راسخون

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

گر درد طلب رهبر این قافله بودی

کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟

زود این ره خوابیده به انجام رسیدی

گر ناله شبگیر درین مرحله بودی

دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را

بیداری اگر در همه قافله بودی

شوق است درین وادی اگر راحله ای هست

در راه نمی ماندی اگر راحله بودی

می بود اگر مغز ترا پرده هوشی

آسوده ازین عالم پرمشغله بودی

از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی

گر در خور این باده مرا حوصله بودی

دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر

رزق تو اگر از کف پرآبله بودی

شیرازه جمعیتش از هم نگسستی

با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی

چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل

ای وای درین قافله گر فاصله بودی

صائب سر زلف سخن از دخل حسودان

آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی

پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح

وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی

صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد

یک بار تو بی درد گریبان ندریدی

چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی

زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد

از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی

این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار

زان است که از غیب ندایی نشنیدی

یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی

از برگ گل خویش گلابی نکشیدی

چون صورت دیوار درین خانه شدی محو

دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی

گردید ز دندان تو دندانه لب جام

یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی

زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی

کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی

ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟

از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی

نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند

تو در پی سامان کبابی و نبیدی

در پختن سودا شب و روز تو سر آمد

زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود

از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی

از زنگ قساوت دل خود را نزدودی

جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی

از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند

وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی

از شوق شکر مور برآورد پر و بال

صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی

تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی

شد بر لب دریاکش من مهر خموشی

جامی که ز منصور سخن بازکشیدی

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟

بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟

ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست

بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟

جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟

چندان که درین انجمن آواز کشیدی

ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی

تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی

چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت

هر پرده که بر چهره این راز کشیدی

خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب

تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چون رشته به همواری اگر نام برآری

از گرد گریبان گهر سر بدر آری

زان شهپر همت به تو کردند کرامت

تا بیضه گردون به ته بال و پر آری

آزادگی آن است که چون سرو درین باغ

غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری

گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم

آیینه دل را نشد از زنگ برآری

گر در دل خود تنگدلان بار دهندت

حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری

روز سیه مرگ شود شمع مزارت

هر خار که از پای فقیری بدر آری

یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر

تا چند به بازار روی و خبر آری؟

هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت

یک بار اگر نامه خود در نظر آری

تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟

تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟

گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید

خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری

فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان

یک بار اگر در دل شب دست برآری

زین راهبران راه به جایی نتوان برد

در خویش فرو رو که سر از عرش برآری

صائب شود آن روز ترا آینه روشن

کز هستی بی حاصل خود گرد برآری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دل آب کند برق جلالی که تو داری

آیینه گدازست جمالی که تو داری

در آینه و آب نگشته است مصور

از بس که بود شوخ مثالی که تو داری

با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش

از خط بناگوش هلالی که تو داری

بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را

از چشم سیه مست، غزالی که تو داری

بسیار کند در دل نظارگیان خون

این لعل لب و چهره آلی که تو داری

بر کبک کند چنگل شهباز هوا را

از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری

بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است

در کنج لب آن دانه خالی که تو داری

سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست

بر صفحه عارض خط و خالی که تو داری

نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی

از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری

در پنجه مژگان تو فولاد شود موم

در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری

سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست

از دیدن ابروی هلالی که تو داری

هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ

ایمن بود از نقص کمالی که تو داری

در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت

خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری

ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم

در لعل لب این آب زلالی که تو داری

صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟

زان موی میان راه خیالی که تو داری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

محراب نظرهاست کمانی که تو داری

شیرازه دلهاست میانی که تو داری

چون سبزه زمین گیر کند آب روان را

این قامت چون سرو روانی که تو داری

بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد

این جلوه سیلاب عنانی که تو داری

از حلقه صاحب نظران هوش رباید

از هر مژه شوخ سنانی که تو داری

یک سینه بی داغ محال است گذارد

این چهره چون لاله ستانی که تو داری

در حرف سرایی دهن غنچه ندارد

در خامشی این تیغ زبانی که تو داری

بس خون که کند در جگر گوشه نشینان

این کنج لب و کنج دهانی که تو داری

از پسته دهانان جهان شور برآرد

از صبح شکرخند دهانی که تو داری

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد

در خواب بهارست خزانی که تو داری

صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت

این گوشه بی نام و نشانی که تو داری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری

فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری

در حمله اول ز جهان گرد برآرد

از خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری

هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگس

در خواب ندیده است نگاهی که تو داری

گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توست

از دست دعا پشت و پناهی که تو داری

مهر تو محال است جهانگیر نگردد

از سبزه خط مهر گیاهی که تو داری

آهو نتواند ز سر تیر تو جستن

دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟

برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی است

در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری

با خودشکنی، داعیه سرکشی و ناز

می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری

صائب کمی از گلشن فردوس ندارد

در عالم معنی سر راهی که تو داری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟

ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟

دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت

دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟

بگذار به درد دل خود ماتمیان را

با جان حزین و دل غمناک چه داری؟

در قطع امیدست گر آسودگیی هست

راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟

تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد

ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری

امید فروغ از مه و خورشید درین بزم

با روشنی شعله ادراک چه داری؟

خورشید درین دایره خون می خورد از دور

خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟

از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل

در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟

صائب ز شب دل سیه نامه اعمال

چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زنهار دل خویش به عالم نگذاری

این عیسی جان بخش به مریم نگذاری

هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز

از خلد برون پای چو آدم نگذاری

امروز که بر همت والاست ترا دست

حیف است که پا بر سر عالم نگذاری

از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد

زنهار درین رطل گران نم نگذاری

صد نشتر آزار درین موم نهان است

مشاطگی زخم به مرهم نگذاری

چون چشم گشادی به جهان زود فروبند

این فال نه فالی است که بر هم نگذاری

تاج از سر خورشید به همت نربایی

تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری

فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر

زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی

کوه الم از دامن صحرای تو سنگی

در دشت خطرناک تو هر خار سنانی

از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی

گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ

در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی

در راه تمنای تو ارباب طلب را

عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی

صحرایی سودای تو هر نافه بویی

سودایی صحرای تو هر لاله رنگی

برقی که ازو طور به زنهار درآید

از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی

با شوخی چشم تو رم چشم غزالان

در دیده روشن گهران آهوی لنگی

موجی که بود سلسله جنبان تلاطم

با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی

یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو

چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی

از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت

قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی

از بار شکوه تو بود خامه صائب

چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

حیف است درین فصل دماغی نرسانی

چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی

آن روز ترا نخل برومند توان گفت

کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی

این بادیه از کاهلی توست پر از خار

از خار شود ساده اگر گرم برانی

لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد

تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی

از دور نیفتد قدح بزم مکافات

زهری که چشیدن نتوانی نچشانی

گر خسته دلان را به شکر دست نگیری

شرط است که چون نی به نوایی برسانی

غم نیست غباری که ازان دست توان شست

از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟

پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست

خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟

صائب دل و جان از پی دلدار روان است

هشدار کز این قافله دنبال نمانی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ظلم است که درمان خود از درد ندانی

قدر دل گرم و نفس سرد ندانی

از زردی چهره است منور دل خورشید

ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی

از چشم بدان همچو سپندست فغانم

فریاد من ای بی خبر از درد ندانی

تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد

بی تابی پروانه شبگرد ندانی

هر راهنوردی که کند دعوی تجرید

تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی

از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم

بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی

هر بی جگری را که به زورآوری محکم

بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی

هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت

گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی

ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت

بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی

چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب

دردی که ز من گرد برآورد ندانی

تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد

هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی

صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد

بی حاصلی مردم بی درد ندانی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای جاده سودای تو هر رشته آهی

در هر گذری چشم به راه تو نگاهی

بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید

از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی

زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها

هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی

چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت

بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی

عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد

با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟

چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب

در هر گره اشک فرو مانده نگاهی

از عشق تو در کشور ما خانه خرابان

چون وادی محشر نتوان یافت پناهی

در عالم امکان دل عارف نگشاید

یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟

تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟

سرمایه مشک است درین دشت گیاهی

فریاد که دور قدح عمر سرآمد

چندان که حبابی شکند طرف کلاهی

من ذره آن مهر جهانتاب که گردید

هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

در سینه عشاقی و از سینه جدایی

چون صورت آیینه ز آیینه جدایی

در چشمی و در چشم نیایی ز لطافت

گنجینه نشینی و ز گنجینه جدایی

در ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجد

نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی

نزدیکتری از رگ گردن به حقیقت

هر چند که از عاشق دیرینه جدایی

پنهانی عالم ز وجود تو هویداست

آیینه پرستی و ز آیینه جدایی

غیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده است

صائب تو ازین مردم پیشینه جدایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

با زلف تو دم می زند از نافه گشایی

بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!

از وصل نگیرد دل سودازده آرام

در بحر همان موج کند سلسله خایی

چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد

سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی

از آینه تردست اگر زنگ زداید

غم هم کند از دل به می ناب جدایی

افزایش ناقص بود از شهرت کاذب

بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی

هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل

از دل نبرد تلخی ایام جدایی

چون شانه شمشاد به سر جای دهندش

با دست تهی هر که کند عقده گشایی

تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی

از خار علایق نتوان یافت رهایی

آن را که بود در ته پا آتش شوقی

در راه نگردد گره از آبله پایی

زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد

در چین کمندست نهان مد رسایی

صائب نرود داغ کلف از رخ زردش

تا ماه کند نور ز خورشید گدایی