راسخون

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ناله من می زند ناخن به دل ناهید را

گریه من تازه رو دارد گل خورشید را

خط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلی

عقده پیوند در دل نیست سرو و بید را

نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام

جام می دارد بلند، آوازه جمشید را

کوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده است

مشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید را

دوربینی کز مآل شادمانی آگه است

تیغ زهرآلود می داند هلال عید را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

کم نسازد جام می زنگ دل افگار را

داس صیقل ندرود این سبزه زنگار را

در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی

بر سر این نقطه جولان است این پرگار را

دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان

جلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار را

در دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اند

سبحه در آغوش گیرد رشته زنار را

از نظر بازی به مژگان سخن پرداز او

آنچنان گشتم که می فهمم زبان مار را!

کار خامان می توان از پخته گویی ساختن

گرمی آتش کند کوته، زبان خار را

به که طفل اشک خود را رخصت بازی دهم

چند دارم در گره این اختر سیار را

بر حریفان چون گوارا نیست صائب طرز تو

به که بفرستی به ایران نسخه اشعار را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را

از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را

شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم

ریختم در شیشه باز این باده پر زور را

پا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوی

نیست حاجت با عصا در خانه خود کور را

همچنان از خار خار دانه چشمش می پرد

گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را

خرمن خود سوخت هر کس بی گناهان را گزید

نیش گردد آتش آخر خانه زنبور را

ساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی است

مهد آسایش بود دار فنا منصور را

از نظربازان خود غافل نگردد شرم حسن

روی دل در پرده باشد غنچه مستور را

نیست صائب در جهان بی خودی بیم گزند

باده خواران نقل می سازند چشم شور را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

آه می باشد مسلسل خاطر افگار را

در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را

عشق می آرد دل افسرده ما را به شور

مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را

نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن

قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را

سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار

از پرستاران بود بیماری این بیمار را

نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب

از میان نازک او رشته زنار را

بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار

نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را

بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار

برمیاور زینهار از دست گلچین خار را

از همان راهی که آمد گل مسافر می شود

باغبان بیهوده می بندد در گلزار را

در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است

یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را

برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات

زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را

گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست

هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را

خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند

ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را

آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر

شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را

می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه

دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا

همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا

از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید

چون تواند درک کردن نور بینایی ترا

آنچنان کز دیدن جان است قاصر دیده ها

پرده چشم جهان بین است پیدایی ترا

چون الف کز اتصال حرف باشد مستقیم

بر نیارد کثرت مردم ز یکتایی ترا

می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو

گر چه نتوان یافت می دانم ز جویایی ترا

از حواس خمس مستغنی است ذات کاملت

لازم ذات است گویایی و بینایی ترا

از دو فرمانده نگردد نظم عالم منتظم

شاهد وحدت بود بس عالم آرایی ترا

شش جهت را می کنی از روی خود آیینه زار

نیست از دیدار خود از بس شکیبایی ترا

هر دو عالم را کنی از جلوه گر زیر و زبر

کیست تا مانع تواند شد ز خودرایی ترا

غیر عیب خویش دیدن، گر ز اهل بینشی

نیست صائب حاصل دیگر ز بینایی ترا

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را

دوری این راه، کوته می کند شبگیر را

چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر

عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را

مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند

نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را

می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش

گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را

کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام

طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را

در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر

ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را

از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان

گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را

دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور

عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را

از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد

می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را

سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش

از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را

می زنم آتش به سقف این خانه دلگیر را

حالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیر

می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را

با شراب کهنه زاهد ترشرویی می کند

کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را

بیستون را کرد شیرین کاری ما روسفید

ما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر را

صائب از خاک سیاه هند کی بیرون رود؟

بشکند کی مور لنگی این طلسم قیر را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را

مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را

تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور

از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را

جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت

روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را

قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب

می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را

می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان

از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را

لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من

وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را

دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم

مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را

نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی

با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را

سینه خود صائب از گرد کدورت پاک کن

صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را

سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را

سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند

هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را

سیل در معموره ها داد خرابی می دهد

صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را

ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط

کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را

گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست

می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را

می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین

کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را

ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است

بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را

جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر

در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را

بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد

چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را

جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست

دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را

در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست

قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را

داس دایم در کمین خوشه های سرکش است

آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را

غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت

می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را

حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود

مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را

هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت

می شمارد سبزه آب روان شمشیر را

بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من

می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را

بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر

تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را

دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را

پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر

کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را

نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش

لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را

در مذاقش شیشه خشک است آب زندگی

هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را

می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار

گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را

تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو

چند گویی عذرهای اضطراب آلود را

پرده غفلت شود از خوابگاه نرم بیش

کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را

راه ناهموار را سوهان بود آهستگی

پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را

می کند کوته زبان لاف را روشندلی

کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را

دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر

چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چشم می پوشی ازان رخسار جان پرور چرا؟

می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا

غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن

می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا

خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار

می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا

صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین

می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا

پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن

خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا

نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس

مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا

بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است

بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا

می توانی شد چراغ خلوت روحانیان

می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا

آفتاب دولت بیدار بر بالین توست

می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا

نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر

جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را

زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را

ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست

بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را

خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس

می کند گنجینه گوهر کف افسوس را

گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست

شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را

دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن

رخنه زندان کند دلگیرتر محبوس را

سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور

محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را

دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است

خانه صیاد داند خرقه سالوس را

صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق

نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست از سنگ ملامت غم سر پر شور را

کس نترسانده است از رطل گران مخمور را

ما به داغ خود خوشیم ای صبح دست از ما بدار

صرف داغ مهر کن این مرهم کافور را

چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم می کشد؟

پای من دست حمایت بود دایم مور را

قهرمان عشق هر جا مجلس آرایی کند

چینی مودار می داند سر فغفور را

نفس را بدخو به ناز و نعمت دنیا مکن

آب و نان سیر، کاهل می کند مزدور را

حسن اگر این است و عالمسوزی رخسار این

می کشد بی تابی غیرت چراغ طور را

رتبه افکار صائب را چه می داند حسود؟

بهره ای از حسن یوسف نیست چشم کور را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست از راز نهان من خبر جاسوس را

نبض من بند زبان گردید جالینوس را

بی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زند

بخیه زن از خامشی این رخنه افسوس را

ناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرا

نیست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس را

صاحبان کشف بی قدرند در درگاه حق

نیست در دیوان شاهان رتبه ای جاسوس را

نیست مانع از تماشا جامه فانوس شمع

وای بر شمعی که از پرتو کند فانوس را

چون پر و بالی نباشد، راه آزادی است بند

روزن زندان کند دلگیرتر محبوس را

عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی

چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را

عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد

نشمرد موج سراب این عالم محسوس را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را

دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را

در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب

زعفران حاجت نباشد خنده تصویر را

نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد

راست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر را

لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را

کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را

گردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرم

نی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر را

نیست مجنون مرا پروایی از بند گران

آب سازد آتش سودای من زنجیر را

روی خاک از سایه دستش نگارین گشته بود

پیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر را

چرب نرمی کن که باران ملایم می کند

چون گل بی خار صائب خار دامنگیر را