📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙
آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
یا غمم را شمار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی
در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی
چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی
خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی
کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی
عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی
خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی
جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی
در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی
خانه زرنگار بسیارست
چهره زرنگار بایستی
میوه ما چو میوه منصور
بر سر شاخسار بایستی
جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بی قرار بایستی
شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی
بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی
شیشه نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی
رفت نیرنگ های چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی
دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بایستی
تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی
عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
دلفروزست جام خاموشی
ما و عیش مدام خاموشی
نطق هر چند با شکوه بود
نیست با احتشام خاموشی
از حوادث کند سپرداری
تیغ جان را نیام خاموشی
ایمن از انقلاب سهو و خطاست
ملک با انتظام خاموشی
زردرویی نمی کشد ز خمار
باده لعل فام خاموشی
دل تاریک را کند روشن
نور ماه تمام خاموشی
هرگز از باده پشیمانی
نشود تلخ کام خاموشی
ندرد پرده کسی هرگز
در مجالس مقام خاموشی
پیش عارف بهشت دربسته است
فیض دارالسلام خاموشی
فیض ذکر خفی دهد به نفس
اهل حق را دوام خاموشی
مار انگشت را بکوبد سر
سخن با نظام خاموشی
پستی نطق می شود معلوم
چون برآیی به بام خاموشی
درنیاید به سر ز تندروی
هر که دارد زمام خاموشی
پاکبازان محو را نبود
باقی لاکلام خاموشی
در نظر بحر آرمیده بود
صائب از احتشام خاموشی
نمی آید از من دگر بردباری
دو دست من و دامن بی قراری
من و طفل شوخی که صد خانه زین
ز مردان تهی ساخت در نی سواری
معلم کباب است از شوخی او
کند برق را ابر چون پرده داری؟
کند کبک تقلید رفتار او را
ادب نیست در مردم کوهساری!
مرا کارافتاده صائب به شوخی
که کاری ندارد به جز زخم کاری
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
منزه ز لاف است حیران معنی
به مقدار دعوی است نقصان معنی
سخن کف بود بحر پرشور جان را
خموشی است مهر نمکدان معنی
سراپایت از فکر تا درنگیرد
نگردی چراغ شبستان معنی
چه پر وا کند در دل بیضه عنقا؟
چه سازد فلک ها به جولان معنی؟
ره دور معنی نهایت ندارد
رباطی است لفظ از بیابان معنی
کند کشتی لفظ را بادبانی
قلم در کفم وقت جولان معنی
فسانی است هر تیغ روشن گهر را
بود پاکی لفظ افسان معنی
به گوش آید از عرش آواز، صائب
زند تیشه چون بر رگ کان معنی
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟
بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری
گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری
سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری
آورد به جان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟
روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری
چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری
در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری
مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد
قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری
هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی
صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری
هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد
دندان هوس را کند از سیب ذقن داری
چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت
هر چند که رخساری چون صبح وطن داری
هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق
در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری
تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی
کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟
از نام برآوردی در ننگ فرو بردی
ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟
از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه
با خویش سخن داری با هر که سخن داری
چون لاله برافروزی صحرای قیامت را
با خویش اگر داغی در زیر کفن داری
تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا
دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری
تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری
چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟
صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری
این آن غزل فانی است صائب که همی گوید
در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری
در نظر هر که داد عشق تواش سروری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
خاک سیه روز را شمع شبستان تویی
نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی
جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند
جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی
هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست
مایده عشق را نادره مهمان تویی
قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست
با قد همچون الف بر سر جولان تویی
نیست به ملک وجود از تو گرامی تری
آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی
آینه رویان چرخ واله حسن تواند
قافله مصر را یوسف کنعان تویی
درد جهان را علاج در کف تدبیر توست
از نفس روح بخش عیسی دوران تویی
تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق
تختگه خاک را صاحب فرمان تویی
نیست به غیر از تو راه عالم توحید را
در همه روی زمین شارع عرفان تویی
از تو به حق می رسند راهنوردان خاک
راه نماینده جامد و حیوان تویی
غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر
توشه رساننده اهل بیابان تویی
عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور
ظلمت آفاق را چشمه حیوان تویی
نقش تو دل می برد از همه روحانیان
چهره ابداع را زلف پریشان تویی
گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار
جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی
از پی روزی توست گردش نه آسیا
سلسله چرخ را سلسله جنبان تویی
هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو
موج سراب فناست ابر درافشان تویی
هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان
جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی
نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر
بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی
دفتر ایجاد را جانوران دگر
جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی
در قدح توست خون بر جگر توست داغ
دامن این دشت را لاله نعمان تویی
شور تو در پرده است از نظر قاصران
سفره افلاک را ورنه نمکدان تویی
چرخ به سر می رود این ره باریک را
آن که به پا می رود در ره یزدان تویی
از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون
در نظر اهل دید صائب، انسان تویی
حرف آن لب در میان افکنده ای
شور محشر در جهان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
خویش را در کاروان افکنده ای
غنچه خوش حرف را با صدزبان
مهر حیرت بر زبان افکنده ای
شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمیر خاکیان افکنده ای
از خرام همچو آب زندگی
لرزه بر آب روان افکنده ای
چهره گل را به شبنم شسته ای
آب در صحرای جان افکنده ای
شور محشر را نمکچش کرده ای
در دهان دلبران افکنده ای
چون رطب شیرین لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
سایه بر صحراییان افکنده ای
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رایگان افکنده ای
ای بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده ای
عاشقان را از خیال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده ای
عالمی را دشمن ما کرده ای
دوستی بر دیگران افکنده ای
بوسه بر دستت، که تیر غمزه را
بی تائمل بر نشان افکنده ای
صائب از افکار مولانای روم
طرفه شوری در جهان افکنده ای
کشتی تن را شکستم یللی
از حجاب بحر رستم یللی
از لباس خاک بیرون آمدم
نقشها بر آب بستم یللی
شبنم خود را به اقبال بلند
بر گل خورشید بستم یللی
بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب
همچو موج آمد به شستم یللی
در کشاکش بودم از طول امل
این کمان را زه گسستم یللی
راستی چون تیر خضر راه شد
از کمان چرخ جستم یللی
کیست پیش راه من گیرد چو موج؟
بر میان دامن شکستم یللی
قطره ام از انقلاب آسوده شد
در دل گوهر نشستم یللی
بر دل مجروح از صبح وطن
مرهم کافور بستم یللی
تا نهادم پای بیرون از خودی
شد دو عالم زیردستم یللی
از زمین تن براق بیخودی
برد تا بزم الستم یللی
پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاج رستم یللی
چون حباب این قصر بی بنیاد را
یک نفس درهم شکستم یللی
می خورد بر یکدگر بی اختیار
چون کف دریا دو دستم یللی
شیشه را بر طاق نسیان نه که من
از دو چشم یار مستم یللی
من همان مستم که در بزم الست
شیشه ها بر چرخ بستم یللی
کاسه خورشید و جام ماه را
بر سر گردون شکستم یللی
بت پرست از بت پرستی سیر شد
من همان آدم پرستم یللی
این غزل را صائب از فیض سعید
بی تکلف نقش بستم یللی
پا به ادب نه که زخم خار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
مرکز عیش است آن دهان که تو داری
عمر دوباره است آن لبان که تو داری
از دل یاقوت آه سرد برآرد
این لب لعل گهرفشان که تو داری
خانه صبر مرا به آب رساند
این گل روی عرق فشان که تو داری
گرد برآرد ز شیشه خانه دلها
این دل سنگین بی امان که تو داری
چشم تماشاییان چو حلقه رباید
این قد و بالای چون سنان که تو داری
حلقه کند زود نام شهرت یاقوت
گرد لب آن خط دلستان که تو داری
نقطه موهوم را دو نیم نماید
در دهن تنگ آن زبان که تو داری
پنجه خورشید را چو موم گدازد
این نگه آتشین عنان که تو داری
در جگر زهد خشک شیشه شکسته است
این لب میگون می چکان که تو داری
هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد
ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری!
چین جبینی بس است کشتن ما را
تیر نمی خواهد این کمان که تو داری
صائب مسکین کناره کرد ز عالم
تا به کنار آرد آن میان که تو داری