📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙
ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
اگر دل از علایق کنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
اگر بی پرده خود را دیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی
اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی
لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی
شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی
مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی
نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی
نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی
تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی
لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی
روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی
برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی
عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی
مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی
خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی
شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی
به حرف عشق سرگرم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی
اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟
زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی
دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی
تو دست افشانی جان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟
ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟
ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟
ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟
تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟
تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟
تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟
تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟
تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟
به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟
نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟
ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟
به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
مکن ای بی وفا ناآشنایی
در آتش سوخت گل از بی وفایی
نگیرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم مومیایی
به طوف کعبه انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرایی
به این بیگانگان آشناروی
مبادا هیچ کس را آشنایی
اگر گیرد غبار خاطرم اوج
نیاید بر زمین تیر هوایی
ز دست خصم بیرون می کنم تیغ
به زور پنجه بی دست و پایی
تکلف نیست در طرز سلوکم
منم شهری و عالم روستایی
نمی چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنویسم ز بیداد جدایی؟
خمار زرد روی هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنایی
ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبایی
مصیبت خانه پر دود ما را
ز روزن نیست چشم روشنایی
چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاین نیستم در آشنایی
به چندین شانه از زلف درازش
برون کردند چین نارسایی
ز چشم مشتری گردید پنهان
متاعم از غبار ناروایی
خزان صائب اگر این رنگ دارد
میان رنگ و بو افتد جدایی
گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی