهو بارها

خویش را در کاروان افکنده ای

غنچه خوش حرف را با صدزبان

مهر حیرت بر زبان افکنده ای

شورش عشق و جنون را چون نمک

در خمیر خاکیان افکنده ای

از خرام همچو آب زندگی

لرزه بر آب روان افکنده ای

چهره گل را به شبنم شسته ای

آب در صحرای جان افکنده ای

شور محشر را نمکچش کرده ای

در دهان دلبران افکنده ای

چون رطب شیرین لبان عهد را

چاکها در استخوان افکنده ای

در لباس چشم آهو بارها

سایه بر صحراییان افکنده ای

خم شده است از بار منت پشت خاک

گوهر از بس رایگان افکنده ای

ای بسا گوهر که از شرم کرم

در کنار ما نهان افکنده ای

عاشقان را از خیال خود به نقد

در بهشت جاودان افکنده ای

عالمی را دشمن ما کرده ای

دوستی بر دیگران افکنده ای

بوسه بر دستت، که تیر غمزه را

بی تائمل بر نشان افکنده ای

صائب از افکار مولانای روم

طرفه شوری در جهان افکنده ای

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

کشتی تن را شکستم یللی

از حجاب بحر رستم یللی

از لباس خاک بیرون آمدم

نقشها بر آب بستم یللی

شبنم خود را به اقبال بلند

بر گل خورشید بستم یللی

بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب

همچو موج آمد به شستم یللی

در کشاکش بودم از طول امل

این کمان را زه گسستم یللی

راستی چون تیر خضر راه شد

از کمان چرخ جستم یللی

کیست پیش راه من گیرد چو موج؟

بر میان دامن شکستم یللی

قطره ام از انقلاب آسوده شد

در دل گوهر نشستم یللی

بر دل مجروح از صبح وطن

مرهم کافور بستم یللی

تا نهادم پای بیرون از خودی

شد دو عالم زیردستم یللی

از زمین تن براق بیخودی

برد تا بزم الستم یللی

پنبه کردم ریسمان خویش را

از غم حلاج رستم یللی

چون حباب این قصر بی بنیاد را

یک نفس درهم شکستم یللی

می خورد بر یکدگر بی اختیار

چون کف دریا دو دستم یللی

شیشه را بر طاق نسیان نه که من

از دو چشم یار مستم یللی

من همان مستم که در بزم الست

شیشه ها بر چرخ بستم یللی

کاسه خورشید و جام ماه را

بر سر گردون شکستم یللی

بت پرست از بت پرستی سیر شد

من همان آدم پرستم یللی

این غزل را صائب از فیض سعید

بی تکلف نقش بستم یللی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

پا به ادب نه که زخم خار نیابی

بار به دلها منه که بار نیابی

تا به جگر نشکنی هزار تمنا

سینه ریش و دل فگار نیابی

تا نفس خویش را شمرده نسازی

در دل خود عیش بی شمار نیابی

تا نکنی از غذا به خاک قناعت

ره به سر گنج همچو مار نیابی

تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان

ذوق هم آغوشی کنار نیابی

تا نکنی چون کلیم داغ زبان را

راه سخن پیش کردگار نیابی

تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی

شمع پس از مرگ بر مزار نیابی

تا نرسانی به آب، خانه تن را

راه برون شد ازین حصار نیابی

گرد تعلق ز خویش تا نفشانی

آینه روح بی غبار نیابی

راه فنا طی نمی شود به رعونت

پایه منصور را ز دار نیابی

روی چو زر کار را چو زر کند اینجا

برگ نگردیده زرد، بار نیابی

پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق

کار مکن تا نشاط کار نیابی

مشت غباری است جسم، روح سوارش

آه درین گرد اگر سوار نیابی

کشتی عزم تو سخت سست عنان است

ترسم ازین بحر خون گذار نیابی

سایه بال هماست دولت دنیا

سایه به یک جای پایدار نیابی

خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان

گردی ازین دشت پرشکار نیابی

تا نکنی ترک اعتبار چو صائب

در نظر عشق اعتبار نیابی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

مرکز عیش است آن دهان که تو داری

عمر دوباره است آن لبان که تو داری

از دل یاقوت آه سرد برآرد

این لب لعل گهرفشان که تو داری

خانه صبر مرا به آب رساند

این گل روی عرق فشان که تو داری

گرد برآرد ز شیشه خانه دلها

این دل سنگین بی امان که تو داری

چشم تماشاییان چو حلقه رباید

این قد و بالای چون سنان که تو داری

حلقه کند زود نام شهرت یاقوت

گرد لب آن خط دلستان که تو داری

نقطه موهوم را دو نیم نماید

در دهن تنگ آن زبان که تو داری

پنجه خورشید را چو موم گدازد

این نگه آتشین عنان که تو داری

در جگر زهد خشک شیشه شکسته است

این لب میگون می چکان که تو داری

هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد

ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری!

چین جبینی بس است کشتن ما را

تیر نمی خواهد این کمان که تو داری

صائب مسکین کناره کرد ز عالم

تا به کنار آرد آن میان که تو داری